رمان افسونگـر آیینه **Azita_Ta**

*_*Zoha

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/24
ارسالی ها
1,383
امتیاز واکنش
7,995
امتیاز
606
سن
25
بسم الله الرحمن الرحیم
نام رمان: افسونگرآیینه
نویسنده: Azita_Ta کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: تخیلی_عاشقانه

خلاصه:داستان ما درمورد دختری است. به نام آینا که پرنسس سرزمین بولیوی است. ودر این میان درگیر ماجراهایی می گردد که از او انسانی دیگر می سازد. آیا او موفق خواهد شد خود را از دام تاریکی که در هر گام در کمینش نشسته اند نجات دهد؟ آینا، دختری از جنس مهربانی، که با ورود به دنیایی دیگر....


 
  • پیشنهادات
  • *_*Zoha

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/24
    ارسالی ها
    1,383
    امتیاز واکنش
    7,995
    امتیاز
    606
    سن
    25
    [HIDE-THANKS]
    فصل اول
    با صدای دلنشین دبرین چشم هایم را به ارامی باز کردم هوا روشن شده بود. و مطمئن بودم دشت هشت بهشت الان از همیشه زیبا تر است. از طرف دیگر خوشحال بودم، که می توانستم با تمام حواسم از اعماق وجودم به صدای دلنشین دبرین گوش دهم. درواقع می توانم اعتراف کنم که هیچ چیز در هنگام صبح به اندازه صدای دبرین به من ارامش نمی دهد صدایش همانند ابی بود که روح وروانم را پاک می ساخت و تمام زیبایی ها و ارامش دنیا را به من هدیه می داد.
    در خیالات غرق شده بودم که احساس کردم صدایش آرام شده است. می دانستم که آوازش رو به اتمام است، اما من از اعماق وجودم دلم می خواست باز هم ادامه دهد...
    با قطع شدن صدای دبرین به آرامی از روی تخت بلند شدم وبا لبخند به سمت پنجره رفتم ودر پنجره را باز کردم که با باز شدن در دبرین به سمتم پرواز کرد و به شکل واقعی اش تبدیل شد و طبق عادت همیشگی اش شروع کرد به غر زدن.
    -ای خدا اخه اینم شد کار که از صبح تا شب باید برای یک مشت ادم تنبل اواز بخونم؟! اخه تو بگو من چیکار کنم اصلا چرا من از تو میپرسم این بدبختی های من همش تقصیر تو هست.
    -وای بسه دیگه چقدر غر میزنی دبرین. هی میگی تقصیر منه اخه به من چه این وظیفه را مادرم به تو داده و اصلا به من مربوط نیست.
    -باشه تو راست میگی اما حداقل می تونی با مادرت حرف بزنی که یک وظیفه دیگه به من بده اصلا اگه همون وظیفه خودمو بهم بده بهتره به خدا مرغ آمین (مُرغ آمین در اعتقاد عامه فرشته‌ای است که در هوا پرواز کند و همیشه آمین گوید و هر دعایی که به آمینش رسد مستجاب شود. در عقاید عامه، این است که گاهی در حین دعا یا نفرین مرغی به نام مرغ آمین در پرواز باشد و سبب برآمدن و مستجاب شدن آن نفرین یا آفرین گردد.) بودن بهتر از پرنده صبحگاهی بودنه.

    -باشه بعدا درموردش با مادرم صحبت می کنم.
    -خوب حالا برنامه امروز چیه؟
    -برنامه خاصی ندارم فقط تنها کاری که دوست دارم امروز انجام بدیم اینه که بریم باغ هشت بهشت.
    -اما آینا تو که میدونی مامانت اجازه نمیده که بریم.
    -خودم میدونم اما میتونیم بدون اجازه بریم.
    -دیوونه شدی آینا بدون اجازه بریم! اگه مامانت بفهمه پوست از سر منو تو می کنه.
    -وای دبرین باز شروع کردی، اصلا از کجا می خواد بفهمه؟
    -باشه، حالا یک درصد احتمال میدیم که نفهمه ولی به این فکر کردی که اگه یکی از خدمتکارات بیاد و بفهمه که نیستی چی میشه؟
    -خوب چی میشه ؟
    -وای اخر من از دست تو دیوونه می شم! اخه دختر خوب اگه بفهمن به مامانت میگن، و مامانت هم پوست از سر دوتامون می کنه.
    -دبرین خانم تو هنوز منو نشناختی من اگه بخوام کاری بکنم به همه جاش فکر می کنم، بعدشم تو نگران نباش هیچ کس نمی فهمه که من نیستم.
    -اخه مگه میشه!

    [/HIDE-THANKS]
     

    *_*Zoha

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/24
    ارسالی ها
    1,383
    امتیاز واکنش
    7,995
    امتیاز
    606
    سن
    25
    [HIDE-THANKS]
    _اره تو بسپارش به من خودم درستش می کنم.
    _باشه اما هر اتفاقی افتاد عواقبش پای خودت.
    _باشه، تو فقط چند لحظه بیرون باش تا اماده بشم که بریم.
    _باشه، پس بیرون منتظرم.
    بعداز رفتن دبرین به سمت کمدم رفتم ویکی از لباس های اسپورتمو که دور ازچشم مادرم دوخته بودم، پوشیدم. وبه سمت آیینه رفتم از درون آیینه به خودم نگاه کردم. صورتم مثل همیشه خوب بود، اما با این تفاوت که چشم های نقره ای ام برق میزد_ و لبهای قرمزم_ از فرط خوشحالی از همیشه قرمز تر شده بود. داشتم خودم را دید میزدم که با صدای داد دبرین به خودم امدم وباعجله موهای سفیدم را گیس کردم با تمام شدن موهایم دستم را به سمت اینه درازکردم .که با رسیدن دستم به آیینه نور ابی از ان خارج شد با عجله به سمت نور رفتم و از درون ذهنم در خواستم را به آیینه گفتم بعد از اینکه آیینه دستورم را دریافت کرد، مرا به سمت عقب کشید، که با یک حرکت به داخل اتاقم برگشتم.داشتم اطرافمو نگاه میکردم.که با دیدن یک نفر شبیه خودم لبخندی زدم و با عجله به سمت پنجره رفتم،

