حرف‌های یک مغز مریض | حسنا ولیزاده کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

husnavalizadeh

.
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/18
ارسالی ها
2,550
امتیاز واکنش
13,490
امتیاز
793
شانه‌ای بالا انداختم و پیش از اینکه مغزم بخواهد چیزی بگوید، گفتم:
- من خبری ازش ندارم. شما چه نسبتی باهاش دارید؟
دخترک چنگی میان موهایش زد، کلافه جواب داد:
- من، دوستشم!
گوشه‌ی لبم به نیشخندی باز شد! دوستش!
داستان در عرض یک ثانیه به دستم آمد.
او my friend جوناس بود و حال، جوناسِ عیاش منطقه، دخترک را سر کار گذاشته بود و ادمه زندگی می‌پرداخت.
بی‌آنکه حتی برایش مهم باشد چه بر سر احساسات دوستش می‌آید، ترجیح داد دیگر جواب تلفن ندهد و رابـ ـطه‌اش را یک‌باره با او قطع کند.
بیهوده از این شهر، از این منطقه یا حتی از آدم‌هایش متنفر نیستم.
برای هر تنفر، یک دلیل منطقی وجود دارد.
در هرلحظه بیشتر از قبل به تنفر قلبی ام نسبت به جهان پی می‌برم.
در افکار خودم غرق بودم و غافل از اینکه مغزم دنبال فرصتی برای خنک ساختن دلش است.
 
  • پیشنهادات
  • husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    تنها دستور یک نفس عمیق را داد و سپس رو به دختر گفت:
    - اینا چیزای جدیدی برای جوناس نیستن. اون خیلی آدم خوشگذرونیه، انگار هیچ چیز تو این دنیا براش اهمیتی نداره. اون از سادگی تو استفاده کرده و تو هم فکر کردی اون دوستت داره. اوه خدای من! چجوری باورت شده؟ یکم تو انتخابای بعدیت دقت کن.
    هرچند، تو دختر خیلی ساده و شیرین عقلی هستی، امکان اینکه توی روابط بعدیت هم شکست بخوری هست.
    و پس آن خنده‌ای سر داد و دستور داد به پیاده رو قدم بگذارم.
    اما همین که از دختر دور شدم، صدای گریه‌اش به گوشم رسید در حالی که بلند فریاد زد:
    - توام بدون که خیلی نفرت انگیزی! تو در ظاهر یه آدم متشخصی، از درون یه لجنی. امیدوارم هرچه زودتر نسل آدمایی مثل تو منقرض بشه.
    و مغز مریض اما راستگوی من توانسته بود یک نفر دیگر را هم عصبی بسازد و منفور بودن خودش را به خوبی به نمایش بگذارد. هرچند نباید انتقام عیاشی‌های جوناس را از دخترک می‌گرفت!
     

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    به خودم آمدم و بی‌اهمیت به صدای جوناس و پیغامش، وارد اتاق کوچک و سردم شدم و روی تختم دراز کشیدم. مطمئنا حال جوناس با آن موهای فرفری و بلندش که پشت سرش می‌بست و آن تی‌شرت زرد معروفش، در حالی که آن را با یک شلوار جین ست کرده، روی صندلی یکی از کلاب‌های شهر لش کرده و از عالم و آدم بی‌خبر است.
    از سیگارش کام می‌گیرد و چشمان بادامی‌اش را هنگام بیرون دادنش، تنگ می‌کند.
    آدم بی‌مصرف!
    روی تختم غلطی زدم و دستی روی روتختی‌ام کشیدم‌.
    او بسیار دوست داشتنی بود.
    شب‌های زیادی حرف‌هایم را شنید و اشک‌هایم را هضم کرد. شاید تنها همدم من به شمار می‌رفت!
    یک تخت چوبی رنگ و رو رفته که با یک میز تحریر، تنها وسایل اتاقم را تشکیل می‌دادند.
    رو تختیِ قهوه‌ای بدرنگم را تا زیر گلویم بالا و با یک‌نفس عمیق کشیدم!
    تصمیم گرفتم چند لحظه‌ای را در آرامش به سر ببرم.
    اما هنوز پلک‌هایم به یک‌دیگر نرسیده بود که برخورد تکه سنگی به شیشه‌ی پنجره اتاق، که در سمت چپ تختم، درست کنار میز تحریرم قرار داشت، خواب را از سرم پراند.
    با بی‌میلی بلند شدم و به سمت صدا رفتم.
    در انتها تصویری از پسربچه‌ی بی‌تربیت و شرور همسایه‌ام را دیدم که با لبخندی پهن روی صورتش، به پنجره خیره بود و پس از دیدن من، پا به فرار گذاشت.
    اوه خدای من! کِی از شر این همسایه‌ها خلاص می‌شوم؟
     
    آخرین ویرایش:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    او استیو بود. پسر یکی از همسایه‌ها که با مادرش زندگی می‌کرد.
    تقریبا سه سالی می‌شد مادرش در اثر حسادت، همسرش را از دست داده و زندگی‌اش را چون ساختمانی قدیمی آوار ساخته بود.
    نه اشتباه نکنید!
    همسر او زنده است. اتفاقا حالِ بهتری هم دارد و زندگی‌اش را می‌کند.
    یک جورهایی از دست خانم رابرتسون جان سالم به دست برد!
    خانم رابرتسون، مادر استیو، زن بسیار حسودی‌ست!
    تقریبا حسادت از در و دیوار منزلش هم می‌بارد و از چشمانش فوران می‌کند.
    هر روز صبح که بیدار می‌شود، قبل از هرکاری وارد شبکه‌های اجتماعی خودش شده و صفحه‌ی اینستاگرام دیگران را چک می‌کند.
    عکس‌های دیگران را لایک می‌کند و درحالی که زیر لب آهسته آهسته استارت غر زدن را می‌زند، برایشان کامنت‌های محبت‌آمیز می‌گذارد.
     
    آخرین ویرایش:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    پس از آن موبایلش را روی مبل پرت می‌کند و شروع به غر زدن می‌کند!
    از یک زمزمه شروع می‌شود و در انتها به فریاد ختم می‌شود.
    صدایش گاهی تا خانه‌ام می‌رسد.
    حسودی به خواهرِ همسرش که چرا و چگونه به میامی رفته!
    حسادت به دخترعمویش که به تازگی کتاب خود را چاپ کرده.
    به دوست دوران دبیرستانش که حال زندگی خوبی دارد و اخیرا خانه‌ای مجلل برای خود خریده است.
    نمی‌تواند خودش را کنترل کند.
    با چشمانش، با نگاهش و با حرف‌هایش، آن حس بد که در اثر حسادت پدید آمده، به دیگران منتقل می‌کند و چون زالویی که خون می‌مکد، خوشحالی دیگران را سر می‌کشد.
    در یکی از روزهای نزدیکِ گذشته، به تازگی موفق به چاپ مقاله‌ام در یکی از مهم‌ترین روزنامه‌‌های شهر لندن شده بودم.
    خوشحالی زایدالوصفی در وجودم پیچیده بود.
    خندان از سمت محل کارم که کتابخانه‌ی کوچکی در اواسط خیابان بیکر است، به سمت خانه می‌آمدم!
    همین که مقابل درب خانه‌ام ایستادم تا وارد شوم، صدای خانم رابرتسون مرا به سمت خود فراخواند.
    او درست پشت سرم ایستاده بود و با دستانی قلاب شده و نگاهی طلبکارانه، به من خیره شده بود.
    موهای فر و پف‌دار که مرا یاد زنان دهه ۷۰ می‌انداخت.
    لبانی سرخ شده در اثر رژ لب، پیراهنی بلند با پس زمینه‌ی آبی که با گل‌های صورتی تزئین شده بود، به تن داشت!
    ابروهایش را بالا بـرده بود و با پشت چشمی نازک سر تا پایم را برانداز می‌کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    با خشنودی سلامی کردم و از او حال پسرش را پرسیدم.
    اما او بی توجه به سوالم، دهان باز کرد:
    - امروز مقاله‌تون رو تو روزنامه خوندم.
    حسادت اولین حسی بود که به راحتی می‌شد از چشم‌هایش خواند.
    نمی‌دانستم چرا و متعجب بودم!
    چرا او به من و چاپ مقاله‌‌ام حسادت می‌کرد؟ مگر من و او در راستای یک هدف و در یک شغل فعالیت داشتیم؟ مگر من سد راه او شده بودم؟
    به در تکیه دادم و منتظر ادامه صحبت‌هایش شدم.
    - مقاله‌ی خوبی بود اما جای کار داشت. می‌تونست خیلی بهتر باشه. البته برای چاپ در یکی از مهم‌ترین روزنامه‌ها خیلی ضعیف بود. نکنه رشوه دادین تا براتون چاپش کنن؟
    و سپس خنده‌ی مسخره‌ای کرد و بالبخندی مضحک به من خیره شد.
    من هاج و واج و با لبخندی ماسیده بر لبانم به چشمانش نگاه می‌کردم و تنها چیزی که به مغزم می‌رسید این بود که چرا؟
    چرا او انگیزه‌ی مرا خاموش می‌سازد و پوفقیت مرا حاصل رشوه دادن می‌داند؟
     
    آخرین ویرایش:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    دهان باز کردم تا چیزی بگویم اما انگار زور مغز مریضم از قلب شکسته‌ام بیشتر بود. برای همین افسار من را به دست گرفت و بدون فکر کردن شروع کرد:
    - خیلی ممنونم ازتون خانم رابرتسون! اما باید بگم نظر شما در زندگی من جایی نداره. نظر شما من رو نمی‌سازه، چیزی از استعدادها و توانایی‌های من کم نمیکنه یا منو محک نمی‌زنه. نظر شما فقط نظر شماست و اصلا برای من مهم نیست. اما از اونجایی که گفته‌های مردم برای شما خیلی مهمه، این حرف رو از من به خاطر داشته باشید؛ شما بدبخت‌ترین فردی هستید که تا حالا تو زندگیم دیدم.
    کمی طعنه و تمسخر به لحنم اضافه شد.
    - اما این اصلا خوب نیست. سعی کنید از این وضعیت در بیایید. در ضمن، اینم بدونید شما هرگز موفق نمی‌شید و هیچوقت رنگ خوشبختی رو نمی‌بینید، چون حسادت کورتون کرده! چون نمی‌تونید با شادی بقیه شاد باشید. شما هیچوقت نمی‌تونید خوب باشین.
    دلم برای خانوادتون میسوزه!
     
