دلنوشته کاربران "روزانه نویسی" آخرین روز از عمر یک سنجاقک

سنجاقکـــــ

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/12/16
ارسالی ها
168
امتیاز واکنش
681
امتیاز
296
gonjishkakashimashi_ltq8.jpg

"گنجشکک اشی مشی"
۱۴۰۲/۰۳/۱۹
 
  • پیشنهادات
  • سنجاقکـــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/16
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    681
    امتیاز
    296
    در بخش حذف شده ای از رمان قصر (بخش هایی که توسط نویسنده حذف شدن و با توجه به ناتموم موندن اثر، این بخش های حذف شده از معدود سرنخ هایی هستن که به درک اثر کمک می کنن) اومده که:
    "اگر توان آن را داشته باشی که وقایع را بی وقفه، به اصطلاح بی آن که چشم بر هم بزنی، زیرنظر بگیری، خیلی چیزها می بینی، ولی اگر فقط یکبار غفلت کنی و چشم ها را ببندی، بلافاصله همه چیز در تاریکی فرو می رود."
    به نظرم جمله ی ترسناکیه. می تونه خیلی درست یا خیلی اشتباه باشه و درهرصورت ترسناکه! (لااقل برای من)
    خوندن قصر برای من زود بود. من قصر رو خوندم و چیزهای کمی فهمیدم. سرگشتگی و بیچارگی شخصیت اصلی رو احساس کردم ولی درک نکردم، نفهمیدم. و فکر کنم کافکا رو باید جور دیگه ای خوند. طبق جمله ی خودش، بدون غفلت، بدون پلک زدن. دفعه ی بعد اگه دنیا بود و من بودم و این شوق هم هنوز در من بود، باید یه مدت فقط آثار کافکا رو بخونم و وقتی چشمام بهش عادت کرد سراغ قصر بیام. باید توی دنیای کافکا بود و قصر رو خوند. باید با چشم های کافکا به تاریکی نگاه کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    سنجاقکـــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/16
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    681
    امتیاز
    296
    دیروز یک نفر در کوچه پرسید: خانه ی خدا کجاست؟ "خدا" هم محلی ماست. مرد خونگرم و چهارشانه ای که ناشنواست.
    چند وقت پیش، عروسی دختر خدا بود. یادم هست که دختر خدا، در لباس عروس تماما قرمزی، وسط تالار می رقصید. صورتش سفید و گرد بود و نگاهش معصومیت کودکانه ای داشت؛ هنوز شانزده سالش نشده بود.
    خدا، در کت و شلوار سبز رنگی، با سخاوت و فروتنی، خم می شد و شاباش را زیر پای دخترش می ریخت.
    همسر خدا، الهه ی آفرینش، زن بزرگی که زمین زیر قدم های سنگینش می لرزید، لب های قشنگی داشت که خوب بخندد، و ابروهای هشتی پررنگی، که بد اخم کند.
    دیروز یک نفر در کوچه پرسید: خانه ی خدا کجاست؟
    یک در رنگ و رفته در انتهای کوچه را نشانش دادم و فکر کردم: واقعیت، گاهی می تواند از هر داستانی کنایه آمیزتر باشد.
     

    سنجاقکـــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/16
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    681
    امتیاز
    296
    من از بچه ها متنفرم. دوستشان هم دارم، ولی بیشتر ازشان متنفرم. فردا یا این حس آزاردهنده و ریشه های آن را توصیف می کنم و یا کل این نوشته را با یک نوشته ی مزخرف دیگر جایگزین می کنم. ولی امشب، احتیاج داشتم به این که از ته دل فریاد بزنم: من از بچه ها متنفرم!
    به جای فریاد زدن نوشتم. چاره ی دیگری نبود. باید یکجوری این احساس را بروز می دادم. الان حس بهتری دارم. و شاید نفرت کم تری هم.

    ادامه ی متن، ۱۶ ساعت بعد:
    خب! حالا میگم چرا از بچه ها متنفرم. اصلی ترین دلیلش اینه که آسیب پذیری شون رو کاملا درک می کنم و در تلاش برای آسیب نزدن بهشون، شدیدا روح و روان خودم رو فرسوده می کنم.
    مثلا وقتی یه بچه در موقعیت نامناسبی شروع به وراجی می کنه و من نمی تونم بهش گوش بدم، الکی سرم رو تکون نمی دم و نمی گم آره، آره!
    بهش می گم: من می خوام به حرف هات با دقت گوش کنم ولی الان نمی تونم. یه لحظه صبر کن تا فلان مورد برطرف بشه و بعد بگو.
    اگه تظاهر کنم دارم بهش گوش می دم ولی گوش ندم، مطمئنم که اون بچه می فهمه و مطمئنم به تدریج همچین چیزی بهش احساس بی ارزش بودن میده.
    تا اینجای کار من به اون بچه به اندازه ی یک انسان بالغ احترام گذاشتم و این کار شاق و خارق العاده ای نیست. مشکل اینجاست که یه فرد بالغ وقتی همچین جمله ای بهش گفته میشه ساکت میشه و منتظر می مونه، ولی یه بچه برای دو ثانیه ساکت میشه و بعد یکباره یه فکر تازه به ذهنش میرسه که می خواد مطرحش کنه و جمله ی من رو یا یادش رفته و یا فکر می کنه درمورد حرف جدیدی که می خواد بزنه شرایط متفاوته. بعد شروع می کنه به حرف زدن و من باز با احترام بهش می گم که باید فعلا صبر کنه. این اتفاق چندین بار پشت سر هم تکرار میشه و چیزی که درنهایت برای من به ارمغان میاره یکی از این دو تا چیزه: یا تا آخر حقوق اون کودک رو رعایت می کنم و خودم به حدی می رسم که می خوام با کوبیدن سرم به دیوار مغزم رو منفجر کنم، یا بهش تندی می کنم و جمع شدن بچه در خودش و خاموش شدن برق چشم هاش رو می بینم و باز می خوام با کوبیدن سرم به دیوار مغزم رو منفجر کنم.
    مشکل من با بچه ها دقیقا اینه که زیاد بهشون اهمیت می دم و احساسات هر لحظه شون رو متوجه میشم. چون از چهار پنج سالگی، همه اش مسئول نگه داری از بچه های کوچیک تر از خودم بودم. من یه بچه بودم که باید از یه لشکر بچه ی دیگه مراقبت کنه. بیشتر از اون که با هم سن سال های خودم سر و کله زده باشم با بچه ها بودم. این دومین دلیلم برای تنفر از بچه هاست. این که خیلی وقت ها نگه داری از بچه های این و اون، منو از فرصت بودن با هم سن و سال ها و بزرگ تر هام محروم کرده. من انقدر در نگه داری از بچه ها تجربه دارم که اگه یه بچه، در هر سنی، که در حال زجه زدن از دوری مادرشه رو بهم تحویل بدن، در ده دقیقه کاملا آرومش می کنم و می تونم جوری سرگرمش کنم که تا دو روز یاد مادش نیفته. با این حال ترسناک ترین جمله ای که کسی می تونه بهم بگه اینه: می تونی دو ساعت این بچه رو نگه داری؟
    این قضیه به قدری برام آزار دهنده و جدیه که می ترسم اگه یه روز خودم صاحب بچه بشم از اون هم متنفر باشم. اگه می تونستم یه مدت طولانی با هیچ بچه ای سر و کله نزنم ممکن بود کم کم این حالت برطرف بشه ولی این یه الگوی تکرار شونده است. متاسفانه بچه ها عاشق منن و کافیه یه بچه این دور و بر باشه و مادرش مجبور باشه جایی بره. اون بچه ی لعنتی فقط پیش من آروم می مونه. اگه یه دورهمی خانوادگی یا یه مصیبت خانوادگی یا هر رویداد خانوادگی دیگه ای رخ بده، زمان تقسیم وظایف همیشه نگه داری از کودکان به من می افته.
    تنها راهی که برای دور کردن بچه ها از خودم سراغ دارم آسیب زدن بهشونه. ممکنه از نظر بقیه این آسیب زدن نباشه، ولی من می بینم که هست. این که به یه بچه به هر طریقی بفهمونی که بهش اهمیت نمی دی و نمی خوای کنارش باشی و بودنش آزارت میده، بهش آسیب می زنه. امروز برای چند ساعت مواظب بچه ی فامیلمون بودم. یه بچه ی فوق العاده، باهوش، حساس و با محبت. و در تمام لحظات دلم می خواست یا خودم رو از پنجره به بیرون پرت کنم یا اون بچه رو. (خونه ی ما طبقه ی همکفه!) و قراره تمام تابستون، هر هفته چند روز، چند ساعت پیش من باشه چون این بهینه ترین حالت برای کل خانواده هست. شبیه یه کابوس تموم نشدنی به نظر میرسه. اون بچه خیلی منو دوست داره. منم اون بچه رو دوست دارم. ولی می بینم که تنفرم داره هر روز بیشتر و بیشتر میشه. به خاطر همچین حسی خودم رو سرزنش می کنم و عذاب وجدان هم به مشکلاتم اضافه می شه. مادر اون بچه شاغله. من هم شاغلم. ولی شغل هایی که توی خونه و پشت لپ تاپ انجام میشن به ندرت شغل به حساب میان. "تو که تو خونه نشستی، بزار این بچه هم پیشت بمونه. قول میده شلوغ نکنه!"
     
    آخرین ویرایش:

    سنجاقکـــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/16
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    681
    امتیاز
    296
    پانوشتی به نوشته ی روز قبل:
    ولی با نفرت نمی شه نوشت. باید عشق باشه. باید با عشق نوشت. نوشتن حرمت داره. به حریم نوشتن، با وضوی عشق باید وارد شد. (چی گفتم!)
    هیچ نویسنده ی بزرگی به خاطر نفرت، کینه یا بدخواهی دست به قلم نبرده. (نقل قولی نادقیق از لوازم نویسندگی، نادر ابراهیمی)
    کسی که می خواد نوشتن رو یادبگیره، باید مرام نوشتن رو هم بیاموزه! پس منِ عزیزم! اینقدر نگو متنفرم. تو به تنفر نیازی نداری. بزار به جای عشق و نفرت، عشق و عدم عشق باشه. تو که مدت ها، به خاطر دلیل دیگه ای، این کارو می کردی؛ اینبار این کارو بکن، چون دلت می خواد!
     
    آخرین ویرایش:

    سنجاقکـــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/16
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    681
    امتیاز
    296
    اون ها میگن که من افسردگی دارم. مسخره است. مطمئنم بیشتر این آدم ها، اگه دنیا رو به شکلی که من می بینم می دیدن، یا می مردن و یا دیوانه می شدن. ولی من شوق زندگی دارم. در غمگین ترین و تاریک ترین و خالی ترین لحظات، شوق زندگی دارم. بیشتر از یک ساله که حتی برای یک لحظه نخواستم بمیرم. حتی به این فکر کردم که اگه زندگی یه تناسخ اختیاری بود، احتمالا انتخاب می کردم که دوباره به دنیا بیام. من افسرده نیستم. ساکتم. چون دارم فکر می کنم. یا دارم از شر فکر های توی سرم خلاص می شم.
    ولی بدم نمیاد که مثل شخصیت اصلی بوف کور، بشینم پشت میزم و در تنهایی روی قلمدان ها نقاشی بکشم. انگار آسوده ترین شکل زندگی برای من یه همچین چیزیه. سکوت، کمی هنر، پذیرفتن بیهودگی، و غم رقیقی که در فضای اتاق غوطه می خوره. احتمالا کسی که از زندگی همچین چیزی بخواد افسرده است. آخ از دنیای رجاله ها! چیزی که من هستم، و دوستش هم دارم، گرچه چیزی که هستم زجرم میده ولی دوستش دارم، چیزی که من هستم احتمالا به زبان آدم های این دنیا میشه: "افسرده!"
    "تو خودت رو نابود می کنی. کم کم بیشتر و بیشتر در خودت فرو می ری و به تدریج دیگه کسی بهت نزدیک نمی شه. اونوقت هی پاین تر و پایین تر می ری در این دریا. هی غرق و غرق تر. می ترسم که یک روز ببینم دیگه نیستی!"
    نگرانم بود که گفت. دوستم داشت. و درست می گفت. من دارم پایین و پایین تر می رم. ولی بی اختیار نمی رم. خودم می رم. به اختیار خودم دارم می رم. به شکار مروارید می رم. شکار مروارید! ولی یه چیز هایی در من درست نیست. یه چیز هایی درست نیست. به شکار مروارید که میرم، سر روحم قمار می کنم. اگه اون پایین نفس کم بیارم، اگه نتونم برگردم بالا، اونوقت دیگه فرقی نداره به اختیار رفته باشم یا بی اختیار. این خوب نیست. آدم عاقل این کارو نمی کنه.
    باید برم به دنیای رجاله ها. زندگی. زندگی. پست ترین سطوح زندگی. سطحی ترین لایه های بودن. ولی به این بدی که می گم نیست. من الان تحت تاثیر اولیه ی قضیه هستم. ناخودآگاه جبهه گرفتم و دارم از خودم دفاع می کنم. و اگه مدتی بعد با فکر آرام و نگاه بی طرفانه ای به قضیه نگاه کنم احتمالا می گم: بله. من افسرده هستم ولی افسردگی بدترین چیزی که تا به حال داشتم نیست. یه راهی براش پیدا می کنم؛ چون نمی خوام غرق بشم. چون می خوام زنده بمونم. چون واقعا می خوام که زندگی کنم.
     
    آخرین ویرایش:

    سنجاقکـــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/16
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    681
    امتیاز
    296
    جلدی خاکستری. تصویری محو از مرد پشت خمیده ای که دارد دور می شود. سلوک؛ محمود دولت آبادی. روی میز چوبی گردی در کتابفروشی فرهنگ. پنج سال پیش شاید. جلد کتاب شبیه حال من بود. برای همین بود که خریدمش. می خواستم خودم را در تاریکی گم کنم. یا پیدا. و هر دو انگار یک چیز بود!
    بردمش به لانه ام. تخت طبقه ی دوم، خوابگاه شهید فلانی، طبقه ی سوم شاید. شبیه من بود. یا گم شده تر، محو تر. کامل نخواندمش. مثل کلی کتاب دیگر که آن روز ها کامل نخواندمشان. کلی کتاب که فقط بیست صفحه، چهل صفحه از هر کدام... . گاهی فقط مقدمه. فقط یادداشت مترجم. بعد ناامید می شدم از این که جواب سوالم را ... . بعدی! "هر دو نیمه ی ماه تاریک است" این یکی دیگر زیادی "من" بود. می گفت: "آخرین پرنده را هم رها کرده ام اما هنوز غمگینم. چیزی در این قفس خالی هست که آزاد نمی شود". برای هر شعر یک نقاشی داشت. نقاشی ها از شعر ها سیاه تر بودند.
    این روزها باز دارم سلوک را می خوانم. سلوک. سلوک. باز در خاکستری ترین و محو ترین لحظاتم سلوک می خوانم. این بار در لبه ی سیاهچاله، نه در میانه ی آن.


    "می شناسم، چنان شخصیت هایی را می شناسم و آن ها در ذهن من غالبا می روند به جانبی که دیده نشوند؛ خسته اند و شرمگین از چیزی که بس خود می دانند و دیگر هیچ سخنی با این زندگی که ما می گذرانیم ندارند. سکوت، سکوت، آن سکوت سنگین و عظیم بشری. آن ها، شاید بی آن که بدانند در خود به موسیقی تبدیل می شوند. پیش از این هم راخمانینف را دوست می داشته ام.
    «تو چی؟ تو این جور موسیقی ها را می پسندی؟»
    چرا نه؟ هر چه را قیس بپسندد، او هم دوست می دارد. نباید باور می کرد، می دانست که نباید باور کند، چون دلیلی وجود نداشت که آن شکفتگی تمام، آن موسیقی سیال و رقصان، آن نشاط محض به تجربه های سهمناکِ انسانی چون راخمانینف نزدیک شده باشد... سلوک؛ محمود دولت آبادی"

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     

    سنجاقکـــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/16
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    681
    امتیاز
    296
    سوسک شاخدار جنگلی، بدن سنگین و قلمبه اش را به زور تا پای دیوار کشاند. سرش را بالا گرفت و به نور سفید و گرم لامپ نگاه کرد. به زحمت، بال هایی را که هیچ شبیه بال نبودند باز کرد. جیززز جیززز. بالهاش انگار برشی از یک پوسته ی کروی طلقی بودند. نازک، خمیده، برای آن جسه ی گرد و سنگین زیادی کوچک بودند. باید هزار بار در ثانیه بال می زد تا کمی بالا برود. جیزززز جیزززز. پروازش ترحم برانگیز بود. سوسک گنده ای که دارد تمام زورش را می زند.
    هر طور شده بالا رفت و خودش را با تمام قدرت به آن منبع گرما کوبید و کوبید و کوبید. سه بار. جیززز تاپ جیززز جیززز تاپ جیییززز تاپ. و بعد افتاد. به پشت. روی سرامیک های سرد. هنوز جیز جیز می کرد. آرام تر. پاهای کلفتش را توی شکمش جمع می کرد. پیچ می خورد و جیز جیز می کرد. هی آرام تر، آرام تر، آرام تر...

    روزی روزگاری، لارو تنهایی که آرزو داشت پروانه شود از خودش پرسید: اگر من لارو یک خرمگس سبز براق باشم چی؟ یا یک پشه مزاحم، یا یک سوسک شاخدار جنگلی؟

    روزی روزگاری، استاد فرزانه ی کونگ‌فو در چشم های شاگردش نگاه کرد و قابلیت پستی و تباهی را دید و از خود پرسید: من دارم چی می سازم؟

    اینطور نبود که قبلا به این موضوع فکر نکرده باشم. خیلی قبل تر نه. تازگی. همین یکی دو ماه پیش. روزی روزگاری، انسانی در کوچه ای راه می رفت و در ذهن با خودش حرف می زد: من به تو نوشتن یاد می دم. من معلوماتت رو بالا می برم. توبه شکل ترسناکی صبوری. می تونی بیست سال تلاش کنی. اونوقت یه نویسنده می شی. ولی... تو! من می دونم که تو چی هستی. من می دونم. دارم قوی ترین سلاح بشر رو، قلم رو، به دست کی میدم؟

    من هیچ چیز نبودم. من هیچ چیز نبودم. هیچ وقت نگفتم که چیزی هستم. نوشته های خودم رو چرت و پرت خطاب کردم. و چرت و پرت دونستم. و چرت و پرت هم بودن. دلم می خواست قبل از هر نوشته ای، از مخاطب احتمالی عذرخواهی کنم. می نوشتم که نوشتن یادبگیرم. توی دفترم اگه می نوشتم، به زیبایی نوشته دقت نمی کردم و هر چند ساعت یکبار دوباره نوشته رو نمی خوندم و ویرایش نمی کردم. و می دونستم کاری که می کنم درست نیست. عرضه کردن همچین نوشته هایی، به قصد سودجویانه ی تمرین نوشتن.
    موبی دیک. نهنگ آرنوفسکی. "تمام زندگی او حول محور کشتن یک نهنگ خاص بود. ... تمام فصل های طولانی در توصیف اون نهنگ، منو غمگین می کردن، چون می دونستم که نویسنده با این کار داره ما رو از داستان غم انگیز خودش دور نگه می داره". "این منو یاد زندگی خودم انداخت" ممکنه تمام این قضیه ی کشتن نهنگ، فقط برای این بوده باشه که به زندگی خودم فکر نکنم. چون من آدم چیزهای کوچیکم. آدم چیزهای کوچیک. کسی که با یه اخم به گریه می افته و با یه تلنگر می شکنه. تمام قضیه ی شکار نهنگ برای این بود که چیزهای کوچیک رو نبینم. یا نزدیک بین و یا دوربین.
    یه بار هم یه نفر بهم گفته بود "تو فقط وقتی قضیه درباره ی خودت نباشه می تونی با آرامش و ژست فلسفی به قضیه نگاه کنی و بگی مهم نیست. وقتی درباره ی خودت باشه عالم و آدم رو به هم می ریزی." و راست می گفت. من به خودم دروغ نمی گم. بدترین حقایق رو درباره ی خودم توی صورت خودم می کوبم. و دقیقا اینطور میشه که خیلی وقت ها نمی تونم خودم رو تحمل کنم.
    بقیه هم خوب نیستن. ولی بیشتر آدم ها، بدی هاشون رو زیر هزار لایه پنهان می کنن از خودشون. اونوقت می تونن فکر کنن که آدم های خوبی هستن. و می تونن به دنیا بگن که آدم خوبی هستن، بدون این که دروغ گفته باشن. اون ها می تونن واقعا آدم های خوبی باشن. چون اون بدی ها انقدر عمیق دفن شدن که عمرا بتونن بیرون بیان. ولی من همین یه پوسته رو دارم. همین یه پوست، پوسته. زیر این پوست خیر و شر کنار همدیگه زبانه می کشن. زیر این پوست همیشه جنگه. همیشه انتخابه. همه چیز محتمله. من خودم رو می بینم که می تونه چی باشه. من می بینم که می تونم چی باشم. من بدترین و بهترین خودم رو می بینم. من نمی تونم به دنیا بگم که آدم خوبی هستم، بدون این که دروغ گفته باشم. روی صندلی می شینم و لبخند می زنم و هیچ چیز از این آتشسوزی درونی رو نشون نمی دم چون هیچ کس اونقدرها نیاز به مجازات نداره که لازم باشه همچین چیزی رو ببینه. من یه دیوانه رو به زنجیر کشیدم. و زنجیر رو محکم کشیدم. محکم. به طرز غیرعادی ای محکم. برای همین وقتی روی صندلی می شینم و پا روی پا می ندازم اینقدر عادی لبخند می زنم. چون اون زنجیر باید محکم باشه.
    حالا که تا اینجا گفتم، یه چیز دیگه هم بگم. یه روزی بود که سیاه ترین چهره ی خودم رو دیدم. بدترین حالت ممکنم رو. بگم شبیه چی بود؟ انگار خم شده بودم لبه ی یک چاه و داشتم ته چاه رو می دیدم. چیزی در هیبت انسان بود که از شدت سیاهی فقط سپیدی چشم هاش واضح دیده می شد. و اون یه بچه بود. تمام بدی هارو به حد نهایت داشت ولی یه بچه بود. اون لحظه بود که دیدم من این موجودو، هر چه قدر بد که هست، دوست دارم. و بعد از اون بود که دیدم می تونم همه ی آدم ها رو دوست داشته باشم. ممکنه این تنها چیز خوب درباره ی من باشه. و حتما باید بین این همه بدی، یه چیز خوب درباره ی خودم می گفتم؛ این قدر که بی ظرفیتم.
    اینبار قضیه درباره ی خودمه و می خوام بگم مهم نیست. مهم نیست که از این پیله چی بیرون بیاد. من فقط می تونم پیله بتنم. حتی هیتلر هم مرد و قربانی ها و بازمانده هاش هم. اینجا که اتفاق بزرگی قرار نیست رخ بده. من یا مگس میشم یا پروانه و درنهایت درحالی که دارم خودم رو به منبع نور مصنوعی می کوبم می میرم. من به دست شاگردی که در چشم هاش شعله های شر رو می بینم شمشیر می دم و به اون انسان نیمه دیوانه ای که توی کوچه راه می ره و با خودش حرف می زنه میگم اشکالی نداره اگه بنویسه. و یه قولی میدم: قول می دم سعی کنم آدم خوبی باشم. تا به حال نبودم. قول می دم تمام سعیم رو بکنم که از این به بعد باشم. یه راهی براش پیدا می کنم.
    روزی، دیوانه ای از شهری گذشت و درسی برد. عاقل تر اگر شد یا نشد، سپاسگزار بود و عذرخواه.
     

    ֎GoDFatheR֎

    مدیریت کل
    عضو کادر مدیریت
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    776
    امتیاز واکنش
    17,779
    امتیاز
    899
    فراموش می‌شوی
    گویی که هرگز نبوده‌ای
    مانند مرگ یک پرنده
    مانند یک کنیسۀ متروکه فراموش می‌شوی
    مثل عشق یک رهگذر
    و مانند یک گل در شب… فراموش می‌شوی

    فراموش می‌شوی
    گویی که هرگز نبوده‌ای
    آدمیزاد باشی
    یا متن
    فراموش می‌شوی

    فراموش می‌شوی
    گویی که هرگز نبوده‌ای
    خبری بوده باشی
    و یا ردّی
    فراموش می‌شوی
     
    بالا