شعر ⋘•°•ترجیعات شمس•°•⋘

  • شروع کننده موضوع ^Fatemeh.R80
  • بازدیدها 755
  • پاسخ ها 62
  • تاریخ شروع

^Fatemeh.R80

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/06/10
ارسالی ها
4,329
امتیاز واکنش
25,892
امتیاز
906
سن
22
محل سکونت
BARAN
ترجیع شماره ۱۱



بیا، که باز جانها را شهنشه باز می‌خواند
بیا، که گله را چوپان بسوی دشت می‌راند
بهارست و همه ترکان بسوی پیله رو کرده
که وقت آمد که از قشلق بییلا رخت گرداند
مده مر گوسفندان را گیاه و برگ پارینه
که باغ وبیشه می‌خندد، که برگ تازه افشاند
بیایید ای درختانی که دیتان حلها بستد
بهار عدل بازآمد، کزو انصاف بستاند
صلا زد هدهد و قمری که خندان شود دگر مگری
که بازآمد سلیمانی که موری را نرنجاند
صلا زد نادی دولت که عالم گشت چون جنت
بیا، کین شکل و این صورت به لطف یار می‌ماند
دم سرد زمستانی سرشک ابر نیسانی
پی این بود، می‌دانی، که عالم را بخنداند
قماشه سوی بستان بر، که گل خندید و نیلوفر
بود کانجا بود دلبر، سعادت را کی می‌داند؟!
یقین آنجاست آن جانان، امیر چشمهٔ حیوان
که باغ مرده شد زنده، و جان بخشیدن او تاند
چو اندر گلستان آید، گل و گلبن سجود آرد
چو در شکرستان آید، قصب بر قند پیچاند
درختان همچو یعقوبان، بدیده یوسف خود را
که هر مهجور را آخر ز هجران صبر برهاند
بهار آمد بهار آمد، بهاریات باید گفت
بکن ترجیع، تا گویم: « شکوفه از کجا بشکفت »
بهارست آن بهارست آن، و یا روی نگارست آن
درخت از باد می‌رقصد کچون من بی‌قرارست آن
زهی جمع پری زادان، زهی گلزار آبادان
چنین خندان چنین شادان، ز لطف کردگارست آن
عجب باغ ضمیرست آن، مزاج شهد و شیرست آن
و یا در مغز هر نغزی، نوشید*نی بی‌خمارست آن
نهان سر در گریبانی، دهان غنچه خندانی
چرا پنهان همی خندد؟ مگر از بیم خارست آن
همه تن دیده شد نرگس، دهان سوسنست اخرس
که خامش کن، ز گفتن بس! که وقت اعتبارست آن
بکه بر لاله چون مجنون، جگر سوزیده دل پرخون
ز عشق دلبر موزون، که چون گل خوش عذارست آن
بخوری می‌کند ریحان، که هنگام وصال آمد
چناران دست بگشاده، که هنگام کنارست آن
حقایق جان عشق آمد، که دریا را درآشامد
که استسقای حق دارد، که تشنه شهریارشت آن
زهی عشق مظفر فر، کچون آمد قمار اندر
دو عالم باخت و جان بر سر، هنوز اندر قمارست آن
درونش روضه و بستان، بهار سبز بی‌پایان
فراغت نیست خود او را، که از بیرون بهارست آن
سوم ترجیع این باشد که بر بت اشک من شاشد
برآشوبد، زند پنجه، رخم از خشم بخراشد
بیا ای عشق سلطان وش، دگر باره چه آوردی؟
که بر و بحر از جودت، بدزدیده جوامردی
خرامان مـسـ*ـت می‌آیی، قدح در دست می‌آیی
که صافان همه عالم، غلام آن یکی دردی
کمینه جام تو دریا، کمینه مهره‌ات جوزا
کمینه پشه‌ات عنقا، کمینه پیشه‌ات مردی
ز رنجوری چه دلشادم! که تو بیمار پرس آیی
ز صحت نیک رنجورم، که در صحت لقا بردی
بیا ای عشق بی‌صورت، چه صورتهای خوش داری
که من دنگم در آن رنگی، که نی سرخست و نه زردی
چو صورت اندر آیی تو، چه خوب و جان‌فزایی تو
چو صورت را بیندازی، همان عشقی، همان فردی
بهار دل نه از تری، خزان دل نه از خشکی
نه تابستانش از گرمی، زمستانش نه از سردی
مبارک آن دمی کایی، مرا گویی ز یکتایی:
« من آن تو تو آن من، چرا غمگین و پر دردی؟ »
ترا ای عشق چون شیری، نباشد عیب خون‌خواری
که گوید شیر را هرگز : « چه شیری تو که خونخواری؟ »
به هر دم گویدت جانها: «حلالت باد خون ما
که خون هر کرا خوردی، خوشش حی ابد کردی »
 
  • پیشنهادات
  • ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    ترجیع شماره ۱۲



    فلک گردان بدرگاهت، ز بیم فرقت ماهت
    همی گردد فلک ترسان، کزو ناگاه برگردی
    ز ترجیع چهارم تو عجب نبود که بگریزی
    که شیر عشق بس تشنه‌ست و دارد قصد خونریزی
    بیا، مگریز شیران را، گریزانی بود خامی
    بگو: «نار ولا عار » که مردن به ز بدنامی
    چو حلهٔ سبز پوشیدند عامهٔ باغ، آمد گل
    قبا را سرخ کرد از خون ز ننگ کسوهٔ عامی
    لباس لاله نادرتر، که اسود دارد و احمر
    گریبانش بود شمسی، و دامانش بود شامی
    دهان بگشاد بلبل گفت به غنچه که: « ای دهان بسته »
    بگفتش: «بستگی منگر، توبنگر باده‌آشامی »
    جوابش گفت بلبل: « هی، اگر می‌خوارهٔ پس می
    کند آزاد مستان را تو چون پابست این دامی؟! »
    جوابش داد غنچه، توز پا و سر خبر داری
    تو در دام خبرهایی، چو در تاریخ ایامی
    بگفتا: زان خبر دارم، که من پیغامبر یارم»
    بگفت: « ار عارف یاری، چرا دربند پیغامی؟ »
    بگفتش : « بشنو اسرارم، که من سرمست و هشیارم
    چو من محو دلارامم، ازو دان این دلارامی »
    نه این مـسـ*ـتی چو مستیها، نه این هش مثل آن هشها
    که آن سایه‌ست و این خورشید و آن پستست و این سامی
    اگر بر عقل عالمیان ازین مـسـ*ـتی چکد جرعه
    نه عالم ماند و آدم، نه مجبوری نه خودکامی
    گهی از چشم او مستم، گهی در قند او غرقم
    دلا با خویش آی آخر میان قند و بادامی
    ولی ترجیع پنجم درنیایم جز به دستوری
    که شمس‌الدین تبریزی بفرماید مرا بوری
    مرا گوید: « بیا، بوری، که من با غم تو زنبوری
    که تا خونت عسل گردد، که تا مومت شود نوری
    ز زنبوران باغ جان ، جهان پر شهد و شمع آمد
    ز شمع و شهد نگریزی، اگر تو اهل این سوری
    مخور از باغ بیگانه، که فاسد گردد آن شهدت
    مبین زنبور بیگانه، که او خصمست و تو عوری »
    زهی حسنی که می‌گیرد چنین زشت از چنان خوبی
    زهی نوری درین دیده، ز خورشید بدان دوری
    دلا می‌ساز با خارش، که گلزارش همی گوید:
    « اگرچه مشک بی‌حدم، نباشد وصل کافوری »
    چه مرد شرم و ناموسی؟! چو مجنون فاش باید شد
    چنان مستور را هرگز نیابد کس به مستوری
    چو جان با تست، نعمتها ز گردون بر زمین روید
    وگر باشی تو بر گردون چو جانت نیست در گوری
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    ترجیع شماره ۱۳



