متون ادبی کهن مقطعات، ترجیعات، ترکیبات عراقی

فاطمه صفارزاده

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/02/22
ارسالی ها
9,452
امتیاز واکنش
41,301
امتیاز
901
محل سکونت
Mashhad
ترجیعات

ای زده خیمهٔ حدوث و قدم

در سراپردهٔ وجود و عدم

جز تو کس واقف وجود تو نیست

هم تویی راز خویش را محرم

از تو غایب نبوده‌ام یک روز

وز تو خالی نبوده‌ام یک دم

آن گروهی که از تو باخبرند

بر دو عالم کشیده‌اند رقم

پیش دریای کبریای تو هست

دو جهان کم ز قطره‌ای شبنم

بی‌وجودت جهان وجود نداشت

از جمال تو شد جهان خرم

چون تجلی است در همه کسوت

آشکار است در همه عالم

که به غیر از تو در جهان کس نیست

جز تو موجود جاودان کس نیست

تا مرا از تو داده‌اند خبر

از خودم نیست آگهی دیگر

سر به دیوانگی بر آوردم

تا نهادم به کوی عشق تو سر

تا ز خاک در تو دور شدم

غرقه گشتم میان خون جگر

خاک پای تو می‌کشم در چشم

درس عشق تو می‌کنم از بر

جز تو کس نیست در سرای وجود

نظر این است پیش اهل نظر

گاه واحد، گهی کثیر شوی

این سخن عقل چون کند باور؟

پیش اربـاب صورت و معنی

هست از آفتاب روشن‌تر

که به غیر از تو در جهان کس نیست

جز تو موجود جاودان کس نیست

گر شبی دامنت به دست آرم

تا قیامت ز دست نگذارم

گرد کویت به فرق می‌گردم

بیش ازین نیست در جهان کارم

گر مرا از سگان خود شمری

هر دو عالم به هیچ نشمارم

چون خیالی شدم ز تنهایی

تا خیال تو در نظر دارم

کار من جز نشاط و شادی نیست

تا به دام غمت گرفتارم

چون به جز تو کسی نمی‌بینم

غیر ازین بر زبان نمی‌آرم

که به غیر از تو در جهان کس نیست

جز تو موجود جاودان کس نیست

همه عالم چو عکس صورت اوست

بجز از او کسی ندارد دوست

به مجاز این و آن نهی نامش

به حقیقت چو بنگری همه اوست

شد سبو ظرف آب در تحقیق

عجب این است کاب عین سبوست

قطره و بحر جز یکی نبود

آب دریا، چون بنگری، از جوست

بر دلش کشف کی شود اسرار؟

هر که راضی شود ز مغز به پوست

در رخش روی دوست می‌بینم

میل من
 
  • پیشنهادات
  • فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    طاب روح‌النسیم بالاسحار

    این دورالندیم بالانوار

    در خماریم، کو لب ساقی؟

    نیم مستیم کو کرشمهٔ یار؟

    طره‌ای کو؟ که دل درو بندیم

    چهره‌ای کو؟ که جان کنیم نثار

    خیز، کز لعل یار نوشین لب

    به کف آریم جان نوش گوار

    که جزین باده بار نرهاند

    نیم مستان عشق را ز خمـار

    در سر زلف یار دل بندیم

    تا به روز آید آخر این شب تار

    ز آفتابی که کون ذرهٔ اوست

    بر فروزیم ذره‌وار عذار

    چون که همرنگ آفتاب شویم

    شاید آن لحظه گر کنیم اقرار

    کاشکار و نهان همه ماییم

    «لیس فی‌الدار غیرنا دیار»

    ور نشد این سخن تو را روشن

    جام گیتی‌نمای را به کف آر

    تا ببینی درو، که جمله یکی است

    خواه یکصد شمار و خواه هزار

    هر پراگنده‌ای، که جمع شود

    بر زبانش چنین رود گفتار

    گر عراقی زبان فرو بستی

    آشکارا نگشتی این اسرار

    که همه اوست هر چه هست یقین

    جان و جانان و دلبر و دل و دین

    اکئوس تلاء لات بمدام

    ام شموس تهللت بغمام؟

    از صفای می و لطافت جام

    در هم آمیخت رنگ جام و مدام

    همه جام است و نیست گویی می

    یا مدام است و نیست گویی جام

    چون هوا رنگ آفتاب گرفت

    هر دو یکسان شدند نور و ظلام

    روز و شب با هم آشتی کردند

    کار عالم از آن گرفت نظام

    گر ندانی که این چه روز و شب است؟

    یا کدام است جام و باده کدام؟

    سریان حیات در عالم

    چون می و جام فهم کن تو مدام

    انکشاف حجاب علم یقین

    چون شب و روز فرض کن، وسلام

    ور نشد این بیان تو را روشن

    جمله ز آغاز کار تا انجام

    جام گیتی‌نمای را به کف آر

    تا ببینی به چشم دوست مدام

    که همه اوست هر چه هست یقین

    جان و جانان و دلبر و دل و دین

    آفتاب رخ تو پیدا شد

    عالم اندر تفش هویدا شد

    وام کرد از جمال تو نظری

    حسن رویت بدید و شیدا شد

    عاریت بستد از لبت شکری

    ذوق آن چون بیافت گویا شد

    شبنمی بر زمین چکید سحر

    ر
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    در جام جهان‌نمای اول

    شد نقش همه جهان مشکل

    جام از می عشق برتر آمد

    گشت این همه نقش‌ها ممثل

    هر ذره ازین نقوش و اشکال

    بنمود همه جهان مفصل

    یک جرعه و صدهزار ساغر

    یک قطره و صد هزاز منهل

    بگذر تو ازین قیود مشکل

    تا مشکل تو همه شود حل

    با این همه، این نقوش و اشکال

    بگذار، اگر چه نیست مهمل

    کین نقش و نگار نیست الا

    نقش دومین چشم احوال

    در نقش دوم چو باز بینی

    رخسارهٔ نقشبند اول

    معلوم کنی که اوست موجود

    باقی همه نقش‌ها مخیل

    خواهی که به نور این حقیقت

    چشم دل تو شود مکحل

    اخلاق و نقوش خود بدل کن

    چون گشت صفات تو مبدل

    خود را به نوشید*نی خانه انداز

    کان جا شود این غرض محصل

    زان غمزهٔ نیم مـسـ*ـت ساقی

    گر بتوانی به وجه اکمل

    بستان قدحی و بی‌خبر شو

    از هر چه مفصل است و مجمل

    پس هم به دو چشم مـسـ*ـت ساقی

    می آن نظری به چشم اجمل

    می‌بین رخ جان فزای ساقی

    در جام جهان نمای باقی

    عشق است که هم می است و هم جام

    عشق است می حریف آشام

    این جام جهان‌نمای اول

    عکسی بود از صفای آن جام

    وین غمزهٔ نیم مـسـ*ـت ساقی

    نوشد هم ازین می غم انجام

    این جام بسر نرفت و زین فیض

    گشت آب حیات در جهان عام

    زین آب پدید شد حبابی

    شد هجده‌هزار عالمش نام؟

    آغاز جهان بین چه چیز است؟

    بنگر که چه باشدش سرانجام؟

    هر چیز از آنچه گشت پیدا

    آن چیز بود به کام و ناکام

    آن را که ز می سرشت طینت

    بی می نفسی نگیرد آرام

    و آن کس که هنوز در خمـار است

    هم مـسـ*ـت شود ولی به ایام

    خرم دل آنکه از لب یار

    جام می ناب می‌کند وام

    ای بی‌خبر از نوشید*نی مـسـ*ـتی

    ننهاده ز خویشتن برون گام

    در صومعه چند دیگ سودا

    پختیم؟ و هنوز کار ما خام

    در میکده نیز روزکی چند

    بنشین تو ز وقت روز تا شام

    می‌نوش به کام دوست باده

    پس هم به دور چشم آن لارام

    می‌بین رخ جان فزای ساقی

    د
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    در میکده با حریف قلاش

    بنشین و نوشید*نی نوش و خوش باش

    از خط خوش نگار بر خوان

    سر دو جهان، ولی مکن فاش

    بر نقش و نگار فتنه گشتم

    زان رو که نمی‌رسم به نقاش

    تا با خودم، از خودم خبر نیست

    با خود نفسی نبودمی کاش

    مخمور میم، بیار ساقی

    نقل و می از آن لب شکر پاش

    در صومعه‌ها چو می‌نگنجد

    دردی کش و می‌پرست و قلاش

    من نیز به ترک زهد گفتم

    اینک شب و روز همچو اوباش

    در میکده می‌کشم سبویی

    باشد که بیابم از تو بویی

    ای روی تو شمع مجلس افروز

    سودای تو آتش جگرسوز

    رخسار خوش تو عاشقان را

    خوشتر ز هزار عید نوروز

    بگشای لبت به خنده، بنمای

    از لعل، تو گوهر شب افروز

    زنهار! از آن دو چشم مستت

    فریاد! از آن دو زلف کین توز

    چون زلف، تو کج مباز با ما

    از قد تو راستی بیاموز

    ساقی بده، آن می طرب را

    بستان ز من این دل غم اندوز

    آن رفت که رفتمی به مسجد

    اکنون چو قلندران شب و روز

    در میکده می‌کشم سبویی

    باشد که بیابم از تو بویی

    ای مطرب عشق، ساز بنواز

    کان یار نشد هنوز دمساز

    دشنام دهد به جای بـ..وسـ..ـه

    و آن نیز به صد کرشمه و ناز

    پنهان چه زنم نوای عشقش؟

    کز پرده برون فتاده این راز

    در پاش کسی که سر نیفکند

    چون طرهٔ او نشد سرافراز

    در بند خودم، بیار ساقی

    آن می که رهاندم ز خود باز

    عمری است کز آروزی آن می

    چون جام بمانده‌ام دهن باز

    گفتی که: بجوی تا بیابی

    اینک طلب تو کردم آغاز

    در میکده می‌کشم سبویی

    باشد که بیابم از تو بویی

    ساقی، بده آب زندگانی

    اکسیر حیات جاودانی

    می ده، که نمی‌شود میسر

    بی‌آب حیات زندگانی

    هم خضر خجل، هم آب حیوان

    چون از خط و لب شکرفشانی

    گوشم چو صدف شود گهر چین

    زان دم که ز لعل در چکانی

    شمشیر مکش به کشتن ما

    کز ناز و کرشمه در نمانی

    هر لحظه کرشمه‌ای دگر کن

    بفریب مرا، چنان که دانی

    در آ
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    ترکیبات

    عشق ار به تو رخ عیان نماید

    در آینهٔ جهان نماید

    این آینه چهرهٔ حقیقت

    هر دم به تو رایگان نماید

    یک دایره فرض کن جهان را

    هر نقطه ازو میان نماید

    این دایره بیش نقطه‌ای نیست

    لیکن به نظر چنان نماید

    رو نقطهٔ آتشی بگردان

    تا دایره‌ای روان نماید

    این نقطه ز سرعت تحرک

    صد دایره هر زمان نماید

    این نقطه به تو شهادت و غیب

    هم ظاهر و هم نهان نماید

    آن نقطه به تو کمال مطلق

    در صورت این و آن نماید

    آن سرعت دور نقطه دایم

    ساکن به یکی مکان نماید

    هر لمحه به تو کمال هستی

    در کسوت ناقصان نماید

    آن نقطه بیان کنم چه چیز است

    هر چند تو را گمان نماید

    آن نقطه بدان که ظل نور است

    کان نور ورای جان نماید

    آن نور دل پیمبر ماست

    اکنون به تو حق عیان نماید

    آن بحر محیط بی‌کرانه

    و آن نور بسیط جاودانه

    آن بحر، که موج اوست دریا

    و آن نور، که ظل اوست اشیا

    نوری که جمال جمله هستی

    از تاب جمال اوست پیدا

    اول ز پی نظارهٔ او

    شد عین همه جهان مهیا

    و آخر هم آفتاب رویش

    شد صورت جسم و جان هویدا

    او روی حق است و عین حق نیز

    بل عین حقیقت است و اعلا

    دریاب، که اوست اسم اعظم

    زو گشت عیان صفات و اسما

    آن ذات که حق بود صفاتش

    او را بنگر، چه باشد اسما؟

    اسمی که بود صفات او حق

    بنگر که چه باشدش مسما

    و آن نور که حق بدو توان دید

    باشد همه والضحی و طاها

    فی‌الجمله کمال صورت اوست

    آیینهٔ ذات حق تعالی

    در آینه مصطفی چه بیند؟

    جز حسن و جمال ذات والا

    کو عاشق روی حق؟ بیا گو

    بنگر رخ خوب مصطفی را

    در صورت او حق ار ندیدی

    اینجا به یقین ببینی آنجا

    در صورت شرح او عراقی

    چون دید حقیقت آشکارا

    امید که از شفاعت او

    حاصل شودش کلام اعلی

    تا هر نفسی به دیدهٔ حق

    بینند همه جمال مطلق
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    ساقی، بیار می، که فرو رفت آفتاب

    بنمود تیره‌شب رخ خورشید مه نقاب

    منگر بدان که روز فروشد، تو می بیار

    کز آسمان جام برآید صد آفتاب

    بنیاد عمر اگر چه خراب است، باک نیست

    خوشتر بود بهار خراباتیان خراب

    یاران شدند مـسـ*ـت و مرا بخت خفته ماند

    بیدار کن به بوی می این خفته را ز خواب

    بگشا سر قنینه، که در بند مانده‌ام

    وز بند من مرا نرهاند مگر نوشید*نی

    خواهم به خواب در شوم از مـسـ*ـتی آنچنان

    کآواز صور برنکند هم مرا ز خواب

    مستم کن آنچنان که سر از پای گم کنم

    وز شور و عربده همه عالم کنم خراب

    تا او بود همه، نه جهان ماند و نه من

    خود بشنود ز خود «لمن الملک» را جواب

    ساقی، مدار چشم امیدم در انتظار

    صافی و درد، هرچه بود، جرعه‌ای بیار

    مستم کن آنچنان که ندانم که من منم

    خود را دمی مگر به خرابات افگنم

    فارغ شوم ز شعبده بازی روزگار

    زین حقهٔ دو رنگ جهان مهره برچنم

    قلاش وار بر سر عالم نهم قدم

    عیاروار از خودی خود بر اشکنم

    در تنگنای ظلمت هستی چه مانده‌ام؟

    تا کی چو کرم پیله همی گرد خود تنم؟

    پیوسته شد، چو شبنم، بودم به آفتاب

    شاید که این زمانه «انا الشمس» در زنم

    آری چو آفتاب بیفتد در آینه

    گوید هر آینه که: همه مهر روشنم

    سوی سماع قدس گشایم دریچه‌ای

    تا آفتاب غیب درآید ز روزنم

    چون پیش آفتاب شوم همچو ذره باز

    معذور باشم ار ز «انا الشمس» دم زنم

    چون شمع شد وجود من از شمع تفرقه

    مطلق بود وجود من، ار چه معینم

    چون عکس آفتاب در آیینه اوفتد

    آن دم ازو بپرس نگوید که آهنم

    ساقی، بیار دانهٔ مرغان لامکان

    در پیش مرغ همت من دانه‌ای افشان

    تا ز آشیان کون چو سیمرغ بر پرم

    پرواز گیرم از خود و از جمله بگذرم

    بگذارم این قفس، که پر و بال من شکست

    زان سوی کاینات یکی بال گسترم

    در بوستان بی‌خبری جلوه‌ای کنم

    وز آشیان
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    چون ننالم؟ چرا نگریم زار؟

    چون نمویم؟ که می‌نیابم یار

    کارم از دست رفت و دست از کار

    دیده بی‌نور ماند و دل بی‌یار

    دل فگارم، چرا نگریم خون؟

    دردمندم، چرا ننالم زار؟

    خاک بر فرق سر چرا نکنم؟

    چون نشویم به خون دل رخسار؟

    یار غارم ز دست رفت، دریغ!

    ماندم، افسوس، پای بر دم مار

    آفتابم ز خانه بیرون شد

    منم امروز و وحشت شب تار

    حال بیچاره‌ای چگونه بود؟

    رفته از سر مسیح و او بیمار

    خود همه خون گریستی بر من

    بودی ار دوستی مرا غم‌خوار

    روشنایی ده رفت، افسوس!

    منم امروز و دیده‌ای خونبار

    آن چنانم که دشمنم چو بدید

    زار بگریست بر دل من، زار

    خاطر عاشقی چگونه بود

    هم دل از دست رفته، هم دلدار؟

    سوختم ز آتش جدایی او

    مرهمم نیست جز غم و تیمار

    روز و شب خون گریستی بر من

    بودی ار چشم بخت من بیدار

    کارم از گریه راست می‌نشود

    چه کنم؟ چیست چارهٔ این کار؟

    دلم از من بسی خراب‌تر است

    خاطرم از جگرم کباب‌تر است

    دوش پرسیدم از دل غمگین:

    بی‌رخ یار چونی، ای مسکین؟

    دل بنالید زار و گفت: مپرس

    چه دهم شرح؟ حال من می‌بین

    چون بود حال ناتوان موری

    که کند قصد کعبه از در چین؟

    زیر چنگ آردش دمی سیمرغ

    بردش برتر از سپهر برین

    باز سیمرغ بر پرد به هوا

    ماند او اندر آن مقام حزین

    منم آن مور، آنکه سیمرغم

    مرغ عرش آشیان سدره نشین

    آنکه کرد از قفس چنان پرواز

    کاثرش در نیافت روح‌الامین

    چون به گردش نمی‌رسد جبریل

    چه عجب گر نماندش او به زمین؟

    زیبد ار بفکند قفس سیمرغ

    بی‌صدف قدر یافت در ثمین؟

    چون نگنجید زیر نه پرده

    شد، سراپرده زد به علیین

    از حدود صفات بیرون شد

    وندر اقطار ذات یافت مکین

    او روان کرده سوی رضوان انس

    ما ز شوقش تپان چون روح‌القدس

    شاید ار شود در جهان فکنیم

    گریه بر پیر و بر جوان فکنیم

    رستخیزی ز جان بر
     
    بالا