دلنوشته کاربران "روزانه نویسی" آخرین روز از عمر یک سنجاقک

سنجاقکـــــ

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/12/16
ارسالی ها
168
امتیاز واکنش
681
امتیاز
296
حالا یه جمله از پوشکین شاعر بزرگ روس می نویسم و تظاهر می کنم می شناسمش؛ در حالی که در تمام زندگیم فقط همین جمله رو ازش خوندم:
«فریب خوشنودسازنده گرامی تر از تاریکی حقیقت است.» متاسفانه البته :)

یادداشت: فردا و پس فردا و پسون فردا و پسون پسون فردا، هر روز درباره ی یکی از کتابخونه هایی که می شناسم می نویسم؛ برای تمرین توصیف کردن.


به مناسبت روز بزرگداشت عطار:
"چون رسیدی تو به تو، هم هیچ باشی هم همه
چه همه، چه هیچ، چون اینجا سخن در کار نیست
آنچه می جویی تویی و آنچه می خواهی تویی
پس ز تو تا آنچه گم کردی ره بسیار نیست"
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • سنجاقکـــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/16
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    681
    امتیاز
    296
    کتابخانه 1:
    اولین کتابخانه ی من
    اولین بار با مادرم به آنجا رفتیم. ساختمانی تقریبا نو ساز با نرده های قهوه ای و سبز. نرده ها همیشه قهوه ای و سبز بودند. هنوز هم قهوه ای و سبز هستند. دور نرده ها گیاهی رونده و سبز پیچیده بود. ساختمان سه در داشت. یکی به سالنی باز می شد که از آن برای نمایشگاه ها و کلاس های فرهنگی هنری استفاده می کردند، دومی به سالن آمفی تئاتر باز می شد که ما اشتباهی به آن "سینما" می گفتیم درحالی که هیچ وقت فیلم پخش نمی کرد. سومین در، در کتابخانه بود. مسئول کتابخانه، خانمی ساکت و صبور بود، با پوستی سرخ و سفید و مقنه ای که صورتش را شبیه لوزی می کرد. مادرم با خانم ح سلام و احوال پرسی می کرد و بعد توی برگه دان، دنبال کتابی که می خواست می گشت و من هر جا که دلم می خواست سرک می کشیدم. یواشکی بین قفسه های کتاب می رفتم و گاهی کتابی را بیرون می کشیدم و به کلماتی که به سختی می خواندمشان نگاه می کردم. خانم ح آدم دقیقی بود. از صدای ورق خوردن کتاب می فهمید که یک آدم عاقل و بالغ دارد کتاب می خواند یا یک بچه ی شش ساله قاچاقی وارد قفسه ها شده. من هم از صدای پچ پچ مودبانه ای که بین او و مادرم رد و بدل می شد می فهمیدم که باید فلنگ را بست. همیشه موقع فرار گیر می افتادم. مادرم مچ دستم را طوری که حتما درد داشته باشد، می گرفت و می کشید جلوی قفسه ی کتاب کودک و می گفت: بشین اینجا و برای خودت کتاب پیدا کن. بعد من می نشستم آنجا و برای خودم کتاب پیدا می کردم. الان که فکر می کنم، هیچ اشکالی نداشت اگر زمان همانجا روی یک حلقه ی بی پایان می افتاد. آنوقت تا ابد همانجا می نشستم و برای خودم کتاب پیدا می کردم. آن لحظه ها، شیرین بودند. این طور نیست که شیرین به نظر برسند چون از میان یک مه بیست ساله نگاهشان می کنم. مطمئنم که همان وقت هم شیرین بودند و آن بچه ی شش ساله کاملا متوجه بود که چه قدر آن لحظات را دوست دارد.
     
    آخرین ویرایش:

    سنجاقکـــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/16
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    681
    امتیاز
    296
    کتابخانه 2:
    کتابخانه ی اختصاصی خلافکاران دومِ ریاضی
    در تمام دوران تحصیل، آرزو داشتم مسئول کتابخانه مدرسه شوم. سال دوم دبیرستان بالاخره آرزویم با پای خودش آمد و جامه ی عمل را تنش کرد. آن سال، کل مدرسه به ساختمان جدیدی منتقل شده بود. میز و نیمکت ها و تخته سیاه ها و پرونده های تحصیلی همه سر جایشان چیده شده بودند اما چیز های بی اهمیت تری مثل وسایل آزمایشگاه و کتاب های بیچاره ی کتابخانه، هنوز در کارتن ها خاک می خوردند. من و یکی از دوستانم با معاون مدرسه توافق کردیم که این فداکاری بزرگ را انجام بدهیم و مسئولیت کتابخانه را قبول کنیم به شرطی که در طول سال تحصیلی هیچ فعالیت فرهنگی دیگری از ما نخواهند. آن ها با کمال میل قبول کردند و با خوشحالی کلید اتاقی که قرار بود کتابخانه باشد را توی دست هایمان که داشت از شوق می لرزید گذاشتند.

    تا چند ماه، تمام زنگ تفریح ها و ساعت های آزادمان آنجا می گذشت. یک عالمه کتاب خاک خورده روی دستمان بود که دسته بندی شان به هم خورده بود و شماره گذاری شان به درد عمه ی مسئولین قبلی کتابخانه هم نمی خورد و جلد خیلی هاشان گم و گور شده بود. من و دوستم خوشبختانه هر دومان عاشق دردسری بودیم که برای خودمان درست کرده بودیم. جوری درباره ی نحوه ی شماره گذاری و دسته بندی کتابها با هم بحث می کردیم انگار کتابخانه دانشگاه کمبریج را دستمان سپرده اند. می خواستیم طوری شماره گذاری شان کنیم که تا صد سال آینده، هروقت کتابی به مجموعه اضافه شد بشود با همان سیستم جلو رفت. به عقل نخودی هیچ کداممان هم نرسید که درباره ی نحوه ی شماره گذاری کتاب ها در کتابخانه های عمومی تحقیق کنیم. مثل انسان های اولیه همه ی قواعد را باید خودمان از اول می ساختیم.

    آخرش هم نشستیم و یک کتابچه ی راهنما برای مسئولین بعدی کتابخانه نوشتیم که همان موقع هم می دانستیم استفاده نخواهد شد. ولی دلمان می خواست خودمان را جدی بگیریم و بنویسیم. پس نوشتیم. کتابخانه که آماده شد درهای بهشت را به روی دانش آموزان باز کردیم و همان طور که انتظار می رفت حتی هفته ای یک مراجعه کننده هم نداشتیم. آن وقت پشت در نوشتیم: « روز های شنبه، دوشنبه و چهارشنبه؛ برای ورود در بزنید» بعد در های بهشت را قفل کردیم و آنجا را تبدیل کردیم به پاتوق خلاف بچه های دوم ریاضی. جایی که بشود گوشی ها و سایر لوازم ممنوعه را پشت قفسه هایش پنهان کرد و دور از چشم دیگران تمام قوانین مدرسه را زیر پا گذاشت. ما سه سال در آن منصب باقی ماندیم و گندِ کارهایمان هرگز در نیامد و همیشه نور چشم مدیر و معاونان بودیم و ماندیم. زنده باد کتاب و زنده باد آزادی!
     
    آخرین ویرایش:

    سنجاقکـــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/16
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    681
    امتیاز
    296
    کتابخانه 3:
    کتابخانه ی نارنجی و قهوه ای
    آن روز آشفته حال بودم. هول برم داشته بود، انگار کسی دنبالم کرده باشد. جوری خودم را داخل کتابخانه انداختم که دختر گریانی خودش را روی تخت رها می کند و زار می زند. ورود من به کتابخانه دقیقا همین حالت را داشت. از آن روز هایی بود که آدم ها بی رحم تر و دنیا سیاه تر و زندگی بی معنی تر از همیشه به نظر می رسد. پشت در شیشه ای کتابخانه، یک ثانیه صبر کردم تا چشمی الکترونیکی، استخاره کند که در را باز کند یا نه. از پشت شیشه فضای قهوه ای نارنجی کتابخانه پیدا بود. تا دو لنگه ی در با تنبلی کنار بروند لبخند کم جانی روی چهره ام نشاندم. خوشحال نبودم ولی کسی لازم نبود مطلع شود. قدم روی پارکت های طرح چوب گذاشتم و مستقیم به طرف میز کتابدار رفتم. هوایی به گرمی رنگ های نارنجی دیوار به صورتم خورد. مقابل خانم کتابدار ایستادم و کتاب فارست گامپ را روی میز گذاشتم. و موقع سلام کردن سعی کردم لبخندم را هر طور که شده کمی واقعی تر کنم.
    خانم کتابدار جوابم را با لبخند گرمی داد و درحالی که کتاب را مقابل بارکد خوان می گرفت گفت:
    - تو قیافه ات یه طوریه که ...
    ذهنم جلوتر جمله را تکمیل کرد:
    "... که عین افسرده ها می مونی. دوست نداری آرایش کنی؟"
    سرش گرم وارد کردن کتاب به سیستم بود. به من نگاه نمی کرد اما من نگاهم روی مقنعه مشکی اش خشک شده بود. جمله طور دیگری پیش رفت:
    - تو قیافه ات یه طوریه که وقتی از در میای تو...
    ذهنم تکمیل کرد: "که وقتی از در میام تو، معلومه حالم خوب نیست؟"
    - که وقتی از در میای تو انگار همین حالا جلوی در ...
    ذهنم: "همین حالا جلوی در اتفاق وحشتناکی برات افتاده؟"
    - که انگار همین حالا جلوی در، یه جوک خیلی خنده دار شنیدی!
    ماتم برد. از سکوت من سرش را بلند کرد و به چشم هام خیره شد. آن لحظه آنقدر با خانم کتابدار احساس نزدیکی کردم که دستی به چشم هام کشیدم و احمقانه گفتم:
    - یعنی چشم هام پف نکرده؟ معلوم نیست گریه کردم؟
    طفلک ندانست چی جوابم را بدهد. خودم هم نمی دانستم چی بگویم. آخر هیچ وقت فکر نمی کردم لبخند مصنوعی ام اینقدر طبیعی باشد. آخرش خودم را جمع و جور کردم و گفتم:
    - به خاطر اینه که اینجا رو دوست دارم. اینجا حالم رو خوب می کنه. برای همین وقتی پامو از در تو می زارم لبخند می زنم.
    بعد چون فکر می کردم صمیمیت لحظه ای که احساس کردم دوطرفه است، برای این که ناراحتش نکرده باشم گفتم:
    - اتفاقی برام نیفتاده. فقط کمی دلم گرفته بود. لازم نیست نگران من باشید.
    بعد لبخند دیگری زدم و به طرف قفسه ها رفتم. چند نفس عمیق کشیدم و فکر کردم چرا گفتم نگران نباشد؟ مگر نگران شده بود؟ چرا باید خودم را انقدر عجیب و غریب نشان بدهم. نیم ساعت بین قفسه ها گشتم. رنگ های نارنجی و قهوه ای و بوی کتاب، کم کم تاثیر خودشان را گذاشتند. کتاب هایی که می خواستم را برداشتم و به طرف میز کتابدار رفتم. انگار که اتفاقی نیفتاده باشد، کتاب ها را گرفت و بدون هیچ اشاره ای به گفتگوی قبلی گفت:
    - فارست گامپ رو که بـرده بودی خوندی؟ من دو سال پیش خوندمش. به نظرم بهترین کتابی بود که تا به حال خوندم.



    پی نوشت : یه مدت این تاپیک تعطیله. البته قبلش هم تعطیل بود 25r30wi

    یه جمله از آلبر کامو:
    هدف هنر نه وضع قانون و نه قدرت‌طلبی است. وظیفه‌ هنر، درک کردن است. هیچ اثر نبوغ‌آمیزی بر کینه و تحقیر استوار نیست. هنرمند یک سرباز بشریت است و نه فرمانده. او قاضی نیست بلکه از قید قضاوت آزاد است. او نماینده‌ دائمی نفوس زندگان است.
     
    آخرین ویرایش:

    سنجاقکـــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/16
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    681
    امتیاز
    296
    واقعا یک سال گذشت. رسما؛ ثبت شده و سیستمی! مسئول کتابخانه، "عقیل عقیل" را جلوی بارکدخوان گرفت و گفت:
    _ کارتت فقط تا بیست و دوم این ماه اعتبار داره.
    پس یک سال گذشت! زانو هام از حسی شبیه به وجد لرزید. بند کوله را محکم در مشت گرفتم و زدم بیرون. الان، اینجا، روی یک نیمکت چوبی، زیر درختی بلند، خیس از نم نم نم باران، خیره به کبوتر های خاکستری که مثل گانگستر ها راه می روند، دارم فکر می کنم. به خودم، به چیزی که بودم، چیزی که هستم و چیزی که می خواهم باشم.
    "تو حرکت کن. آنوقت من گذر زمان را در آغـ*ـوش می کشم. بگذار بگذرد" این را یک سال قبل، گوشه ی کاغذی نوشته بودم.
     
    آخرین ویرایش:

    سنجاقکـــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/16
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    681
    امتیاز
    296
    فیلسوف دهه هشتادی
    دنبال این بود که باید با زندگی اش چه کار کند. پی چه رشته و کاری برود. بهش گفته بودم "بشین و فکر کن، ببین اگه هیچ محدودیتی در جهان نبود، دلت می خواست چه کار کنی؟ چی از زندگی می خواستی؟" می خواستم ببیند در عمق وجودش دنبال چه چیزی است؛ چه چیزی می تواند به وجد بیاوردش، خوشحالش کند.
    یک ماه بعد که همدیگر را دیدیم، وقت پچ پچ شبانه ی قبل خواب، با صداقتی که فقط بین دوتا خواهر دیوانه می تواند برقرار باشد گفت:
    "چند تا چیز هستن که اگه هیچ محدودیتی نباشه می خوام:
    خوب بخورم، خوب بخوابم، خوب ورزش کنم، چیزهای تازه ببینم، کتاب بخونم و یه جای ساکت داشته باشم که بتونم عمیق فکر کنم."
    بعد با هم به دم دستی بودن و سادگی این چیز ها خندیدیم. چراغ اتاق خاموش بود اما می توانستم حدس بزنم که لپ هاش از خنده قرمز شده اند. گفت:
    "چیه؟ انتظار داشتی بخوام دنیا رو نجات بدم؟ من از زندگی همین چیزای ساده رو می خوام تا خوش حال باشم."
    گفتم:
    " اوکی! من کی باشم که بخوام رو اهداف تو ارزش گذاری کنم. ولی وقتی همه ی این ها رو داشته باشی، چیز دیگه ای نمی خوای؟ نمی خوای کاری انجام بدی؟"
    گفت:
    "نه! واقعا نمی خوام. فقط می خوام خوش بگذرونم، زندگی کنم."
    به شوخی گفتم:
    "با این اوصاف هیچ شغلی مناسبت نیست‌. تو فقط باید شوهر کنی. اون هم یه شوهرِ آسون!"
    "فکر نکنم هیچ شوهری در این حد آسون باشه."
    فقط سفیدی چشم های هم را می دیدیم. خیره در سفیدی چشم هاش گفتم:
    " صبر کن ببینم! که هیچ کاری نمی خوای انجام بدی؟ مثلا دلت نمی خواد یه ساختار، یه ساختار از هر چیزی که خواستی، اشیاء، رنگ ها، مفاهیم، صداها، کلمات، هرچی، یه ساختار منظم و خاص بسازی، بعد یه قدم عقب بری و نگاهش کنی و بگی واو!؟ اون حس شگفتی و وجد رو نمی خوای؟"
    چند لحظه ساکت بودیم. سردم شد. خودم را در دل پتو جمع کردم و به این فکر کردم که حرفی که زدم انگار خیلی از عمق وجودم بوده.
    "سردم شد."
    "منم!"
    "حالا همچین چیزی رو می خوای یا نه؟"
    "نمی دونم. باید فکر کنم"

    پی نوشت: دلِ پتو! اولین باره از کلمه ی "دل"، مترادف "داخل"، استفاده می کنم. قبلا خیلی به این شکل دیده بودمش ولی تا به حال استفاده نکرده بودم. یه چیز جالب درمورد کلمات هست: آدم وقتی برای اولین بار داره کلمه ای رو استفاده می کنه، معمولا این کار رو آگاهانه انجام میده.

    پی نوشت2: تو این شهر، بارون به جای قطره قطره، تشت تشت می باره. آسمون سوراخ شده و کل سهمیه آب کشور داره می ریزه رو سرمون. انقدر بارون می باره و می باره که از یه پدیده ی شاعرانه و زندگی بخش، تبدیل به یه چیز آزار دهنده میشه. عمق فاجعه برای من زمانی بود که یه روز، زیر بارون خیس شدم و از این خیسی چندشم شد؛ منی که عاشق دویدن، راه رفتن، نشستن و خیس شدن زیر بارون بودم و چتر به نظرم یه فوحش بود که تجلی فیزیکی پیدا کرده.
     
    آخرین ویرایش:

    سنجاقکـــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/16
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    681
    امتیاز
    296
    شنبه 16 اردیبهشت:
    دیروز وسطی بازی کردم. مثل یک بچه، سبک و شاد بالا پایین پریدم و بلندبلند خندیدم. بعد تمام بعدازظهر را در سکوت، همراه مادربزرگ ها تره ی کوهی چیدم. تا وقتی که نور نارنجی خورشید ته کشید و هوا بنفش تیره شد. شب، جایی نزدیک به آسمان، ماه گرفتگی تخیلی را از پشت شیشه ی ماشین نگاه کردم. سرم را به پشتی لرزان صندلی تکیه داده بودم و به همه‌چیز و هیچ چیز فکر می کردم. چند ماهواره ی سرگردان آن بالا برای خودشان می چرخیدند.
     
    آخرین ویرایش:

    سنجاقکـــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/16
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    681
    امتیاز
    296
    یکشنبه 17 اردیبهشت:
    لئون توستوی، نویسنده ی بزرگ روس، خالق «جنگ و صلح» و «آناکارنیا»، آخرهای عمر می رسه به نقطه ای که زندگی رو این طور تصویر میکنه:
    یه آدم توی یه بیابون، از دست یک حیوون وحشی فرار می کنه و از ترس، خودش رو در یک چاه می اندازه. ته چاه، یه اژدها دهن باز کرده و آماده است تا اون شخص رو درسته ببلعه. اون آدم از ترس اژدها، به یه بوته ی خار چنگ میندازه و وسط چاه خودش رو به زحمت نگه می داره. دو تا موش سیاه و سفید دارن اون بوته ی خار رو می جون. روی بوته ی خار، قطراتی از عسل هست که اون آدم گاهی با لیسیدن اون عسل، طعم شیرینی رو می چشه.
    اون اژدها، مرگه. دو تا موش سیاه و سفید، روز و شب هستن. اون عسل، لـ*ـذت های اندک زندگین. تولستوی آدم بزرگی بوده. از خودش آثار ماندگاری به جا گذاشته و تاثیر زیادی بر ادبیات جهان گذاشته. ولی تهش می رسه به این نقطه. که چی؟ این بوته ی خار رو با این زحمت نگه داشتم که چی؟ به خاطر دو سه قطره عسل؟ از ترس اژدهایی که بالاخره دیر یا زود می بلعدم؟ چرا این قدر تلاش کردم؟ چرا هنوز اینقدر محکم این بوته رو چسبیدم؟وقتی حتی این عسل دیگه به دهنم شیرین نیست؟
    از این سوال نمی شه فرار کرد. این سوال، بالاخره یه جا یقه ی آدمو می چسبه. حتی شده دم مرگ، با یه شنل سیاه و یه داس دسته بلند، بالای سر آدم می ایسته و با یه پوزخند تمسخرآمیز میگه: خوب، خودمونیم، چرا اون بوته خار رو چسبیده بودی؟

    پانوشت: آخرین بار، به این سوال این طور جواب دادم: "تنها چیزی که من حقیقتا دارم «خودم» است و اگر بمیرم، دیگر این یک چیز را هم نخواهم داشت." و خواستم که «خودم» را داشته باشم. چند وقت بعد، به جمله ای از سارتر برخوردم و احتمالا این جمله را قبل تر هم دیده بودم و فراموشش کرده بودم. چون جمله ی من زیادی به جمله ی سارتر شبیه بود و احتمالا ندانسته، تقلیدی از جمله ی او بود:
    "چنان تنهايي وحشتناکي حس ميکردم که خيال خودکشي به سرم زد، تنها چيزي که جلويم را گرفت، اين فکر بود که من در مرگ، تنهاتر از زندگي خواهم بود... تهوع ژان پل سارتر"
     
    آخرین ویرایش:

    سنجاقکـــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/16
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    681
    امتیاز
    296
    می خواستم وقتی کمی نوشتن یادگرفتم، از زلزله ی رودبار بنویسم. از مادری که دوازده ساعت به حالت سجده، روی بچه ی دوساله اش خم شده بود که سالم نگهش دارد، درحالی که تمام وزن سقف را روی شانه اش نگه داشته بود. می خواستم داستان را از زاویه دید آن پسربچه بنویسم. وقتی برای خودش مردی شده بود و دردهای همیشگی زانو و کمر مادرش، خاطره ی محو آن ساعت ها را به یادش می آورد.
    می خواستم بنویسم که مادر و پسر، چشم که باز کردند، کنار صدها آدم مرده و نیمه جان دراز کشیده بودند و نمی دانستند خودشان زنده اند یا مرده. می خواستم بنویسم که مرده ها را همان جا دفن کردند و آن مکان تبدیل به قبرستان جدید آن روستا شد.
    دنبال اطلاعات بیشتری بودم. به خاطره ها دقت می کردم تا مصالح داستان را جور کنم. اما نشد. چرا؟ چون جناب دولت آبادی عقیل عقیل را آنقدر خوب نوشته که جای هیچ حرفی برای من باقی نمانده. خودم را نصف هم اگر کنم نمی توانم بوی تعفن را به این خوبی توصیف کنم:
    "خاف خراب شده بود و از خرابی خاف بوی گند، بوی تعفن برمی خواست. لاشه های مردم و حشم، زیر خروار ها خاک بو گرفته بود. از سوراخ ها و منفذ ها بوی تازه ای، بویی که کمتر کسی آن را تا حال حس کرده بود برمی خاست. تن به نسیم گهگاهی نیمروز می سپرد و به این سو و آن سوی می لغزید. بو را نمی شد دید، اما می شد خیال کرد که چون دودی غلیظ، یا همچون بخاری از شکمبه حرامگوشتی برمی خیزد و قاتی هوا می شود. بو را نمی دیدی، اما حجم آن را حس می کردی. سنگین و نمناک می نمود. چسبنده و لزج، و همان دم خاک گرفته و زمخت می نمود. دماغ آنها که در خرابی، یا بر کنار خرابی مانده بودند، از بوی آغشته و آکنده بود. دماغشان پر از بوی بود. دماغشان با بوی آشنا شده، خو کرده بود. هوا را با بوی کسان و چارپایان خود به ریه ها می بردند و باز پس می دادند، بی آنکه بدان فکر کنند..."
    خیلی خوب توصیف کرده. خرابه ها، درخت ها، حیوانات، حس و حال مردم. جوری توصیف کرده که انگار خودش آنجا بوده؛ چون خودش آنجا بوده! خودش بعد از زلزله ی ۱۳۴۸ کاخک، به آنجا رفته و در سال ۱۳۵۱ عقیل عقیل را نوشته. توصیف ها اینچنین واقعی هستند چون دولت آبادی خودش آن بوی را نفس کشیده.
     
    آخرین ویرایش:

    سنجاقکـــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/16
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    681
    امتیاز
    296
    "او خود، به تمامی رنج است. پس رنج را دوست می دارد. چنین است که فاسد فساد را، زاهد زهد را، کاری کار را، عالم علم را و رنجور رنج را دوست می دارد. از این رو که در هر کدام از این ها، دو چیز یک چیز می شوند. یگانه می شوند، وحدت دست می دهد. فاعل فعل می شود. آدم همانی می شود که در وجود خود دارد. با جوهر خود یکی می شود. در چنین هنگامه ای از بلوغ، آدم روح خود می شود. عقیل عذاب خود می شود، عقیل عذاب خود شده است. ... عقیل، عاقل نیست. عقیل، عاشق است. عاشق مصیبت خود. این است که نمی خواهد به حریم عشق او تجـ*ـاوز بشود. این قلمرو از آن خود اوست. عقیل از آن بار می گیرد." عقیل،عقیل ؛ محمود دولت آبادی
     
    بالا