دلنوشته کاربران "روزانه نویسی" آخرین روز از عمر یک سنجاقک

سنجاقکـــــ

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/12/16
ارسالی ها
168
امتیاز واکنش
681
امتیاز
296
خیلی به آدم زور میاد، وقتی اتفاقای بد برای آدمای خوب می افته. آدم های خوب. واقعا خوب. نه اون هایی که ادای خوبی رو درمیارن، نه اون هایی که خوبن برای این که خوبیشون رو به رخ عالم بکشن. آدمای خوب. کسایی که اصلا فرصت نکردن بدی رو تجربه کنن یا توانش رو نداشتن. سفید، بدون یک قطره از هیچ رنگ دیگه ای.
گرچه من سفیدی بافته در سیاهی رو بیشتر دوست دارم، سفیدی اختیاری رو، خوبی انتخابی رو. گرچه پیچیدگی رو بیشتر وقت ها، به سادگی ترجیح میدم ولی زورم میاد. خیلی زورم میاد وقتی اتفاقای بد برای آدم های خوب می افته. لعنتی تو برای همچین زجری زیادی سفید بودی.
 
  • پیشنهادات
  • سنجاقکـــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/16
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    681
    امتیاز
    296
    پرنده ای بود کوچک تر از گنجشک که عاشق دختر پادشاه بود. هر روز لب پنجره ی اتاق شاهزاده خانم می نشست و برایش آواز می خواند. دخترک هم عاشق پرنده بود. همه ی حرف هایش را به او می زد.
    پرنده دختر را از پادشاه خواستگاری کرد. پادشاه برای این که پرنده ی عاشق را از سر خودش باز کند به او گفت که درصورتی دخترش را به او خواهد داد که تکه چوبی بیاورد که نه کج باشد و نه صاف، نه تر باشد و نه خشک.
    پرنده پرواز کرد و رفت و همان طور که پرواز می کرد خواند:
    یه چوب می خوام نه کج باشه نه صاف باشه
    نه تر باشه نه خشک باشه
    لایق پادشاه باشه
    پرنده دور دنیا را گشت اما همچین چوبی پیدا نکرد. یکبار که خسته و ناامید کنار آتشی نشسته بود چشمش به چوبی افتاد که یک طرفش آتش گرفته بود و طرف دیگرش سبز بود. دقت که کرد چوب کج نبود، اما صاف صاف هم نمی توانست باشد. با خوشحالی چوب را که چند برابر جسه ی خودش بود، به منقار گرفت و به طرف قصر رفت.
    پادشاه پیر شده بود اما هنوز با درخواست پرنده مخالف بود. بهش گفت چوبی که آورده هم تر است و هم خشک. اما او چوبی می خواسته که نه تر باشد و نه خشک!
    پرنده یکبار دیگر رفت که بگردد. سالها گذشت. پادشاه مرد. دختر پادشاه قدرت را به دست گرفت. پرنده پیش دختر رفت و گفت: حالا که پدرت نیست بیا و زن من شو.
    دختر تاج پدرش را روی سرش گذاشته بود و مثل او حرف می زد. به پرنده گفت که نمی تواند حرف پدرش را زیر پا بگذارد و فقط وقتی با او ازدواج خواهد کرد که او چوب گفته شده را پیدا کند.
    پرنده رفت و رفت و رفت و تا وقتی زنده بود به دنبال آن چوب گشت درحالی که می خواند:
    یه چوب می خوام، نه تر باشه نه خشک باشه
    لایق دختر پادشاه باشه

    این خلاصه ی داستانی از هوشنگ مرادی کرمانی بود به نام "نه تر و نه خشک". از معدود داستان های خوبی بود که وقتی بچه بودم خواندم و آنقدر قلبم را مچاله کرد که یادم ماند. هنوز هم وقتی یادش می افتم دلم می گیرد. امروز یادش افتادم، بی دلیل.
     
    آخرین ویرایش:

    سنجاقکـــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/16
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    681
    امتیاز
    296
    سر انگشتی که حساب می کنیم هفتاد و پنج شیش سالشه، ولی سنش رو از خودش که می پرسیم میگه صد سالمه. چهره اش هم شبیه صد ساله هاست. نگاهش هم.
    تصوری که از پیری خودم دارم، یه چیزی شبیه به اونه. تنها، ساکت، بی میل نسبت به همه چیز و گمشده ما بین گذشته و حال، عقل و جنون. حتی قیافه ام در پیری هم ممکنه خیلی شبیهش بشه. هیچ بعید نیست. چون اون مادربزرگمه.
    یه داستان کوتاه درباره اش نوشتم. ولی حتی نمی تونم بهش چند تا جمله به جز تعارفات عادی بگم. اون فارسی نمی فهمه و من ترکی حرف زدنم افتضاحه. هیچ وقت نتونستم باهاش درست و حسابی حرف بزنم. حرف های واقعی.
    به جای اسم های واقعی شون، با اسم های داستانم اگه بگم:
    "نسیمه خاتون روی تخت بیمارستان افتاده بود. ریه هاش عفونت کرده بودند، نفسش نه می آمد و نه می رفت. بریده بریده بود. داشت کم کم خفه می شد. آرام آرام. شبیه ماهی سفید توی تنگ عید که داشت زنده زنده کپک می زد. پسر بزرگش، نور چشمش، عصاره ی زندگی اش، برنامه ی مسافرتش را به خاطر بیماری او به هم نزد. رفت.
    نسیمه خاتون را دکتر ها عمل نکردند. گفتند ممکن است عمل را تاب نیاورد. تمام آنتی بیوتیک هایی که داشتند را ریختند توی سرمش.
    حاجی پای تلفن با بغض پرسید: بپرسید نسی با من حرف می زند؟
    نسی با حاجی حرف زد. هر دو پای تلفن گریه کردند. عجیب بود. پیرزن و پیرمرد، که همیشه سایه ی هم را با تیر می زدند داشتند مثل بچه ها گریه می کردند.
    شاهصنم کنار تخت نشسته بود و سعی می کرد قوی باشد، آمنه توی راه بود، شوهرش را راضی کرده بود که بیاوردش پیش مادرش. حمدالله داشت با دکتر حرف می زد و اسدالله کیلومتر ها دورتر داشت به این فکر می کرد که شاید بهتر باشد مسافرتش را تمام کند و برگردد. من گوشه ی اتاق ایستاده بودم و فقط دلم می خواست می توانستم دو سه جمله بیشتر از مکالمات روزمره با او حرف بزنم."

    (نزر کردم اگه زنده از اون تخت بیاد پایین، دیگه با همه فک و فامیل ترکی حرف بزنم. قراره کلی دل ملتو شاد کنم چون نمی دونم چرا، همین که من دهنم رو به ترکی حرف زدن باز می کنم همه می افتن رو زمین و از خنده ریسه میرن)
     
    آخرین ویرایش:

    سنجاقکـــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/16
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    681
    امتیاز
    296
    همه چیز شبیه قیر آفتاب خورده دارد وا می رود. سیاه و چسبناک. اشیاء به چشم هام می چسبند و نمی گذارند پلک بزنم. روی قفسه ی سـ*ـینه ام می نشینند که نتوانم نفس بکشم. هوای سیاه نفسم را سنگین می کند، سیاهی چشم هایم را می زند، سرم را به درد می آورد، روحم را به مرگ می کشاند.
    سرانگشت هام، به کلیدهای سیاه می چسبند، نگاهم روی کلمات قیرگون کتاب گیر می کنند. همه جا تاریک می شود. غلیظ و غلیظ تر. صد لایه تاریکی، روی هم تلمبار می شوند. روی من تلمبار می شوند. بعد زیر سنگینی قیر های سیاه، انگار تمام غم های دنیا را یکباره احساس می کنم. استخوان هایم با صدای چسبناکی متلاشی می شوند. صدای سیاه، به گوش هام می چسبد. مرگ پوزخند زنان یک قدم به عقب می رود تا تمام تصویر را از دور تماشا کند. زمان، قیر مذاب، قطره قطره می چکد تا تمام شود. من، اشیاء ، نور ها، صداها، کلمات، همگی قطره قطره می چکیم تا تمام شویم. قطره ای قیر، بر قطره ی دیگر. انباشت سیاهی بر سیاهی.
     
    آخرین ویرایش:

    سنجاقکـــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/16
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    681
    امتیاز
    296
    امروز در یک موقعیت ناخوشایند، سمفونی شماره ۴۰ موزارت را گوش دادم، یاد قسمتی از تام و جری که تام داشت پیانو می زد افتادم و خنده ام گرفت. بعد تصور کردم که دارم همه چیز را از بالا تماشا می کنم. من، ریتم تند قدم هام در باران، ساختمان های بلند و خیس، آدم هایی که هر کدام چیزی روی سرشان گرفته بودند و می دویدند، همه چیز شبیه یک کمدی بود. کَمَکی تاریک، ولی واقعا خنده دار.
     
    آخرین ویرایش:

    سنجاقکـــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/16
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    681
    امتیاز
    296
    کتابخانه 4:
    شیشه ای و سفید

    کتابخانه ی دیگری هم هست که به ندرت به آنجا می روم. جای قشنگیست فقط راهش کمی دورتر است. وسط پارکی پر از درخت های قدیمی و بلند، ساختمان سفید رنگی هست که دور تا دورش پنجره است. نور از همه ی جهات می تواند به داخل بتابد. زمین، سقف و تمام قفسه ها سفید رنگ هستند و نور را منعکس می کنند. آنجا به جای بوی کتاب نم گرفته، بوی کتاب آفتاب خوده به مشام می رسد.
    اولین بار بود که وارد آنجا می شدم. دنبال کتابی بودم که در کتابخانه ی «نارنجی و قهوه ای» نبود. بوی خشک کتاب را نفس کشیدم، نگاهم را دور تا دور فضا چرخاندم و جلوی خودم را گرفتم که مثل دیوانه ها یک دور دور خودم چرخ نزنم. تماشای آن مکان، حسی شبیه به بو کردن نعنای تازه داشت. سبز و سفید و تازه. درخت های سبز، از پشت پنجره های سفید، زیر نور تازه و کم جان صبح دیده می شدند. هوا کمی سرد بود. نه آنقدر که بلرزاند. فقط کمی. به اندازه ی سرمای نفس کشیدن نعنا.
    خانم کتابدار با نگاهی جدی به صفحه ی مانیتور خیره بود. صورت ظریفش پر از چین و شکن های اخم بود. میان دو ابرویش، گوشه ی لب ها و دنباله ی چشم هاش. روبه رویش ایستادم لبخندی زدم و گفتم:
    _ دنبال کتابی هستم. ممکنه کمکم کنید؟
    بدون این که نگاهم کند اسم کتاب را پرسید. بعد درحالی که انگشت هایش را روی دکمه ها می کوبید اسم کتاب را وارد سیستم کرد. با انگشت اشاره عینکش را به چشم هاش نزدیک تر کرد و شماره ی کتاب را روی برگه ای یادداشت کرد و آن را، باز بدون هیچ نگاهی، به سمتم گرفت.
    مدت زیادی از روزی که فهمیده بودم خنده ی مصنوعی ام چقدر طبیعی است نمی گذشت. می خواستم خاصیت لبخندم را روی این زن اخمو و غمگین امتحان کنم. می دانستم خندیدن مسری است، دلم می خواست چهره ی خندان آن زن را ببینم. ولی تا وقتی نگاهم نمی کرد کاری از لبخندم ساخته نبود. سعی کردم خاصیت خنده را در صدایم بریزم. گرم گفتم:
    _ ببخشید، من فقسه های اینجا رو اصلا نمی شناسم. اگه زحمتی نیست ممکنه جای کتاب رو بهم نشون بدید؟
    حرفم نتیجه ای معکوس داشت. اخم هاش بیشتر در هم فرو رفت. هوا را با صدا تو کشید، کف دست هاش را روی میز گذاشت و سنگین بلند شد. قدش به شانه ام هم نمی رسید ولی سرش را جوری به عقب خم کرد که از بالا نگاهم کند. پشیمان شدم که از جا بلندش کردم. لبخندم را به سختی روی صورتم نگه داشتم و دنبالش راه افتادم. هیکل گرد و کوتاهش تقریبا تمام فاصله ی بین دو قفسه را پر کرده بود. ایستاد. آهسته به طرف قفسه چرخید. حرکاتش مکانیکی و خشک بود.
    نگاه جدی و مواخذه گرش را به من دوخت و کتاب را تقریبا توی بغلم انداخت. از چیزی که فکر می کردم سنگین تر بود. زانوهایم لحظه ای خم شد. لبخند از چهره ام پرید.
    خانم کتابدار بدون هیچ حرف اضافه ای پشت میزش برگشت. می خواستم فریاد بزنم:
    تو اینجا، بین این همه کتاب، در رویایی ترین شغلی که من می توانم تصور کنم، در با صفا ترین و خوش منظره ترین و خوش آب و هوا ترین نقطه ی شهر، چطور می توانی اینقدر غمگین باشی؟ آخر چی به تو گذشته؟ چه چیزی اینقدر تو را در هم کوفته؟
    کارتم را گرفت و امانت کتاب را ثبت کرد. فرصت دیگری نبود. آخرین توانم را در صدا و لبخندم گذاشتم و گفتم:
    _ ممنونم. خیلی زحمت کشیدید. خسته نباشید.
    نگاهش را با بی میلی به طرفم چرخاند و گفت:
    _ به سلامت!
    فهمیدن ناگهانی چیزی، باعث شد درجا خشکم بزند. خانم کتابدار به لبخندم که هیچ، تا به حال حتی به چشم هایم هم نگاه نکرده بود. او در تمام لحظاتی که رو به من داشت به نقطه ی نامعلومی میان پیشانی و ابروهایم خیره بود. خانم کتابدار شاید اصلا «من» را ندیده بود. وارفتم.
     
    آخرین ویرایش:

    سنجاقکـــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/16
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    681
    امتیاز
    296
    شکسپیر هم چه حرف هایی می زد! انگار در زمان او، زنده زنده سوزاندن و اعدام و این صحبت ها مطرح نبوده:
    "زندگی داستانیست پر شور و غوغا، اما بی معنا، که ابلهی آن را روایت کرده است."
     

    سنجاقکـــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/16
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    681
    امتیاز
    296
    یه پسرکی بود تو یه دهاتی. پدر و مادرش قبل از اون یه دختر داشتن و بعد از اون هم باز سه تا دختر. این پسر نورچشمیشون بود. وقتی پسرهای هم سن و سالش داشتن لای پشگل ها کشتی کج می گرفتن، این پای دخل مغازه باباش وایمیستاد و با آدمای بزرگ تر از خودش حشر و نشر می کرد. حسابش بد نبود. پای دخل که وایستاد بهتر هم شد. توی مدرسه از بقیه باهوش تر به نظر رسید. کم کم همه توی روستا باور کردن این از بقیه مغزش بیشتر کار می کنه. وقتی هم سن و سال هاش گله ی گاو به ییلاق می بردن، پدر و مادرش اینو فرستادنش شهر. درس خوند.یه کاره ای شد. خودش هم باور کرد که از بقیه بیشتر می فهمه. کلی کتاب خرید و اسم و مقدمه ی همه شون رو خوند. دیگه قیافه و سر و وضعش اش هم با بقیه فرق داشت. واقعا هم از مغزش بیشتر از بقیه استفاده می کرد. وقتی هم سن و سال هاش موتور می خریدن و جلو مدرسه دخترونه تک چرخ می زدن، این پولاشو داد یه جایی زمین خرید که روستای تازه شهر شده شون پنج سال بعد قرار بود تا اونجا توسعه پیدا کنه. زمینش زودتر از چیزی که فکر می کرد بهترین نقطه ی شهر شد. هر کی هر جا نشست گفت فلانی خیلی مخه. فلانی دیگه مطمئن شد یه پدیده ی استثنائیه. راه رفتنش تغیر کرد. نشستنش. حرف زدنش. فکر کردنش. دیگه مقدمه ی کتاب ها رو هم نمی خوند. چون خیلی باهوش بود می تونست از اسم کتاب ها به مفاهیمشون پی ببره. کوچک ترین چیزی که می دونست می شد مهم ترین مسئله ی دنیا؛ و تمام چیزهایی که نمی دونست چیزهای بی اهمیتی بودن که دونستنشون هیچ فایده ای نداشت. انقدر در محیط کوچیک و محدود خودش بزرگ شد که دیگه پول راضی اش نمی کرد. حرص قدرت سراغش اومد. نماینده ی شهر شد، نماینده ی اتحادیه باغداران شد، عضو هیئت رئیسه ی تعاونی زهرمار شد و یادش نرفت که حتما رئیس انجمن اولیا و مربیان مدرسه ی همه ی بچه هاش هم بشه. وقتی چهل سالش شد، چون از یه نامسلمونی شنیده بود که مرد در چهل سالگی به پختگی می رسه، حس کرد که دیگه همه چیز رو می دونه. بعد از چهل سالگی تقریبا هیچ عقیده ایش رو تغییر نداد. حس می کرد یه خدا در مقیاس کوچیکه. خدای خونه ی خودش بود.خدای باغش بود، خدای کسب و کارش بود، خدای کارگراش بود. همه فقط باید پرستشش می کردن. کم کم به نقطه ای رسید که همه چیز براش یه معامله بود. هر چیز فقط اون اندازه ای براش ارزش داشت که بهش پول یا قدرت بیشتری بده. هر احمق بی سوادی رو که بهش انتقاد می کرد از خودش دور می کرد. هر کس بهش تو می گفت حذف می شد. هر کی پاشو جلوش دراز می کرد باید از خونه می رفت بیرون. دنیا عوض شد. نسل های بعدی اومدن. بچه ها دیگه لای پشگل کشتی نمی گرفتن. خیلی ها بودن که بیشتر از فلانی از مغزشون استفاده می کردن. ولی فلانی نمی خواست این ها رو ببینه. برای همین دور و برش رو خلوت تر کرد. خودش رو با کار و پول سرگرم کرد و موقع بحث کردن انقدر بلند حرف زد که صدای طرف مقابلش رو نشنوه. فلانی در پنجاه و هفت هشت سالگی به نقطه ای رسید که احدی در دنیا دوستش نداشت. کسایی که دلشون براش می سوخت هم فقط تونستن یه جا در یه فاصله ی امن منتظر بمونن که اگه یه روز شکست، تکه پاره هاشو جمع کنن. فلانی شاید فقط یه کم از بقیه باهوش تر بود یا نبود. ولی حالا خیلی از بقیه فاصله داره؛ خیلی تنهاست. همه ی رشته های محبت رو، همه ی نزدیکانش رو، بچه هاش رو، پدر و مادرش رو، همه رو از دست داد برای این که مقام الوهیتش رو حفظ کنه. به خیال خودش خداست ولی صد کیلومتر دورتر، کسی اسمش رو هم نشنیده.
     
    آخرین ویرایش:

    سنجاقکـــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/16
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    681
    امتیاز
    296
    "دشت سبزنای تنکی داشت. سبزه ی نورس، جا به جا گلبوته ای بر خاک فرش کرده بود. رنگ خاک و سبزه، در هم. خرمایی و سبز ... جای خالی سلوچ"
    دفعه ی قبل که می خوندمش، این جمله اینقدر زیبا نبود. این بار دارم با صدای بلند می خونم و بعد هر کلمه مکث می کنم. دشت... سبزنای... تنکی داشت. این طور که می خونم، حسش می کنم. و فکر کنم فقط کتابی رو میشه به این شکل خوند که نویسنده هر کلمه رو با وسواس چیده باشه و هر جمله رو برای خودش بلند بلند خونده باشه و اونقدر متن رو تغیر داده باشه که به بهترین چیزی که می تونه بنویسه رسیده باشه. فکر کنم دولت آبادی خیلی از بخش های اين رمان، این کار رو کرده. یه جا یه نوشته ازش دیدم که از "رنج نوشتن" و "ناممکن بودن نوشتن" گفته بود. منظورش احتمالا یه همچین چیزی بوده.

    پی نوشت:
    یه چند روزی اینجا چرت و پرت نویسی نمی کنم ببینم می تونم یه داستان کوتاه آدمیزادی بنویسم یا نه. زیادی نمادینه. نماد هاش هم تابلو هستن. انقدر تابلو هستن که معنای دومشون زودتر از معنای اول به ذهن آدم می رسه. احتمالا نتونم بهش فرم داستانی بدم. شبیه مقاله میشه و نماد هاش ارزش ادبی نخواهند داشت. اگه خوب شد اینجا می نویسمش. اگه نشد هم که دیگه به روی خودم نمیارم همچین قضیه ای بوده. اسمش هست «سوزن زار». باحاله نه؟ به نظرم حداقل اسمش باحاله :)
     
    آخرین ویرایش:

    سنجاقکـــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/16
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    681
    امتیاز
    296
    عمه خانم گندم های تازه جوونه زده رو دستم داد و گفت برو اینا رو بریز توی ظرف ها و بهشون آب بده و بزارشون جلوی پنجره. وقتی داشتم می رفتم صداشو از پشت سرم شنیدم: موقع کاشتنشون بسم الله بگو!
    رفتم تو اتاق. به چهارتا ظرف خالی که نگاه کردم یه فکر شیطانی به ذهنم رسید. موقع کاشتن سبزه ی اول، کلی بسم الله قل هوالله خوندنم. به سبزه ی دوم هر چی فوحش بلد بودم گفتم. سر سبزه ی سوم چند لحظه مکث کردم. گفتم به این یکی چی بگم؟ آخر نگاه کردم تو چشم های نداشته اش و گفتم: سبزه جان! اون حرفایی که به دو تای دیگه گفتم فقط یه سری کلمه بودن که بدون هیچ احساسی به زبون آوردم. به تو حقیقتو می خوام بگم. از امروز به بعد مسئولیتت با منه، قول می دم حواسم بهت باشه و نزارم بهت سخت بگذره. با این که تو فقط یه سبزه ی بی ارزش هستی و من یه آدم بی ارزش تر، واقعا و از ته دلم می خوام رشد کردن و قد کشیدنت رو ببینم. پس سبز شو سبزه جان. شاید منم با تو سبز شدم.
    سبزه ی چهارم رو به عنوان نمونه ی استاندارد آماری، بدون هیچ حرفی کاشتم. هر چهار تا سبزه رو روبروی یه پنجره گذاشتم و به همه شون یک اندازه آب دادم. تا عید اون سال، هر روز همراه آب، به سبزه ی اول سلام و صلوات، به سبزه ی دوم فوحش و فریاد و به سبزه ی سوم احساسات خالصانه ام رو دادم.
    آخرش چی شد؟ همه شون به یک اندازه رشد کردن. چون اون ها سبزه هستن. برای رشد کردن فقط به آب و نور احتیاج دارن و به حرف های مفت ما اهمیتی نمیدن.

    ( قرار بود چند روز ننویسم. کمی معتاد شدم به اینجا نوشتن انگار.)
     
    آخرین ویرایش:
    بالا