شعر `•°•✴مثنویات، تمثیلات و مقطعات پروین اعتصامی✴•°•`

^Fatemeh.R80

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/06/10
ارسالی ها
4,329
امتیاز واکنش
25,892
امتیاز
906
سن
22
محل سکونت
BARAN
آئین آینه...


! فلک چه کجرو و گیتی چه تند خوست
ما را زمانه رنجکش و تیره روز کرد
خرم کسیکه همچو تواش طالعی نکوست
هرگز تو بار زحمت مردم نمیکشی
ما شانه می‌کشیم بهر جا که تار موست
از تیرگی و پیچ و خم راههای ما
در تاب و حلقه و سر هر زلف گفتگوست
با آنکه ما جفای بتان بیشتر بریم
مشتاق روی تست هر آنکسی که خوبروست
گفتا هر آنکه عیب کسی در قفا شمرد
هر چند دل فریبد و رو خوش کند عدوست
در پیش روی خلق بما جا دهند از انک
ما را هر آنچه از بد و نیکست روبروست
خاری بطعنه گفت چه حاصل ز بو و رنگ
خندید گل که هرچه مرا هست رنگ و بوست
چون شانه، عیب خلق مکن موبمو عیان
در پشت سر نهند کسی را که عیبجوست
زانکس که نام خلق بگفتار زشت کشت
دوری گزین که از همه بدنامتر هموست
ز انگشت آز، دامن تقوی سیه مکن
این جامه چون درید، نه شایستهٔ رفوست
از مهر دوستان ریاکار خوشتر است
دشنام دشمنی که چو آئینه راستگوست
آن کیمیا که میطلبی، یار یکدل است
دردا که هیچگه نتوان یافت، آرزوست
پروین، نشان دوست درستی و راستی است
هرگز نیازموده، کسی را مدار دوست
 
  • پیشنهادات
  • ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    احساس بی ثمر...


    بارید ابر بر گل پژمرده‌ای و گفت
    کاز قطره بهر گوش تو آویزه ساختم
    از بهر شستن رخ پاکیزه‌ات ز گرد
    بگرفتم آب پاک ز دریا و تاختم
    خندید گل که دیر شد این بخشش و عطا
    رخساره‌ای نماند، ز گرما گداختم
    ناسازگاری از فلک آمد، وگرنه من
    با خاک خوی کردم و با خار ساختم
    ننواخت هیچگاه مرا، گرچه بیدریغ
    هر زیر و بم که گفت قضا، من نواختم
    تا خیمهٔ وجود من افراشت بخت گفت
    کاز بهر واژگون شدنش برفراختم
    دیگر ز نرد هستیم امید برد نیست
    کاز طاق و جفت، آنچه مرا بود باختم
    منظور و مقصدی نشناسد به جز جفا
    من با یکی نظاره، جهان را شناختم
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    ارزش گوهر...


    مرغی نهاد روی بباغی ز خرمنی
    ناگاه دید دانهٔ لعلی به روزنی
    پنداشت چینه‌ایست، بچالاکیش ربود
    آری، نداشت جز هـ*ـوس چینه چیدنی
    چون دید هیچ نیست فکندش بخاک و رفت
    زینسانش آزمود! چه نیک آزمودنی
    خواندش گهر به پیش که من لعل روشنم
    روزی باین شکاف فتادم ز گردنی
    چون من نکرده جلوه‌گری هیچ شاهدی
    چون من نپرورانده گهر هیچ معدنی
    ما را فکند حادثه‌ای، ورنه هیچگاه
    گوهر چو سنگریزه نیفتد به برزنی
    با چشم عقل گر نگهی سوی من کنی
    بینی هزار جلوه بنظاره کردنی
    در چهره‌ام ببین چه خوشیهاست و تابهاست
    افتاده و زبون شدم از اوفتادنی
    خندید مرغ و گفت که با این فروغ و رنگ
    بفروشمت اگر بخرد کس، به ارزنی
    چون فرق در و دانه تواند شناختن
    آن کو نداشت وقت نگه، چشم روشنی
    در دهر بس کتاب و دبستان بود، ولیک
    درس ادیب را چکند طفل کودنی
    اهل مجاز را ز حقیقت چه آگهیست
    دیو آدمی نگشت به اندرز گفتنی
    آن به که مرغ صبح زند خیمه در چمن
    خفاش را بدیده چه دشتی، چه گلشنی
    دانا نجست پرتو گوهر ز مهره‌ای
    عاقل نخواست پاکی جان خوش از تنی
    پروین، چگونه جامه تواند برید و دوخت
    آنکس که نخ نکرده بیک عمر سوزنی
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    از یک غزل...


    بی روی دوست، دوش شب ما سحر نداشت
    سوز و گداز شمع و من و دل اثر نداشت
    مهر بلند، چهره ز خاور نمینمود
    ماه از حصار چرخ، سر باختر نداشت
    آمد طبیب بر سر بیمار خویش، لیک
    فرصت گذشته بود و مداوا ثمر نداشت
    دانی که نوشداروی سهراب کی رسید
    آنگه که او ز کالبدی بیشتر نداشت
    دی، بلبلی گلی ز قفس دید و جانفشاند
    بار دگر امید رهائی مگر نداشت
    بال و پری نزد چو بدام اندر اوفتاد
    این صید تیره روز مگر بال و پر نداشت
    پروانه جز بشوق در آتش نمیگداخت
    میدید شعله در سر و پروای سر نداشت
    بشنو ز من، که ناخلف افتاد آن پسر
    کز جهل و عجب، گوش به پند پدر نداشت
    خرمن نکرده توده کسی موسم درو
    در مزرعی که وقت عمل برزگر نداشت
    من اشک خویش را چو گهر پرورانده‌ام
    دریای دیده تا که نگوئی گهر نداشت
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    اشک یتیم...


    روزی گذشت پادشهی از گذرگهی
    فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست
    پرسید زان میانه یکی کودک یتیم
    کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست
    آن یک جواب داد چه دانیم ما که چیست
    پیداست آنقدر که متاعی گرانبهاست
    نزدیک رفت پیرزنی کوژپشت و گفت
    این اشک دیدهٔ من و خون دل شماست
    ما را به رخت و چوب شبانی فریفته است
    این گرگ سالهاست که با گله آشناست
    آن پارسا که ده خرد و ملک، رهزن است
    آن پادشا که مال رعیت خورد گداست
    بر قطرهٔ سرشک یتیمان نظاره کن
    تا بنگری که روشنی گوهر از کجاست
    پروین، به کجروان سخن از راستی چه سود
    کو آنچنان کسی که نرنجد ز حرف راست
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    امروز و فردا...


    بلبل آهسته به گل گفت شبی
    که مرا از تو تمنائی هست
    من به پیوند تو یک رای شدم
    گر ترا نیز چنین رائی هست
    گفت فردا به گلستان باز آی
    تا ببینی چه تماشائی هست
    گر که منظور تو زیبائی ماست
    هر طرف چهرهٔ زیبائی هست
    پا بهرجا که نهی برگ گلی است
    همه جا شاهد رعنائی هست
    باغبانان همگی بیدارند
    چمن و جوی مصفائی هست
    قدح از لاله بگیرد نرگس
    همه جا ساغر و صهبائی هست
    نه ز مرغان چمن گمشده‌ایست
    نه ز زاغ و زغن آوائی هست
    نه ز گلچین حوادث خبری است
    نه به گلشن اثر پائی هست
    هیچکس را سر بدخوئی نیست
    همه را میل مدارائی هست
    گفت رازی که نهان است ببین
    اگرت دیدهٔ بینائی هست
    هم از امروز سخن باید گفت
    که خبر داشت که فردائی هست
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    امید و نومیدی...


    به نومیدی، سحرگه گفت امید
    که کس ناسازگاری چون تو نشنید
    بهر سو دست شوقی بود بستی
    بهر جا خاطری دیدی شکستی
    کشیدی بر در هر دل سپاهی
    ز سوزی، ناله‌ای، اشکی و آهی
    زبونی هر چه هست و بود از تست
    بساط دیده اشک آلود از تست
    بس است این کار بی تدبیر کردن
    جوانان را بحسرت پیر کردن
    بدین تلخی ندیدم زندگانی
    بدین بی مایگی بازارگانی
    نهی بر پای هر آزاده بندی
    رسانی هر وجودی را گزندی
    باندوهی بسوزی خرمنی را
    کشی از دست مهری دامنی را
    غبارت چشم را تاریکی آموخت
    شرارت ریشهٔ اندیشه را سوخت
    دو صد راه هـ*ـوس را چاه کردی
    هزاران آرزو را آه کردی
    ز امواج تو ایمن، ساحلی نیست
    ز تاراج تو فارغ، حاصلی نیست
    مرا در هر دلی، خوش جایگاهیست
    بسوی هر ره تاریک راهیست
    دهم آزردگانرا مومیائی
    شوم در تیرگیها روشنائی
    دلی را شاد دارم با پیامی
    نشانم پرتوی را با ظلامی
    عروس وقت را آرایش از ماست
    بنای عشق را پیدایش از ماست
    غمی را ره ببندم با سروری
    سلیمانی پدید آرم ز موری
    بهر آتش، گلستانی فرستم
    بهر سر گشته، سامانی فرستم
    خوش آن رمزی که عشقی را نوید است
    خوش آن دل کاندران نور امید است
    بگفت ایدوست، گردشهای دوران
    شما را هم کند چون ما پریشان
    مرا با روشنائی نیست کاری
    که ماندم در سیاهی روزگاری
    نه یکسانند نومیدی و امید
    جهان بگریست بر من، بر تو خندید
    در آن مدت که من امید بودم
    بکردار تو خود را می‌ستودم
    مرا هم بود شادیها، هوسها
    چمنها، مرغها، گلها، قفسها
    مرا دلسردی ایام بگداخت
    همان ناسازگاری، کار من ساخت
    چراغ شب ز باد صبحگه مرد
    گل دوشینه یکشب ماند و پژمرد
    سیاهیهای محنت جلوه‌ام برد
    درشتی دیدم و گشتم چنین خرد
    شبانگه در دلی تنگ آرمیدم
    شدم اشکی و از چشمی چکیدم
    ندیدم ناله‌ای بودم سحرگاه
    شکنجی دیدم و گشتم یکی آه
    تو بنشین در دلی کاز غم بود پاک
    خوشند آری مرا دلهای غمناک
    چو گوی از دست ما بردند فرجام
    چه فرق ار اسب توسن بود یا رام
    گذشت امید و چون برقی درخشید
    هماره کی درخشد برق امید
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    اندوه فقر...


    با دوک خویش، پیرزنی گفت وقت کار
    کاوخ! ز پنبه ریشتنم موی شد سفید
    از بس که بر تو خم شدم و چشم دوختم
    کم نور گشت دیده‌ام و قامتم خمید
    ابر آمد و گرفت سر کلبهٔ مرا
    بر من گریست زار که فصل شتا رسید
    جز من که دستم از همه چیز جهان تهیست
    هر کس که بود، برگ زمستان خود خرید
    بی زر، کسی بکس ندهد هیزم و زغال
    این آرزوست گر نگری، آن یکی امید
    بر بست هر پرنده در آشیان خویش
    بگریخت هر خزنده و در گوشه‌ای خزید
    نور از کجا به روزن بیچارگان فتد
    چون گشت آفتاب جهانتاب ناپدید
    از رنج پاره دوختن و زحمت رفو
    خونابهٔ دلم ز سر انگشتها چکید
    یک جای وصله در همهٔ جامه‌ام نماند
    زین روی وصله کردم، از آن رو ز هم درید
    دیروز خواستم چو بسوزن کنم نخی
    لرزید بند دستم و چشمم دگر ندید
    من بس گرسنه خفتم و شبها مشام من
    بوی طعام خانهٔ همسایگان شنید
    ز اندوه دیر گشتن اندود بام خویش
    هر گـه که ابر دیدم و باران، دلم طپید
    پرویزنست سقف من، از بس شکستگی
    در برف و گل چگونه تواند کس آرمید
    هنگام صبح در عوض پرده، عنکبوت
    بر بام و سقف ریخته‌ام تارها تنید
    در باغ دهر بهر تماشای غنچه‌ای
    بر پای من بهر قدمی خارها خلید
    سیلابهای حادثه بسیار دیده‌ام
    سیل سرشک زان سبب از دیده‌ام دوید
    دولت چه شد که چهره ز درماندگان بتافت
    اقبال از چه راه ز بیچارگان رمید
    پروین، توانگران غم مسکین نمیخورند
    بیهوده‌اش مکوب که سرد است این حدید
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا