مطالب طنز سیندرلای ایرانی (روایتگر:خودم)

  • شروع کننده موضوع *PArlA
  • بازدیدها 236
  • پاسخ ها 1
  • تاریخ شروع

*PArlA

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/03/30
ارسالی ها
5,097
امتیاز واکنش
51,479
امتیاز
1,281
سن
30
محل سکونت
Sis nation
سیندرلای ایرانی

mofo_cinderella-wallpaper.jpg

یکی بود ، دوتا نبود وِلی سه تا بود ، زیر گنبد کِبود (البته شایدم کبود نبود و آبی بود!والا من اون موقع نبودم خبر ندارم:/)دختری بس زیبا و بس رعنا و بس مشکَل گشا ، در زیر آن سقف کِبود زیستن همِی کرد که از قضا پدر و مادرش را خَداوند عزوجل بِربُوده بود.دخترِ بس همه چیز به همِراه نامادری اش که نامش "کل بِی بِی" بود و دو دختر به نام "دِر" و "دُیوار" داشت زندگی که چه عرض بَنمایم؟ ؟! بردگی مِی کرد! زیرا از آن جهِت که مادر نامادری اش بسی ظالم مِی نمود و بر سیندرلای ما بس سخت گرُفتن مِی نمود و بر هر چپ وَ راستش ایراد مِی گذاشت. سیندرلا هر شبگیر بر مِی خواست و به کران رود مِی رفت و آب همِی آورد و با آن ظرف مِی شوشت و بر سر نامادری ظالم انگیزش ، شراع بر مِی افگند.وی بسیار سختی مِی کَشید و بر همین مزید در هنر "کِشا" بودن ، بس کِشای خوبی بود.


روزی از روز های بس سرد تابَستان که خَداوند یادش برفته بود کولُرش را خِموش کِند ، پسری از تبار پادشاه بر کَران رود مِی رفت و آواز همِی خواند:


-پادشاهم پادشاه...مِی روم سوی سپاه...بستانُم یَک کلاه...بگذارِم بر سرم...پسر خوبی شوِم...همراهی در جنگش شوِم...با اُسپ و اُشتر و دانه ای کلاه...مِی روم با این سپاه...مِی کشانم نقشه ای بر سوی راه...گر که دیدم لشکری از اُن دیار...مِی دوِم سوی شیار...قایمُش مِی کنم آن کلاه زرین...وقتی آمد دشمنم،مِی زنم بر سرش یَک مشت سنگین...دشمنم طوری بمُردَد که انگاری نبود...همه گویند:پسر پادشاه ، شجاع که بود؟!


و اینگونه شعر مِی خواند و به همراه اُسپش این طرف مِی جَکید ، آن طرف مِی جَکید . ناگهان اُسپ لگد بس محکمی بر درِختی بفرود آورد که مسببش را سیبی بر سر پسرک مسلک فرودید و پسرک پادشاه متحول گردید و بس دیووانه بشد.به نزد مام خویش برفت و اشک ها بریخت و گفتن ها بگفت :


-مامم مرا زنی بده...من پیر خواهم شد...زن ندار مِی مانم بر کنج این قصر کوچک ... کس مرا یاری نرساند...کس مرا شوهر ننامد...مام من ، زنم بده!


مامش با وقار تمام مشتی بر فروق سرش نازل بُنماییده بگفت:


-پسرک تو تا دیروز گَمانت این بود که آب همیشه سرشار از مُماخت از کران رود سرچشمه مِی گیرد و مِی رفتی و در آن سنگ مِی انداختی تا راهش مسدود آید و آب مماخت سرشار نگردد ، حال از من زنی خواهی؟!من تورا زن نده!


پسرک اشک بریخت و شیون و ناله بنمود و با آبی کماکان سرشار از مُماخ مبارکش ، پای کوبان برفت تا خود اقدامی کند بر زن گرفتنش.وی بسی لجباز می نمود.قلم‌پر گنجشکش را برگرفت و رقعه ای نوشت بر داروغه که آن را به میرزا احمد ملک السلیمان شیراز کوچکی بدهد تا بر میدان اعلانات برفته و آن را جار همِی زند.


از برای سیندرلا ، وی که هنگام چاشتگاه به کران رود مِی رفت تا آبی همِی برد ، هوار میرزا را در میدان اعلانات بشنید و خوش خوشان به نزد مادر نامادری اش برفت و تا آمد حرف زدن بنماید ، مادر نامادری اش بگفت:


-سینی ، دیروز نه ، انگار هفته ی پیش بود.مورچه ای دیدم بس زحمت کَش و بس کوچِک که بار گرُان چون مِی کشید و مِی برد.برو و آن را پیدا بکن و از او پرسیدن بنمای که "ای وی تو را چون کشیدن از این بار گران که دیسک کمر گرفتن نمِی نمایی"؟!


سیندرلا نیز با لبخندی بس ملیح که هزاران هزار ناسزا در پشت خود پنهانی بداشت بگفت:


-مــــامی!وی را دیروز بدیدم که داشتند اورا ترحیم می نمودند!حال بگذار خبرت کنم که پسر پادشاه رقعتی برافراشته و جشنی به پا داشته تا همسری برگزیند به خویش.بیا ماهم برویم به پیش!


مام کل بی بی که بس ناراحت مور گران مایه بود ، با خود فکری بنمود و گفت "حال که ناراحت آن مورک مِی باشم این جشن را مظهر شادی دانسته ، لباس مشکی از تن برون فکنده و بر آن جشن وارد می آییم تا کمی شاد بگردیم" بر سیندرلا حرفش را بازگو نمایید.دخترک بس خوشحال و خندان برفت و با دسمالک خویش بر این طرف و آن طرف جهیده ، مِی رقصید و مِی خندید.مادر نامادری که اندرونش بس خباثت همِی پنداشت بگفت:


-دخترک ، به آن جشن چون تو کلفتی بروم که در امر راه برفتن نیز ناتوان است؟! تو در خانه ماندن می نمایی و ظرف مِی شوشی و آب همِی آوری.


شب بگشت و کل بِی بِی و دِر و دُیوار به جشن برفتند.سیندرلا ناراحت به گوشه ای خزیده ، زانو در دامن خویش افگنده و اشک همِی ریخت و در دل دشنام ها بار کل بی بی و پسر پادشاه می نمود که چون جشن مِی گیرد و او نمی تواند برفتن کند.ناگهان شَتُرِقی آمد و بر فراز صورت دخترک ، عجوزه ای خپل و کم مو ظاهر بگردید و بگفت:


-بر تو گویم سیندرلا.برخیز بپوش این لباس را...


سیندرلا بس مشوش برخیز کردن نمود و گفت:


-تو دیگر که هستی؟!از تبار آدمیانی یا جنیان؟


پیر خپل با نگاهی به اطراف بگفت:


-هیچ!دختری هستم از دیار پریان جن مانند که در دنیای آدمیان مِی زی اند و مِی خوردند و خپل مِی گردند.حال اینگونه پرحرف مُباش که من تو را بِمُرد.من آمده ام گِلی بر سرت آوردم و تورا خیر سرت بر جشن وارد آورم.این لباس را همِی پوش تا من جانوری پیدا کنم و اورا ماشینی بنمایم.


سیندرلا لباس را بگرفت آن را بپوشید و بس زیبا بگشت.پیر خپل برفت و بر آن مور گران مایه عصایش را بکوفت و او تبدیل به نیسان آبی رنگی بشد.سیندرلا بس جیغ و هوار بنموده بگفت:


-ای پیر مغشوش من چون با این ماشین به جشن پسرک پادشاه ورود آیم؟!


پیر خپل فکری کرد و بگفت:


-خوب است دگر!با لباست هم ست بگشته.سوارش بشو و چند کوچه آن طرف تر در کنار کران رود پارک بنما و بر جشن همِی رو .


دخترک که دید پیر راست گفتن مِی نماید برفت و سوار نیسان بشد و با ذوق فراوان استارتی بزد و راه افتادن کرد.


زمانی که به جشن رسید پیاده گشت و خود را تکانی داد تا جای روده و معده اش که در طول مسیر بر اثر تکاننده های نیسان جابه جا شده بود ، به قبل برگردد.روده عذرخواهی بنمود و تکه ای از خود را از روی معده برداشت.آنها با یکدیگر دست بدادند و آشتی بنمودند.


سیندرلا به جشن برفت و پسر پادشاه او را بدید و همان دم درگاه اورا بگرفت و داد ها بِزَد که:


-مـــــــــام! من زن خود را سُتانیدم.


سیندرلا که خر کیف بگشته بود کفشش را دراورده به سمت بیرون پرتاب بنموده بگفت:


-لاقل از اول گفتن مِی نمودی که اول کفشم را برایت وارد آورم!


پسر پادشاه بس خندید و بس سیندرلا را دوستید و آنها با یکدیگر مزدوج کردند.


برای خوشبختیشان صلوات

 
  • پیشنهادات
  • برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    86
    پاسخ ها
    1
    بازدیدها
    222
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    112
    بالا