    آخرین ویرایش:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    پوزخندی زدم تا بیش از این چهره‌ی یکه خورده و سرخی چشمانم، خبر از قلب شکسته‌ام ندهند و پس از باز کردن درب منزلم، تیر خلاص را هم زدم.
    - عصر خوبی داشته باشید خانم رابرتسون!
    و در را محکم بهم کوبیدم.
    صدای الفاظ رکیکی که به من نسبت می‌داد را می‌شنیدم. برایم مهم نبود!
    او به راحتی توانسته بود شادی من رابه اندوه تبدیل کند!
    پس این حقش بود تا یک بار برای همیشه با حقیقت مقابل می‌شد.
    بر خلاف هر روز، آن اولین باری بود که از مغز مریضم متشکر بودم. او بهترین جواب‌ها را به کسی داد که لایق شنیدنش بود.
    درست از همان روز به بعد، مغز مریضم نقش پررنگ تری را در زندگی‌ام گرفت و کم کم شروع کرد به خودی نشان دادن!
    من هم از این وضعیت راضی به نظر می‌رسیدم.
    در اواخر همان هفته بود که صدای مهیبی همانند شکست و فرو ریختن چیزی در کوچه پیچید.
    کنجکاو از پنجره سرک کشیدم و دیدم، شیشه‌ی پنجره‌ی خانه‌ی رابرتسون بود که کاملا شکسته و به تکه‌های ریز و درشت تقسیم شده بود.
    صدای مشاجره‌اش با همسرش که مرد بسیار نجیبی بود، از راه دور هم به گوش می‌رسید.
    در انتها آقای رابرتسون، خانه را با کوبش درِ چوبی‌شان ترک گفت و چندهفته بعدش هم طلاق گرفت.
     
    آخرین ویرایش:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    حال هم به دنبال کارهای حضانت فرزندش است!
    مطمئنا اگر شاهدی بخواهد، در انجامش داوطلب خواهم بود.
    نمی‌خواهم استیو همانند مادرش بخیل و حسود تربیت و وارد جامعه شود.
    به خودم آمدم و دیدم هنوز خیره به جای خالی پسر بچه‌ی رابرتسون و در خیالات خود غرق هستم!
    نگاهم به سمت آیفون کشیده شد که بیش از چهل بار زنگ خورد.
    با بی‌میلی به سمتش رفتم و گوشی‌اش را برداشتم.
    - بله!
    صدای بشاش فرِد در گوشم پیچید:
    - حالت چطوره برایان؟
    نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم لحنم را خشنود جلوه دهم.
    - خوبم فرد، تو چطوری؟ آخر هفته‌ات چطور گذشت؟!
    صدای تک خنده اش را می‌شنوم.
    میدانم که حال یک دستش را در موهای عـریـ*ـان و مدل‌دارش که سیاهی‌اش به سیاهی پر کلاغ می‌ماند، فرو بـرده و دست دیگرش را به بالای آیفون تکیه داده است.
    روی لب‌های پهنش لبخندی بود و کنار جفت چشمان ریزش یک کبودی بزرگ!
    من فرد را همچون کتب درسی‌ام از بر بودم.
     
    آخرین ویرایش:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    صدای بلندش مرا به خودم آورد و مانعی بود تا کمتر به آن لباس‌های زنجیری، کت چرم و شلوار اسلش فکر کنم.
    - برایان هنوز اون کتابی که راجع به حقوق و اینجور چیزا بود رو داری؟
    دستی به صورتم کشیدم و نالیدم:
    - مطمئنم دوباره یکی رو کتک زدی!
    خنده‌ی بلندی سر داد و دماغش را پر صدا بالا کشید و باعث شد از تصور دماغ عقابی‌اش که چگونه فشرده می‌شود، حالم بهم بخورد.
    - آره خب، اتفاقی بود.
    آیفون را سر جایش گذاشتم و سیمش را قطع کردم تا نتواند دوباره زنگ بزند.
    واقعا فکر می‌کند در آن کتاب چه چیزهایی را نقل کرده؟ لابد فکر کرده می‌تواند میزان زندان رفتن خودش را با آن کتاب بسنجد.
    نباید از یاد می‌برد، من دیگر کتاب‌هایم را قرض نمی‌دهم.
    اصلا به من چه که تو شخصی را کتک زدی! امیدوارم هرچه زودتر پلیس لندن برای دستگیری‌اش اقدام کند.
    از آخرین هم‌صحبتی‌ام با او خاطره‌ی خوشی نداشتم.
    درست یادم می‌آید، اواخر ماهِ پیش بود!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا