اسم من توماسه.توماس جانسون.با یه زندگی پر ماجرا در مناطق فقیر نشین، شهر همیشه ابری فورکس.
همه چیز از روزهای اول تابستان شروع شد. من همون آدم سابق بودم اما مامانم برای اولین بار، تونست من رو مجبور به کاری کنه که اصلا ازش خوشم نمی اومد. داشتم میرفتم پیش عمه پیرم که اسمش مایلی بود.
مایلی جانسون.
از همون لحضه ای که به اونجا رفتم، شاهد اتفاقات عجیب و غیرقابل باوری بودم که تقریبا به دیوانه بودن خودم مطمئن شدم.اما طولی نمیکشه، از طرف محلی ها(ساکنان جنگل و محافظان دروازه)دعوت میشم تا سرنوشتم رو رقم بزنم.آیا افسانه هفت جمجمه سیاه که متعلق به هفت برادر هستن، حقیقت داره؟
خلاصه: این داستان، داستان زندگی دختر پسرنمایی است که بعد از فوت خانواده اش بالاجبار به پسر بودن تظاهر می کند، طی اتفاقاتی گمان می کند که باعث مرگ پسر ثروتمندی به نام عرشیا رادمنش شده، اما روزی که به عنوان پرستار سه کودک در عمارتی شروع به کار می کند متوجه می شود وارث آن عمارت کسی نیست جز...