    از پنجره داخل حیاط قصر را نگاه کردم حیاط قصر خیلی بزرگ بود.وسط حیاط یک فواره بزرگ بود و اطراف ان گل های زیبایی به رنگ های سفیدزردقرمزبود. در انتهای قصر درخت بید مجنون بود .که در فصل بهار شکوفه های زیبایی به رنگ صورتی _ سفید_ می داد و مادرم همیشه در فصل بهار زیر ان می نشست، وسر مرا بر روی دامن حریرش که برای من مثل توده ی نرمی از ابر بود قرار می داد. وموهای سفیدم را به ارامی شانه میزد در این هنگام باد همانند دست نوازشگر بافنده ای که ریسمانی از نخ های سفید را می بافد باد هم مو های مرا برای بافته شدن، به دست نوازشگر مادرم اماده می کرد.و درخت بید شکوفه های خود را بر سر ما می ریخت چه فضای زیبا و عاشقانه ای بود .درخت بید چه زیبا از مهمانانش پذیرایی می کرد. انقدر در خاطرات غرق شده بودم .که به کلی دبرین را فراموش کردم.همه جا را با چشم دنبالش گشتم که بلاخره او را کنار بوته گل سرخ دیدم ،همین که می خواستم اسمش را صدا بزنم سرش را بلند کرد وبا چشمان طلایی اش که همانند خورشیدی سوزان قلب هر انسانی را اتش می زد، به من نگاه کرد.وبه پرنده ای زیبا با بال های طلایی تبدیل شد،و به سمتم پرواز کرد. هنوز محو چهره زیبایش بودم که با صدای عصبی اش به خودم امدم.
    _اه آینا داری چیکار می کنی دوساعته دارم صدات میزنم مگه نمیای ؟
    _اخ ببخشید اصلا حواسم نبود حالا قراره با چی بریم!
    دبرین _با من
    _باتو!!!
    _اره دیگه من که پرندم میتونم پرواز کنم و تو هم چون که نمی تونی پرواز کنی میای پشت من
    _اما..
    نگذاشت ادامه حرفم را کامل کنم
    _وای اینا دوباره شروع کردی من به تو میگم بیا پشتم بشین اما و اگرم نیار.
    بدون اینکه مخالفتی بکنم باشه ای گفتم و به ارامی پایم را بلند کردم وبر روی لبه پنجره قرار دادم وبه اهستگی از پنجره گذشتم و پشت دبرین نشستم به محض اینکه بر روی کمرش قرار گرفتم . به ارامی بال های طلایی اش را باز کرد،

    ومقداری از پنجره فاصله گرفت زمانی که مطمئن شد من بر روی کمرش قرار گرفتم ،شروع کرد به پرواز کردن ،احساس خیلی خوبی داشتم حس پرنده ای را داشتم که از قفس رها شده وبه سمت ازادی پرواز می کند ،چه ارامش وصف ناشدنی، کاش من به جای دبرین پرنده ی ازادی بودم که می توانستم به هر فرازی پرواز کنم.اما افسوس که این افکار رویایی، بیش نبود.از رویا های بیهوده ام فاصله گرفتم کم کم از شهر فاصله می گرفتیم چه منظره زیبایی بود هیچگاه مردم سرزمینم را از نزدیک ندیده بودم.چه عاشقانه با هم قدم میزند و بدون هیچ غم واندوهی با کفش اسکی بر روی یخ ها بازی می کردند. ارام ارام به دشت هشت بهشت نزدیک می شدیم. چه منظره زیبایی داشت درخت های البالو تازه شکوفه داده بودند. و سنگ های زمردین آن مانند الماس های زیبایی اطراف رود هفت پریان را محاصره کرده بودند.من همیشه عاشقانه این دشت را می پرستیدم.دبرین ارام ارام سرعتش را کم می کرد فاصله زیادی با زمین نداشتیم که کامل بر روی زمین نشست. با احتیاط از پشت کمرش پایین امدم. با خوشحالی از او تشکر کردم ، وبه سمت رود دویدم وپاهایم را درون ان قرار داد. با سرمای رود احساس کردم روحم از بدنم جدا شده است و به سمت اسمان در پرواز است. چه حس خوبی داشتم.با چشم دشت را از نظر می گذراندم که با دیدن جنگل ممنوعه حس کنجکاوی ام بر انگیخته شد،که به سمت انجا بروم اما با یاد اوری اینکه دبرین همراه من است. از رفتن به انجا منصرف شدم، چون مطمئن بودم او اجازه نخواهد داد، که به یک قدمی ان جا نزدیک شوم. نمی دانم چرا مادرم ودبرین انقدر روی ان جنگل حساس بودند؟ هربار که دلیل این امتناع را از مادرم می پرسیدم ، فقط سری تکان میداد و چیزی نمی گفت. حتی یک بار هم از دبرین پرسیدم اما او هم چیزی نگفت. با این حال حسی عجیب مرا به سمت ان جنگل جذب می کرد.

    [/HIDE-THANKS]
     

    *_*Zoha

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/24
    ارسالی ها
    1,383
    امتیاز واکنش
    7,995
    امتیاز
    606
    سن
    25
    [HIDE-THANKS]
    فرد ناشناس
    _اه لعنتی یعنی شما دو نفر انقدر بی عرضه اید که نتوانستید از پس یک پرنده و دختر بر بیایید.
    _اما سرورم انها نیروی محافظ داشتند وکاری از ما ساخته نبود.
    _این دلایل برای توجیح کردن کارتان مناسب نیست ،ومن این دلایل را نمی پذیرم.
    و بدون اینکه به ادامه حرفشان گوش دهد ، شمشیر خودرا از غلاف خارج کرد ،و به محض اینکه شمشیر به گردنشان رسید ،سرشان با شدت به دوطرف پرتاب شد ، تمام سالن را خون فرا گرفته بود. وسرامیک هایی که از سفیدی برق می زد. حال رنگ قرمز به خودشان گرفته بودند. و او با خوشحالی و بدون هیچ حس پشیمانی با لـ*ـذت به سرهای خونی که با چشم هایی باز وغرق التماس به او نگاه می کردند، زل زده بود. ودر افکارش به این فکر می کرد ، که چرا به این چنین ادم خون خوار و ظالمی تبدیل شده ؟چرا یک باره زندگی اش را تاریکی فرا گرفت. او ادمی بود که با ریخته شدن خون یک حیوان مخالفت می کرد.اما اکنون ، اگر هزاران نفر را روبه رویش سر بزنند برایش اهمیتی ندارد.وفقط یک چیز در این زندگی برایش اهمیت دارد، وان یک چیز انتقام گرفتن از کسی است ،که او را به این وضع کشانیده ،بعد از اینکه کامل از دیدن انها لـ*ـذت برد ، با صدایی بلند خدمتکارش را صدا زد.
    _هوماس ،هوماس.
    خدمتکار بیچاره با ترس به سمتش امد ودربرابر تعظیم کرد وبا صدایی که از ترس می لرزید جواب داد.
    _ب....ل..ه سرورم ، در خدم...ت گذاری حاض..رم.
    او با لبخند تمسخر امیزی به خدمتکار نگاه کرد .ودر دل بخاطر اینکه خدمتکارش از او می ترسید به خود افتخار می کرد
    پس با لحن خشنش به او دستور داد که...
    _زود این سر ها را از جلوی چشمانم دور کن.
    وهوماس با ترسی که سعی در مخفی کردنش داشت.به سمت سر ها رفت و گفت
    _ چشم سرورم، اما با این ها چه کنم ؟
    پس از اندکی فکر کردن سرش را به سمت خدمتکارش چرخاند وبا لحن دستوری اش پاسخ داد:
    _انها را به دروازه شهر اویزان کن تا درس عبرتی بشود برای کسانی که دستوراتم را درست انجام نمی دهند.
    هوماس :چشم سرورم.
    خدمتکار بیچاره باهر بار دیدن سرها ترس تمام وجودش را پر می کرد.که نکند او را هم به خاطر دست پاچگی اش گردن بزند.با این فکر سرعت کار کردنش را بیشتر کرد.وبعد از اتمام کار به سمتش تعظیم کرد و از در خارج شد.

    اندکی بعد او به ارامی از روی تختش بلند شد.وبه سمت اتاق شخصی اش که در انتهای راهرو قرار داشت رفت. وزمانی که به اتاق نزدیک شد. به ارامی دستگیره در را گرفت، ودر را به ارامی باز کرد،با چشم اتاقش را از نظر گذراند،وبا قدم های محکمش طبق عادت همیشگی اش به سمت پنجره رفت.هنوز به پنجره نرسیده بود، که سر جایش توقف کرد،انگار متوجه چیزی شده بود ،به ارامی سرش را به سمت راست چرخاند وبا قدم های اهسته شروع به حرکت کرد. در میانه راه قاب عکس زنی را دید که با موهای بلند _وسفید _با چشمانی به رنگ ماه _و لب هایی به سرخی گل رز، به او لبخند می زد ،بی اختیار اشک از چشمانش جاری شد.او هیچ گاه به خاطر هیچ زنی گریه نکرده بود. ا ما نمی دانست که چرا ؟دربرابر این زن اینقدر ضعیف است.که حتی با دیدن عکسش از خود بی خود می شود. فکر کردن به ان زن قلبش را اتش می زد، حال شدت اشک هایش بیشتر شده بود وجای خودش را به هق هقی پراز درد داده بود،بی اختیار دستش را به سمت قاب عکس برد،وبا یک حرکت اورا بر روی زمین پرت کرد، قاب عکس با صدای دل خراشی به زمین اصابت کرد، وشیشه اش هزار تکه شد، هیچ کس نمی دانست که چرا این مرد انقدر کینه توز ،وخون خوار است.
    [/HIDE-THANKS]
     

    *_*Zoha

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/24
    ارسالی ها
    1,383
    امتیاز واکنش
    7,995
    امتیاز
    606
    سن
    25
    [HIDE-THANKS]
    دبرین
    با اصرار های من آینا راضی شد ،که به قصر برگردیم.میدانستم که عاشق دشت همیشه بهار هشت بهشت است. اما چاره ای نداشتم باید اورا به قصر بر می گرداندم چون می دانستم که خطر هر لحظه در کمین است.
    بعد از اینکه اینا وارد اتاقش شد، به سمت قصر اصلی پرواز کردم که با دیدن فرداک( اسم یک پرنده جهنمی است.که قدرت ویژه ای دارد واگر کسی را زخمی کند.تا چند ساعت به یک قاتل بی رحم تبدیل می شود.که فقط با کشتن ادم ها سیر می شود.) ناخوداگاه ترس تمام وجودم را فرا گرفت.وترسم هم بیشتر بخاطر آینا بود،چون او بدون نیروی محافظ نمی توانست از خود دفاع کند.وملکه این نیرو را فقط به من واگذار کرده اما با یاد اوری اینکه اینا بدون من هیچ جایی نمی رفت. خیالم اندکی اسوده تر شد پس امکان اینکه خطری اورا تهدید کند کم است.
    در افکارم غرق شده بودم.و به کل فرداک را فراموش کرده بودم.که با برخورد جسم سردی به سرم به خودم امدم وبا سرعت بیشتری شروع به بال زدن کردم. با دیدن قصر اصلی کمی خیالم اسوده تر شد.چون در اطراف قصر اصلی هاله محافظ وجود داشت.و هیچ کس به جز پرندگان و حیوانات بهشتی اجازه ورود به قصر را نداشتند.با رسیدن به دروازه قصر به عقب برگشتم، اما از فرداک خبری نبود.
    نفسی از سر اسودگی کشیده و به سمت ورودی قصر حرکت کردم ،که با دیدن ملکه سر جایم متوقف شدم.

    و دربرابر شان تعظیم کردم.که ملکه با گفتن راحت باش به سمتم حرکت کرد ،
    _دبرین
    _در خدمت گذاری حاضرم ملکه
    _امروز در ،دروازه اصلی چه خبر بود.
    _با عرض پوزش باید بگم که، ملکه فکر میکنم قدرت آموس( اسم پادشاه تاریکی است که از قدرت ویژه ای بر خوردار است.) خیلی بیشتر از قبل شده به طوری که توانسته فرداک را برای نابودی ما به دروازه اصلی نزدیک کند.
    _اما این مسئله امکان پذیر نیست ،چگونه ممکن است، با وجود هاله محافظ توانسته باشد.به دروازه نزدیک شود ،این قضیه کمی مشکوک است. باید درمورد این قضیه تحقیق کنی.
    _اطاعت می شود.سرورم می توانم از حضورتان مرخص شوم؟
    _بله می توانی بروی.
    بعداز حرف زدن با ملکه انجل(اسم ملکه پرندگان وحیوانات بهشتی است.)
    به سمت قصر آیدان( به دلیل علاقه زیاد پادشاه به همسرش نام او را بر روی این قصر گذاشت.)پرواز کردم. نزدیک قصر بودم ،که با شنیدن صدای گریه و فریاد پادشاه باسرعت بیشتری شروع به پرواز کردم.

    زمانی که به در اصلی قصر رسیدم.با سرعت به شکل اصلی ام تبدبل شدم،و شروع کردم به دویدن ،به محض اینکه به سالن رسیدم از دیدن صحنه رو به رو نفسم در سـ*ـینه حبس شد .

    آینا
    بعد از رفتن دبرین به سمت کمدم رفتم ، به ارامی در کمدم را باز کردم و لباس هایم را عوض کردم،بعد از تمام شدن کارم به سمت تختم رفتم وروی ان دراز کشیدم.
    چند دقیقه ای گذشت اما نمی دانم چرا؟ هر کاری می کردم که بخوابم نمی توانستم ،در این حین به یاد باغ هشت بهشت و جنگل ممنوعه افتادم نمی دانم چرا اما ناخوداگاه چشم هایم ارام ارام بسته شد. و تصویری از جنگل ممنوعه در ذهنم شکل گرفت.یک جنگل بزرگ با درخت های سیاه سر به فلک کشیده که کلاغ ها به ترتیب بر روی هر یک از شاخه ی ان ها نشسته بودند وبه من نگاه می کردند اصلا حس خوبی نداشتم.به ارامی در جنگل قدم میزدم و به بوته های تمشک و علف زار ها نگاه می کردم ،که احساس کردم یکی از بوته ها تکان خورد ،اما با فکر اینکه شاید اشتباه دیده باشم ،داشتم به راهم ادامه می دادم. که احساس کردم که پایم را نمی توانم تکان بدهم هر چه بیشتر سعی میکردم ،ناامیدتر می شدم.در تلاش برای ازاد کردن پایم بودم که با کشیده شدن ناگهانی ام جیغ خفه ای کشیدم.


    [/HIDE-THANKS]
     

    *_*Zoha

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/24
    ارسالی ها
    1,383
    امتیاز واکنش
    7,995
    امتیاز
    606
    سن
    25
    [HIDE-THANKS]
    فصل دوم:جادوگران تاریکی(دو انتقام گر)

    هر چقدر تلاش می کردم که خودمو نجات بدم ،بی فایده بود ، کم کم نا امید شده بودم ،که احساس کردم فشار دستش کم شد. با یک حرکت ناگهانی بلند شدم،وبا قدم های محکم به سمت دشت می دویدم ،وبا هر قدمم به پشت سرم نگاه می کردم که با برخورد دستم به یک جسم تیز چشم هایم تار شد ،وزانو هایم نیروی خود را از دست داد ،وارام ارام سقوط کردم ،فقط لحظه اخر قبل از اینکه بیهوش بشم ،چهره یک فرد رو دیدم اما چون چشم هایم تار میدید نتوانستم چهره اش را کامل ببینم ، وتنها چیزی که توانستم در چهره اش به خوبی ببینم چشم های سیاه ومثل شبش بود،به ارامی پلک هایم بر روی هم قرار گرفت.وبه خوابی عمیق فرو رفتم.
    با احساس سردردی شدید چشم هایم را باز کردم اما هنوز چشمانم تار می دید وسرم گیج می رفت ،که با صدای داد پدرم ،با عجله از روی تختم بلند شدم اما بخاطر سر گیجه ام هر بار به زمین می خوردم اما با هر زحمتی که بود ،وشروع کردم ،به دویدن ،نزدیک بود،که از پله ها سقوط کنم ، اما با هر سختی که بود خودم را نگه داشتم.وبا نزدیک شدنم به سالن قلبم با شدت بیشتری می زد.

    تقریبا به سالن نزدیک شده بودم که با دیدن صحنه رو به رو شکه شدم،حتی توان این را هم نداشتم ،که از ته دل جیغ بزنم ،انگار زبانم قفل شده بود.فقط با قدم های بی جان به سمت پدرم رفتم ، و با دست های لرزانم سعی داشتم او را از مادرم که غرق خون بود جدا کنم اما این کار بی فایده بود، پدرم به سختی مادرم را در اغوش فشرده بود، و گریه می کرد ،تا به حال پدرم را در این وضعیت ندیده بودم ، اما خیلی عجیب بود ، اصلا هیچ حسی نسبت به این موضوع نداشتم درواقع احساس می کردم قلبم از هر گونه حسی خالی شده است.
    در افکارم غرق بودم که با احساس قرار گرفتن دستی برروی شانه ام سرم را به ارامی بلند کردم ،که با دیدن دبرین چشم هایم از تعجب گرد شد.اصلا توقع دیدنش را در این وقت روز نداشتم، معمولا دبرین روز ها در کنار قصر ملکه انجل مشغول جمع کردن اطلاعات بود. پس با تعجب از او پرسیدم:
    _إه دبرین تو اینجا چیکار می کنی!
    _
    هر چه منتظر جوابش شدم ،صدایی نشنیدم.
    سرم را بلند کردم که دلیل رفتارش را بپرسم اما با کمال تعجب دیدم که لب های دبرین حرکت می کند ،اما این
    امکان نداشت پس چرا من صدایش را نمی شنیدم.
    _ههه نکنه توقع داری یک موجود جهنمی بتونه صدای
    یک پرنده بهشتی را بشنوه
    با پیچیدن صدایی در ذهنم ترس تمام بدنم را فرا گرفت
    ،احساس می کردم تمام بدنم سرد شده و چشم هایم
    گشاد شده است.
    با لحنی که ترس درونش موج می زد گفتم:
    _ت...و کی هستی؟
    _اخی دختر کوچولو ترسیدی!

    _نه چرا باید از کسی که نمی شناسم بترسم!
    _ خوبه پس ان قدر هم که فکر می کردم بچه نیستی!
    _معلومه که بچه نیستم اما تو کی هستی منظورتون ازموجود جهنمی چیه!
    _ خیلی عجله نکن دختر جون ،خیلی چیزا هست که تو نمیدونی.
    _منظورتون چیه! من چه چیزی را نمی دانم ؟
    _به زودی متوجه منظور من می شوی پس زیاد عجله نکن.
    _اما..
    هنوز حرفم تمام نشده بود که با احساس ارام شدن سرم
    به خودم امدم ،هر چه تلاش کردم که دوباره با او حرف بزنم نتوانستم.

