دلنوشته ~•°درهــــم کــــده ~•°

☆ℳสみძịყξ☆

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/21
ارسالی ها
793
امتیاز واکنش
5,978
امتیاز
571
محل سکونت
اعماق دریا
کودک که بود آرزو کرد بزرگ شود، بزرگ شد...
بزرگ که شد آرزو کرد کودک شود، اما نشد...
کودک که بود آرزو کرد مثل بزرگتر ها یک شب بیدار بماند... بیدار ماند...
بزرگ که شد آرزو کرد یک شب راحت بخوابد ، اما نشد...
کودک که بود آرزو کرد حافظه ی قوی ای داشته باشد... حافظه اش قوی شد
بزرگ که شد آرزو کرد همه چیز را فراموش کند ، اما نشد
کودک که بود آرزو کرد یک بار تنها به مدرسه برود، تنها رفت
بزرگ که شد آرزو کرد تنهایی را ترک کند، اما نشد
کودک که بود آرزو کرد به خواسته های دنیای کودکی اش برسد... رسید
بزرگ که شد آرزو کرد به خواسته ی دلش برسد ، اما...
شب آرزوهاست... یک امشب را کودک باش... با دل کودکیت آرزو کن... می دانی کودک ها به آرزوهایشان می رسند...
 
  • پیشنهادات
  • ☆ℳสみძịყξ☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    793
    امتیاز واکنش
    5,978
    امتیاز
    571
    محل سکونت
    اعماق دریا
    تو پدر خوبی میشی ...‌
    اینو همیشه زری بهم می گفت، زری دختر همسایمون بود... تو همه ی خاله بازی ها من شوهر زری بودم ، رضا و سارا هم بچه هامون ...همیشه کلی خوراکی از خونه کش می رفتم و میاوردم واسه خاله بازی، ناسلامتی مرد خونه بودم ، زشت بود دست خالی بیام ... یادمه یه‌بار پفک و یخمک و آجیل تو خونه نداشتیم منم قابلمه ی نهارمون رو بردم واسه زن و بچه م!! وقتی رفتم تو حیاط ،‌زری داشت به بچه ها می گفت سر و صدا نکنید الان باباتون میاد... وقتی زری می گفت باباتون، جوگیر می شدم...‌واسه همین برگشتم تو خونه و از تو یخچال دوغ برداشتم ، آبگوشت بدون دوغ مزه نداشت ... نهار رو خورده بودیم که مامانم سر رسید ...‌دید جا تره و بچه هم هست ولی آبگوشت نیست که نیست ... یه دمپایی خوردم، دو تا لگد به باسـ ـن ، گوشمم یه نیمچه پیچی خورد ...بابام که اومد خونه وقتی شاهکارم رو با پیاز داغ اضافی از مامانم شنید خندید و بهم گفت تو پدر خوبی میشی ، منم ذوق مرگ شدم...
    اون وقتا مثل الان نبود که بچه ها از آدم بزرگ‌ها بیشتر بدونن ، اون وقتا لک لک ها بچه ها رو از آسمون میاوردن... ولی یواشکی میاوردن که کسی اونا رو نبینه و بگه اینو‌ بهم بده اینو نده ، سوا کردنی نبود ... ولی من همیشه خوشحال بودم که لک لک بچه رسون منو اینجا گذاشته...
    یه روز فهمیدم بابام خونه خریده و داریم از اینجا می ریم... وقتی به زری گفتم کلی گریه کرد...درد گریه ش بیشتر از همه ی کتک هایی بود که خورده بودم ...منم جوگیر‌، زدم زیر گریه... مرد که گریه نمی کنه دروغ آدم بزرگاست، تو خاله بازی ما مرد هم گریه می کرد... روز آخر هر‌چی پول از بقیه ی خرید ماست و نون و پیاز جمع کرده بودم رو برداشتم و رفتم واسه زری و رضا و سارا یادگاری گرفتم ... واسه زری یه عروسک گرفتم، گفت اسمش رو چی‌بذارم گفتم دریا ،‌ وقتی یادگاری رضا و سارا رو دادم به زری تا به دستشون برسونه واسه آخرین بار بهم گفت تو پدر خوبی میشی ... گذشت و دیگه هیچوقت زری رو ندیدم تا امشب ...‌تو جشن تولد یه رفیقی... خودش بود ،‌ همون چهره فقط قد کشیده بود... رفیقم رو کشیدم کنار و‌گفتم این کیه؟ گفت زری خانوم رو میگی؟ وقتی مهمون داریم میاد کارامون رو انجام میده...آخه شوهرش از داربست افتاده و نمی تونه کار کنه، گفتم بچه هم داره ،‌ گفت تو‌ که فضول نبودی، آره یه دختر داره، دریا... زدم از خونه بیرون با دو جمله که مدام تو‌ ذهنم تکرار میشه...
    دریا خانوم لک لک بچه رسون دست خوب کسی سپردتت ...
    زری زری زری ...نمی دونم من پدر‌خوبی‌میشم‌ یا نه ولی‌ می دونم تو مادر خوبی شدی ...
     

    ☆ℳสみძịყξ☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    793
    امتیاز واکنش
    5,978
    امتیاز
    571
    محل سکونت
    اعماق دریا
    چه دردیست ؟ خب قدرش را همین حالا بدانید! چند ماه دیگر... چندسال دیگر... میخواهیدحسرت همین آدمی که کنارتان هست را بخورید! آدمی که الان برایتان میمیرد شاید سالها بعد حتی اسمتان را هم به یاد نیاورد زمان احساس آدمها را تغییر میدهد!
     

    ☆ℳสみძịყξ☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    793
    امتیاز واکنش
    5,978
    امتیاز
    571
    محل سکونت
    اعماق دریا
    یکی بیاد که...
    بزرگ شده باشه
    فکر عشق و حال نباشه
    رفیق بازیاشو کرده باشه تموم شده باشه
    که نخواد همش بپیچونه
    اینور اونور دنبال شیطونی نباشه
    بیاد که بمونه
    فقط حواسش پیش تو باشه
    فقط فقط تورو بخواد
    دنبال یه رابـ ـطه جدی باشه
    فکر اینده ساختن با تو باشه
    توقع زیادیه؟
    اصن از اینا هست؟!
    خوش بحالتون اگه دیدین!
     

    ☆ℳสみძịყξ☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    793
    امتیاز واکنش
    5,978
    امتیاز
    571
    محل سکونت
    اعماق دریا
    When I was a child I was afraid of ghosts.As I grew up I realized people are more scary

    وقتی بچه بودم از روح می ترسیدم، وقتی بزرگ شدم فهمیدم آدما ترسناکترند
     

    ☆ℳสみძịყξ☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    793
    امتیاز واکنش
    5,978
    امتیاز
    571
    محل سکونت
    اعماق دریا
    بلدی من را همینطور که هستم دوست بداری ؟!
    همینقدر آتش پاره و جیغ جیغو ..
    همینقدر شیطان ..
    همینقدر گستاخ و حاضر جواب ..
    بلدی همین"مــن" را دوست بداری ؟!
    بدون اینکه بخواهی تغیــیرش بدهی ..
    همین منِ گاهی شلخته را ..
    همین دختری که گاهی ریملش زیر چشمش میریزد
    گاهی موهایش پریشان میشود ..
    گاهی قلدر میشود و یادش میرود دختـر است ..
    اصلا بگو ببینم
    میشود دوستش داشت این "من"ِ دیوانه را ..
    که گاهی صدایِ خنده اش گوشِ فلک را کر میکند ..
    بلدی وقتی بلند میخندد پا به پایش بخندی ؟
    و نگـویی"هیــس" ؟
    بلدی کلِ تهران را کنارش قدم بزنی و نگویی"خسته شدم" !
    بلدی پا به پایش ذوق کنی برایِ بچه هایِ مـردم .. ؟
    بلدی دوست داشتن را اصلا .. ؟
    بلدی وقت هایی که گریه میکند
    چطور بغلش کنی .. ؟
    چطور گاهی بی هوا ببوسی اش ؟!
    یا یکهو
    وسط هیاهویِ جمعیت
    روسری اش را کنار بزنی
    و درِگوشش بگویی"دوستت دارم ؟!
    بگو ببینم
    دوست داشتم را بلدی .. !
     

    ☆ℳสみძịყξ☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    793
    امتیاز واکنش
    5,978
    امتیاز
    571
    محل سکونت
    اعماق دریا
    از خودت می‌پرسی : اون رؤیاهات کجا هستن؟
    سرت رو تکون میدی و میگی : سالها چه زود می‌گذرن!
    و باز هم از خودت می‌پرسی : تو با زندگیت چکار کردی؟ بهترین سالهای عمرتو کجا به خاک سپردی؟ زندگی کردی یا نه ؟ ببین، به خودت میگی، دنیا چقدر داره سرد میشه. سالهای بیشتری می‌گذرن و با خودشون تنهایی ملال‌آوری رو میارن و بعد پیری تکیه‌زده به یک چوب زیر بغـ*ـل لرزان لرزان میاد و درست بعدش بدبختی و خُرد شدن. دنیای خیالی تو تاریک میشه، رؤیاهات پوسیده میشن و مثل برگهای زرد می‌افتن.
    آیا تنها ماندن، تنهای تنها، بدون اینکه چیزی برای تأسف خوردن داشته باشی، دردناک نیست؟ چون هر چی که من از دست میدم، همه، چیزهایی هستن که یه روزی "هیچ" میشن..
     

    ☆ℳสみძịყξ☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    793
    امتیاز واکنش
    5,978
    امتیاز
    571
    محل سکونت
    اعماق دریا
    بزرگ‌ترین اشتباه در زندگی، شخم زدن گذشته کسی‌ست که دوستش داری!
    تمام گذشته‌اش را وجب به وجب می‌گردی تا اشتباهی پیدا کنی، آن‌وقت درگیر روزهایی می‌شوی که تمام شده ولی مرور دوباره‌شان می‌تواند احساسات عمیقی که وجود دارد را تمام کند.
    حست , خواسته یا ناخواسته تغییر می‌کند دیگر نمی‌توانی مثل قبل باشی چون مدام در ذهنت اتفاقات گذشته‌اش را مرور می‌کنی.
    قاضی می‌شوی و قضاوت می‌کنی بدون آنکه از چیزی خبر داشته باشی. رفتارت عوض می‌شود. با کوچک ترین مشکلی اشتباهات گذشته را چوب می‌کنی بالای سرش و مدام سرزنشش می‌کنی..

    کاش تمام آدم ها فرصت این را داشته باشند تا با هر گذشته‌ای , بتوانند دوباره شروع کنند.
    کاش بدانیم گذشته هر آدمی فقط و فقط برای خودش است و ما صاحب زندگی دیگران نیستیم..
     

    ☆ℳสみძịყξ☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    793
    امتیاز واکنش
    5,978
    امتیاز
    571
    محل سکونت
    اعماق دریا
    اولین باری که تو زندگیم چیزی رو جا گذاشتم هنوز یادمه. آخرای زمستون بود ولی هوا می گفت بهار شده. یه شال گردن مشکی داشتم که مادر بزرگم واسم بافته بود. اون روز وقتی رسیدم سر کلاس مثل همیشه گذاشتمش تو جا میزی. زنگ آخر که خورد فراموش کردم اصلا شال گردن دارم، تو کلاس جاش گذاشتم و وقتی فهمیدم که نزدیکای خونه بودم. نمی دونم چرا ولی برنگشتم. گفتم این هوا که شال گردن نمی خواد. فردا میرم سراغش! فردای اون روز زمستون به خودش اومد و هوا عجیب سرد شد.‌ تازه فهمیدم چی رو جا گذاشتم چون بهش احتیاج پیدا کرده بودم! تا رسیدم مدرسه رفتم سراغ جا میزیم. نبود! همه جا رو دنبالش گشتم خبری از شال گردنم نبود. مدام فکر می‌کردم که اگه همون موقع می رفتم سراغش شاید هنوز داشتمش. چند روز بعد یه شال گردن خریدم که فقط شبیه شال گردنم بود. ولی هیچوقت اون حس خوب رو بهش نداشتم.
    بعد از این همه سال خوب می دونم که ما آدم ها خیلی وقتا داشته هامون رو جا می ذاریم، چون فکر می‌کنیم بهشون احتیاج نداریم. فکر می کنیم همیشه سر جاشون می مونن و هر وقت بریم سراغشون هستن. اما وقتی زندگیمون زمستون میشه و تو نبودشون سرما رو حس می‌کنیم تازه می فهمیم که گاهی برای دنبالشون گشتن خیلی دیره ... خیلی ...
    اما مهم ترین چیزی که تو زندگیم جا گذاشتم شال گردن نبود. خودم بودم. من الان فقط شبیه چیزی هستم که دوست دارم باشم. باید زودتر خودم رو پیدا کنم چون درست جایی هستم که به بودنم احتیاج دارم، تو اوج سرما .
     

    ☆ℳสみძịყξ☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    793
    امتیاز واکنش
    5,978
    امتیاز
    571
    محل سکونت
    اعماق دریا
    مادربزرگ برایم از سفر هدیه آورده بود.
    جعبه‌ی کادو را که باز کردم، از خوشحالی بالا و پائین می‌پریدم و فریاد می‌زدم...
    آخ جون... آتاری!
    آن روزها هرکسی آتاری نداشت. تحفه‌ای بود برای خودش!
    کارم شده بود صبح تا شب در دست گرفتن دسته‌ی خلبانی آتاری و هواپیما بازی کردن.
    مدتی گذشت و من هر روزم را با آتاری بازی کردن شب می‌کردم و هر چه می‌گذشت بیشتر از قبل دوستش داشتم. خوشحال‌ترین کودک دنیا بودم...
    تا اینکه یک روز خانه‌ی یکی از اقوام دعوت شدیم. وارد خانه که شدم چشمم خورد به یک دستگاه جدید که پسر آن خانواده داشت. بهش می‌گفتند میکرو.
    آنقدر سرگرم بازی شدیم که زمان فراموش شد.
    خیلی بهتر از آتاری بود. خیلی...! بازی‌های بیشتری داشت؛ دسته‌ی بازی دکمه‌های بیشتری داشت؛ بازی‌هایش بر عکس آتاری یکنواخت نبود و داستان داشت.
    تا آخر شب قارچ‌خور بازی کردم و هواپیمای آتاری را فراموش کرده بودم.
    به خانه که برگشتیم دیگر نمی‌توانستم آتاری بازی کنم. دلم را زده بود. دیگر برایم جذاب نبود. مدام آتاری را با میکرو مقایسه می‌کردم. همه‌ش به این فکر می‌کردم که چرا من نباید میکرو داشته باشم ولی یک بار نشد بگویم چرا من آتاری دارم و دیگران ندارند.
    امروز که در انباری لای تمام خرت و پرت‌های قدیمی آتاری‌ام را دیدم فقط به یک چیز فکر کردم...
    ما قدر داشته‌هایمان را نمی‌دانیم.
    آنقدر درگیر مقایسه کردن‌شان با دیگران می‌شویم تا لـ*ـذت‌شان از بین برود و دلزده‌مان کند. داشته‌های دیگران را چوب می‌کنیم و می‌زنیم بر سر خودمان و عزیزان‌مان.
    به این فکر نمی‌کنیم داشته‌های ما شاید رؤیای خیلی‌ها باشد.
    زندگی به من یاد داد مقایسه کردن همه چیز را خراب می‌کند.
     
    بالا