محتسب ماجرا را نفهمید
درد این مبتلا را نفهمید
کوزه را دید و بو کرد و بشکست
رنگ و بوی خدا را نفهمید
قاضی از من گنه دید اما
جرم زلف سیا را نفهمید
شاه خوبان نهان دوش از این شهر
رفت و حال گدا را نفهمید
حال خود با طبیبی بگفتم
حال و درد و دوا را نفهمید
هر چه از راز پیمانه گفتم
زاهد این گفته ها را نفهمید
با من از عقل و از مصلحت گفت
صحبت نابجا را نفهمید
شرح خورشید شب را نوشتم
از الف تا به یا را نفهمید
مدعی خواند و خندید و بگذشت
معنی شعر ما را نفهمید
- حسین رسولی