شعر .°❀غزلیات همام تبریزی❀°.

^Fatemeh.R80

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/06/10
ارسالی ها
4,329
امتیاز واکنش
25,892
امتیاز
906
سن
22
محل سکونت
BARAN
غزل شماره ۳۱


به شب ماهی میان کاروان است
که روی او دلیل ساربان است
چه جای ساربان کاندر پی او
ز دل ها کاروان بر کاروان است
عجب آید مرا زان ره زن دل
که در شب رهنمای ره روان است
چنین صورت ز آب و گل نیاید
مگر جانی به شکل تن روان است
چنین ماهی چو بر روی زمین هست
زمین را صد شرف بر آسمان است
به زیر سایه کی بوده ست خورشید
رخش خورشیدوز لفش سایبان است
به هر منزل که میزاند به تعجیل
دواسبه جان ما در پی دوان است
به هر منزل که کرد آنجا گذاری
نشان روی های عاشقان است
به از کحل جواهر دیده ها را
غبار موکب جان و جهان است
دل نامهربان ساربان را
فراغت از همام مهربان است
بگو آهسته ران محمل کسان را
که همراهت فقیری ناتوان است
 
  • پیشنهادات
  • ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    غزل شماره ۳۲


    در شهر بگویید چه فریاد و فغان است
    آن سرو مگر باز به بازار روان است
    قومی بدویدند به نظاره رویش
    وان راکد قدم سست شداز پی نگران است
    در هر قدمش از همه فریاد بر آمد
    آهسته که بر ره دل صاحب نظران است
    از شاهد اگر میل به آن است شما را
    این است جمالی که سراسر همه آن است
    لب ها به امیدند که یک بار ببوسند
    خاکی که برو از قدم دوست نشان است
    ای دیده در آن شکل و شمایل نظری کن
    گرزان که تو را آرزوی دیدن جان است
    رویی و در و چشم جهانی متحیر
    زلفی که پریشانی احوال جهان است
    چون جان همام است در آن دام گرفتار
    گر خاطر پیر است و گر طبع جوان است
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    غزل شماره ۳۳


    وداع چون تو نگاری نه کار آسان است
    هلاک عاشق مسکین فراق جانان است
    نگر مفارقت جان ز تن چگونه بود
    بدجان دوست که هجران هزار چندان است
    از وصل خود نفسی پیش از آن که دور شوم
    اگر به جان بفروشی هنوز ارزان است
    مجال دیدن رویت نماند چشمم را
    که شکل مردمکش زیر اشاک پنهان است
    بگو که تا نشود کاروان روان امروز
    که زاب دیده اصحاب روز باران است
    هنوز سرو روانم ز چشم ناشده دور
    دل از تصور دوری چو بید لرزان است
    بدان امید که بوسند نعل یکرانت
    نهاده بر سر راه تو روی یاران است
    ز هر طرف که نظر می کنم برابر تو
    هزار سـ*ـینه نالان و چشم گریان است
    نظر به جانب زلف تو می کنم او نیز
    برای خاطر این خستگان پریشان است
    ز هم بریدن باران به تیغ ناکامی
    چو هست عادت گر دون مراچه تاوان است
    تو می روی و همام از پی تو می نگرد
    ز دل بریده امید و حدیث در جان است
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    غزل شماره ۳۴


    باری که رخش قبله صاحب نظران است
    چشم و دل مردم به جمالش نگران است
    خواهم که بوسم قدمش نیست مجالم
    هر جا که نهم دیده سر تاجوران است
    پیداست که از وصل تو حاصل چه توان یافت
    چون وصل تورا خوی جهان گذران است
    ای باخبران تو همه بی خبر از خود
    وین بی خبری آرزوی باخبران است
    وصل تو که محبوبتر از عمر و جوانی ست
    حیف است که او نیز چو عمرم گذران است
    گر چشم تورا میل به خون ریختن ماست
    ما نیز بر آنیم که چشم تو بر آن است
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    غزل شماره ۳۵


    چشم مسـ*ـتانه تو آفت هشیاران است
    فتنه و عربده او همه با یاران است
    سر بوسیدن پای تو نه تنها مار است
    این خیالیست که اندر سر بسیاران است
    عارضت هست بسی تازه تر از گل برگی
    که برو آمده در وقت سحر باران است
    در شکن های سر زلف تو گردد دل من
    وین چنین شب رویی شیوهٔ عیتاران است
    گر ز حال شب ما بی خبری معذوری
    خفتد را کی خبر از حالت بیماران است
    هر که بر کوی تو بگذشت چنان پندارد
    که مگر برگذرش رسته عطاران است
    عجب از خواب تو میدارم شب تا به سحر
    بر سر کوی تو فریاد گرفتاران است
    گر گنه می شمری بندگی و مهر همام
    کرم شاه نه از بهر گنه کاران است
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    غزل شماره ۳۶


    شب دراز که مانند زلف یار من است
    چو زلف یار به دست است کار کار من است
    ز روزگار همین یک دم است حاصل من
    که کار ساز دلم بار ساز گار من است
    نخواهم آخر این شب ولی چه شاید کرد
    که کارها همه بیرون ز اختیار من است
    چو صبح پرده دری می کند شکایت ها
    همی کنم بر آن کس که غم گسار من است
    میان فصل زمستان تو چون بهار منی
    میان خانه گلستان و لاله زار من است
    به هیچ رنگی ز دستش نمی توانم داد
    ضرورت است که نقش خوشش به کار من است
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    غزل شماره ۳۷


    مرا دماغ ز بویت هنوز مشکین است
    دهان من به حدیث لب تو شیرین است
    بد باغ می کشدم آرزوی دیدارت
    چه جای برگ گل وارغوان و نسرین است
    به وقت خنده نظر کرده ام به دندانت
    هنوز چشم مرا روشنی از پروین است
    فدای مـسـ*ـتی چشم تو باد هستی ما
    اگر چه فتنه دنیی و آفت دین است
    عجب مدار گر آب دو دیده گلگون شد
    خیال روی تو در دید جهان بین است
    مباش منکر تمکین من که هست مرا
    نوشید*نی عشق تو در سر چه جای تمکین است
    نظر بر آینه انداز تا شود معلوم
    کی عکس روی مهتر چیزیب و آیین است
    اگر به روی تو رضوان نظر کند گوید
    ما راحتی که بدیدیم در بهشت این است
    از وصف روی تو مشهور گشت شعر همام
    برای نسبت حسنت سزای تحسین است
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    غزل شماره ۳۸


    دوستی دامنت آسان نتوان داد ز دست
    جان شیرین منی جان نتوان داد ز دست
    نفسی گر تشکیبم ز لبت معذورم
    تشنه ام چشمهٔ حیوان نتوان داد ز دست
    کردم اندیشد سر خویش توان داد به تو
    آن سر زلف پریشان نتوان داد ز دست
    چون منی گر برود برگ گیاهی کم گیر
    قامت سرو خرامان نتوان داد ز دست
    هر چه اندوختدام گر برود باکی نیست
    شرف صحبت جانان نتوان داد ز دست
    دل زندانی خود را چو خلاصی جستم
    گفت کان چاه زنخدان نتوان داد ز دست
    بد ملامت نشود دور همام از لب یار
    خار گو باش گلستان نتوان داد ز دست
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    غزل شماره ۳۹


    بیا بیا که ز هجر آمدم به جان ای دوست
    بیا که سیر شدم بی تو از جهان ای دوست
    به کام دشمنم از آرزوی دیدارت
    مباش بی خبر از حال دوستان ای دوست
    چو نفخ صور دهد جان به مردها عاشق را
    نسیم زلف تو بخشد هزار جان ای دوست
    خیال بود مرا کز تو بر توان گشتن
    بیازمودم و دیدم نمی توان ای دوست
    اگر به حسن تو باشند شاهدان بهشت
    خوشا تفرج خوبان در آن جهان ای دوست
    وگر به جان و جهان محبتت شود حاصل
    هنوز وصل تو باشد بدرایگان ای دوست
    چو زیر خاک شوم با خیال رخسارت
    ز خاک دیده من روید ارغوان ای دوست
    از عاشق تو که دارد امید هشیاری
    کاش بد بوی تو سر مـسـ*ـت جاودان ای دوست
    از عکس روی تو روی زمین شود روشن
    شبی که ماه نتابد ز آسمان ای دوست
    آگهی ز شوق تو خورشید آشکار شود
    گهی ز شرم تو زیر زمین نهان ای دوست
    به جای هر سر مویی مرا زبانی نیست
    که تا ز زلف تو مویی کنم بیان ای دوست
    همام نام تو بسیار می برد چه کند
    ازین سخن نگزیرد دمی زبان ای دوست
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    غزل شماره ۴۰


    مرا تویی ز جهان آرزوی جان ای دوست
    حیات بهر تو خواهم درین جهان ای دوست
    میان حلقه زلفت چو مرغ جان بنشست
    ندید خوشتر از آن دام آشیان ای دوست
    چه جای جان و دل ما که دلبران جهان
    شدند بر سر زلف تو جان فشان ای دوست
    اگر کنند به روی تو نسبتی گل را
    ز شوق باز شود غنچه را دهان ای دوست
    به گل طراوت روی تو را نبخشودند
    و گر چه داشت بسی سر بر آسمان ای دوست
    چگونه مهر تو ورزیم با چنان رویی
    که آفتاب چو ما هست مهر بان ای دوست
    میان جان همام است گنج اسرارت
    مجال نیست کسی را در آن میان ای دوست
     
    بالا