    سرافیلست جان تو، کز آوازش شوی زنده
    تهی کن نای قالب را که اسرافیل را صوری
    هزاران دشمن و ره‌زن، برای آن پدید آمد
    که تا چون جان بری زیشان بدانی کز کی منصوری
    نظرها را نمی‌یابی، و ناظر را نمی‌بینی
    چه محرومی ازین هردو، چو تو محبوس منظوری
    به ترجیع ششم آیم، اگر صافی بود رایم
    کزین هجران چنان دنگم، که گویی بنگ می‌خایم
    ز نور عقل کل عقلم چنان دنگ آمد و خیره
    کزان معزول گشت افیون، و بنگ و بادهٔ شیره
    چو آمد کوس سلطانی، چه باشد کاس شیطانی؟!
    چو آمد مادر مشفق چه باشد مهر ماریره؟
    چه فضل و علم گرد آرم؟ چو رو در عشق او آرم
    به بصره چو کشم خرما؟! به کرمان چون برم زیره
    هزاران فاضل و دانا، غلام چشم یک بینا
    کمینه شیر را بینی به گاو و پیل بر، چیره
    زهی خورشید جان‌افزا که یک تابش چو شد پیدا
    هزاران جان انسانی برویید از گل تیره
    بدین خورشید هر سایه، که اهل اقتدا آمد
    چو سایه پست گشت از غم، برای فوت تکبیره
    رهست از عقرب اعشی، بسوی عقرب گردون
    ولی مکه کسی بیند، که نبود بستهٔ خیره
    امیر حاج عشق آمد، رسول کعبهٔ دولت
    رهاند مر ترا در ره، ز هر شریر و شریره
    چه با برگم از آن خرما، که مریم چشم روشن شد
    کزان خرمان شدم پر دل ندارم عشق انجیره
    جهان پیر برنا شد، ز عشق این جوانبختان
    زهی چرخ و زمین خوش، که آن پیرست و این تیره
    مجو لفظ درست از ما، دل اشکسته جو اینجا
    چو هر لفظش ادیب آمد، ادیبی تا شود طیره
    بگو ترجیع هفتم را که تا کامل شود گفته
    فلک هفت و زمین هفتست و اعضا هفت چون هفته
    بیا ای موسیی کز کف عصا سازی تو افعی را
    به فرعونان خود بنما کرامتهای موسی را
    به یکدم ای بهار جان، کنی سرسبز عالم را
    ببخشی میوهٔ معنی درخت خشک دعوی را
    بده هر میوه را بویی، روان کن هر طرف جویی
    باشکوفه بکن خندان درخت سرو و طوبی را
    همه حوران بستان را، از آن انهار خمر اینجا
    چنان سرمست و بیخود کن، که نشاسند ماوی را
    چه صورتهای روحانی نگاریدی به پنهانی
    که در جنبش درآوردند صورتهای مانی را
    شهیدان ریاحین را که دی در خون ایشان شد
    برآوردی و جان دادی نمودی حشر و انشی را
    بپوشیدند توزیها ازان رزاق روزیها
    زبان سبز هر برگی تقاضا کرده اجری را
    ز هر شاخی یکی مرغی، بگوید سرنبشت ما
    کی خواهد مرد امسال او، کی خواهد خورد دنیا را
    مگر گل فهم این دارد، که سرخ وزرد می‌گردد
    چو برگ آن شاخ می‌لرزد مگر دریافت معنی را
    بسوزید آتش تقوی جهان ما سوی الله را
    بزد برقی ز الله و بسوزانید تقوی را
    به پیش مفتی اول برید این هفت فتوی را
    ز ترجیع چنین شعری که سوزد نور شعری را
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    ترجیع شماره ۱۴



    زان بادهٔ صوفی بود از جام، مجرد
    کز غایت مـسـ*ـتی ز کفش جام بیفتد
    در حالت مـسـ*ـتی چو دل و هوش نگنجید
    پس نیست عجیب گر قدح و جام نگنجد
    اول سبقت بود « الف هیچ ندارد »
    زان پیش رو افتاد و سپهدار و مؤید
    « حی » نیز اگر هیچ ندارد، چو الف نیز
    در صورت جیم آمد، و جیمست مقید
    میم از الف و هاست مرکب بنبشتن
    ترکیب بود علت بر هستی مفرد
    پس بزم رسول آمد بی‌ساغر و بی‌جام
    تا جمع به خود باشد هستی محمد
    بام فلک از استن و دیوار چو تنهاست
    هر بام درافتاده و آن بام مشبد
    بالاتر ازین چرخ کهن عالم لطفیست
    کارواح در آ، ناحیه مانند، مجدد
    عـریـان شدهٔ بر لب این جوی، پی غسل
    نی جوی نماید به نظر صرح ممرد
    آن دیو و پری ساخته از پی تغلیط
    تا شیشه نماید به نظر آب مسرد
    از مکر گریزان شو و در وکر رضا رو
    تا زنده شوی فارغ از انفاس معدد
    ترجیع کنم خواجه، که این قافیه تنگست
    نی، خود نزنم دم، که دم ما همه ننگست
    من دم نزنم، لیک دم نحن نفحنا
    در من بدمد، ناله رسد تا به ثریا
    این نای تنم را چو ببرید و تراشید
    از سوی نیستان عدم عز تعالا
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    ترجیع شماره ۱۵



    دل یکسر نی بود و دهان یکسر دیگر
    آن سر ز لب عشق همی بود شکرخا
    چون از دم او پر شد و از دو لب او مـسـ*ـت
    تنگ آمد و مسـ*ـتانه، برآورد علالا
    والله ز می آن دو لب ار کوه بنوشد
    چون ریگ شود کوه، ز آسیب تجلا
    نی پردهٔ لب بود که گر لب بگشاید
    نی چرخ فلک ماند و نی زیر ونه بالا
    آواز ده اندر عدم ای نای و نظر کن
    صد لیلی و مجنون و دو صد وامق و عذرا
    بگشاید هر ذره دهان گوید: « شاباش »
    وندر دل هر ذره حقیر آید صحرا
    زود از حبش تن بسوی روم جنان رو
    تا برکشدت قیصر، بر قصر معلا
    اینجای نه آنجاست که اینجا بتوان بود
    هی، جای خوشی جوی و درآ در صف هیجا
    هین، وقت جهادست و گـه حملهٔ مردان
    صفرا مکن و درشکن از حمله تو، صف را
    ترجیع سوم آمد و گفتی تو خدایا
    « برگم شده مگری که مرا هست عوضها »
    آن مطرب خوش نغمهٔ شیرین دهن آمد
    جانها همه مستند که آن، جان به من آمد
    خندان شده اشکوفه و گل جامه دریده
    کز سوی عدم سنبله و یاسمن آمد
    جانهای گلستان بدم دی بپریدند
    هنگام بهاران شد، و هر جان به تن آمد
    خوبان برسیدند ز بتخانهٔ غیبی
    کوری خزانی که بخو، بت‌شکن آمد
    چون صبر گزیدند بدی جمله درختان
    آن هجر چو چاهست و صبوری رسن آمد
    چون صبر گزید آیس، آمد فرجش زود
    چون خلق حسن کرد، نگار حسن آمد
    در عید بهار، ابر برافشاند گلابی
    وان رعد بران اوج هوا، طبل زن آمد
    یک باغ پر از شاهد، نی ترک و نه رومی
    کندر حجب غیب، هزاران ختن آمد
    بس جان که چو یوسف به چه مهلکه افتاد
    پنداشت که گم گشت خود او در وطن آمد
    زیرا که ره آب خضر مظلم و تاریست
    آخر ز ره خار، گل اندر چمن آمد
    خامش کن، اگرچه که غزل اغلب باقیست
    تا شاه بگوید، چو درین انجمن آمد
    ای ماه عذار من و ای خوش قد و قامت
    برخیز که برخاست ز عشق تو قیامت
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    ترجیع شماره ۱۶



    پیکان آسمان که به اسرار ما درند
    ما را کشان کشان به سماوات می‌برند
    روحانیان ز عرش رسیدند، بنگرید
    کز فر آفتاب سعادت، چه با فرند!
    ما سایه‌وار در پی ایشان روان شویم
    تا سایها ز چشمهٔ خورشید برخورند
    زیرا که آفتاب پرستند، سایها
    چون او مسافر آمد، اینها مسافرند
    از عقل اولست در اندیشه عقلها
    تدبیر عقل اوست که اینها مدبرند
    اول بکاشت دانه و آخر درخت شد
    نی، چشم باز کن، که نه اول نه آخرند
    خورشید شمس دین که نه شرقی نه غربی است
    پس سیر سایهاش در افلاک دیگرند
    مردان سفر کنند در آفاق، همچو دل
    نی بستهٔ منازل و پالان و استرند
    از آفتاب، آب و گل ما چو دل شدست
    اجزای ما چو دل ز بر چرخ می‌پرند
    خود چرخ چیست تا دل ما آن طرف رود؟!
    این جسم و جان و دل همه مقرون دلبرند
    لب خشک بود و چشم تر، از درد آن فراق
    اکنون ز فر وصل نه خشکند و نه ترند
    رفتند و آمدند به مقصود، و دیگران
    در آب و گل چو آب و گل خود مکدرند
    بیرون ز چار طبع بود طبع عاشقی
    از چار و پنج و هفت، دو صد ساله برترند
    چون طبع پنجمین بکشد روح را مهار
    ترجیع کن، بگو، هله بگریز زین چهار
    رو سوی آسمان حقایق بدان رهی
    کان سوی راه رو نه پیاده‌ست نه سوار
    بر گرد گرد عشق، خود او را کجاست گرد؟
    می‌تاز گرم و روشن و خوش، آفتاب‌وار
    تقلید چون عصاست بدستت در این سفر
    وز فر ره عصات شود تیغ ذوالفقار
    موسی برد عصا، و بجوشید آب خوش
    آن ذوالفقار بود، ازان بود آبدار
    امروز دل درآمد بی‌دست و پا ، چو چرخ
    از بادهای لعل برفته ز سر خمـار
    گفتم: « دلا چه بود که گستاخ می‌روی؟ »
    گفتا: « نوشید*نی داد مرا یار برنهار
    امروز شیر گیرم، و بر شیر نر زنم
    زیرا که مـسـ*ـت آمدم از سوی مرغزار
    در مرغزار چرخ که ثورست با اسد
    یک آتشی زنم که بسوزد در آن شرار
    سنگست و آهنست به تخلیق کاف و نون
    حراقه‌ایست کون و عدم در ستاره‌بار
    استارهای سعد جهد سوی عاشقان
    حراقه‌شان شودز ستاره چو صد نگار
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    ترجیع شماره ۱۷



    استارهای نحس، به نحسان سعدرو
    در وقت وعده چون گل و وقت وفا چو خار
    قومی اگر ز سعد و ز نحسش گذشته‌اند
    همچون ستاره مجو، به خورشید حسن یار
    نی خوف و نی رجا و نی هجران و نی وصال
    نی غصه نی سرور، نی پنهان نه آشکار
    ترجیع ثالثم چو مثلث طرب‌فزاست
    گر سر گران شوی ز مثلث، بشو، سزاست
    از عقل و عشق و روح مثلث شدست راست
    هر زخم را چو مرهم و هر درد را دواست
    در مغز علتیست اگر این مثلثم
    خورد و گران نشد که نه در خورد این عطاست
    از جام آفتاب حقایق بهر زمان
    خارا عقیق و لعل شد، و خاک بانواست
    آن لعل نی که از رخ خود بی‌خبر بود
    نی آن عقیق کو بر تحقیق کهرباست
    آن لعل کو چو بعل حریفست و با نشاط
    وین شاه با عروس نه جفتست و نه جداست
    بندهٔ خداست خاص ولیکن چو بنده مرد
    لا گشت بنده و سپس لا همه خداست
    بس جهد کرد عقل کزین نفی بو برد
    بویی نبرد عقل همه جهد او هباست
    آن هست بوی برد، که او نیست شد تمام
    آن را بقا رسید که کلی او فناست
    در حسن کبریا چو فنا گشت از وجود
    موجود مطلق آمد و بی‌کبر و بی‌ریاست
    وصف بشر نماند چو وصف خدا رسید
    کان آفتاب نیر و این شعلهٔ سهاست
    آیینهٔ جمال الهیست روح او
    در بزم عشق جسمش جام جهان نماست
    زین جام هرکه بادهٔ اسرار درکشید
    محو وصال دلبر و مستغرق لقاست
    هر مس چو کیمیا شود از نور ذوالجلال
    این بوالعجب صناعت و این طرفه کیمیاست
    اکسیر عشق را به طلب در وجود او
    تا آن شوی تو جمله به انعام جود او
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    ترجیع شماره ۱۸


    ای قد و بالای تو حسرت سرو بلند
    خنده نمی‌آیدت، بهر دل من بخند
    ای ز تو عالم بجوش، لطف کن، ارزان فروش
    خندهٔ‌شیرین نوش راست بفرما، بچند؟
    خنده زند آفتاب، گیرد عالم خضاب
    صدمه وصد آفتاب خنده ز تو می‌برند
    لاله و گلبرگها، عکس تو آمد، مها
    نیشکر از قند تو، پر شده بین بند بند
    طلعتت ای آفتاب، تیغ طرب برکشید
    گردن تلخی بزد، بیخ غم و غصه کند
    دور قمر درگذشت، زهرء زهرا رسید
    گشت جهان گلستان، خار ندارد گزند
    بزم ابد می‌نهد، شه جهت عاشقان
    نعل زرین می‌زند، بهر سم هر سمند
    این همه بگذشت نیز، پیشتر آ ای عزیز
    پیش لب نوش تو حلقه بگوش است قند
    پیشتر آ پیشتر، تا بدهم جان وسر
    تا شکفد همچو گل، روی زمین نژند
    ما و حریفان خوشیم، ساغر حق می‌کشیم
    از جهت چشم بد، آتش و مشتی سپند
    بوی وصالت رسید، روضهٔ رضوان دمید
    صلح کن « الصلح خیر » کوری دیو لونـ*ـد
    تازه شو و چست شو، از پی ترجیع را
    گوش نوی وام کن تا شنوی ماجرا
    شاه هم از بامداد، سرخوش و سرمست خاست
    طبل به خود می‌زند، در دل او تا چهاست
    منتظرست آسمان، تا چه کند قهرمان
    هرچه کند گو بکن، هرچه کند جان ماست
    هر نفسی روضهٔ، از تو به پیش دلست
    حاتم طی با سخاش، طی شد اگر این سخاست
    ای چو درخت بلند، قبلهٔ هر دردمند
    برگ و برش خیره کن، شاخ ترش باوفاست
    یک نفری بخت ور از تو خوش و میوه خور
    یک نفری خیره‌سر گشته که آخر کجاست
    چشم بمالید تا خواب جهد از شما
    کشف شود کان درخت پهلوی فکر شماست
    فکرتها چشمهاست گشته روان زان درخت
    پاک کن از جو وحل، کاب ازو بی‌صفاست
    آب اگر منکر چشمهٔ خود می‌شود
    خاک سیه بر سرش باد، کهبس ژاژخاست
    ای طمع ژاژخا، گنده‌تر از گندنا
    تات نگیرد بلا، هیچ نگویی خداست
    خر ز زدن گشت فرد، کژروی آغاز کرد
    راه رها کرد و رفت آن طرفی که گیاست
    آن طرفی که گیاست امن و امان از کجاست؟
    غره به سبزی مشو، گرگ سیه در قفاست
    گوش به ترجیع نه، جانب ره کن رجوع
    زانک ملاقات گرگ تلختر آمد ز جوع
    ای ز در رحمتت هر نفسی نعمتی
    زان همه رحمت، فرست جانب ما رحمتی
    ای به خرابات تو، جام مراعات تو
    داده بهر ذرهٔ نوع دگر عشرتی
    هر نفسی روح نو، بنهد در مردهٔ
    هر نفسی راح نو، بخشد بی‌مهلتی
    خنب تو آمد بجوش، جوش کند نای و نوش
    جان سر و پا گم کند چون بخورد شربتی
    عفو کن از جام مـسـ*ـت خنب و سبو گر شکست
    مـسـ*ـت شد، و مـسـ*ـت را چون نفتد زلتی؟!
    قاعدهٔ خوش نهاد، در طرب و در گشاد
    چشم بدش دور باد والله خوش سنتی
    بوی تو ای رشک باغ، چون بزند بر دماغ
    پر شود از راح روح، بی‌گره و علتی
    روح و ملک مـسـ*ـت شد از می پوشیدهٔ
    چرخ فلک پست شد از پنهان صورتی
    بلبلهٔ پر زمی می‌رسدم هر دمی
    عربده می‌آورم عشق تو هر ساعتی
    آنک ره دین بود، پر ز ریاحین بود
    هر قدمی گلشنی، هر طرفی جنتی
    خط سقبنا بکش بر رخ هر مـسـ*ـت خوش
    تا که بدانند کو غرقه شد از لذتی
    ساغر بر ساغرم می‌دهد او هر نفس
    نعره‌زنان من که های، پر شدم از باده، بس
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    ترجیع شماره ۱۹



    ای یار گرم دار، و دلارام گرم دار
    پیش‌آ، به دست خویش سر بندگان بخار
    خاک تویم و تشنهٔ آب و نبات تو
    در خاک خویش تخم سخا و وفا بکار
    تا بردمد ز سـ*ـینه و پهنای این زمین
    آن سبزهای نادر و گلهای پرنگار
    وز هر چهی برآید از عکس روی تو
    سرمست یوسفی قمرین روی خوش عذار
    این قصه را رها کن تا نوبتی دگر
    پیغام نو رسید، پیش‌آ و گوش دار
    پیری سوی من، آمد شاخ گلی به دست
    گفتم که: « از کجاست » بگفتا: « از آن دیار »
    گفتم: « از آن بهار به دنیا نشانه نیست
    کاینجا یکی گلست و دوصد گونه زخم خار »
    گفتا: « نشانه هست، ولیکن تو خیرهٔ
    کانکس که بنگ خورد، دهد مغز او دوار
    ز اندیشه و خیال فرو روب سـ*ـینه را
    سبزک بنه ز دست، و نظر کن به سبزه‌زار
    ترجیع کن که آمد یک جام مال مال
    جان نعره می‌زند که بیا چاشنی حلال
    گر تو نوشید*نی باره و نری و اوستاد
    چون گل مباش، کو قدحی خورد و اوفتاد
    چون دوزخی درآی و بخور هفت بحر را
    تا ساقیت بگوید که: « ای شاه، نوش باد»
    گر گوهریست مرد، بود بحر ساغرش
    دنیا چو لقمهٔ شودش، چون دهان گشاد
    دنیا چو لقمه‌ایست، ولیکن نه بر مگس
    بر آدمست لقمه، بر آنکس کزو بزاد
    آدم مگس نزاید، تو هم مگس مباش
    جمشید باش و خسرو و سلطان و کیقباد
    چون مـسـ*ـت نیستم نمکی نیست در سخن
    زیرا تکلفست و ادیبی و اجتهاد
    اما دهان مـسـ*ـت چو زنبور خانه‌ایست
    زنبور جوش کرد، بهر سوی بی‌مراد
    زنبورهای مـسـ*ـت و خراب از دهان شهد
    با نوش و نیش خود، شده پران میان باد
    یعنی که ما ز خانهٔ شش گوشه رسته‌ایم
    زان خسروی که شربت شیرین به نحل داد
    ترجیع، بندخواهد ، بر مـسـ*ـت بند نیست
    چه بند و پند گیرد ؟! چون هوشمند نیست
    پیش آر جام لعل، تو ای جان جان ما
    ما از کجا حکایت بسیار از کجا!
    بگشاد و دست خویش، کمر کن بگرد من
    جام بقا بیاور و برکن ز من قبا
    صد جام درکشیدی و بر لب زدی کلوخ
    لیکن دو چشم مـسـ*ـت تو در می‌دهد صلا
    آن می که بوی او بدو فرسنگ می‌رسد
    پنهان همی کنیش؟! تو دانی، بکن هلا
    از من نهان مدار، تو دانی و دیگران
    زیرا که بندهٔ توم، آنگاه با وفا
    این خود نشانه‌ایست، نهان کی شود نوشید*نی؟
    پیدا شود نشانش بر روی و در قفا
    بر اشتری نشینی و سر را فرو کشی
    در شهر می‌روی، که مبینید مر مرا
    تو آنچنانک دانی و آن اشتر تو مـسـ*ـت
    عف عف همی کند که ببینید هر دو را
    بازار را بهل سوی گلزار ران شتر
    کانجاست جای مستان، هم جنس و هم سرا
    ای صد هزار رحمت نوبر جمال تو
    نیکوست حال ما که نکو باد حال تو
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    ترجیع شماره ۲۰



    بیار آن می که ما را تو بدان بفریفتی ز اول
    که جان را می‌کند فارغ ز هر ماضی و مستقبل
    بپوشد از نقش رویم، به شادی حلهٔ اطلس
    بجوشد مهر در جانم مثال شیر در مرجل
    روان کن کشتی جان را، دران دریای پر گوهر
    که چون ساکن بود کشتی، ز علتها شود مختل
    روان شو تا که جان گوید: روانت شاد باد و خوش
    میان آب حیوانی که باشد خضر را منهل
    چه ساغرها که پیونده به جان محنت آگنده
    اگر نفریبدش ساقی به ساغرهای مستعجل
    توی عمر جوان من، توی معمار جان من
    که بی‌تدبیر تو جانها بود ویران و مستأصل
    خیالستان اندیشه مدد از روح تو دارد
    چنان کز دور افلاکست این اشکال در اسفل
    فلکهاییست روحانی، به جز افلاک کیوانی
    کز آنجا نزلها گردد، در ابراج فلک منزل
    مددها برج خاکی را، عطاها برج آبی را
    تپشها برج آتش را، ز وهابی بود اکمل
    مثال برج این حسها که پر ادراکها آمد
    ز حس نبود، بود از جان و برق عقل مستعقل
    خمش کن، آب معنی را بدلو معنوی برکش
    که معنی در نمی‌گنجد درین الفاظ مستعمل
    دو سه ترجیع جمع آمد، که جان بشکفت از آغازش
    ولی ترسم که بگریزد، سبکتر بندها سازش
    بیار آن می، که غم جان را بپخسانید در غوغا
    بیار آن می که سودا را دوایی نیست جز حمرا
    پر و بالم ز جادویی گره بستست سر تا سر
    نوشید*نی لعل پیش آر و گره از پر من بگشا
    منم چون چرخ گردنده که خورشیدست جان من
    یکی کشتی پر رختم که پای من بود دریا
    به صد لطفم همی جویی، به صد رمزم همی خوانی
    بهر دم می‌کشی گوشم که ای پس‌مانده، هی پیش‌آ
    ندیدم هیچ مرغی من که بی‌پری برون پرد
    ندیدم هیچ کشتی من که بی‌آبی رود عمدا
    مگر صنع غریب تو، که تو بس نادرستانی
    که در بحر عدم سازی بهر جانب یکی مینا
    درون سـ*ـینه چون عیسی نگاری بی‌پدر صورت
    که ماند چون خری بر یخ ز فهمش بوعلی سینا
     
    بالا