شعر .*✭مثنویات همام تبریزی✭*.

^Fatemeh.R80

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/06/10
ارسالی ها
4,329
امتیاز واکنش
25,892
امتیاز
906
سن
22
محل سکونت
BARAN
شماره ۱۱ { فی التواضع }


دل ربایی به دل نوازی کن
پایها بـ*ـوس و سرفرازی کن
کز تواضع بلند قدر شوی
در نظرها چو ماه بدر شوی
مه چو در آسمان زیر نشست
بافت از مهر تربیت پیوست
مهرش از نور خلعتی بخشید
ظلمت جرم مه بپوشانید
بود چون روی هندوان بی نور
در جهان شد به نیکویی مشهور
مقبلی را که هست نقد خرد
کرم و مردمی به جان بخرد
فخر آن کاو رسد به مسکینی
خود شناسی بود نه خود بینی
پای کمتر کسی نهد بر روی
نکند کم نظر زیک سر موی
ابلهان سرکشان بی مغزند
لاجرم خاک ره نمی ارزند
شاخ کز میوه مایه دار شود
از هوا سر به زیر خاک نهد
میوه از شاخ چون کنند جدا
باز سر می کند به سوی هوا
گره ز معنی تو مایه دار شوی
همچو آن شاخ پر ز بار شوی
به تواضع سری فرود آری
به کرم خاطری نگه داری
ور نصیبی نداری از معنی
او ز تکبر همی کنی دعوی
شاخ بی برگ و میوه ات خوانم
سرکش و بی مرونت دانم
دوست نام آزموده ایم بسی
همه یارند و بار نیست کسی
هریکی را تو دوست پنداری
دشمن است او چو پرده برداری
یار بی مهر جسم بی جان است
مرده کش در جهان فراوان است
وان که او یار مهربان یابد
از آدمی در جهان نشان یابد
بندگی چیست توبه کار شدن
ز آرزوها و مرد کار شدن
بندگی نیست جسم پروردن
چون بهایم به خفتن و خوردن
بنده یی کاو مطیع فرمان است
ایمن از زخم تیغ سلطان است
بنده آن کس بود که همچو قلم
باشد او را یکی زبان و قدم
مرد صحبت کسی ست کز سخنش
ذوق دلها بود ز انجمنش
تلخ گویان ترش پیشانی
در مجالس کنند ویرانی
هر که را زهد باگران جانی ست
او نه رحمانی است شیطانی ست
ناخوشان را ز اهل حق مشمار
مجلس شاه و جغد و بوتیمار
هر که چون طوطی سخندان است
یا چو بلبل هزار دستان است
یا چو طاووس دل نواز بود
با هنرمند همچو باز بود
لایق چشم و گوش شاه آید
یا سر دست شاه را شاید
 
  • پیشنهادات
  • ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    شماره ۱۲ { فی مذمه الدنیا}



    آرزوهاست در دلت پنهان
    انها من سلاسل الشیطان
    که به دوزخ بدان کشند تو را
    ان تکن منکر فسوف تری
    دل به دنیا چو مشتغل گردد
    جوهرش تیره تر ز گل گردد
    دل که می گردد از هوا خالی
    از محبت می شود حالی
    دل که می گردد اندرو گله یی
    دل مخوانش که هست مزبله یی
    کوه اندوه می نهی بر دل
    تا کنی قطعه یی زمین حاصل
    دل که معشوق او مدر باشد
    آن دل از عشق بی خبر باشد
    سیم کان روغن چراغ دل است
    زر که آب روان باغ دل است
    هر که این هر دو را کند حاصل
    روشن و تازه باشد او را دل
    لیک شرح دل عوام است این
    وصف انسان ناتمام است این
    هر که از آفتاب نور الله
    دل و جانش منور است چو ماه
    در پی سیم و زر کجا پوید
    روشنایی ز نور حق جوید
    حرص و دل هر دو در یکی سـ*ـینه
    روی زنگی ست پیش آیینه
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    شماره ۱۳ { فی مذمه الشهوه}



    گفتن از بهر کار در کار است
    ورنه اینجا چه جای گفتار است
    مهر مجنون و گرمی فرهاد
    تا قیامت کنند مردم یاد
    ذکر لیلی و قصه شیرین
    بهر آن است چون شکر شیرین
    که به خواهــش نـفس نظر نیالودند
    نیک نفسان پاک رو بودند
    غرض از مهرشان نبد خامی
    بهره هر دو شد نکونامی
    مهر محمود با جمال ایاز
    گشت مشهور روزگار دراز
    دید بسیار دیدهٔ ایام
    میل شاهان به رنگ و بوی غلام
    حال ایشان کسی نیارد یارد
    باد میدان هوای تن را باد
    فوق محمود بود روحانی
    ماند باقی چو جسم شد فانی
    نیک نامی و ذکر باقی خواه
    کافرین باد بر دل آگاه
    بشنو از پیر کار دیده سخن
    دل در گل فتاده را برکن
    مدد از صحبت لطیفی جوی
    کآب حیوان رود و راه در جوی
    نرم خویی و گرم گفتاری
    دانش بی غبار پنداری
    قدمش بند بسته بگشاده
    کرمش آرزوی جان داده
    همچو خورشید ذات او روشن
    نه چو ابر سیاه تر دامن
    جانش ایمان و علم پرورده
    عشقش از جان و تن برآورده
    این هنرها اگر نیاید جمع
    مکن از جست و جوی دل را منع
    پیش هر کس که این هنریابی
    نیستی کن مگر که دریابی
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    شماره ۱۴ { فی الموعظه}


    همنفس شد سگ شبان با گرگ
    گله باسگ خوردکنون یاگرگ
    دزد و خازن چو یار غار شوند
    آفت مال شهریار شوند
    شیخ چون با مرید باده خورد
    آب روی مربیان ببرد
    چون که قواده گشت خواجه سرای
    پرده بکسل در حرم بگشای
    با معلم چو گشت همبازی
    طفل بازی بود به هم بازی
    گاو و خره کرده باغبان در باغ
    بانگی دارد که برد جوزی زاغ
    باغبان گرنه پاسبان باشد
    زاغ بهتر زباغبان باشد
    ابلهان را میان اهل خرد
    چه تفاوت کند ز گفتن بد
    گر خری را به مرغزار بری
    بر سر برگ گل رید زخری
    ابلهان را حریف خویش مساز
    خوشـی‌ با زنگیان زشت مباز
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    شماره ۱۵ { حکایت}


    فت باید به ریش او خندید
    با مویز سیاه برد جعل
    نزد آن زشت روی گنده بغـ*ـل
    گفت کاین نقل باده خواران است
    لایق بزم شهریاران است
    چون سیه دست سوی نقل کشید
    جعلی چند از آن میان بدوید
    گفت کاینها گریز پایاند
    به مویز دگر نمی مانند
    بخورم اول آن که خواهدجست
    کان دگرها نمی رود از دست
    خنفسا میدوید از پس و پیش
    زنگی از پی چو گرگ از بی میش
    بر دهان میفکند یک یک را
    خوش نمود آن شکار مردک را
    چون که نقل گریز پای بخورد
    رو به نقل شکسته پای آورد
    نه جعل ماند پیش او نه مویز
    پیش ابله چه بانگی صبح چه تیز
    روی خوشـی‌ تو را کنند چو قیر
    دوستی ابله و سلیطه پیر
    نفط بر روی خویشتن ریزی
    به که با الهی در آمیزی
    آب حیوان به حلق خود در ریز
    خر نهای سر مبر به پیش گمیز
    هذیان را به سمع راه مده
    جیفه بر خوان پادشاه منه
    بینیت پیش کون خر بهتر
    زانکه گوش تو نزد مردم خر
    جرم سرگین به آب محو شود
    وز دماغ تو گند آن برود
    گند انفاس مردک جاهل
    از دماغ تو کیا شود زایل
    هر زبانی که یاوه گوی بود
    آلت دیو زشت خوی بود
    دل احرار گنج اسرار است
    خازن گنج عقل هشیار است
    دیو دزدی ست در پی آن گنج
    خازنش را همی نماید رنج
    تا بدزدد جواهر اسرار
    برد آن را به کلبه اشرار
    یا به بازار حرص بفروشند
    ثمنش می خورند و می نوشند
    روز کی چند از آن بیاسایند
    عاقبت هم اسیر دام آیند
    هم به دنیی شوند خوار و خجل
    همچو مستان فتاده اندر گل
    هم به عقبی شوند ز اهل جحیم
    ز آتش افتاده در عذاب الیم
    بهر آسایش جهان جهان
    این همه رنجها منه بر جان
    پند صاحب دلان به جان بنیوش
    سخن ابلهان مکن در گوش
    جهل بر علم اختیار مکن
    پود مگذار و قصد تار مکن
    عافیت را به درد سر مفروش
    صوت نی را به تیز خر مفروش
    لفظ های خشن درین ابیات
    هست حنظل میان قند و نبات
    هذیانی که بر زبان آمد
    لایق وصف ابلهان آمد
    قطران است لایق هندو
    ارغوان را چه نسبت است بدو
    هر نمط را معین است سخن
    وز تناسب مبین است سخن
    هرکه صاحب بیان معتبر است
    وز فنون حدیث باخبر است
    عذر من پیش او قبول آید
    اعتراضی برین نفرماید
     
    بالا