دلنوشته کاربران "روزانه نویسی" آخرین روز از عمر یک سنجاقک

سنجاقکـــــ

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/12/16
ارسالی ها
168
امتیاز واکنش
681
امتیاز
296
انگار که زندگی چای تلخ باشد، یک روز با قند شیرینش می کنی، یک روز با نبات. با هل و دارچین طعم دارش می کنی، با زنجبیل تند و تیزش می کنی. توی استکان شیشه ای می ریزی و جلوی نور می گیری اش تا زیبا جلوه کند.
ولی آن روز خسته تر از آن بود که چایش را با چیزی مخلوط کند. چای آن روز آنقدر در قوری ماند که سیاه و سرد شد. شب، تنها، در سکوت بی جان خانه، یک استکان چای مانده برای خودش ریخت و یک نفس سر کشید. تلخ.
 
  • پیشنهادات
  • سنجاقکـــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/16
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    681
    امتیاز
    296
    "... آدم ها عمدتا دو جور هستند. یک‌ جورش آدم هایی هستند که بدون یقین و ایمان نمی توانند زندگی بکنند؛ و یک جورش آدم هایی هستند که با یقین و ایمان نمی توانند زندگی بکنند. راست این که بعضی از ایمان هراس دارند و بعضی از بی ایمانی دچار وحشت می شوند. آن که ایمان می آورد، از پوک بودن وحشت دارد. و آن که ایمان پیدا نمی کند، از بار سنگین آن وحشت دارد؛ وحشت پابند شدن دارد. بعضی خودشان را در قید ایمان، آزاد می یابند؛ و بعضی آزادی خودشان را در بی ایمانی می بینند. یکی را می بینی که زندگاني را باور دارد، یکی را می بینی که از باور زندگاني فرسنگ فرسنگ فرار می کند. نیمه راهی ها، همان فراری ها هستند! ... کلیدر جلد ۸"

    یادداشت: ستار پینه دوز در کلیدر، خیلی شبیه ملکیادس در صد سال تنهایی است.
     

    سنجاقکـــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/16
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    681
    امتیاز
    296
    "_ در واقع داری از من می پرسی که چرا و برای چی زندگی می کنم؟
    _ ها... همین!
    _چرا همچه سوالی باید به خاطر آدم خطور کند؟
    _چرا همچه سوالی نباید به خاطر آدم خطور کند؟
    _چه حرف پرتی زدم من! هه... این سوال باید خیلی هم قدیمی باشد؛ خیلی کهنه و قدیمی!
    _نمی دانم؛ این را نمی دانم. اما هر کسی که به همچه سوالی برسد، تازه او انگار اولین کسی است که به این سوال رسیده. اقلا من خیال می کنم که آدم، هر آدمی که به همچه گرهی بربخورد، باید از راه دل خودش به این سوال رسیده باشد. باید این سوال در خود آدم پیدا شود تا برایش معنا داشته باشد، نه اینکه از زبان دیگران شنیده باشد؛ یا این که در جایی دیگران نوشته نوشته اش باشند. نمی دانم مطلبم را درست می توانم ادا کنم یا نه! ... کلیدر جلد ۹"

    دیروز یک گربه ی مرده دیدم. پای یک درخت در پیاده رو، در خودش گرد شده بود. دمش را زیر سرش گذاشته بود. پوستش انگار خالی بود، چروک افتاده بود. پرز های سیاه بدنش، کثیف بودند. حشراتی ریز، اطرافش پرواز می کردند. یک چشمش کاملا بسته بود و چشم دیگرش، بیرون افتاده بود. یک استوانه ی سفید که از خانه ی چشمش درآمده بود و در انتهاش، چشمی رنگ و رو رفته دیده می شد. امروز هم یک سگ نیمه جان، وسط خیابان افتاده بود و شکمش باد کرده بود. دفعه ی بعد که از کنارش رد شدم زبانش بیرون افتاده بود و به نظر مرده می آمد‌.
    شاید فردا یک چیز زیبا را توصیف کنم. یک چیز زیبا و زنده. روز بعد، یک چیز زشت و زنده؛ و روز بعد تر، یک چیز زیبا و مرده.
     
    آخرین ویرایش:

    سنجاقکـــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/16
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    681
    امتیاز
    296
    من یک حیوان خانگی دارم. یک عنکبوت لنگ دراز که اسمش را گذاشته ام پاکوتاه. من و پا کوتاه هیچ تعاملی با هم نداریم. فقط در سکوت کار خودمان را انجام می دهیم . او آن بالا در گوشه ی مخصوص به خودش، دارد یک شبکه ی نامرئی و بزرگ می سازد برای شکار و من این پایین در گوشه ی مخصوص خودم، روبروی لپ تاپ می نشینم و شبکه ی خودم را می سازم. ما فقط گاهی در سکوت به هم نگاه می کنیم. هیچ وقت با هم حرف نمی زنیم یا همدیگر را به نام صدا نمی کنیم. من اسم او را در ذهن خودم پاکوتاه گذاشته ام چون پاهای بلندی دارد. شاید او هم اسم من را در ذهنش هزار پا گذاشته باشد، چون فقط دو تا پا دارم.
    (زیبا و زنده!)
     
    آخرین ویرایش:

    سنجاقکـــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/16
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    681
    امتیاز
    296
    دو تا ماهی کوچک، در تنگی بلورین کنار هم زندگی می کردند. یکی شان ماهی گلی بود. گلدن فیش. ماهی قرمز عید. دیگری، گرچه هم قد و قواره ی ماهی گلی، اما از گونه ی دیگری از ماهی ها بود. سفید و شفاف بود به طوری که می شد هاله ی محوی از دل و روده اش را دید. ماهی گلی، تر و فرز تر بود. بدنی باریک و سری شبیه به نوک یک هواپیمای جنگی داشت. ماهی سفید اما، تپل تر و آرام تر بود. دور سیاهی چشم ماهی گلی، حلقه ای طلایی رنگ بود، شبیه به عنبیه در چشم انسان. ولی چشم ماهی سفید، تماما سیاه بود. یک نقطه ی نسبتا بزرگ و سیاه.

    ماهی سفید هر روز آرام تر و بی حرکت تر می شد. ماهی گلی، پر تحرک‌تر و بی قرارتر. ماهی گلی تنگ را دور می زد، بالا می رفت . به هوای بالای سطح آب نوک می زد، بعد پایین می آمد و سرش را به ماهی سفید نزدیک می کرد. ماهی سفید انگار که ترسیده باشد، تکان سریعی می خورد و ماهی قرمز را فراری می داد. سنگین و بی حوصله در تنگ می چرخید و باز کف تنگ آرام می گرفت.

    کم کم ماهی سفید شروع به تغیر کرد. دل و روده اش که از پشت پوست شفافش دیده می شد، تیره تر شد. یکی دوتا از پولک هایش انگار کنده شده بودند و پوست ارغوانی و ملتهبی در جای خالی شان پیدا بود. ماهی قرمز هر چند وقت یکبار، به ماهی سفید نوک می زد و ماهی سفید ترسیده حرکت می کرد اما توانش زود ته می کشید.

    یک ماه بعد، محتویات درونی ماهی سفید، کاملا سیاه شده بود. روی پهلویش، یک زخم گرد و عجیب به وجود آمده بود. ماهی قرمز هر چند وقت یک بار به زخم ماهی سفید نوک می زد و ماهی سفید که دیگر توانی برای حرکت نداشت، فقط در جای خودش می لرزید تا ماهی قرمز را فراری بدهد.

    چشم های یکدست سیاهش، انگار درشت تر شده بودند. زخم پهلویش بزرگ تر شده بود. خیلی کم نفس می کشید و به ندرت، در مقابل خورده شدن مقاومت می کرد. آنجا کف تنگ شیشه ای عید، یکی از ماهی ها داشت آن یکی را زنده زنده می خورد.
    (زشت و زنده!)

    پانوشت: قصد ندارم اینقدر مشمئز کننده و زجر آور بنویسم. خود به خود این طور می شود.
     

    سنجاقکـــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/16
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    681
    امتیاز
    296
    سنگ قبر تقریبا خالی بود. در بالا، نامش را به خط خوش نوشته بودند. در پایین هم دو تا تاریخ بود: سال تولد و مرگ، با یک خط تیره در میانشان. روز و ماه را آنقدر مهم ندانسته بودند که بنویسند‌؛ به هر حال او بیشتر از نود سال زندگی کرده بود. بخشی از سنگ که مخصوص شعر هایی با مضمون فراغ و دیر فهمیدن قدر و قیمت شخص و کوتاهی و بی وفایی زندگی است، خالی گذاشته شده بود. نیازی هم به شعر نبود. شعری هم اگر می نوشتند، حرف اضافه می بود. نیازی به شعر نبود؛ او خودش کتاب کتاب شعر داشت. شاید نیازی به غم هم نبود. شاید هم او کمی کم تر از دیگران، مرده بود. کمی بیشتر، از "خودش" را زنده نگه داشته بود. شاید او آفتابگردانی بود که حسابی در نگاه خورشید خندیده بود، شاید بارانی بود که تا آخرین قطره باریده بود. شاید انسانی بود که به تمامی زیسته بود.
    (زیبا و مرده! این آخرین بخش از تنبیه من، به جرم نوشتن درباره ی جنازه ی سگ و گربه های توی خیابان بود.)


    "... آشکارا درمی یافت که پیش از این نگاه می کرده، اما نمی دیده است. گوش می داده، اما نمی شنیده است. می شامیده اما نمی بوییده است. می پنداشته، اما نمی اندیشیده است... کلیدر ۹"
    فعل "شامیدن" به معنی بوییدنِ بدون آگاهی به کار رفته. چون شکل غریبی داشت خواستم بنویسمش که یادم بماند. پندار را هم به معنی شکل ناآگاهانه و غریزیِ اندیشیدن به کار بـرده.
     
    آخرین ویرایش:

    سنجاقکـــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/16
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    681
    امتیاز
    296
    خوشی خالص. خوشی خالص چیه؟ به نظرم خوشی خالص، وقتیه که یه بچه می خنده. وقتی یه بچه می خنده، با تمام وجودش می خنده. کامل می خنده. ما کامل نمی خندیم. نگرانیم. ما پشت لایه های محافظی که برای خودمون ساختیم، هیچ چیزی رو تمام و کمال احساس نمی کنیم. ما پناه گرفتیم تا زنده بمونیم، ولی زندگی نمی کنیم. یه بچه وقتی می خنده، روح برهنه اش رو از توی چشماش میشه دید. بچه ای که احساس خطر نمی کنه، کامل می خنده. لحظه های شادی رو کاملا درک می کنه. خوشی خالص.

    نتونستم خوب بنویسمش. چیزی که حس می کنم، از چیزی که نوشتم بیشتره. یه وقت دیگه دوباره سعی می کنم. تا اون موقع شاید اصل موضوع رو هم بهتر درک کرده باشم.
     
    آخرین ویرایش:

    سنجاقکـــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/16
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    681
    امتیاز
    296
    "... من به او نگاه می کردم و خجالت می کشیدم از این که از او خوشبخت ترم. من فقط کمی پیش از مرگ، هنگام غروب روزهای زندگیم به عدم آن چیز که رفیقان فیلسوفم ایده ی کلی می نامند در خود پی بردم، اما روح این زن بدبخت هرگز در دوران زندگی، در تمام دوران زندگی پناهگاهی نیافت و نخواهد یافت!... سرگذشت ملال انگیز؛ آنتوان چخوف"

    "... نفرت به آنچه دوستش می داری، با نفرت به خود آغشته و عجین است. دل سیاهی ستار هم از این روی بود. از این که خشم و نفرتش پیش از هر چیز و بیش از هر کس به خودش متوجه بود...
    .
    باید، باید دفاع می کردیم. گفته شده بود: مرگ هست، اما بازگشت نیست! اما حال فقط مرگ بود؛ مرگ خوار و حقیر. و ما مثل عدد می مردیم! ... کلیدر ۱۰"
     
    آخرین ویرایش:

    سنجاقکـــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/16
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    681
    امتیاز
    296
    گفته بودم نگاهی که دولت آبادی به مردم روستا دارد را دوست دارم. این که آن ها را آدم های عمیقی دانسته. به جای تمرکز روی خرافات و بی خبری آن ها از علم و گاها ساده لوحی آن ها، روی جهان بینی، درد و رنج ها و تاثیر این رنج ها بر درونشان تمرکز کرده. روستایی های کلیدر با این که از مسائل شهری و جدید بی خبر اند اما به اصلی ترین سوالات بشر فکر می کنند. من کیستم؟ جهان چیست؟ من اینجا چه کار می کنم؟
    خانم شهپر راد، نویسنده ی کتاب درخت هزار ریشه، درباره ی منشا این تفاوت گفته: "دولت آبادی بر خلاف دیگر نویسندگانی که نماینده ی ادبیات روستا در کشور ما هستند همان طور که خودش گفته است روستا را به عنوان یک کودک روستایی تجربه کرده است نه به عنوان معّلم. هنگامی که از او پرسیده اند که روستایی که شما تو صیف می کنید با روستایی که صمد بهرنگی و یا جلال آل احمد توصیف می کنند متفاوت است، او در جواب می گوید که جلال آل احمد و صمد بهرنگی معلّم روستا بوده اند و من شاگرد آن معلم ها بوده ام و این مساله تفاوت ایجاد می کند. "

    "کار من اول با ناچاری سر گرفت، بعد از آن با غرور دنباله یافت، چندگاهی ست که با عقل حلاجی اش می کنم و در این منزل آخر هم خیال دارم با عشق تمامش کنم. این آتش همه گیر نشد ... در من چیزی کم بود و در این زندگانی هم چیزی کج بود. میان ما و زندگانی یک چیزی گنگ ماند. ما دیر آمدیم، یا زود. هر چه بود بموقع نیامدیم. ... کلیدر ۱۰"
     
    آخرین ویرایش:

    سنجاقکـــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/16
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    681
    امتیاز
    296
    صبح:
    کاش همین حالا نویسنده بودم. آنوقت می توانستم تمام حرفم را در یک پاراگراف خلاصه کنم. اگر همین حالا نویسنده بودم، حرف هایم را می نوشتم و آن پاراگراف لعنتی شاید می توانست به درد بخورد. ولی الان اگر بنویسمش، اگر آن حرف را بنویسم، چند صفحه پر می شود و اصل موضوع، همان چیزی که باید بگویم، میان کلمات سرگردان و احمقانه ام گم می شود.
    سکوت. سکوت. سکوت من شبیه خودم است. شبیه رنگ های درهم و برهم روی یک پالت. رنگ ها باید روی بوم بنشینند. به قواره و درست. باید جای خودشان را پیدا کنند. باید تصویری بسازند. انوقت آن پاراگراف لعنتی نوشته می شود. گفته می شود. فهمیده می شود. و شاید به درد هم بخورد. امروز فقط رنگ های درهم و برهمی روی پالت ام. سکوتی پر از رنگ های در هم و بر هم. ولی کاش می توانستم همین حالا، تمام آن حرف را در یک پاراگراف خلاصه کنم.

    ظهر:
    یک جمله ی دیگر، یادگاری از کلیدر. شاید آخرین جمله ای باشد که از این کتاب می نویسم:
    "درد را با درد به درمان آمدی و الماس را با الماس، از آنکه عشق را با درد آموخته بودی؛ از آنکه عشق را با درد. پس شتاب رفتن تندری بساخت از تو در وجود عشق؛ و شوق شتاب چنانت به آتش درکشید که یاد از وجود و وجودت یکسره از یاد برفت، خونبهای عشق."
    که یادم بماند گاهی چه قدر جمله ها برایم سنگین و گنگ بود. و چطور بعد از ویرگول، یک کلمه به توضیح می آورد و بعد جمله را می بست.
    یک بار هم واژه ی "هم" را طور خاصی استفاده کرد. گفت:
    " _ (به آن ها) بگو ما آدمخوار هم نیستیم."

    شب:
    ساعت بیست و بیست دقیقه ی بیست و دوم فروردین هزار و چهارصد و دو. کلیدر تمام شد. غمگینم و سنگین و آشفته. شبیه کسی که چیزی گم کرده باشد و نداند چه.
    این سنگینی و غم را اگر نادیده بگیرم، حس خوبی هم دارد بی سر و صدا زیر پوستم می خزد. قبلا فکرش را هم نمی کردم که بتوانم تمام کلیدر را بخوانم. دلم می خواهد خودم را، آن خودی که مدت ها سرگردان و گریان در خیابان های شب راه می رفت و به آدم ها و ماشین ها نگاه می کرد و مثل دیوانه ای غریب با خودش حرف می زد و سوال های بی جواب می پرسید را بغـ*ـل بگیرم، سرش را نوازش کنم و بگویم: ببین! من و تو کمی هم آرام گرفته ایم. من و تو زندگی کرده ایم. من و تو در این لحظه، حداقل برای همین لحظه می دانیم که می خواهیم در چه مسیری به طرف مرگ برویم. حالا ما مسیر مرگ خاص خودمان را داریم. بگذار آن ماشین ها و آدم ها به طرف هر مرگی که می خواهند بروند. ما به سمت مرگ خودمان می رویم. از مسیری که دوست می داریم و خوش داریم. و خوش می گذرد حتی.
     
    آخرین ویرایش:
    بالا