حرف‌های یک مغز مریض | حسنا ولیزاده کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

husnavalizadeh

.
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/18
ارسالی ها
2,550
امتیاز واکنش
13,490
امتیاز
793
بخاطر اینکه نتوانسته بودم کسی را که کتک زده بود، راضی کنم تا شکایت نکند، تمامی شیشه‌های خانه‌ام شکست.
خانه‌ام تماما با تکه‌های بزرگ و کوچک شیشه یکی شده بود.
از دستم خون می‌ریخت و صدای فریاد همسایه‌ها از کوچه که مرا صدا می‌زدند، بیشتر از قبل اعصابم را بهم می‌ریخت.
اما فرد کار خودش را کرد و در انتها با لحنی پیروزمندانه فریاد کشید:
- اگه جرأت داری از لونه‌ات بیرون بیا برایان.
مغز مریض من هم پا پیش گذاشت و با صدایی بلندتر از فرد، از پنجره‌ی شکسته فریاد کشید:
- تو یه عوضی هستی فرد. یه عوضی که نمی‌تونه خشمش رو کنترل کنه. امیدوارم یک روز یکی عصبی‌تر از خودت سر راهت قرار بگیره و اونقدر کتکت بزنه تا بمیری. حیف اسم آدم که روی تو گذاشته شده.
سرم را که از پنجره داخل آوردم، تازه پی بردم مغزم چه جواب‌هایی به فرد داده.
او یک دیوانه‌ی به تمام معنا بود.
اگر به من بود اسمش را "خشم " می‌گذاشتم.
او در مهار خشمش به شدت ناتوان و ضعیف بود.
با هرجمله عصبی می‌شد و با هر حرف دعوا می‌کرد.
بی‌توجه به همه چیز، مهمانی بقیه را خراب می‌کرد و حتی در بعضی مواقع ظروف را هم می‌شکست.
دست و صورتش پر از جای زخم‌های کاری بود.
او از من توقع رضایت داشت؛ انگار من وکیل مدافع او بودم.
من فقط یک نویسنده و یک کتاب فروش ساده بودم و بس!
به اینکه چقدر ثروت از سمت پدرم به من ارث رسید کاری نداشته باش لطفا.
مبلغ بالایی بود! به علاوه خانه‌های لوکس و یک عالمه زمین و ویلا...
آخرین باری که ورق خوش زندگی‌ را دیده بودم.
اما بعد از فوت پدر و مادرم در تصادف، زندگی دیگر هیچوقت روشنایی سابق را نداشت.
دنیا دیگر آن جای رنگی رنگی و آسمان آبی برایم نبود.
جهانم خاکستری شد و هر روز در شهر ذهنم باران می‌بارد.
برای همین نویسنده شدم، تا بنویسم؛ احساساتم را، حرف‌هایم را، تنهایی‌هایم را...
خب، بیخیال هندی بازی!
برویم سراغ ادامه‌اش.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    روی مبلی در نزدیکی آیفون نشستم و به یکی از کتاب‌های دوست داشتنی‌ام خیره شدم.
    باد چند صفحه‌ی اول را کنار زده و روی یکی از ورق‌ها که میانه‌ی موضوع به شمار می‌رفت، از کارش دست کشیده بود.
    روی ورقی که قهوه‌ای قهوه بیشتر از هرچیزی در میان خطوطش خودنمایی می‌کرد.
    این شاهکار، سوغات جسیکا بود.
    دختر یکی دیگر از همسایه‌هایم!
    جسیکا دختر بدی نبود، اما دختر خوبی هم نبود.
    او همواره از خودش فاصله می‌گرفت. از خود واقعی‌اش فرار می‌کرد و به نقاب‌ها و تصاویر پوشالی رو می‌آورد.
    از خودش خجالت می‌کشید.
    صفحه‌ی اینستاگرامش را که باز می‌کنم، هربار بیشتر از قبل متوجه می‌شوم او چقدر در فضای مجازی خودش نیست.
    هیچوقت بدون میکاپ عکس نمی‌گذارد تا جوش‌ها و لکه‌های صورتش نمایان نباشند.
    برای هر عکس حدودا دو ساعت وقت می‌گذارد و آن‌ها را دانه به دانه با جادوی فتوشاپ تغییر می‌دهد.
    موبایلش را برمی دارد و عکسی با لبخند منتشر می‌کند، سپس موبایلش را کنار می‌اندازد و در کنج افسردگی خود می‌نشیند.
    البته جسیکا افسرده نیست!
    متکبر است متکبر!
    چرا؟
     
    آخرین ویرایش:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    جسیکا خودش نیست!
    به خصوص در فضای مجازی!
    او یک دست سازه‌ای از تکبر است.
    گاهی احساس می‌کنم او در ابتدا تکبر بوده، بعد از آن تبدیل به انسان شده است.
    او مغرور است، به فردی که خودش نیست.
    وهم است، خیال است!
    به گونه‌ای که هیچکس را نمی‌بیند، فکر می‌کند بهترین فرد در این دنیا، آن شخصیت خیالی خودش است که برای دیگران به نمایش گذاشته است.
    وجودش سراسر از غرور منفی‌ست.
    یادم است چند وقت پیش، در همان مهمانی که آقای اسمیت را ملاقات کردم، جسیکا را هم دیدم.
    گوشه‌ای ایستاده بود و باخنده از دست‌آوردهای دروغینش صحبت می‌کرد.
    کتاب من را هم که به اصطلاح قرض گرفته بود، در میان انگشت‌هایش اسیر بود.
     
    آخرین ویرایش:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    آب و تاب صحبت‌ها و تکان دادن سر و گردنش، توجهم را به گفتگویش جلب کرد.
    با هیجان از خودش، خانه‌اش، خانواده‌اش و ... تعریف می‌کرد و سعی داشت با تاکید به اطرافیانش بفهماند هزار مرتبه از آنان بهتر و بالاتر است.
    تلاش می‌کرد تا حس بدِ " نبودن " یا " کم بودن" را به دوستانش منتقل کند.
    از چشمانش غرور می‌بارید و هرازگاهی خنده‌های تمسخر آمیز به سوی دوستانش که در حال تعریفِ خاطراتشان بودند، پرتاب می‌کرد.
    بعد از آن صحبت‌ها هم، بی‌توجه به جمع، آن‌‌ها را ترک گفت و گوشه ای برای صرف قهوه رفت.
    اما هنوز یک جرعه از قهوه اش را بیشتر ننوشیده بود که دستش لرزید و فنجانش روی کتابم وارونه شد.
    کتاب عزیزتر از جانم!
    شاید اگر آن لحظه، تمام فنجانش را روی پیراهن سفیدم خالی می‌کرد، کمتر عصبانی و ناراحت می‌شدم.
    اما او روی کتابم خالی کرده بود.
    کتاب‌هایم مهم‌ترین اشیاهای زندگی‌ام به شمار می‌رفتند.
    جسیکا با دو انگشت، با انزجار کتاب را از خودش فاصله داد و روی میز گذاشت.
    با دستمال لباسِ آبی‌اش را که کمی لک برداشته بود را، تمیز کرد و چند دقیقه بعد با برداشتن کتاب، به سمتم آمد.

    به سمت منی که اگر آن لحظه با چاقو مرا قطعه قطعه می‌کرد، خونی بیرون نمی‌زد!
     

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    سرش را با غرور بالا گرفت، چشمان سبز رنگ و موربش را ریز کرد و با لحنی پیروز گفت:
    - اوه برایان، روی کتابت قهوه ریخت.
    گویی بهترین کار عالم را انجام داده است! یا انگار در یک مسابقه مقام اول کسب کرده.
    چشمانم در اثر تعجب درشت شد و زبانم بند آمد.
    نفس عمیق کشیدم و سعی کردم قبل از اینکه مغز مریضم تکانی به خودش بدهد، قضیه را جمع و جور کنم.
    - عیبی نداره. به هرحال، اتفاقه دیگه میوفته.
    انگار از لبخند مصنوعی‌‌ام توانسته بود آن روی صفحه‌ را هم بخواند.
    دستی به موهای بلوندش کشید که باعث شد صورت قلبی شکلش را بیشتر به نمایش بگذارد.
    چینی به دماغ استخوانی‌اش داد و نالید:
    - ممنونم ازت. ولی برات یکی دیگه‌شو میگیرم. چیز مهمی نبود! فقط یه کتابه.
    چی؟ یک کتاب بود فقط؟ او چرا نادم و پشیمان نیست؟ چرا یک معذرت خواهی نمی‌کند تا سر و ته قضیه را هم بیاورد؟ او به پول پدرش می‌نازد؟ که چی؟
     

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    کف دستانم را به هم مالیدم و نگاهم را کمی در سالن چرخاندم، عده‌ی زیادی از افراد محو تماشای گفتگوی من و جسیکای متکبر شده بودند.
    انگار هدفم همچنین چیزی بود‌. توجه!
    نگاهم را به چشمانش دوختم. با اینکه پاشنه‌های کفشش حدود پنج سانتی می‌شد، اما باز هم از من حداقل ده سانت کوتاه‌تر بود.
    نگاهم را برای آخرین بار در چهره‌اش چرخاندم.
    لب‌هایی که به معجزه‌ی ژل و گونه‌هایی که در اثر پدیده ای به نام بوتاکس بالا آمده بودند.
    لبخند مصنوعی چند دقیقه پیشم را تجدید کردم تا جوابی محترمانه بدهم، اما مغز مریضم بخاطر حرف‌های چند دقیقه پیش جسیکا، عصبی بلند شد و از من پیشی گرفت.
    و مرا وادار ساخت با لحنی خونسرد و لبخندی بر لبان، حرف‌هایم را مقابل جمع کثیری از همسایگان به او بگویم:
    - تو برام یکی میخری جسیکا؟ مگه اون کتاب مثل لباسای بنجل تو همه جا پیدا میشه؟!
    لطفا یکم متواضع باش. تو خرابکاری کردی و بخاطر اشتباهت پشیمون نیستی، میدونی این نشونه‌ی چیه؟
    تکبر! یه تکبر وهم و خیالی که دنیای تورو فرا گرفته.
    اگه از من میشنوی به خودت بیا! تو هیچی نیستی.
    بیهوده اون بالا نشستی و حرف میزنی.
    تو حتی اندازه‌ی یه فندق تو سرت مغز نداری. یه مغرور خودخواه که از خودش فرار میکنه.
    اوه خدای من، جسیکا، تو اونقدرام خوب نیستی که بخوایی بخاطرش مغرور باشی! لطفا یکم تو دنیای واقعی زندگی کن.
     

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    صدای " هعی " یا از این قبیل صداها از گوشه و کنار سالن به گوش می‌رسید.
    جسیکا همانند مجسمه‌ای خشک مقابلم ایستاده بود و با شوک به صورتم خیره بود.
    پوست سفیدش از سفیدی به سرخی می‌زد و تمام بدنش از شدت خشم می‌لرزید.
    آخرین دستور مغز مریضم، کشیدن کتاب از دست جسیکا و ترک کردن سالن مهمانی به مقصد خانه بود.
    خوبی مهمانی، نزدیک بودن خانه‌ی میزبان به خانه‌ام بود.
    سریعا از کوچه‌ها گذشتم و پس از کلید انداختن و باز کردن در، خود را درون آپارتمان نقلی و بی‌همه چیزم حبس کردم.
    خانه‌ام که سالن کوچکی داشت و وسایلش را یک کتابخانه‌ی بسیار بزرگ و مملو از کتاب در دیوار سمت راست، یک تلوزیون خاموش و خاک خورده مقابلش و یک مبلمان راحتی و نسبتا نو در وسط سالن!
    و میزی که بیشتر برای دراز کردن پاها بدرد میخورد؛ تشکیل می‌داد.
     

