الان که داشتم می گشتم، برخوردم به شاعری که خیلی شعر های فمنیستی گفته و اتفاقا یکی از شعرهاش درباره ی همین موضوع بود و من یاد این حرف شما افتادم:
ترجمه اش تقریبا همچین چیزی میشه:
امروز، همان روز است
روزی عادی نیست
بوق و شیپورها کجا هستند؟
دوربین ها کجایند؟
امروز روزیست که
اولین قطره های خون
و پوست قدیمی ات،
و خود قدیمی ات،
[بر زمین ریخته اند. ]
امروز آن روز است.
نیرویی نو از وجودت به بیرون تراوش می کند
وقتش است که جشن بگیری
وقت اش است که قاعدگی را تجربه کنی.
پ.ن: خود شعرش قشنگ تره ولی متاسفانه وقتی ترجمه می کنیم بخشی از ارزشش از دست میره و منم از شعر فارسی چیز زیادی سرم نمیشه که بخوام درستش کنم