- عضویت
- 2016/04/18
- ارسالی ها
- 4,852
- امتیاز واکنش
- 29,849
- امتیاز
- 1,120
به نام خداوند جان آفرین
با شما هستیم با سری سوم از اولین هفته مسابقه ی جذاب بـنـویـس از سـر خـطـ ...✎
به دلیل تعداد بالای شرکت کنندگان ، که حدودا 33 -34 نفر می باشند ، نظرسنجی این هفته طی سه مرحله انجام میشه !
و برای اینکه هر چه سریعتر بریم هفته ی آینده ، هر نظرسنجی دو روز باز هست !
شما عزیزان داستان هارو می خونید و در بالای تاپیک به دو داستان مورد علاقه تون رای میدید!
فقط به دو اثر می تونید رای بدید چون در آخر دو برنده خواهیم داشت !
منتقد و داوران عزیز هم توی نظرسنجی شرکت می کنند و بعد از پایان نظرسنجی ، داوران به تمامی اثرها امتیاز و منتقد بعد از نقد همه ی اثرها به سه داستان امتیاز و آقا یاشار به بهترین داستان از نظر خودشون امتیاز میدن!
دقت داشته باشید که امتیاز همه ی این عزیزان برای شما مهمه نه یه نفر و دو نفر ، همه شون !
هرکسی چه مستقیم ، چه غیر مستقیم ، چه اینجا و چه در خصوصی و پروفایل و ... به داوران و منتقد توهین کنه باهاشون برخورد شدید میشه !
داوران و منتقد ، ارزش گذاشتن و روی بنده رو زمین ننداختن و قبول کردن که یه همچین مسئولیت سختی داشته باشن ، میخوام که پشیمونمون نکنید !
پ.ن : شرکت کننده ای تقلب کنه ، بدون تذکر از دور مسابقات حذف میشه !
پ.ن: من جواب همه ی خصوصی هارو دادم برخلاف میلم تا بعدا حرفی باقی نمونه ! پس اگه داستان کسی نبود یا عنوانش مشکل داشته یا داستانش !
بعضی از دوستان هم با فونت ریز فرستادن که بهشون تذکر دادم ویرایش کنن ، اما من همه فونت هارو معمولی کردم تا دیگه جای هیچ گلایه ای نمونه !
************************************
داستان ها :
**************************
داستان شماره 23:
با صدای شکستن کتابش را بست.سرش را میان دستانش گرفت.با پرتاب شدن میز تمام تنش به رعشه افتاد.با این که چندین سال بود این صداها و صحنه ها را دیده و شنیده بود ولی هنوز هم مثل کودکی اش میترسید.صدای گریه مادرش میان صدای فریاد ها و شکستن ها گم شده بود. طوفان های ناگهانی و ارامش های مطلق خسته شده بود.دلش کمی،فقط کمی پدر میخواست.اگر تمام صفر هایه رتبه کنکورش را بر میداشتند و دوبرابر ان را هم به حساب بانکی اش می افزودندویا به بهترین دانشگاه جهان هم بورسیه اش می کردند،باز هیچکدام برای او پدری سالم با موجی ارام نمی اورد.
*********************
داستان شماره 24 :
همه می گفتند احمد آتش نشان خودخواهیست.بارها دیده بودند وقتی به ماموریت می روند ناگهان ناپدید می شود و بعد از اتمام کارها بود که تازه پیدایش می شد.
آن روز در حادثه آتش سوزی آن ساختمان بزرگ هم مثل همیشه غیبش زد،پس از ریختن بنای عظیم ساختمان،روزها خبری از احمد نشد و بالاخره روز پنجم آوار برداری بود که احمد برگشت،در حالی که جنازه کودکی را تنگ در آغـ*ـوش گرفته بود،درست زیر آخرین آوار ساختمان...
***************************
داستان شماره 25:
پشتش به من بود،درست نمی تونستم ببینمش،بازم همون حس لعنتی امد سراغم،حس دوست داشتن،حس خواستنش بیدادمیکرد توی کل وجودم،شال آبی که سرکرده بود واقعا بهش می یومد،ازهمین جاهم میتونستم صورتش روتصورکنم،که چقدربااین شال قشنگ میشه!
می خواستم برم بهش بگم،نرو،میخوامت،من بدون تومیمرم،عاشقتم،دیونتم،ازجام بلندشدم که برم پیشش بهش بگم میخوامش.-بابایی کجامیری؟مامان که اون طرفه.=جایی نمیرفتم دخترعزیزم
***********************
داستان شماره 26 :
نگاهش روی صفحه ی موبایلش خشک شده بود.چشمان وحشت زده اش به عکس های باز نشده ی روی صفحه خیره مانده بود و امان از طپش قلبش...بغض چنبره زده در گلویش میرفت که بشکند.صداهای اطرافیانش گنگ برشنوایش می نشست.حال باید چه کند؟چگونه تحمل کند؟نداشتن و نبودنش را؟عرق از تیره ی پشتش راه گرفت و صدای زنگ دوچرخه نشان از پیام نخوانده ای بر روی گوشی اش داشت...پیامی که دنیایش را نابود کرد...بسته اینترنتی شما به پایان رسید...:-) و او ماند و عکس های باز نشده.
*********************
داستان شماره 27 :
روزها بود که بی حرکت نظاره گرِ رفت و آمدِ آدم ها بود و با نگاه از آنان برای اندک جایی در گوشه و کنار طلبِ کمک می کرد . شب ها از این همه بی مهری اشک در چشمانش حلقه می زد و در دل آغـ*ـوشِ خدا را طلب می نمود . عاقبت در یکی از این روزها وقتی چشم گشود با دو چشمِ تیله ای کوچک رو به رو شد . به ناگاه خود را در دهانش احساس کرد . لبخندی زد و شکرگزار خدایش شد که این گونه نان خشکی همچون او را غذایی برای پرنده ای گرسنه کرد .
************************
داستان شماره 28:
سرش را به آرامی بالا آورد و نگاهی گذرا به چشمانی که انگار به دهانش قفل شده بودند ؛ انداخت !
با صدایی که در چشم دیگران مصمم می آمد ؛ ولی خودش می دانست در عمق صدایش دلگیری هایی نهفته است ؛ سکوت حاکم بر جو را شکاند و گفت :
_ اگه این دختر ، دختر خودم بود ؛ حتی اگه می خواست با یک آدم آس و پاس ازدواج کنه ؛ من حرفی نداشتم ؛ ولی الان ... این دختر ، زندگی این دختر ، آیندَش و خیلی چیزای مربوط بهش رو دست من امانت دادند ... !
*************************
داستان شماره 29:
بالای سن ایستاد بالا تر از همه ی تماشاچی ها وصدای تشویقشان. هرگز فکر نمی کرد روزی چنین جمعیتی برای تماشای او جمع شوند لحظه ای از تماشای مردم مشتاق دست کشید به طلوع خورشید نگاه کرد. چراغ ها خاموش شدن جمعیت به وجد امد چهارپایه زیر پایش را خالی کرد. دیگر هیچ چیز مهم نبود حتی طناب آویخته به گردنش.
*************************
داستان شماره 30 :
تک رنگ نیلی
سراسر رنگ بود اسمان ، رنگین کمان ارزوها نمایان شده بود . زمان زیادی از اخرین حضور او میگذشت و حالا که بازگشته بود همه خوشحال بودند و سراز پا نمیشناختند، همه غرق در خنده بودند به جز نرگس ، او صورتش را از همه کس پنهان کرده بود و به رنگین کمان نگاه نمی کرد .رنگین کمان ، دستانش را به زیر چانه ی نرگس گذاشت و با صدای بلندی گفت : _ چه شده که سیمای اسمانیت را از همه دریغ کرده ای !؟اما پاسخی به سوالش داده نشد ، نرگس برای همیشه رفته بود .همه میگویند او انقدر از هجر رنگین کمان اشک ریخت که عمرش به اتمام رسید.دیر امدی رنگین کمان یا بهتر است بگوبم از الان به بعد تک رنگ نیلی!
********************
داستان شماره 31:
مامان مریم امروز حتی یک کلمه ام حرف نزد.هر چی جلویش بپر بپر کردیم،ادا در آوردیم،انگار نه انگار.همان جور افتاده بود وسط اتاق.
سارا می گوید "مرده؟"
می گویم "عروسک پارچه ای چطور مرده آخر،خنگ خدا؟"
**********************
داستان شماره 32:
لاله نقره فام
لاله نقره فام به اسمان مینگریست که صدایی را شنید به سمت صدا بازگشت جوانی را دید که در چند قدمی اش به زمین افتاده .لاله بادیدن جوان احساس کرد چیزی دروجودش فروریخته و به سمت زمین کشیده میشود. او نمیدانست چند وقت است که درون خاک است او امید را از دست داده بود .که ناگاه به سطح خاک کشیده شد زمانی که به اطراف ساقه اش نگریست مایعی سرخ را دید وقتی ان دنبال کرد به مرد رسید.لاله نقرره فام دیگر نقره فام نبود گلبرگ هایش به رنگ سرخ درامده بود به رنگ خون
با شما هستیم با سری سوم از اولین هفته مسابقه ی جذاب بـنـویـس از سـر خـطـ ...✎
به دلیل تعداد بالای شرکت کنندگان ، که حدودا 33 -34 نفر می باشند ، نظرسنجی این هفته طی سه مرحله انجام میشه !
و برای اینکه هر چه سریعتر بریم هفته ی آینده ، هر نظرسنجی دو روز باز هست !
شما عزیزان داستان هارو می خونید و در بالای تاپیک به دو داستان مورد علاقه تون رای میدید!
فقط به دو اثر می تونید رای بدید چون در آخر دو برنده خواهیم داشت !
منتقد و داوران عزیز هم توی نظرسنجی شرکت می کنند و بعد از پایان نظرسنجی ، داوران به تمامی اثرها امتیاز و منتقد بعد از نقد همه ی اثرها به سه داستان امتیاز و آقا یاشار به بهترین داستان از نظر خودشون امتیاز میدن!
دقت داشته باشید که امتیاز همه ی این عزیزان برای شما مهمه نه یه نفر و دو نفر ، همه شون !
هرکسی چه مستقیم ، چه غیر مستقیم ، چه اینجا و چه در خصوصی و پروفایل و ... به داوران و منتقد توهین کنه باهاشون برخورد شدید میشه !
داوران و منتقد ، ارزش گذاشتن و روی بنده رو زمین ننداختن و قبول کردن که یه همچین مسئولیت سختی داشته باشن ، میخوام که پشیمونمون نکنید !
پ.ن : شرکت کننده ای تقلب کنه ، بدون تذکر از دور مسابقات حذف میشه !
پ.ن: من جواب همه ی خصوصی هارو دادم برخلاف میلم تا بعدا حرفی باقی نمونه ! پس اگه داستان کسی نبود یا عنوانش مشکل داشته یا داستانش !
بعضی از دوستان هم با فونت ریز فرستادن که بهشون تذکر دادم ویرایش کنن ، اما من همه فونت هارو معمولی کردم تا دیگه جای هیچ گلایه ای نمونه !
************************************
داستان ها :
**************************
داستان شماره 23:
با صدای شکستن کتابش را بست.سرش را میان دستانش گرفت.با پرتاب شدن میز تمام تنش به رعشه افتاد.با این که چندین سال بود این صداها و صحنه ها را دیده و شنیده بود ولی هنوز هم مثل کودکی اش میترسید.صدای گریه مادرش میان صدای فریاد ها و شکستن ها گم شده بود. طوفان های ناگهانی و ارامش های مطلق خسته شده بود.دلش کمی،فقط کمی پدر میخواست.اگر تمام صفر هایه رتبه کنکورش را بر میداشتند و دوبرابر ان را هم به حساب بانکی اش می افزودندویا به بهترین دانشگاه جهان هم بورسیه اش می کردند،باز هیچکدام برای او پدری سالم با موجی ارام نمی اورد.
*********************
داستان شماره 24 :
همه می گفتند احمد آتش نشان خودخواهیست.بارها دیده بودند وقتی به ماموریت می روند ناگهان ناپدید می شود و بعد از اتمام کارها بود که تازه پیدایش می شد.
آن روز در حادثه آتش سوزی آن ساختمان بزرگ هم مثل همیشه غیبش زد،پس از ریختن بنای عظیم ساختمان،روزها خبری از احمد نشد و بالاخره روز پنجم آوار برداری بود که احمد برگشت،در حالی که جنازه کودکی را تنگ در آغـ*ـوش گرفته بود،درست زیر آخرین آوار ساختمان...
***************************
داستان شماره 25:
پشتش به من بود،درست نمی تونستم ببینمش،بازم همون حس لعنتی امد سراغم،حس دوست داشتن،حس خواستنش بیدادمیکرد توی کل وجودم،شال آبی که سرکرده بود واقعا بهش می یومد،ازهمین جاهم میتونستم صورتش روتصورکنم،که چقدربااین شال قشنگ میشه!
می خواستم برم بهش بگم،نرو،میخوامت،من بدون تومیمرم،عاشقتم،دیونتم،ازجام بلندشدم که برم پیشش بهش بگم میخوامش.-بابایی کجامیری؟مامان که اون طرفه.=جایی نمیرفتم دخترعزیزم
***********************
داستان شماره 26 :
نگاهش روی صفحه ی موبایلش خشک شده بود.چشمان وحشت زده اش به عکس های باز نشده ی روی صفحه خیره مانده بود و امان از طپش قلبش...بغض چنبره زده در گلویش میرفت که بشکند.صداهای اطرافیانش گنگ برشنوایش می نشست.حال باید چه کند؟چگونه تحمل کند؟نداشتن و نبودنش را؟عرق از تیره ی پشتش راه گرفت و صدای زنگ دوچرخه نشان از پیام نخوانده ای بر روی گوشی اش داشت...پیامی که دنیایش را نابود کرد...بسته اینترنتی شما به پایان رسید...:-) و او ماند و عکس های باز نشده.
*********************
داستان شماره 27 :
روزها بود که بی حرکت نظاره گرِ رفت و آمدِ آدم ها بود و با نگاه از آنان برای اندک جایی در گوشه و کنار طلبِ کمک می کرد . شب ها از این همه بی مهری اشک در چشمانش حلقه می زد و در دل آغـ*ـوشِ خدا را طلب می نمود . عاقبت در یکی از این روزها وقتی چشم گشود با دو چشمِ تیله ای کوچک رو به رو شد . به ناگاه خود را در دهانش احساس کرد . لبخندی زد و شکرگزار خدایش شد که این گونه نان خشکی همچون او را غذایی برای پرنده ای گرسنه کرد .
************************
داستان شماره 28:
سرش را به آرامی بالا آورد و نگاهی گذرا به چشمانی که انگار به دهانش قفل شده بودند ؛ انداخت !
با صدایی که در چشم دیگران مصمم می آمد ؛ ولی خودش می دانست در عمق صدایش دلگیری هایی نهفته است ؛ سکوت حاکم بر جو را شکاند و گفت :
_ اگه این دختر ، دختر خودم بود ؛ حتی اگه می خواست با یک آدم آس و پاس ازدواج کنه ؛ من حرفی نداشتم ؛ ولی الان ... این دختر ، زندگی این دختر ، آیندَش و خیلی چیزای مربوط بهش رو دست من امانت دادند ... !
*************************
داستان شماره 29:
بالای سن ایستاد بالا تر از همه ی تماشاچی ها وصدای تشویقشان. هرگز فکر نمی کرد روزی چنین جمعیتی برای تماشای او جمع شوند لحظه ای از تماشای مردم مشتاق دست کشید به طلوع خورشید نگاه کرد. چراغ ها خاموش شدن جمعیت به وجد امد چهارپایه زیر پایش را خالی کرد. دیگر هیچ چیز مهم نبود حتی طناب آویخته به گردنش.
*************************
داستان شماره 30 :
تک رنگ نیلی
سراسر رنگ بود اسمان ، رنگین کمان ارزوها نمایان شده بود . زمان زیادی از اخرین حضور او میگذشت و حالا که بازگشته بود همه خوشحال بودند و سراز پا نمیشناختند، همه غرق در خنده بودند به جز نرگس ، او صورتش را از همه کس پنهان کرده بود و به رنگین کمان نگاه نمی کرد .رنگین کمان ، دستانش را به زیر چانه ی نرگس گذاشت و با صدای بلندی گفت : _ چه شده که سیمای اسمانیت را از همه دریغ کرده ای !؟اما پاسخی به سوالش داده نشد ، نرگس برای همیشه رفته بود .همه میگویند او انقدر از هجر رنگین کمان اشک ریخت که عمرش به اتمام رسید.دیر امدی رنگین کمان یا بهتر است بگوبم از الان به بعد تک رنگ نیلی!
********************
داستان شماره 31:
مامان مریم امروز حتی یک کلمه ام حرف نزد.هر چی جلویش بپر بپر کردیم،ادا در آوردیم،انگار نه انگار.همان جور افتاده بود وسط اتاق.
سارا می گوید "مرده؟"
می گویم "عروسک پارچه ای چطور مرده آخر،خنگ خدا؟"
**********************
داستان شماره 32:
لاله نقره فام
لاله نقره فام به اسمان مینگریست که صدایی را شنید به سمت صدا بازگشت جوانی را دید که در چند قدمی اش به زمین افتاده .لاله بادیدن جوان احساس کرد چیزی دروجودش فروریخته و به سمت زمین کشیده میشود. او نمیدانست چند وقت است که درون خاک است او امید را از دست داده بود .که ناگاه به سطح خاک کشیده شد زمانی که به اطراف ساقه اش نگریست مایعی سرخ را دید وقتی ان دنبال کرد به مرد رسید.لاله نقرره فام دیگر نقره فام نبود گلبرگ هایش به رنگ سرخ درامده بود به رنگ خون
آخرین ویرایش: