داستانک کاربران من هنوز یک دختر هستم

ماهتاب :)

کاربر اخراجی
عضویت
2016/06/28
ارسالی ها
123
امتیاز واکنش
2,589
امتیاز
0
محل سکونت
توی اتاقم
داستان کوتاه من هنوز یک دختر هستم
نویسنده: ماهتاب
در نیمه های شب .......زمانی که ما
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
شب چهارده دامن اسمان را تزیین کرده است ........هنگامی که بسیاری از مردمان در رویا های ...مادر شدن....پاس کردن چک های خود ..... خریدن خانه 500 متری در شمال شهر یه سر می بردند.......دختری خواب را از خود می راند ......و سجاده سبز رنگ امیدش را بسوی خالقش پهن می کند ...........تا بگوید تک ارزویش را به کسی که نزدیک تر از رگ گردنش هست.

این مجموعه داستانهای کوتاه زندگانی یک دختر است. دختری همانند دختران دیگر.دختری که مانند هم جنس های خود سرشار از احساسات است ...از سوسک چندشش می شود و از کفش پاشنه بلند خوشش می اید اما او.....کمی هم تفاوت دارد با جنس های مونث دیگر......تفاوتی که در ظاهر 5 حرف است ولی.......
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ماهتاب :)

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    2,589
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    توی اتاقم
    اواخر ابان ماه بود . و اسمان دلش بدجوری گرفته بود. ابرهای خاکستری که مانع رسیدن نور خورشید به زمین می شدند گواه این گرفتگی را می داد.
    هدیه سرش را به شیشه تاکسی تکیه داده بود و به مردمی که به سرعت از کنارش می گذشتند چشم دوخته بود. دل او هم مانند اسمان گرفته بود. اسمان از ابرهای بارانی و دل او از ابر های سختی گرفته بود. هدیه چشمانش بیرون از تاکسی را می دید و متوجه نبود که راننده تاکسی هر از چند گاهی نگاهی از اینه به او می کند و در دل خود می گوید: - اخیییی طفلک معلومه که هنوز خیلی جوونه
    چراغ قرمز مانع حرکت تاکسی شد. راننده پیر تاکسی که دیگر طاقت این سکوت سنگین را نداشت لبانش را تَر کرد و گفت:
    -دختر جون ببخشید که فضولی می کنم ولی می خوام بدونم که چند سالته ؟
    هدیه از این سوال فهمید که راننده تاکسی از روی ظاهرش پی به بیماریش بـرده است. قبل از اینکه جوابی بدهد چشمانش را بست تا متوجه نگاه های ترحم امیز پیرمرد نشود. ان وقت با لب های خشکیده اش گفت:
    -21 سالمه
    هدیه چشمانش بسته بود و نفهمید که راننده تاکسی با نگاهی پر از ترحم و دلسوزی به او خیره شده است. چراغ سبز باعث شد که نگاه های راننده تاکسی دیگر متوجه هدیه نباشد و حرکت کند. هدیه دیگر چشمانش را باز نکرد. او از دنیا و مردمانش خسته شده بود. دوست داشت بیشتر در افکار خودش باشد تا در کنار ادم هایی که فقط از انسانیت ترحم و دلسوزی را یاد گرفته بودند . بادی وزید و باعث شکسته شدن بغض اسمان شد. اولین قطره باران بارید. پس از ان قطرات دیگرهم شروع به باریدن کردن.هدیه با شنیدن صدای برخورد قطرات به شیشه چشمانش را گشود. با دیدن باران لبخندی تلخی زد و به راننده تاکسی گفت:
    -معذرت می خوام می تونین همین جاها نگه دارین؟ می خوام پیاده بشم
    راننده با تعجبی فراوان در گوشه ای مناسب پارک کرد. سپس رو به مسافرش گفت:
    -اما هنوز تا بیمارستان که خیلی مونده؟؟
    هدیه پولی را که برای دادن به تاکسی همراه داشت به راننده داد وبا لبخند گفت:
    -می دونم ولی من دوست دارم توی بارون پیاده روی کنم
    جمله اش را که گفت از تاکسی پیاده شد. راننده تاکسی قبل از حرکت زیر لب گفت:
    -دختره دیوونه با این حالش می خواد توی این هوا پیاده روی کنه ....امون از این جوون های امروزی
    بعد ماشینش را روشن کرد. و به دنبال مسافری دیگر به راه افتاد.
     