    اصلا حواسم به دبرین نبود که با حرکت دستش نا
    خواسته به سمتش حمله کردم ، هنوز به او نرسیده بودم ، که با چشم های متعجبش رو به رو شدم مثل این که او هم از من توقع چنین رفتاری را نداشت.
    [/HIDE-THANKS]
     

    *_*Zoha

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/24
    ارسالی ها
    1,383
    امتیاز واکنش
    7,995
    امتیاز
    606
    سن
    25
    [HIDE-THANKS]
    اما نمیدانم چرا تا این حد از او متنفر شده بودم ، برای خود من هم عجیب بود که چرا من به بهترین دوستم حمله کردم ، با این فکر ارام ارام انگشتانم به شکل اولش برگشت ورنگ پوستم که تا چند دقیقه پیش به رنگ شب بود اکنون مانند برف سفید شده ، خود من هم تازه متوجه این تغییرات شدم ، ذهنم به شدت درگیر این اتفاقات بود که به صورت ناخواسته به سمت پنجره رفتم و با شدت در را باز کردم ،با باز شدن در کم کم دستانم تغییر کرد و به شکل بال هایی بزرگ وسیاه با رگه های طلایی تبدیل شد ،اصلا نمی توانستم این اتفاقات را درک کنم ،به سمت دبرین برگشتم که با چهره غمگین و متعجبش روبه رو شدم هنوز در همان حالت چند دقیقه پیش مانده بود ، مانند ادمی بود که یک شک بزرگش به او وارد شده باشد ، پس به سمت پنجره برگشتم ، و با سرعت از او عبور کردم.
    دبرین
    با عجله به سمت سالن دویدم که با چهره اشک الود پادشاه رو به رو شدم ، اصلا نمی توانستم باور کنم ، مثل یک کابوس بود، اخر چگونه می توان باور کرد که پادشاه ایهان کسی که ابهتش زبان زد خاص وعام بود اکنون این گونه بدون هیچ واهمه ای در برابر همسرش که اکنون غرق خون بود ، زانو زده ودست هایش را به ارامی به سمتش دراز کرد و موهای سفید مانند برفش که اکنون به خاطر خون به رنگ قرمز در امده بود را نوازش می کرد و مانند دیوانگان او را صدا میزد ،و خودش جواب می داد ، دیگر تحمل دیدن چنین صحنه ای را نداشتم.

    پس با قدم های آرام به سمت عقب حرکت کردم که با صدای برخورد جسمی بر روی زمین سرم را به سمت صدا چرخاندم که با دیدن آینا قدم هایم را تند کردم وبه سمتش رفتم ، که به صورت ناخواسته دستم را به سمت شانه اش دراز کردم.
    هنوز دست هایم به شانه اش نرسیده بود ، که با یک حالت تهاجمی به سمتم حمله کرد.
    از حرکت ناگهانی اش بسیار تعجب کردم ،وبدون حرکت به او زل زده بودم ،اصلا باورم نمی شد که ،آینا بهترین دوست من که همیشه با چشمان نقره ای وپر از محبتش به من نگاه می کرد ،الان با چشمانی به تاریکی شب وپر از نفرت به من نگاه می کند.وبا انگشتان بلند وسیاهش که بدون شک اگر به سمت کسی پرتاب می کرد ،به هیچ وجه نمی توانست جان سالم به در ببرد.
    به‌ حالت ناخواسته به او زل زده بودم و اصلا متوجه گذر زمان نبودم ،که با دیدن اینا قیافه جدید آینا که به شکل پرنده ای جهنمی با بال های بلند و مشکی با رگه های طلایی و صورتی به رنگ سیاه تبدیل شده بود.با احتیاط به سمتش رفتم وبا لحن دوستانه ای با او حرف بزنم.
    اما او هیچ جوابی نمی داد ، مثل اینکه اصلا صدایم رانمی شنید ، با حالت کلافه ای به او نگاه کردم اصلا نمی توانستم این اتفاقات را درک کنم ، در افکارم غرق شده بودم که با صدای پنجره به خودم امدم.

    آینا
    بعد از خارج شدن از قصر بدون هدف به سمت جنگل ها پرواز می کردم ،اصلا نمی دانستم که باید چه کار کنم یا به کجا بروم ،مدتی بود که بدون هیچ توقفی در حال پرواز بودم ،و برایم سوال شده بود که چرا هیچ حس خستگی یا خواب الودگی نداشتم.
    به ارامی بال هایم را به هم نزدیک کردم ،وبر روی یک شاخه فرود امدم ، به محض نزدیک شدنم به شاخه صدای شکستن یک جسم را در پشت سرم احساس کردم ، اول با حالت مشکوکی اطرافمو را نگاه کردم ، اما بعد از این که مطمئن شدم ،همه جا امن است ، از روی درخت پایین امدم ، هنوز کامل بر روی زمین ننشته بودم که با احساس سوزشی در پشت کمرم چشمانم سیاهی رفت
    [/HIDE-THANKS]
     

    *_*Zoha

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/24
    ارسالی ها
    1,383
    امتیاز واکنش
    7,995
    امتیاز
    606
    سن
    25
    [HIDE-THANKS]
    ناشناس
    ........
    صبح با نوازش دستی به آرامی چشمانم را باز کردم ابتدا نمی توانستم به خوبی اطرافم را ببینم اما بعد از چند دقیقه به حالتش اولش برگشت با چشم اطراف را از نظر گذراندم اما در کمال ناباوری هیچ کس را در اتاق نیافتم
    انقدر مشغول فکر کردن بودم که اصلا متوجه تغییرات در اطرافم نشدم.
    اصلا نمی دانستم که چه اتفاقی افتاده و چه کسانی من را به اینجا اورده اند!
    با کنجکاوی به اطراف نگاه کردم ، در یک اتاق کوچک با رنگ خاکستری_ با دیواره هایی که به طرز ناشیانه ای با گل های مشکی تزیین شده بود ،ودر کنار پنجره اش یک صندلی کوچک به همراه یک میز بیضی شکل با پایه های گرد قرار داشت ،اما خیلی عجیب بود که در این اتاق هیچ گلدان یا حتی قاب عکسی نبود.
    نمیدانم چرا اما احساس خوبی نسبت به این قضیه نداشتم.
    بیشتر نگرانی هایم بابت آینا بود.
    با یاد اوری اتفاقات وآینا با عجله از روی تخت بلند شدم وبه سمت در اتاق رفتم.
    و دستگیره در را به سمت پایین کشیدم ودر کمال تعجب با یک حرکت باز شد.
    بدون معطلی از در اتاق خارج شدم وبه سمت سالن حرکت کردم.
    با عجله پله ها را پایین می امدم هنوز به در نرسیده بودم که با صدای اشنایی که شنیدم ناخواسته در همان حالت بدون حرکت ایستادم و سرم را به سمت صدا چرخاندم که با دیدن شخص روبه رو یم نا خواسته یک قدم به عقب برداشتم.

    به صورت ناخواسته دست هایم به سمت دهانم رفت و هین اهسته ای گفتم ، و او هم با قدم های ارام به من نزدیک می شد ، نفسم درسینه ام حبس شده بود ، اصلا نمی دانستم که چه اتفاقی در انتظارم است. پس با همان حالت به ارامی چشم هایم را بر روی هم گذاشتم و خودم را برای هر اتفاقی اماده کرده بودم ، که با احساس خیس شدن پیشانی ام چشم هایم را به سرعت باز کردم، اصلا انتظار چنین عکس العملی را از جانب او نداشتم پس با چشمان گرد شده ام که مملو از سوالات ریز و درشت بود به چشمان تاریکش که یاد اور مرگ بود ، نگاه کردم ، می خواستم با نگاه کردن به چشمانش ، از نقشه ای که در سر دارد با خبر شوم ، اما هر چه تلاش کردم ، نتوانستم به افکارش نفوذ کنم ، مثل اینکه دستم را خوانده بود ، با حالت گنگ به او نگاه کردم ، که جوابم فقط یک پوز خند بود ، پوز خندی که هزاران معنی را می توانستی از ان بفهمی ، با همان حالت خشک و مغرور به سمتم برگشت که نا خواسته یک قدم به عقب برداشتم که او با یک گام بلند خود را به من رساند و با دستان سرد و زمختش دستانم را گرفت و به ارامی فشار داد ، در حالی که صدایش دورگه شده بود گفت :
    _سعی نکن از من دور شوی

    با صدایی که انگار از ته چاه در می امد جواب دادم :
    ‌ــ از من چه میخواهی ؟‌
    دستانم را رها کردو با چشمانی به تاریک تر از شیش به من زل زد وجواب داد :‌
    ــ به زودی خواهی دانست.
    با عصبانیت سرم را به سمت چپ بر گرداندم که با احساس کردن دستی بر روی صورتم سرم را به سمتش برگرداندم که با لحن خاصی گفت :
    ــ ایدان
    فقط سکوت کردم.
    وقتی پاسخی از جانب من دریافت نکرد ادامه داد :
    _ هنوز هم مانند روز های اول زیبایی.
    با پوزخند، وبا عصبانیت به سمتش برگشتم وگفتم
    ــ مرا به زور به این قصر نفرین شده اورده ای که خاطرات گذشته را برایم تداعی کنی.
    _اری ایدان من هنوز هم عاشقت هستم.
    _اما من هنوز از تو نفرت دارم ، پدرم می گفت :که شما جهنمی هستید ودل ندارید و ادم کشتن برایتان خیلی راحت است. اما من ساده ،گمان می کردم که تو با همه متفاوتی برای خودم متاسفم که بخاطر تو دربرابر پدرم ایستادم.
    ــ قبلا نبودم ولی الان شدم واکنون از شوهرو دخترت انتقامم را می گیرم، و دیگر نمی گذارم از کنارم بروی.
    ــ اما من به هر نحوی که شده از این قصر نفرین شده میروم و نمی گذارم کسی مانعم بشود .
    وقتی این حرف را گفتم عصبی شد و این باعث شد رگه های چشم هایش به رنگ قرمز تبدیل شود ، با قدم های بلند خودش را به من رساند ودست هایش را نزدیک سرم اوردو به آرامی گیسوانم را نوازش کرد ،اما این نوازش زیاد طول نکشید ، به محض عقب کشیدن سرم از درد جیغی زدم .
    از دندونای کلید شده اش غرید
    ــ چه بخواهی چه نخواهی از اینجا نمیتوانی فرار کنی، اما من زیاد نگران نیستم چون همه فکر میکنند ملکه آیدان مرده است.
    با این حرفش از تعجب چشمانم گرد شد.
    ــ منظورت از این سخنان چیست ؟‌ نه اموس نمیتوانی اینقدر بیرحم باشی.
    ــ عشق تپ اینگونه بیرحمم کرده، بله ملکه ایدان بیرحمم شبیه خودت الان جلوی چشمان همسرت غرق خونی واو گمان می کند ، همسر عزیزش را کشته.

    تنها واکنشم به حرفش نگاه گنگ وپر از سوالم بود ، اما با صدای در که بیانگر رفتنش بود به تمام افکارم پایان داد، اما اکنون زمان سکوت وفکر کردن نبود،باید به قصر بر می گشتم دلم گواه بد میداد ، و تمام نگرانی ام بخاطر حرف های آموس بود نمی دانم که چه قدر از حرف هایش راست بود و چقدرش دروغ ، باید کاری میکردم با شتاب به سمت پنجره قصر رفتم اما با کمال تعجب پنجره ای نیافتم اما مطمئن بودم که یک پنجره در انتهای همین اتاق بود ،اما من نباید دست از تلاش کردن بر می داشتم
    دست هایم را در موهایم فرو کردم که با لمس کردن جسمی تیز دستم را بیرون کشیدم ، که در کمال ناباوری تمام دست هایم زخم شده بود ، اما این امکان نداشت ،چگونه ممکن بود سنگ یخ دستانم را ببرد معمولا زمانی این اتفاق می افتد که من تمام قدرتم را ازد ست داده باشم ،با این فکر ترسی به قلبم نفوذ کرد که ناشی از حس خطر بود ،این حس بخاطر این قصر نفرین شده بود و می دانستم که کم شدن قدرتم هم بخاطر نیروی تاریکی اموس بود.
    [/HIDE-THANKS]
     

    *_*Zoha

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/24
    ارسالی ها
    1,383
    امتیاز واکنش
    7,995
    امتیاز
    606
    سن
    25
    [HIDE-THANKS]
    (آینا)

    با احساس سر درد شدیدی چشمانم را به ارامی باز کردم نمیدانستم که کجا هستم وچند روز بی هوش بودم تنها چیزی که در خاطرم مانده بود احساس سوزشی در پشت کمرم وسیاهی مطلق است ،به ارامی دستم را بر روی زمین تکیه دادم تا بتوانم از روی زمین بلند شوم اما نمیدانم چرا یک سانت هم از جایم جابه جا نشدم از این قضیه احساس خوبی نداشتم ، به ارامی دستانم را بلند کردم اما هر چه سعی کردم نتوانستم دستانم را حرکت دهم وقتی به دست هایم نگاه کردم متوجه شدم که زنجیر به شکل یخ به دور دستانم پیچیده اما برایم عجیب بود که چرا اصلا احساس سرما نمی کردم سرم را به سمت چپ چرخاندم که با دیدن یک جسم تقریبا بزرگ وموهایی که بخاطر بلندی زیاد جلوی صورتش را پوشانده بود ،ودست های خون الودش که شکاف خورده بود و حدس می زدم که این زخم ها بر اثر حمله یک جانور به این شکل د ر امده ، ومچ دست هایش با طنابی به دیوار بسته شده بود و اطراف ان کبودی هایی ایجاد شده بود که حدس میزدم به خاطر محکم بستنش اینگونه شده بود نا خوداگاه با دیدن ان مرد با چنین وضعیتی دستانم سرد شد وحس می کردم که می توانم جریان خون رادر زیر پوستم احساس کنم ، وهمواره قلبم با شتاب به قفسه سـ*ـینه ام می کوبید ، احساس می کردم که در یک جایی زندانی شده ام پس با تردیدد و ترس شروع به برسی اطرافم کردم سعی کردم سرم را به سمت چپ به چرخانم اما بخاطر اهنی که به گردنم بسته شده بود این کار کمی برایم مشکل بود اما با هر بد بختی که بود سعی کردم که سرم را به آن طرف برگردانم که با تلاش بسیار توانستم سرم را اندکی حرکت دهم واولین چیزی که در نگاه اول نظرم را به خودش جلب کرد در فلزی بود که با حاله ی ابی رنگی احاطه شده بود ، و در انتهای ان یک جسم طلایی رنگ وجود داشت که حدس میزدم قفل در باشد اما عجیب ترین قسمتش این بود که هیچ دیواری در اطراف آن در وجود نداشت مثل شیشه بود ، مشغول تحلیل کردن اطرافم بودم که با صدای ضعیفی که احساس می کردم از سمت راستم می اید ،دوباره به سختی سرم را به ان سمت چرخاندم که با چهره ی همان مرد رو به رو شدم وقتی به چهره اش دقیق تر نگاه کردم متوجه صورت پر از زخمش شدم که با خراش های بزرگی که در سرتاسر صورتش پوشیده شده بود ، سرم را به سمت چشمانش بالا بردم که با دو تیله ی یخی رو به رو شدم چشمانی که زیباتر از ان در هیچ جای جهان ندیده بودم ،احساس می کردم درون ان دو تیله ی یخی حسی مبهم وجود دارد حسی که نمی دانستم از سر ترس است یا تعجب،حال که در صورتش دقیق تر شدم دریافتم که سعی دارد حرفی را به زبان بیاورد اما احساس می کردم که نمی تواند حرفی بزند پس با خودم فکر کردم که پیش دستی کنم و با او حرف بزنم پس با صدایی که از ترس می لرزید پرسیدم
    _اقا شما میدونید که اینجا کجاست؟
    در جواب سوالم فقط سکوت کرد
    اما من نباید تسلیم می شدم باید تمام تلاشم را می کردم ، هنوز دهانم را باز نکرده بودم که احساس کردم درد بدی در سرم پیچید ولی این درد زیاد دوام نداشت چون صدایی را درون سرم شنیدم
    _ش ش شما ب باید پرنسس آینا با شید

    با تعجب وتردیدد جواب دادم
    _بله من پرنسس اینا هستم شما من را از کجا می شناسید اصلا چگونه توانستید به ذهن من نفوذ کنید

    _من ایلما هستم همان مرد زخمی که در کنار شما به دیوار بسته شده

    با شنیدن این حرف با سرعت سرم را به سمت ان مرد که اکنون دریافته بودم که نامش ایلما است چرخاندم همین که می خواستم دهانم را برای سوال پرسیدن باز کنم با صدایش که در ذهنم پیچید دهانم از ترس بسته شد
    _نه پرنسس شما نباید در اینجا با من حرف بزنید ،ممکن است به شما اسیب برسانند
    با تعجب به چشمانش خیره شدم و پرسیدم
    _چه کسانی به من اسیب برسانند ، اصلا اینجا کجاست مرا به چه دلیل به اینجا اورده اند ، شما مرا از کجا می شناسید چگونه توانستید به ذهن من نفوذ کنید
    _ عجله نکنید الان نمی توانم برای شما توضیح بدهم تنها چیزی که می توانم به شما بگویم این است که ، اینجا غار نارسیس است و من هم زندانی این غارم

    با چشمانی که از تعجب گرد شده بود پرسیدم
    _غار نارسیس ؟؟؟؟؟
    _آری اینجا غار پادشاه خون اشام هاست و این مکانی که ما در ان مبحوس شده ایم ،زندان اویکا است ، در این زندان خون اشام ها افرادی که پا به قلعه انها نهاده اند را زندانی میکنند و از خون و قدرت ان ها تغذیه می کنند
    با این حرف ایلما ترس بدی تمام وجودم را فرا گرفت ،اما نباید ترسم را به زبان می اوردم ، هیچگاه دوست نداشتم که اطرافیانم متوجه ترسم شوند .
    پس به گونه ای که متوجه ترس در حرف هایم نشود گفتم
    _چگونه می توان از اینجا خارج شد
    وایلما درحالی که سعی در آزاد کردن دست هایش داشت به چشمانم خیره شد نمی دانم چرا؟ اما احساس کردم که درون چشمانش نیرویی نهفته است ،قدرتی که مرا به سمتش جذب می کرد در حالی که سعی داشت مرا مطمئن سازد که هیچ اتفاقی برایم نمی افتد ادامه داد
    _شما نگران نباشید فقط به من اعتماد کنید.
    [/HIDE-THANKS]
     

    *_*Zoha

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/24
    ارسالی ها
    1,383
    امتیاز واکنش
    7,995
    امتیاز
    606
    سن
    25
    [HIDE-THANKS]
    من با شما عهد می بندم که نگذارم برای شما هیچ اتفاقی بی افتد
    و در جواب حرفش فقط سر تکان دادم در این وضعیت هیچ راهی جز اعتماد کردن به ایلما نداشتم پس مجبور بودم که پیشنهادش را قبول کنم ، وایلما با همان چشمان سرد و یخی اش به در زندان نگاه کرد مثل اینکه منتظر امدن کسی بود در این هنگام با صدای که ناشی از برخورد کلید با در بود سرم را به سختی به سمت در زندان چرخاندم که با باز شدن در و نمایان شدن چهره مردی باقد بلند_ هیکلی بزرگ _ چشمانی که همانند خون قرمز بود _ وصورتی به رنگ گچ وموهای خرمایی اش که به طرز ناشیانه ای به سمت بالا حالت گرفته بود ، با دیدن چهره اش ترسی به جانم رخنه کرد در این حین که من مشغول برسی صورت ان مرد بودم او با حالت مسخ شده ای به ایلما زل زده بود ونمی دانستم که منظورش از این حرکت چیست هنگامی که بیشتر به صورتش دقت کردم متوجه دندان های نیشش شدم که بلند شده بود ، وبا دیدن خون هایی که از دست ایلما جاری شده تمام حواسش را پرت کرده بود ، مثل اینکه اصلا متوجه من نبود وتمام حواسش به سمت ایلما بود ولحظه ای مثل ادم هایی که طاقتشان تمام شده باشد به سمت ایلما هجوم برد که با این حرکت ناگهانی اش جیغ خفیفی کشیدم اما او بی توجه به من دندان های نیشش را به سمت گردن ایلما برد هر چقدر سعی کردم که دستانم را ازاد کنم تا بتوانم به او کمک کنم فایده ای نداشت زیرا که خود من هم اسیری بودم که در چنگال یکسری خون اشام افتاده پس چاره ای نداشتم جز اینکه چشمانم را ببندم تا همچین صحنه ای را نبینم ، چند دقیقه ای گذشت اما هیچ صدایی از ایلما شنیده نشد به ارامی پلک هایم را بازم کردم تا ببینم که چه اتفاقی برای او افتاده است ، با باز شدن چشم هایم و دیدن صحنه رو به رویم چشمانم تا اخرین اندازه ممکن باز شد ، ایلما در حالی که زنجیر های دستش را باز می کرد به ان خون اشامی که اکنون به یک مجسمه یخی تبدیل شده بود پوزخند میزد هنگامی که زنجیر دستش را باز کرد با سرعت به سمت من حرکت کرد و من که انتظار چنین رفتاری را از جانب او نداشتم با تعجب به او زل زده بودم و نمی توانستم دهانم را برای حرف زدن باز کنم وایلما که این وضعیت مرا دید شروع کرد به حرف زدن (البته از طریق ارتباط ذهنی)
    _پرنسس اکنون زمان مناسبی برای توضیح دادن به سوالات بیشمار شما نیست وباید عجله کنیم تا خون اشام های دیگر سر نرسیده اند با ید اینجا را ترک کنیم اگر عجله نکنیم ممکن است ان ها سر برسند و به خاطر کشتن نارسا (در واقع نارسا برادر نارسیس پادشاه خون اشام ها هست ) هر دوی ما را سربزنند
    _اما..............
    با سرعت حرفم را قطع کرد و گفت
    _خواهش میکنم پرنسس به من اعتماد کنید.
    به ناچار سرم را تکان دادم که ایلما با عجله به سمتم امد و کمک کرد تا زنجیر دست و گردنم را باز کنم بعد از تمام شدن زنجیر ها به ارامی دستم را گرفت که با برخورد دستش سرمایی در تمام بدنم پیچید که این حس زیاد طول نکشید چون ایلما با یک حرکت سریع من را در اغوش کشید و من از این حرکت ناگهانی اش شکه شدم وخود به خود چشمانم بسته شد .

    مدتی طول نکشید که با احساس صدایی در اطرافم چشمانم را ارام ارام باز کردم و با کنجکاوی اطرافم را نگاه کردم که متوجه شدم که در یک اتاق بزرگم که ترکیبی از رنگ های خاکستری و مشکی وکنار پنجره تخت دو نفره ای قرار داشت که در بالای ان پارچه حریری به رنگ طلایی قرار داشت و بر روی تخت پتویی به رنگ مشکی با توپه های خاکستری وهاله هایی به رنگ سفید قرار داشت و در کنار تخت قاب عکس از چهره ی یک مرد قرار داشت ، که با چشمان مشکی ونافذش به روبه رو خیره شده بود، وگویی غمی را در میان تاریکی چشمانش پنهان کرده بود ، ودر صورتش تنها چیزی که دریک نگاه نظر بیننده را به خودش جلب می کرد مژه های بلند وابرو های مشکی اش بود که چهره اش را مردانه تر می کرد ،وبینی قلمی وباریکش _موهای به رنگ شبش که رگه های طلایی رنگی در بین موهایش را با حالت خاص وزیبایی به سمت بالا حالت داده بود که جذابیت صورتش را تکمیل میکرد.مشغول کاویدن عکس بودم که دستی بر روی شانه ام قرار گرفت با عجله به پشت سرم چرخیدم که با چهره ی اشنایی رو به رو شدم دقیقا همان عکس روبه رویم قرار گرفته بود وبا حالت پرسشگری به من نگاه می کرد ، ومن هم با نگاه گنگ ومبهم به ان مرد چشم دوختم که در جواب نگاهم گفت:
    - من ایلما هستم ،والبته پادشاه قصر تاریکی و من شما را به اینجا اوردم.
    با شنیدن حرف هایش ناخواسته قدمی به عقب برداشتم که با شکستن چیزی در پشت سرم با سرعت برگشتم که باقاب عکس شکسته ایلما روبه رو شدم با عجله نشستم و مشغول جمع کردن شیشه های شکسته کردم که دستی مچ دستم را گرفت ،سرم را به سمتش بلند کردم که با دو چشم مشکی روبه رو شدم با عجله دستم را از دستانش آزاد کردم و گفتم:
    - من نمی دانم که شما چه کسی هستید و مقصودتان از این کار ها چیست ؟
    اما او با چهره خونسرد و پوزخندی که گمان میکردم همیشه بر لبانش جا خوش کرده بود پاسخ داد:
    - نگران نباشید به زودی متوجه خواهید شد.
    [/HIDE-THANKS]
     
    بالا