پدر بزرگ گل هارو خیلی دوست می داشت. مرتب توی گلدان یا باغچه خانه گل می کاشت.مخصوصا در ایوان خانه , گلهای زیبایی را پرورش داده بود تا از داخل اتاق منظره زیبایی به نظر بیاید.گلهای سفیدوارغوانی و صورتی و زرد.جک دلش می خواست به گلهای پدر بزرگش مرتب نگاه کند و لـ*ـذت ببرد.
بالاخره روزی رسید که چشمهای پدر بزرگ خیلی ضعیف شده بود و دیگر قادر به دیدن نبود. اما او باز هم باجدیت به گل ها آب می دادو از آن ها مراقبت می کرد. روزی جک با تعجب از پدر بزرگ پرسید:پدربزرگ .شما که دیگر گله را از یکدیگر تشخیص نمی دهید . پس چرا هنوز به پرورش گل ها علاقه مندید و مرتب به آنها آب می دهید؟
پدر بزرگ پاسخ داد: من دیگر به خوبی گلها را نمی بینم اما شما که می بینید .غیر از شما سایر افرادی که هم به گلخانه مراجعه می کنند گلها را می بینند. حتی همسایه هایه روبرو از دیدن گلها لـ*ـذت می برند.
جک فهمید پدر بزرگ برای خودش گلهارا دوست ندارد بلکه گل هارا برای این پرورش می دهد تا همه از آن لـ*ـذت ببرند .. پدربزرگ از اینکه دیگران لـ*ـذت ببرند لـ*ـذت می برد.
بالاخره روزی رسید که چشمهای پدر بزرگ خیلی ضعیف شده بود و دیگر قادر به دیدن نبود. اما او باز هم باجدیت به گل ها آب می دادو از آن ها مراقبت می کرد. روزی جک با تعجب از پدر بزرگ پرسید:پدربزرگ .شما که دیگر گله را از یکدیگر تشخیص نمی دهید . پس چرا هنوز به پرورش گل ها علاقه مندید و مرتب به آنها آب می دهید؟
پدر بزرگ پاسخ داد: من دیگر به خوبی گلها را نمی بینم اما شما که می بینید .غیر از شما سایر افرادی که هم به گلخانه مراجعه می کنند گلها را می بینند. حتی همسایه هایه روبرو از دیدن گلها لـ*ـذت می برند.
جک فهمید پدر بزرگ برای خودش گلهارا دوست ندارد بلکه گل هارا برای این پرورش می دهد تا همه از آن لـ*ـذت ببرند .. پدربزرگ از اینکه دیگران لـ*ـذت ببرند لـ*ـذت می برد.