    ماهتاب :)

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    2,589
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    توی اتاقم
    قطرات ریز باران یکی پس از دیگری بر روی صورت و چادر هدیه جا می گرفتند و چادرش را خیس می کردند. هدیه با لبخندی محو و لذتی فراوان در زیر بارش این رحمت الهی قدم برمی داشت و به سوی بیمارستان می رفت. او از زمان کودکی عاشق باران بود. زمانی که کودکی بیشتر نبود در خیالت خود فکر می کرد قطرات باران را فرشتگان کوچک و زیبایی می سازند و انها را با سرعت زیادی به زمین می اوردند . او در کودکی اش فکر می کرد که اگر در زیر باران قدم بزند فرشته ها صورتش را نوازش می کنند. همین تخیل کودکانه باعث ایجاد علاقه قدم زدن در زیر باران شده است. با اینکه اکنون فهمیده است که فرشته های کوچک و خوشگل در کار نیستند اما با اینحال گاهی حس می کرد کسی صورتش را نوازش می کند. هدیه غرق در خیالات خود بدون توجه به گذر زمان به ساختمان سفید رنگ بیمارستان رسید و به طبقه دوم ان رفت. قبل از اینکه او وارد اتاق دکتر خود بشود پرستاری که دوست و همدم هدیه بود از انجا گذر کرد که با دیدن هدیه گفت:
    - هدی توییییییی؟
    هدیه سرش را به طرف پرستار چرخاند و جواب داد:
    - سلام عرض شد زهرا جان
    زهرا که متوجه سلام نکردن خود شد به ارامی سلامی کرد . چند لحظه بعد زهرا با لحنی پر از شکایت و گله گفت:
    - همش تقصیر توئه اینقدر دیر به دیر می بینمت که به جای سلام کردن اول باید مطمئن شم خودتی یا نه بعد سلام کنم
    هدیه لبخندی زد و گفت:
    - اما من تقریبا زود به زود میام اینجا
    - بله شما زود به زود میای اینجا ولی وقتایی که من نیستم امروزهم به جای یک پرستار دیگه اینجام
    مکثی کرد و دوباره ادامه داد:- جنابعالی هم که زنگ زدن رو گـ ـناه کبیره می دونی و به من زنگ نمی زنی
    - شرمنده باور کن اصلا از تو یادم نبود
    - دشمت شرمنده خب دیگه من باید برم کار دارم ولی امشب میام خونتون دلم برای خاله فرشته یک ذره شده منتظرم باش خداحافظ
    - باشه منتظرت هستم برو در امان خدا
    زهرا که رفت . هدیه چند ضربه برای اعلام ورود به در زد. صدای مهربان دکتر موسوی از پشت در بلند شد که گفت:
    - بفرمایید
    هدیه وارد شد. دکتر موسوی مردی میانسال و عینکی بود که مانند همیشه در پشت میز خود نشسته بود و در حال نوشتن متنی بود. هدیه با دیدن دکترش لبخندی به صورتش اورد و گفت:
    - سلام دکتر موسوی
    دکتر سرش را بالا اورد . به بیمار جوانش لبخندی زد و گفت:
    - سلام هدیه جان بهتری دیگه ؟؟؟ چرا حالا نمی شینی؟؟
    - هدیه روی صندلی کنار میز دکتر نشست و گفت:
    - الحمد الله مثل همیشه ام
     
    آخرین ویرایش:

    ماهتاب :)

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    2,589
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    توی اتاقم
    دکتر میانسال لبخندی زد و گفت:
    - هدیه جان خیلی خوبه که تو از گرفتن سرطان خون نا امید نشدی و روحیه تو نباختی. خیلی از ادم ها همین که می فهمن سرطان گرفتن خودشون رو برای مردن اماده می کنن در حالی که اگه روحیه قوی و صبر زیادی داشته باشن این بیماری هم می تونه درمان بشه
    هدیه که تا ان لحظه به کاشی های سفید رنگ کف اتاق خیره شده بود . با اتمام حرف های دکتر سرش را به طرف دکتر چرخاند و با لبخند گفت:
    - بله حق با شماست درضمن توی دین ما ناامیدی جز گناهان کبیره محسوب میشه
    لبخند دکتر که هنوز باقی مانده بود پر رنگ تر شد و گفت:
    - خیلی خوبه که دین رو فقط توی نماز روزه حج و حجاب نمی بینی
    هدیه پاسخی نداد. نگاهش رو از صورت مهربان دکتر موسوی گرفت و به دیوار روبرویش خیره شد. پس از گذشت چند ثانیه در سکوت دکتر لبانش را تَر کرد و گفت:
    - خب حالا قرصات رو که سر موقع می خوری ؟
    - هدیه که همچنان به دیوار نگاه می کرد جواب داد:
    - بله
    - خوبه...جواب ازمایش قبلیت اومده باید بگم با اینکه روند درمانیت کنده ولی خوب داره پیش میره و چون زود بیماریت تشخیص داده شده احتمال اینکه درمان بشی هست
    اخرین جمله دکتر باعث شد لبخندی از امید بر لبان هدیه شکل بگیرد. با همان لبخند به دکترش نگاه کرد و گفت:
    - چه خوب
    دکتر سری تکان داد و گفت:
    - اره......راستی من و چند دکتر متخصص دیگه نظرمون اینه که به غیر از شیمی درمانی از یک روش درمانی دیگه هم انجام بدی
    هدیه با کنجکاوی پرسید:
    - چه روشی؟!
    - دکتر که اشتیاق بیمارش را دید با همان لبخندی که همیشه مهمان لبانش بود گفت:
    - پرتو درمانی یا رادیو تراپی
    هدیه با تعجب و صدایی ارام که بیشتر مانند زمزمه بود حرف دکتر را تکرار کرد
    - پرتو درمانی یا رادیوتراپی؟!
    دکتر که صدای ارام هدیه را شنیده بود گفت:
    - اره توی تهران چند تا بیمارستان پرتو درمانی هم می کنن ولی توی مشهد یک کلینیک تخصصی انکولوژی پرتو درمانی هست که میشه گفت پیشرفته ترین کلینیک پرتو درمانیه ایرانه
    - عوارض هم داره؟
    دکتر نگاهش را از روی بیمار جوانش گرفت و به کاغذ های نامرتب روی میزش چشم دوخت.سکوت فضای اتاق را پر کرده بود . هدیه منتظر پاسخ دکتر بود و دکتر موسوی هم دنبال کلماتی در مغزش بود که بتواند جواب بیمارش را بدهد. بعد از گذشت چند لحظه سکوت بلاخره دکتر موسوی سکوت اتاق را شکست .
    - گوش کن هدیه جان پرتو درمانی برای درمان سرطانت لازمه
    هدیه از این جمله دکتر فهمید که نباید توقع داشت که پرتو درمانی عوارض نداشته باشد . چیزی نگفت و برای دومین بار به کاشی های سفید کف اتاق خیره شد. چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که هدیه به ساعت مچی که دور دست چپش بود نگاهی کرد. چیزی تا اتمام مرخصی چند ساعته اش نمانده بود. برای همین از روی صندلی برخاست. چادرش را کمی مرتب کرد و رو به دکتر موسوی گفت:
    - خیلی ممنون اقای دکتر به خاطر زحماتتون من دیگه باید برم خداحافظ
    دکتر هم از صندلیش برخاست و با همان لبخند همیشگی اش گفت:
    - خواهش می کنم وظیفه منه درضمن هدیه جان تو برای من مثل دختر نداشتمی برو خدا به همرات.
    هدیه چیزی نگفت و به طرف در برای خروج رفت.
     

    Meli00

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/27
    ارسالی ها
    308
    امتیاز واکنش
    3,153
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    سرزمین عجایب
    yik4ixqv8mog5385fmn1.png
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    من یک دخترم...

    دختری از جنس اشک..از جنس بغض..از جنس عشق...!

    من یک دخترم...

    از جنس تنهایی..از جنس هـ*ـوس..از جنس دلبستگی...!

    من یک دخترم...

    از جنس زندان..از جنس قفس..یک گوشه ساکت و تنها..بی نفس...!

    من یک دخترم...

    از جنس پر بسته..از جنس دل شکسته..کنجی خلوت و خاموش..ساکت نشسته...!

    من یک دخترم...

    از جنس گله..از جنس سیگار های دود نکرده..از جنس الـ*کـل های نخورده...!

    من یک دخترم...

    از جنس فریاد های خفه شده..از جنس بغض های سرکوب شده..از جنس زندگی ای تباه شده...!

    من یک دخترم...

    از جنس عاشقی..از جنس حسودی..از جنس خودخواهی...!

    من یک دخترم...

    از جنس بهانه تراشی..از جنس نا امیدی..از جنس غرق شدگی...!

    من یک دخترم...

    از جنس کما..از جنس دعا..از جنس ادعا...!

    من یک دخترم..‌.

    از جنس لبخند های الکی..از جنس خنده های مصنوعی..از جنس غصه های یواشکی...!

    من یک دخترم...

    از جنس بارون..از جنس دریا..از جنس جاری شدن...!

    من یک دخترم...

    از جنس مظلومیت..از جنس معصومیت..از جنس جاهلیت...!

    من یک دخترم...

    از جنس ممنوعیت..از جنس محرومیت..از جنس تابعیت...!

    من یک دخترم...

    خاکستر دیروز..از جنس امروز..محکوم به فردا...!

    من یک دخترم...


    از جنس تکرار و تکرار وتکرار...!

    ((ملیکا.ش))
     
    آخرین ویرایش:

    Meli00

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/27
    ارسالی ها
    308
    امتیاز واکنش
    3,153
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    سرزمین عجایب
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    .
    فهمیدنِ دختری ...
    ک هر روز عصر با صدای ناقاره ها ...
    از لانهٔ کوچکش با ترس بیرون میپرید ...
    و با آن پیراهن چاکدار قرمزش ...
    باران را طی میکرد ...
    آنقدر ها هم سخت نبود ...
    فقط ,
    کافی بود ,
    مکعب آرزوهایش را باز میکردی ...
    و خودت را میدیدی ....
    .

    ((سارینا.س))
     
    بالا