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    نگاهم را از کتاب گرفتم و روی مبلی در نزدیکی دراز کشیدم.
    به سقف خیره شدم و با انگشتانم مشغول کشیدن خطوط فرضی بر روی سفیدی چون بومِ سقف شدم!
    حس این روزهایم مرا یادِ آنجل می‌انداخت.
    دختر همسایه‌ی روبه‌رویم!
    اسم واقعی‌اش آنجلینا مَتِر بی بود اما همه او را آنجل صدا می‌زدند. اوایل فکر می‌کردم بخاطر زیبایی‌اش این اسم‌ را رویش گذاشتند. آخر واقعا با آن چشمان آبی و موهای طلایی، زیبایی چشمگیری داشت که به راحتی می‌شد او را به فرشته‌ها تشبیه کرد.
    پوست سفید و براق و قدی بلند!
    دختری مهربان و بدور از دنیای سیاهِ اطرافش!
    خوش‌اخلاق و مودب بود و مطبوع صحبت می‌کرد.
    دوستان زیادی داشت و از طرز برخوردش می‌توانستی به راحتی متوجه اخلاق اجتماعی‌اش شوی.
    با همه خوبی‌هایی که داشت، برای من آدم منفور به شمار می‌رفت.
    زیرا آنجلینا بشدت انسان تنبلی بود!
    اگر او را سه روز در یک جا رها می‌کردند، پس از سه روز او را دوباره می‌توانستند در همان مکان قبلی بیابند!
    بدون حتی یک سانتی‌‌‌متر جا به جا شدن.
     

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    بعضی روزها شاهد مشاجره‌ی او و مادرش هستم!
    مادرش خسته از وضعیت تاسف‌بار آنجل، او را وادار به تحرک می‌کند.
    تشویقش می‌کند تا کمی ورزش کند یا برای رضای مسیح هم که شده اتاقش را مرتب کند.
    اما او تنها برای دقایقی گوش می‌داد و وقتی وارد اتاقش می‌شد و در را می‌بست، دوباره همان آدم سابق می‌شد.
    حالم از این روزهای آنجلینایی بهم می‌خورد!
    از آن روزهایی که احساس می‌کنی آسمان و زمین دست به یکی کرده‌اند تا انرژی تورا بگیرند و امید و انگیزه‌ات را به تحلیل ببرند.
    مطمئنا همه‌ی ما از این روزها در زندگی‌مان داشته‌ایم!
    حتی گاها از یک هفته می‌گذرد و مدت زمان زیادی را در بر می‌گیرد. به خودت می‌آیی و میبینی زمان بسیاری را هدر داده‌ای!
    اما این خصوصیت یا بهتر است بگوییم قابلیت، در آنجلینا برای مدت زمان بسیار طولانیست. شابد بتوان گفت برای ابدیت!
    تنبل و کرخت روی مبل لم می‌دهم و درحالی که دفتر و خودنویسم را به دست دارم، تند و تند برای شما این داستان را می‌نویسم تا به اتمام برسد.
    به اتمام برسد و ما به یک نتیجه گیری مهم برسیم!
    هرچند شاید تا آن وقت به سرم زد و خودم را با گاز خفه کردم. اما می‌دانم این کار را نمی‌کنم!
    من با وجود تمام بدی‌های آکسفورد، همانند نهالی در بیابان، به فکر رشد و پیشرفت و توسعه انسانیت است!
    همانقدر ناممکن!
    اما خیالی شیرین!
     

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    هرچند این چیزها را من ناممکن نمی‌دانم!
    آقای واتسون می‌داند!
    مردِ همسایه‌ی روبه‌رو که همراه با همسر و دو فرزندش زندگی می‌کرد.
    چاق با شکمی برامده!
    او حق داشت شکمش برآمده باشد و دو قدم از خودش جلوتر وارد شود.
    واتسون یک آدم شکم‌پرست بود که تمام دنیا را در غذا و شکمش می‌دید و وقتی با او از توسعه انسانیت در جامعه صحبت می‌کردم، ران مرغش را گاز می‌گرفت و در حالی که غذایش را می‌جوید، با دهانی پر می‌خندید و می‌گفت:
    - این چیزا ناممکنه آلن! بهتره تو واقعیت زندگی کنی! توسعه انسانیت چیه؟ اصلا معنی توسعه چیه؟
    در چشمانش می‌خندیدم اما در دلم فقط دشنام می‌فرستادم.
    او فکر می‌کرد واقعیت همان دهان پر از غذایش است که وقتی می‌خندد حال بهم‌‌زن‌تر می‌شود.
    یک آدم شکم پرست که تمام دنیا خلاصه می‌شد در سفره‌های رنگارنگ مقابلش!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا