دلنوشته ~•°درهــــم کــــده ~•°

☆ℳสみძịყξ☆

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/21
ارسالی ها
793
امتیاز واکنش
5,978
امتیاز
571
محل سکونت
اعماق دریا
_آخرین باری که اینجا اومدیم یادته؟!
+ آره، آخرین باری که همدیگه رو‌ دیدیم همین جا بود. دقیقا همین میز نشسته بودیم، فقط الان جامون عوض شده
_ خیلی سال گذشته، خیلی عوض شدیم ولی اینجا هنوز مثل قدیمه .
+ کاش نبود. احساس می کنم تک تک این میز و‌ صندلی ها بهم‌ خیره شدن و دارن سرزنشم می‌کنن
_ نمی خواد زمین رو‌ شخم بزنی و خاطره‌ ها رو بیرون بیاری ...
+ یه سوال بپرسم؟
_ آره حتما ...
+بعد‌ از من دوباره با کسی اینجا اومدی ؟!
- آره با خیلی ها
+ سخت نبود؟!
_ وقتی قرار بود برای آخرین بار ببینمشون اینجا قرار می‌گذاشتم. ‌اینجا جایی بود که یاد گرفته بودم میشه‌ فراموشی گرفت. یه برمودایی داره که همه ی خاطره ها رو قورت میده. رو همین صندلی می شستم و یادم میومد من مهمتر از اینارو از دست دادم ...
+ یه اعترافی کنم، من هنوز بهت فکر می کنم، خیلی زیاد، گفتم شاید ...
_ ادامه نده چون چیزی عوض نمیشه. فقط یاد بگیر دنیا خیلی نامرده
+ چرا؟!
_چون وقتی چیزی یا کسی رو با همه ی وجودت می خوای، نمی تونی داشته باشیش ولی یه روز میرسه که همون رو می‌تونی داشته باشی ولی دیگه نمی خوایش ...
 
  • پیشنهادات
  • ☆ℳสみძịყξ☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    793
    امتیاز واکنش
    5,978
    امتیاز
    571
    محل سکونت
    اعماق دریا
    دلشکستگی مثل زخم کف دست است. هیچ کاری نمی شود برای بهبودش کرد. باید گذاشت بافت ها خودشان خودشان را ترمیم کنند. نمی توانی مرهم رویش بگذاری و پانسمانش کنی. بعد بگذاری یک روز دو روز سه روز بماند، بازش کنی ببینی زخمت جوش خورده پوست آورده و دیگر دردی ندارد. نمی توانی دستت را بعد از مشت کردن باز نکنی، وقتی هم که بازش می کنی، لای ِ زخمت باز می شود و گاهی حتی خونابه ای هم پس می دهد و تو درست وقت باز شدن زخم می توانی کش آمدن پوست کف دستت را هم حس کنی. نمی توانی دستت را زیر آب نگیری،زخم وقتی که خیس می شود تازه تر از روز اول است. سر باز می کند؛ درست مثل یک لبخند کریه. وقتی این لبخند کریه تر می شود که رفته باشی حمام و زخمت خوب آب خورده باشد. پوست کف دستت پفکی شده باشد. پوست لبه های زخمت ضخیم شده باشد و مثل هندوانه باز شده باشد، مثل پسته خندان، مثل یک دانه تخمه ژاپنی شکسته شده.
    زخم ِ کف دست از آن زخم هایی است که نه می توانش ادای زخم شمشیر خورده ها را درآوری، نه می توانی مثل یک خراش کوچک فراموشش کنی. همه کارهای روزانه ات را می توانی انجام بدهی، اما کسی نمی فهمد همین که دستت را میخواهی با آب و صابون بشوری و زخمت باز می شود، چه سوزشی دارد. کسی نمی فهمد همینجوری که داری وسیله ای جا به جا می کنی، چیزی می گیری، غذایی می خوری، چقدر زخمت، خودش را توی چشمت می کند که هی! من هستم. کسی نمی فهمد وقتی دستت خشک باشد و مشت کرده باشی و بخواهی ناگهان بازش کنی انگاری داری با لبه تیز چاقو زخمت را دوباره باز می کنی.
    دل شکستگی، مثل زخم کف دست است. باید بگذاری خودش پیش برود. تمام شود. تازه تمام هم که بشود، نباید منتظر باشی که جایش هم از بین برود. زخم است دیگر؛ گاهی یک جوری جوش می خورد گوشت لامصب که تا ابدالاباد نگاهش کنی، دردش را به خاطر بیاوری.

    این همه را این روزها خوب می فهمم که کف دستم زخم شده. و الا دلشکستگی که کهنه است داستانش
     

    ☆ℳสみძịყξ☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    793
    امتیاز واکنش
    5,978
    امتیاز
    571
    محل سکونت
    اعماق دریا
    هیچوقت تو محل با ما بازی نمی کرد...
    فقط یه گوشه به دیوار تکیه می داد و تماشا می کرد
    فرقی نداشت وسطی و هفت سنگ و فوتبال، اون فقط تماشاگر بود
    یه بار وقتی ازش پرسیدم چرا هیچوقت خودت بازی نمی کنی بهم گفت" یه بار با چند تا از دوستام بازی کردم و بازی رو باختم.
    خیلی واسم کری خوندن و اون باخت خیلی ناراحتم کرد. واسه همین از باختن می ترسم و ترجیح میدم بازی نکنم. فقط یه تماشاگر باشم، نه چیزی بیشتر... "
    تو تمام این سال ها یه تماشاگر بود. چون از تکرار گذشته می ترسید.
    بعد از چند سال بی خبری دوباره دیدمش. تا بهش گفتم تماشاگر منو شناخت. وسط حرفامون فهمیدم تو دلش کسی هست که تو زندگیش نیست. دلیلش رو که پرسیدم از یه تجربه ی تلخ گفت. از یه خواستن که به داشتن ختم نشده...
    فهمیدم هنوز ترس از تکرار گذشته تو وجودش هست. درست مثل قدیما که بازی نمی کرد و فقط تماشاگر بود. حالا تماشاگر تنهاییش بود...
    می دونستم حرف زدن با یه تماشاگر بی فایدست ولی تو چشماش نگاه کردم و گفتم ببین رفیق ما قدیما بازی می کردیم تا تلاش کنیم اونی بشه که می خوایم. نمیگم همش می بردیم ولی باختن هم آخر دنیا نبود.
    تمام لـ*ـذت بازی به این هستش که همش برد یا همش باخت نیست. بازنده باش ولی تماشاگر نباش. نذار ترس از باخت، ترس از نرسیدن، ترس از تکرار اتفاقات تلخ گذشته لـ*ـذت زندگی رو ازت بگیره...
     

    ☆ℳสみძịყξ☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    793
    امتیاز واکنش
    5,978
    امتیاز
    571
    محل سکونت
    اعماق دریا
    همیشه برای من سوال است که چرا همه ی آدم ها از یک تقویم مشترک استفاده می کنند
    من سال هاست ایمان آورده ام که هر آدمی تقویم خودش را دارد
    هر‌وقت به تقویم نگاه می کنم تعجب می کنم
    روزها و شب های مهمی‌ را تقویم ها فراموش کرده اند
    روزهایی که ما اندازه ی تمام عید ها در دلمان جشن گرفته ایم
    یا حتی شبهایی که تا صبح گریسته ایم
    می شناسم‌ آدم هایی را که اول زمستانشان بهار بوده
    می شناسم آدم هایی را که بهارشان سرد گذشته
    هستند کسانی که روز طبیعت آرزوهایشان سوخته
    هستند کسانی که روز مقاومت زندگیشان را باخته اند
    هستند کسانی که روز جوان با یک خبر پیر شده اند
    کاش هر کس تقویم خودش را داشت
    تقویم را باز می کرد
    به تاریخ امروز نگاه می کرد
    یادش می افتاد سال ها پیش در چنین روزی چه اتفاقاتی افتاده
    یادش می افتاد امروز چه روزی ست
    یادش می افتاد عید است یا وفات
    تقویم ها دروغ می‌گویند
    شاید عید من وسط پاییز باشد.
     

    ☆ℳสみძịყξ☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    793
    امتیاز واکنش
    5,978
    امتیاز
    571
    محل سکونت
    اعماق دریا
    فقط دو روز مانده بود تا تولد بهترین دوستم. فکر و ذکرم شده بود انتخاب هدیه برای او. می دانستم دلش اسیر یک جعبه ی مداد رنگی بیست و چهارتایی ست چون بارها درباره اش با من حرف زده بود اما من فقط هشت سالم بود. پول تو جیبی هایم کفاف این هدیه را نمی داد. فقط یک راه داشتم، اینکه به سراغ قلکم بروم. قلکی که چند ماه تمام امانت دار پول تو جیبی هایم شده بود تا بتوانم اسکیت بخرم. اما من می خواستم دوستم را به آرزویش برسانم. قلکم را بالا بردم و به زمین کوبیدم...
    آرزوی خودم را شکاندم. می دانستم وقتی هدیه ی من را باز کند خوشحال ترین آدم دنیا می شود
    ولی... ولی آنقدر هدیه ی خوب برایش آورده بودند که اصلا هدیه ی من به چشمش نیامد. حتی یک تشکر هم نکرد. من برای خوشحال کردنش از آرزوی خودم گذشته بودم؛ همه ی پس اندازی که مدت ها برایش از خواسته هایم زده بودم را خرج برآورده شدن آرزوی او کرده بودم اما او هرگز نفهمید.
    من ماندم و یک قلک شکسته ی خالی...
    حالا بعد از این همه سال به این فکر می کنم که آدم ها هر کدام قلک هایی دارند که در آن چیزهایی مهم تر از پول را پس انداز می کنند.
    محبت، وفاداری و عشق را ذخیره می کنند تا در زمان مناسب خرجش کنند. اما گاهی قلکشان را برای آدم اشتباهی می شکنند. کسی که چشمهایش به روی محبت و فداکاری و عشق آن ها بسته ست.
    کاش حواسمان باشد قلکمان را برای چه کسی می شکنیم. قلکی که خالی شود خیلی سخت پر می شود...
     

    ☆ℳสみძịყξ☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    793
    امتیاز واکنش
    5,978
    امتیاز
    571
    محل سکونت
    اعماق دریا
    اگر از من بپرسی عشق چیست ؟؟
    میگویم
    عشق در بـ..وسـ..ـه است که بر دستم جاری می شود
    دستی که درد را
    جاری میکند بر تنت ..!
     

    ☆ℳสみძịყξ☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    793
    امتیاز واکنش
    5,978
    امتیاز
    571
    محل سکونت
    اعماق دریا
    کاش میشد...
    آدما رو مثل اسکناس؛
    جلو نور گرفت و
    واقعی هاشو تشخیص داد.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌..!!!
     

    ☆ℳสみძịყξ☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    793
    امتیاز واکنش
    5,978
    امتیاز
    571
    محل سکونت
    اعماق دریا
    یکی از معدود آدمایی که؛

    واژه‌ی انسانیت برازندشونه،
    کسایی هستن که میدونن ممکنه
    محبتشون جبران نشه،
    ولی بازم محبت میکنن....
     

    ☆ℳสみძịყξ☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    793
    امتیاز واکنش
    5,978
    امتیاز
    571
    محل سکونت
    اعماق دریا
    حقیقتاً آخر هفته که می‌شه گذر زمان به رقت ‌انگیزترین حالِ خودش صعود می‌کنه.
    آدم یاد روزایی میفته که یه شوری از توی مغزش سُر می‌خورد می‌ریخت توی بطن چپ وُ به ثانیه نرسیده پخش می‌شد همه جای بدن!
    پای آدم جون می‌گرفت واسه بیرون زدن.
    دست آدم جون می‌گرفت واسه تماس گرفتن با دوست وُ رفیق وُ عشق وُ این چیزا.
    فَکِ آدم جون می‌گرفت واسه وراجی کردن.
    لبش جون می‌گرفت واسه خندیدن.
    آخر هفته که می‌شه آدم خماریِ ذوقِ ته کشیده‌ش رو می‌کشه.
    حالا نه اینکه خیلی توی زندگی ما اثر عجیبی داشته باشه، واسه ما روزای هفته فرقی با هم نداره.
    توی همین بیست متر اتاق راه می‌ریم، کتاب می‌خونیم، فیلم می‌بینیم، یه چیزایی می‌نویسیم.
    از اتاق بیرونم می‌ریم، می‌ریم تا آشپز‌خونه از سماورِ خسته‌مون واسه خودمون یه استکان کمر باریک چای کهنه دم می‌ریزیم.
    مردونه هر دفعه‌‌ می‌ریم بیرون لامپو خاموش می‌کنیم.
    بعد دوباره برمی‌گردیم توی اتاق، دراز می‌شیم، زل می‌زنیم به سقف، فکرمون داغ می‌کنه، چای یخ می‌شه، هوا می‌ره رو به تاریکی، لامپ خاموشه، هی فکر می‌کنیم.
    نمی‌دونم سر‌نخِ فکرمون از کجا شروع می‌شه اما تهش ختم می‌شه دقیقا به همینجا، می‌رسیم به این نکته که ذوق آدم نه ضعیف میشه نه آستیگمات! یکدفعه کور میشه وُ هیچ مدل پیوندی هم نمیخوره!
     

    ☆ℳสみძịყξ☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    793
    امتیاز واکنش
    5,978
    امتیاز
    571
    محل سکونت
    اعماق دریا
    از یه جایی به بعد دیگه هیچ جا مثل خونه احساس آرامش نمیده بهت
    دیگه هیچ رفیقی صمیمی تر از پدر و مادرت نداری
    دیگه وقتتو صرف جنس مخالف نمیکنی
    دیگه عشق و عاشقی اولویت اولت نیس
    از یه جایی به بعد دیگه حرف بقیه واست مهم نیس
    دیگه به دنیا از قاب کوچیکی که ساخته بودی نگاه نمیکنی
     
    بالا