حرف‌های یک مغز مریض | حسنا ولیزاده کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

husnavalizadeh

.
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/18
ارسالی ها
2,550
امتیاز واکنش
13,490
امتیاز
793
آخرین‌باری که با او صحبت کردم، به من خندید و گفت:
- تو خیلی ساده‌ای برایان! این روزا دیگه هیچی مثل قبل تو کتاب و این جور چیزا خلاصه نمیشه.
و من با دستانی مشت شده منتظر بودم تا ادامه صحبت‌هایش را بشنوم، اما مغز مریضم به میانه‌ی صحبت‌هایش دوید و با پوزخندی گفت:
- آقای واتسون! متاسفم برای طرز فکرتون. هرچند من از شما بیهوده توقع دارم، شما همه زندگی رو تو غذا و شکمتون می‌بینید و چشمتون به پنجره‌‌های بزرگ‌تر باز نیست.
منو ببخشین آقای واتسون، اما لطفا جایی نگید با من هم‌صحبت بودین، این تنها باعث خجالت من میشه.
میدونید که از من بعیده با آدم کوته فکری مثل شما روی یک میز بشینم!
و بعد با تشکر از میزبان، از روی میز بلند شدم و باز سوت‌زنان به سمت خانه‌ام آمدم.
راستش را بخواهی این روزها از مغزمریضم راضی‌ام!
اوایل واقعا مورد تمسخر قرار می‌گرفتم و جرات دفاع از خودم را در میان این افراد نداشتم، اما حال، احساس می‌کنم باید جوابگو باشم.
یک احساس غلط!
اه! من چقدر مزخرف نوشتم.
چقدر مزخرف گفتم و حتی سر خودم را هم به درد آوردم.
بیخیال!
 
  • پیشنهادات
  • husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    این ورق آخر است.
    نمیدانم چگونه بنویسم تا بتوانم احساسم را به خوبی بیان کنم!
    نمیدانم چگونه کلمات را به انتها ببرم.
    دشوار است!
    نمیتوانم درد عمیقی که از درک نشدن در اعماق قلبم احساس می‌کنم را با شما به اشتراک بگذارم.
    فقط می‌دانم این ورق آخر است و بازی رو به پایان!
    من در میان هفت همسایه‌ای زندگی می‌کنم که مرا نماد نفرت می‌نامند؛ در حالی که نمی‌توانم بگویم من اینگونه نبودم، مغز من اینگونه نبود و این فقط حاصل رفتارهای شماست!
    در میان هفت همسایه‌ای زندگی می‌کنم که نمادی از هفت گـ ـناه هستند!
    تکبر، طمع، حسادت، خشم، شکم پرستی، تنبلی، هـ*ـوس!
    بیخیال!
    فقط باید بگویم این ورق اگر بدخط شده است، به دلیل این است که راننده‌‌‌ی ماشین باربری مقابل درِ خانه‌ام منتظر است تا بیاید و باهم وسایلم را به ماشین منتقل کنیم‌.
    بله، من از این خیابان می‌روم چون جایی برای صبر ندارم.
    من بی‌گـ ـناه نیستم نه، اما تحمل اینکه شنبه‌ها در کلیسا دعا بخوانم و یکشنبه شاهد گناهی در بیخ گوشم باشم را ندارم!
    من برای خوب شدن می‌روم، می‌روم تا برای جهانی بهتر تلاش کنم!
    حتی اگر بیهوده باشد.
    اما از خودم شروع خواهم کرد. تغییر را از جهان کوچک خودم شروع می‌کنم تا بتوانم آن را به جهان بزرگِ اطرافم منتقل سازم.
    متشکرم از شما که تا آخرین صفحه‌ی این کتابِ کم حجم، در کنار من، برایان و مغز مریضم بودید.
    نمی‌دانم وقتی شما این داستان را به اتمام رسانده‌اید، من کجا هستم؟!
    شاید در خانه ی جدیدم آسوده زندگی کنم!
    شاید هم با همسایگانی جدید دست و پنجه نرم کنم.
    فقط می‌دانم این بار می‌خواهم دریچه‌ی جدید را از زندگی به روی خودم بگشایم!
    خداحافظ دوست من.

    1400/03/۱۹
    ساعت: ۲۳:3۰
    حسنا ولیزاده
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا