^Fatemeh.R80

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/06/10
ارسالی ها
4,329
امتیاز واکنش
25,892
امتیاز
906
سن
22
محل سکونت
BARAN
غزل شماره ۱۲۴۱




ما نعره به شب زنیم و خاموش
تا درنرود درون هر گوش
تا بو نبرد دماغ هر خام
بر دیگ وفا نهیم سرپوش
بخلی نبود ولی نشاید
این شهره گلاب و خانه موش
شب آمد و جوش خلق بنشست
برخیز کز آن ماست سرجوش
امشب ز تو قدر یافت و عزت
بر دوش ز کبر می‌زند دوش
یک چند سماع گوش کردیم
بردار سماع جان بی‌هوش
ای تن دهنت پر از شکر شد
پیشت گله نیست هیچ مخروش
ای چنبر دف رسن گسستی
با چرخه و دلو و چاه کم کوش
چون گشت شکار شیر جانی
بیزار شد از شکار خرگوش
خرگوش که صورتند بی‌جان
گرمابه پر از نگار منقوش
با نفس حدیث روح کم گوی
وز ناقه مرده شیر کم دوش
از شر بگریز یار شب باش
کاندر سر شب نهند شب پوش
تا صبح وصال دررسیدن
درکش شب تیره را در آغـ*ـوش
از یاد لقای یار بی‌خواب
از خواب شدستمان فراموش
شب چتر سیاه دان و با وی
نعره دهلست و بانک چاووش
این فتنه به هر دمی فزونست
امشب بترست عشق از دوش
شب چیست نقاب روی مقصود
کای رحمت و آفرین بر آن روش
هین طبلک شب روان فروکوب
زیرا که سوار شد سیاووش
 
  • پیشنهادات
  • ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    غزل شماره ۱۲۴۲




    گر لاش نمود راه قلاش
    ای هر دو جهان غلام آن لاش
    ای دیده جهان و جان ندیده
    جانست جهان تو یک نفس باش
    گردیست جهان و اندر این گرد
    جاروب نهان شدست و فراش
    این مشعله از کجاست بینی
    آن روز که بشکنی چو خشخاش
    عشقی که نهان و آشکارست
    خون ریز و ستمگرست و اوباش
    چون کشته شوی در او بمانی
    من مات من الهوی فقد عاش
    عشقست نه زر نهان نماند
    العاشق کل سره فاش
    لا حسن یلد حیث لا عشق
    شاباش زهی جمال شاباش
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    غزل شماره ۱۲۴۳




    اندرآ ای اصل اصل شادمانی شاد باش
    اندرآ ای آب آب زندگانی شاد باش
    گرت بیند زندگانی تا ابد باقی شود
    ورت بیند مرده هم داند که جانی شاد باش
    همچنین تو دم به دم آن جام باقی می‌رسان
    تا شویم از دست و آن باقی تو دانی شاد باش
    بر نشانه خاک ما اینک نشان زخم تو
    ای نشانه شاد زی و ای نشانی شاد باش
    ای هما کز سایه‌ات پر یافت کوه قاف نیز
    ای همای خوش لقای آن جهانی شاد باش
    هم ظریفی هم حریفی هم چراغی هم نوشید*نی
    هم جهانی هم نهانی هم عیانی شاد باش
    تحفه‌های آن جهانی می‌رسانی دم به دم
    می‌رسان و می‌رسان خوش می‌رسانی شاد باش
    رخت‌ها را می‌کشاند جان مستان سوی تو
    می‌چشان و می‌کشان خوش می‌کشانی شاد باش
    ای جهان را شاد کرده وی زمین را جمله گنج
    تا زمین گوید تو را کای آسمانی شاد باش
    گر سر خوبی بخارد دلبری در عهد تو
    پرچمش آرند پیشت ارمغانی شاد باش
    گوهر آدم به عالم شمس تبریزی تویی
    ای ز تو حیران شده بحر معانی شاد باش
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    غزل شماره ۱۲۴۴




    ای سنایی گر نیابی یار یار خویش باش
    در جهان هر مرد و کاری مرد کار خویش باش
    هر یکی زین کاروان مر رخت خود را رهزنند
    خویشتن را پس نشان و پیش بار خویش باش
    حس فانی می‌دهند و عشق فانی می‌خرند
    زین دو جوی خشک بگذر جویبار خویش باش
    می‌کشندت دست دست این دوستان تا نیستی
    دست دزد از دستشان و دستیار خویش باش
    این نگاران نقش پرده آن نگاران دلند
    پرده را بردار و دررو با نگار خویش باش
    با نگار خویش باش و خوب خوب اندیش باش
    از دو عالم بیش باش و در دیار خویش باش
    رو مکن مـسـ*ـتی از آن خمری کز او زاید غرور
    غره آن روی بین و هوشیار خویش باش
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    غزل شماره ۱۲۴۵




    آنک بیرون از جهان بد در جهان آوردمش
    و آنک می‌کرد او کرانه در میان آوردمش
    آنک عشـ*ـوه کار او بد عشـ*ـوه‌ای بنمودمش
    و آنک از من سر کشیدی کشکشان آوردمش
    آنک هر صبحی تقاضا می‌کند جان را ز من
    از تقاضا بر تقاضا من به جان آوردمش
    جان سرگردان که گم شد در بیابان فراق
    از بیابان‌ها سوی دارالامان آوردمش
    گفت جان من می‌نیایم تا بننمایی نشان
    کو نشان کو مهر سلطان من نشان آوردمش
    مهربانی کردن این باشد که بستم دست دزد
    دست بسته پیش میر مهربان آوردمش
    چونک یک گوشه ردای مصطفی آمد به دست
    آنک بد در قعر دوزخ در جنان آوردمش
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    غزل شماره ۱۲۴۶




    دوش رفتم در میان مجلس سلطان خویش
    بر کف ساقی بدیدم در صراحی جان خویش
    گفتمش ای جان جان ساقیان بهر خدا
    پر کنی پیمانه و نشکنی پیمان خویش
    خوش بخندید و بگفت ای ذوالکرم خدمت کنم
    حرمتت دارم به حق و حرمت ایمان خویش
    ساغری آورد و بوسید و نهاد او بر کفم
    پرمی رخشنده همچون چهره رخشان خویش
    سجده کردم پیش او و درکشیدم جام را
    آتشی افکند در من می ز آتشدان خویش
    چون پیاپی کرد و بر من ریخت زان سان جام چند
    آن می چون زر سرخم برد اندر کان خویش
    از گل رخسار او سرسبز دیدم باغ خویش
    ز ابروی چون سنبل او پخته دیدم نان خویش
    بخت و روزی هر کسی اندر خراباتی روید
    من کیم غمخوارگی را یافتم من آن خویش
    بولهب را دیدم آن جا دست می‌خایید سخت
    بوهریره دست کرده در دل انبان خویش
    بولهب چون پشت بود و رو نبیند هیچ پشت
    بوهریره روی کرده در مه و کیوان خویش
    بولهب در فکر رفته حجت و برهان طلب
    بوهریره حجت خویش است و هم برهان خویش
    نیست هر خم لایق می هین سر خم را ببند
    تا برآرد خم دیگر ساقی از خمدان خویش
    بس کنم تا میر مجلس بازگوید با شما
    داستان صد هزاران مجلس پنهان خویش
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    غزل شماره ۱۲۴۷




    عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویش
    خون انگوری نخورده باده شان هم خون خویش
    هر کسی اندر جهان مجنون لیلی شدند
    عارفان لیلی خویش و دم به دم مجنون خویش
    ساعتی میزان آنی ساعتی موزون این
    بعد از این میزان خود شو تا شوی موزون خویش
    گر تو فرعون منی از مصر تن بیرون کنی
    در درون حالی ببینی موسی و هارون خویش
    لنگری از گنج مادون بسته‌ای بر پای جان
    تا فروتر می‌روی هر روز با قارون خویش
    یونسی دیدم نشسته بر لب دریای عشق
    گفتمش چونی جوابم داد بر قانون خویش
    گفت بودم اندر این دریا غذای ماهیی
    پس چو حرف نون خمیدم تا شدم ذاالنون خویش
    زین سپس ما را مگو چونی و از چون درگذر
    چون ز چونی دم زند آن کس که شد بی‌چون خویش
    باده غمگینان خورند و ما ز می خوش دلتریم
    رو به محبوسان غم ده ساقیا افیون خویش
    خون ما بر غم حرام و خون غم بر ما حلال
    هر غمی کو گرد ما گردید شد در خون خویش
    باده گلگونه‌ست بر رخسار بیماران غم
    ما خوش از رنگ خودیم و چهره گلگون خویش
    من نیم موقوف نفخ صور همچون مردگان
    هر زمانم عشق جانی می‌دهد ز افسون خویش
    در بهشت استبرق سبزست و خلخال و حریر
    عشق نقدم می‌دهد از اطلس و اکسون خویش
    دی منجم گفت دیدم طالعی داری تو سعد
    گفتمش آری ولیک از ماه روزافزون خویش
    مه کی باشد با مه ما کز جمال و طالعش
    نحس اکبر سعد اکبر گشت بر گردون خویش
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    غزل شماره ۱۲۴۸




    ساقیا بی‌گـه رسیدی می بده مردانه باش
    ساقی دیوانگانی همچو می دیوانه باش
    سر به سر پر کن قدح را موی را گنجا مده
    وان کز این میدان بترسد گو برو در خانه باش
    چون ز خود بیگانه گشتی رو یگانه مطلقی
    بعد از آن خواهی وفا کن خواه رو بیگانه باش
    درهای باصدف را سوی دریا راه نیست
    گر چنان دریات باید بی‌صدف دردانه باش
    بانگ بر طوفان بزن تا او نباشد خیره کش
    شمع را تهدید کن کای شمع چون پروانه باش
    کاسه سر را تهی کن وانگهی با سر بگو
    کای مبارک کاسه سر عشق را پیمانه باش
    لانه تو عشق بودست ای همای لایزال
    عشق را محکم بگیر و ساکن این لانه باش
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    غزل شماره ۱۲۴۹




    شده‌ام سپند حسنت وطنم میان آتش
    چو ز تیر تست بنده بکشد کمان آتش
    چو بسوخت جان عاشق ز حبیب سر برآرد
    چه بسوخت اندر آتش که نگشت جان آتش
    بمسوز جز دلم را که ز آتشت به داغم
    بنگر به سـ*ـینه من اثر سنان آتش
    که ستاره‌های آتش سوی سوخته گراید
    که ز سوخته بیابد شررش نشان آتش
    غم عشق آتشینت چو درخت کرد خشکم
    چو درخت خشک گردد نبود جز آن آتش
    خنک آنک ز آتش تو سمن و گلشن بروید
    که خلیل عشق داند به صفا زبان آتش
    که خلیل او بر آتش چو دخان بود سواره
    که خلیل مالک آمد به کفش عنان آتش
    سحری صلای عشقت بشنید گوش جانم
    که درآ در آتش ما بجه از جهان آتش
    دل چون تنور پر شد که ز سوز چند گوید
    دهن پرآتش من سخن از دهان آتش
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    غزل شماره ۱۲۵۰




    به شکرخنده اگر می‌ببرد جان رسدش
    وگر از غمزه جادو برد ایمان رسدش
    لشکر دیو و پری جمله به فرمان ویند
    با چنین عز و شرف ملک سلیمان رسدش
    صد هزاران دل یعقوب حزین زنده بدوست
    کر و فر شرف یوسف کنعان رسدش
    لب عیسی صفتش مرده به دم زنده کند
    گر پرد با پر جان جانب کیوان رسدش
    نوح وقتیست که عشق ابدی کشتی اوست
    گر جهان زیر و زبر کرد به طوفان رسدش
    عشق او گرد برانگیخت ز دریای عدم
    ید بیضا و عصایی شده ثعبان رسدش
    جملگی تشنه دلان قوت از او می‌یابند
    با چنین لقمه دهی شهرت لقمان رسدش
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    159
    بازدیدها
    1,270
    بالا