- عضویت
- 2017/06/18
- ارسالی ها
- 2,550
- امتیاز واکنش
- 13,490
- امتیاز
- 793
بخاطر اینکه نتوانسته بودم کسی را که کتک زده بود، راضی کنم تا شکایت نکند، تمامی شیشههای خانهام شکست.
خانهام تماما با تکههای بزرگ و کوچک شیشه یکی شده بود.
از دستم خون میریخت و صدای فریاد همسایهها از کوچه که مرا صدا میزدند، بیشتر از قبل اعصابم را بهم میریخت.
اما فرد کار خودش را کرد و در انتها با لحنی پیروزمندانه فریاد کشید:
- اگه جرأت داری از لونهات بیرون بیا برایان.
مغز مریض من هم پا پیش گذاشت و با صدایی بلندتر از فرد، از پنجرهی شکسته فریاد کشید:
- تو یه عوضی هستی فرد. یه عوضی که نمیتونه خشمش رو کنترل کنه. امیدوارم یک روز یکی عصبیتر از خودت سر راهت قرار بگیره و اونقدر کتکت بزنه تا بمیری. حیف اسم آدم که روی تو گذاشته شده.
سرم را که از پنجره داخل آوردم، تازه پی بردم مغزم چه جوابهایی به فرد داده.
او یک دیوانهی به تمام معنا بود.
اگر به من بود اسمش را "خشم " میگذاشتم.
او در مهار خشمش به شدت ناتوان و ضعیف بود.
با هرجمله عصبی میشد و با هر حرف دعوا میکرد.
بیتوجه به همه چیز، مهمانی بقیه را خراب میکرد و حتی در بعضی مواقع ظروف را هم میشکست.
دست و صورتش پر از جای زخمهای کاری بود.
او از من توقع رضایت داشت؛ انگار من وکیل مدافع او بودم.
من فقط یک نویسنده و یک کتاب فروش ساده بودم و بس!
به اینکه چقدر ثروت از سمت پدرم به من ارث رسید کاری نداشته باش لطفا.
مبلغ بالایی بود! به علاوه خانههای لوکس و یک عالمه زمین و ویلا...
آخرین باری که ورق خوش زندگی را دیده بودم.
اما بعد از فوت پدر و مادرم در تصادف، زندگی دیگر هیچوقت روشنایی سابق را نداشت.
دنیا دیگر آن جای رنگی رنگی و آسمان آبی برایم نبود.
جهانم خاکستری شد و هر روز در شهر ذهنم باران میبارد.
برای همین نویسنده شدم، تا بنویسم؛ احساساتم را، حرفهایم را، تنهاییهایم را...
خب، بیخیال هندی بازی!
برویم سراغ ادامهاش.
خانهام تماما با تکههای بزرگ و کوچک شیشه یکی شده بود.
از دستم خون میریخت و صدای فریاد همسایهها از کوچه که مرا صدا میزدند، بیشتر از قبل اعصابم را بهم میریخت.
اما فرد کار خودش را کرد و در انتها با لحنی پیروزمندانه فریاد کشید:
- اگه جرأت داری از لونهات بیرون بیا برایان.
مغز مریض من هم پا پیش گذاشت و با صدایی بلندتر از فرد، از پنجرهی شکسته فریاد کشید:
- تو یه عوضی هستی فرد. یه عوضی که نمیتونه خشمش رو کنترل کنه. امیدوارم یک روز یکی عصبیتر از خودت سر راهت قرار بگیره و اونقدر کتکت بزنه تا بمیری. حیف اسم آدم که روی تو گذاشته شده.
سرم را که از پنجره داخل آوردم، تازه پی بردم مغزم چه جوابهایی به فرد داده.
او یک دیوانهی به تمام معنا بود.
اگر به من بود اسمش را "خشم " میگذاشتم.
او در مهار خشمش به شدت ناتوان و ضعیف بود.
با هرجمله عصبی میشد و با هر حرف دعوا میکرد.
بیتوجه به همه چیز، مهمانی بقیه را خراب میکرد و حتی در بعضی مواقع ظروف را هم میشکست.
دست و صورتش پر از جای زخمهای کاری بود.
او از من توقع رضایت داشت؛ انگار من وکیل مدافع او بودم.
من فقط یک نویسنده و یک کتاب فروش ساده بودم و بس!
به اینکه چقدر ثروت از سمت پدرم به من ارث رسید کاری نداشته باش لطفا.
مبلغ بالایی بود! به علاوه خانههای لوکس و یک عالمه زمین و ویلا...
آخرین باری که ورق خوش زندگی را دیده بودم.
اما بعد از فوت پدر و مادرم در تصادف، زندگی دیگر هیچوقت روشنایی سابق را نداشت.
دنیا دیگر آن جای رنگی رنگی و آسمان آبی برایم نبود.
جهانم خاکستری شد و هر روز در شهر ذهنم باران میبارد.
برای همین نویسنده شدم، تا بنویسم؛ احساساتم را، حرفهایم را، تنهاییهایم را...
خب، بیخیال هندی بازی!
برویم سراغ ادامهاش.
آخرین ویرایش: