شعر .°❀غزلیات همام تبریزی❀°.

^Fatemeh.R80

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/06/10
ارسالی ها
4,329
امتیاز واکنش
25,892
امتیاز
906
سن
22
محل سکونت
BARAN
غزل شماره ۵۱


دلم شکست بدان زلف های پر شکنش
که زیر هر خم زلفش صد انجمن دارد
هزار جان گرامی فدای یک نفسش
که رهگذر نفسش زان لب و دهن دارد
گرفتم از لب لعلش حکایتی گویم
نشان چگونه دهم ز آنچه در سخن دارد
بسی لطیفتر آمد ز جان ما تن او
کسی نشان ندهد کان نگار تن دارد
چو قامتش بخرامد جهانیان گویند
چرا صبا هـ*ـوس سرو و نارون دارد
چو نقش او ننگارند صورتی در چین
زهی جمال که آن لعبت ختن دارد
نصیحتم بنوشید هیچ مگذارید
که دوست آینه نزدیک خویشتن دارد
گر او در آینه عکس جمال خود بیند
ز حسن خویش چه پروای مرد و زن دارد
هزار جان به لب آمد ز آرزوی لبش
که در فریفتن دل هزار فن دارد
که دزدد از لب او بـ..وسـ..ـه یی به صد حیله
ز سر و هشته فرو زلف چون رسن دارد
به خاک بـ*ـوس درش راضیم که باشد دل
که با لبش هـ*ـوس عشق باختن دارد
به تحفه پیش من آرید خاک پای کسی
که نسبتی به سر کوی یار من دارد
شود همام کسی کار به عمر خویش دمی
ز خوابگاه سگان درش وطن دارد
 
  • پیشنهادات
  • ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    غزل شماره ۵۲


    هر گاو سر تو دارد پروای سر ندارد
    مـسـ*ـت تو تا قیامت از خود خبر ندارد
    هر عاشقی که جانش بویت شنیده باشد
    سر بی نسیم زلفت از خاک بر ندارد
    تر دامن است هر کاو لافی زند ز عشقت
    وان گـه دو چشم خود را پیوسته تر ندارد
    آنجا که حاضر آید آن شکل و آن شمایل
    گر بنگرد به غیری چشمم نظر ندارد
    سر تا قدم چو جانی ای آب زندگانی
    کاین حسن و این لطافت هرگز بشر ندارد
    سرهای عاشقانت بر خاک آستانت
    چندان بود که آنجا کس رهگذر ندارد
    هر یک به جست وجویی میلی کند
    جانم ز منزل تو عزم سفر ندارد
    به سویی وصفت چنان که باید دایم همام گوید
    هر کان گهر نبخشد هر نی شکر ندارد
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    غزل شماره ۵۳


    مگر سنگین دل است و جان ندارد
    هر آن کس کاو چو تو جا نان ندارد
    مبادا زنده در عالم دلی کاو
    به زلف کافرت ایمان ندارد
    مسلمانان مرا دردی ست در دل
    کد جز دیدار او درمان ندارد
    گل ارچه شاهد و رعناست لیکن
    به پیش روی خوبت آن ندارد
    چه نسبت می کنم گل را به رویت
    که گل جز هفتدایی دوران ندارد
    گلستان و گلت در پای میراد
    که تو جان داری و گل جان ندارد
    برو ای باد و با زلفش بگو تا
    مرا زین بیش سرگردان ندارد
    همام خسته را چندین مر نجان
    گنه دل کرد وی تاوان ندارد
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    غزل شماره ۵۴


    سلطان جان ز عالم علوی نگاه کرد
    بپر شکار روی بدین دامگاه کرد
    آمد به بند چار طبایع اسیر گشت
    بر خویش خوشـی‌ عالم علوی تباه کرد
    چون مدتی به منزل سفلی بیارمید
    رخ را ز دود گلخن دنیا سیاه کرد
    پس نفس تیره شکل ز روی مناسبت
    پیوند جان گزید چو دروی نگاه کرد
    با جان چو نفسیافت مجال برادری
    چون یوسفش بد مکر گرفتار چاه کرد
    توفیق در رسید ز چاهش خلاص داد
    بازش به مصر عالم جان پادشاد کرد
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    غزل شماره ۵۵


    روی زیبا چون تماشا را به گلزار آورد
    شاخ گل را شرم بادا گر گلی بار آورد
    گر صبا از زلف او بویی به سوی چین برد
    مشک را در نسافه آهو به ز نهار آورد
    کار بوی زلف او دارد که هنگام صبوح
    عاشقان را بی سماع و باده در کار آورد
    اگر بیفشاند سر زلف پریشان صبحگاه
    باد پیش عاشقان عنبر به خروار آورد
    ور نگارد صورتش نقاش در بتخانه یی
    هربتی نزدیک رویش سجده صد بار آورد
    سوی زلفش می فرستادم صبا را تا مگر
    پیش ما پیغامی از دلهای افگار آورد
    نی خیال است این باگر بگذرد بر زلف او
    حلقه زلفش صبا را هم گرفتار آورد
    چشم مستش تاکند بنیاد عقل و دین خراب
    زاهدان را مـسـ*ـت ولا یعقل به بازار آورد
    گر همام از چشم مستش بی خبر گردد رو است
    چشم مستش بیخودی در عقل هشیار آورد
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    غزل شماره ۵۶


    جان را به جای جانی جای توکس نگیرد
    مهر تو زنده ماند روزی که تن بمیرد
    هر درد را علاجی بنوشته اند یارا
    دردی که هست ما را درمان نمی پذیرد
    ای دوستان ملامت کمتر کنید ما را
    با خستگان هجران افسانه در نگیرد
    پروانه چون بسوزد آخر خلاص یابد
    بیچاره آن که دایم می سوزد و نمیرد
    گفتم مگر صبوری کار همام باشد
    دل را به هیچ وجهی زان رخ نمی گزیرد
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    غزل شماره ۵۷


    رندی و بر نا پیشه یی میر مغان را می رسد
    از تن نیایدھیچ کار این شیوه جان را می رسد
    در بی نوایی عاشقی رندان خوش دل را رسد
    با فقر دایم تازگی سر و جوان را می رسد
    در عشق جانان یافت جان از گوهر معنی نشان
    بخشیده خورشیددان لعلی که کان را می رسد
    از عشق در صاحب نظر بینم نددر خامان اثر
    دل دارد از معنی خبر دعوی زبان را می رسد
    خورشیدراگودم مزن بنشین به جای خویشتن
    در ملک جانان سلطنت جان جهان را می رسد
    دایم حدیث دلبران گوید همام مهربان
    کاین گفت و گوی شاهدان شیرین لبان را میرسد
    وقت سحر اوصاف گل از لهجه بلبل شنو
    کافسانه شیرین لبان شیرین زبان را می رسد
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    غزل شماره ۵۸


    دردمندان را ز بوی دوست درمان می رسد
    مژده فرزند پیش پیر کنعان می رسد
    یوسف کنعانی از زندان همی یابد خلاص
    خاتم دولت به انگشت سلیمان می رسد
    خضر را نور الهی ره نمایی می کند
    کز میان تیرگی بر آب حیوان می رسد
    امن و راحت در میان ملک پیدا می شود
    سایه کیخسرو فرخ به ایران می رسد
    چشم روشن می شود چون صبح دولت می دمد
    این شب تاریک ظلمانی به پایان می رسد
    می در فشد ابر و می گوید زمین مرده را
    تازه و سیراب خواهی شد که باران می رسد
    بلبلان را باد نوروزی بشارت میدهد
    کز ره یک ساله گل سوی گلستان می رسد
    می رساند عاشقان را باد پیغامی ز دوست
    وه که زان همدم چوراحتها به ایشان می رسد
    همچو سلطان نبوت را ز انفاس اویس
    جان ما را راحتی از بوی جانان می رسد
    این نسیم خوش نفس و اسایش جان همام
    از غبار منزل او عنبر افشان می رسد
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    غزل شماره ۵۹


    جان را به جای زلفت جای دگر نباشد
    زین منزل خوش او را عزم سفر نباشد
    جانا دلم ربودی گویی خبر ندارم
    در زلف خود طلب کن زآنجا به در نباشد
    رویی و صد لطافت چشمی و جمله آفت
    زین خوبتر نباید زان نیکتر نباشد
    در زیر خرمن گل داری شکرستانی
    در هیچ بوستانی گل با شکر نباشد
    نقشت همی پرستم گو سر برو ز دستم
    سودای خوب رویان بی دردسر نباشد
    جایی که تیرباران آید ز غمزه تو
    جز جان نازنینان آنجا سپر نباشد
    عاشق چنان به بویت از دور مـسـ*ـت گردد
    کار را اگر بگیری در بر خبر نباشد
    هر عاشقی که چشمش روی تو دیده باشد
    گر بنگرد به غیری صاحب نظر نباشد
    در جان همام دارد امید روز وصلت
    ای وای بر امیدش آن روز اگر نباشد
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    غزل شماره ۶۰


    چو رخسارت گل رنگین نباشد
    شکر چون لعل تو شیرین نباشد
    بدیدم عارض و روی تو گفتم
    بدین خوبی گل و نسرین نباشد
    نهان داری میان لعل پروین
    به لعل اندر نان پروین نباشد
    وفا می کن به رغم خوب رویان
    که خوبان را وفا آیین نباشد
    مکن جور و جفا برما ازین بیش
    جفا بر عاشقان چندین نباشد
    اگر چه عاشقان بسیار داری
    ولی چون من یکی مسکین نباشد
    مرا ای خسرو خوبان چو فرهاد
    نصیبی زان لب شیرین نباشد
    سری را کاستانت گشت بالین
    دگر او را سر بالین نباشد
    مرا روزی به دست آید شب وصل
    ولیکن چون شب دوشین نباشد
    کسی کا جز به وصلت شادمان نیست
    چرا در هجر تو غمگین نباشد
    همام اندر غزل در می چکاند
    ز تو باری کم از تحسین نباشد
     
    بالا