شعر .°❀غزلیات همام تبریزی❀°.

^Fatemeh.R80

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/06/10
ارسالی ها
4,329
امتیاز واکنش
25,892
امتیاز
906
سن
22
محل سکونت
BARAN
غزل شماره ۴۱


تورا چیزی ورای حسن و آن هست
نپندارم نظیرت در جهان هست
از آن دادن نشان کار زبان نیست
ولی در گفت و گویم تا زبان هست
نخواهم سر مگر بر آستانت
سرم را عشق بالینی چنان هست
زهی دولت که دارد مرغ جانم
که از زلف تو او را آشیان هست
هوای عالم علوی ندارد
که جایی خوشترش اینجا از ان هست
میان جان و از من برکناری
ازینجا ماجرایی در میان هست
زمین را در میان حسن رویت
شرف بر آسمان تا آسمان هست
دهانت آب حیوان آفریدند
نصیبی جان ما را زان دهان هست
همام خوش نفس را هم از آنجاست
که آب زندگانی در بیان هست
 
  • پیشنهادات
  • ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    غزل شماره ۴۲


    ز جانان مهر و از ماجانفشانی ست
    جواب مهر بانان مهربانی ست
    همی گوید لبش کاینک من و تو
    گرت سودای آب زندگانی ست
    تو آن شمعی که جان پروانه توست
    که را پروای شمع آسمانی ست
    دم عیسی به انفاست چه ماند
    که زین حاصل حیات جاودانی ست
    حیاتم با تو در ایام پیری
    بسی خوشتر ز سودای جوانی ست
    خوشا روزی که همراز تو باشم
    ولی از مردم چشمم گرانی ست
    همام مهربان را از لبت هم
    نصیبی هست و آن شیرین زبانی ست
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    غزل شماره ۴۳


    از سوز دل مات همانا خبری نیست
    کاین ناله شب های مرا خود سحری نیست
    هستند تو را عاشق بسیار و لیکن
    دل سوخته در عشق تو چون من دگری نیست
    از بهر دوای دل پر درد ضعیفم
    شیرین تر از آن لب به جهان گلشکری نیست
    تا چشم خوش شوخ توام در نظر آمد
    از چشم تو مقصود مرا جز نظری نیست
    ای بی سیبی رفته به خشم از من مسکین
    باز آی که در تن ز حیاتم اثری نیست
    گویند رفیقان که برو بار دگر گیر
    مشکل همه این است که چون اودگری نیست
    خون شد جگر خسته همام از غم عشقت
    و اکنون به غذا خوردن او جز جگری نیست
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    غزل شماره ۴۴


    فتنه از بالای تو بالا گرفت
    شهر از ان رفتار خوش غوغا گرفت
    صانع از روی تو شمعی بر فروخت
    آتشی زان شمع در دل ها گرفت
    زلف مشکین تو بر هم زد صبا
    مغز ما از بوی آن سودا گرفت
    چشم نابینا ز عکس روی تو
    حکم چشم روشن بینا گرفت
    چون سماع عشق او آغاز شد
    گرمی آن بیشتر در ما گرفت
    تا همام از عشق او شد باخبر
    ترک شمع گنبد خضرا گرفت
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    غزل شماره ۴۵


    خرامان می رود آن سرو قامت
    جهانی را از آن قامت قیامت
    مؤذن گر ببیند قامتت را
    فراموشش شود تکبیر و قامت
    امام از شوق آن شکل و شمایل
    به قو الان دهد مزد امامت
    گرت باشد گذر در خانقاهی
    نماند شیخ بر راه سلامت
    مریدان ز اربعین آیند بیرون
    تو را بینند و سوزند از ندامت
    بود دایم شب قدر آن دلی را
    که سازد در سر زلفت اقامت
    به عبد چشم مـسـ*ـت دل فریبت
    بود بر جان مستوران غرامت
    بگو ای آن که ما را میدهی پند
    تویی با ما سزاوار ملامت
    همام از عشق چون دارد نصیبی
    نجوید منصب زهد و کر امت
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    غزل شماره ۴۶


    فراق آن قد و قامت قیامت است قیامت
    شکیب از آن لب شیرین غرامت است غرامت
    به خدمت تو رسیدن صباح روی تو دیدن
    سعادت است سعادت سلامت است سلامت
    من از کجا و سلامت که عشق روی تو ورزم
    که بر سلامت عاشق ملامت است ملامت
    دمی که بی تو بر آرم ز عمر خود نشمارم
    که زندگانی باطل ندامت است ندامت
    همام بر سر کویت هوای باغ ندارد
    که در میان بهشتش اقامت است اقامت
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    غزل شماره ۴۷


    بی آفتاب رویت روزم بود چو مویت
    با زلف مشک بویت باشد شبم چو رویت
    حسن هزار لیلی عشق هزار مجنون
    داری وزان زیادت دارم به خاک کویت
    یک سلسله ز مویت دیوانه را تمام است
    بهر چه تاب دادی زنجیرهای مویت
    با لب بگو که ما را تا چند تشنه داری
    ای آب زندگانی دایم روان به جویت
    عمر دراز دانی بهر چه دوست دارم
    تا بیشتر نمایم کوشش به جست و جویت
    محروم گشت چشمم از دیدنت و لیکن
    دارد زبان نصیبی ما را به گفت و گویت
    جان در فراق رویت کی بار تن کشیدی
    او را اگر نبودی دایم مدد ز بویت
    هر موی برتن من گر خود شود زبانی
    هم در بیان نباید بعضی ز آرزویت
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    غزل شماره ۴۸


    چون کرد دیگر آن بت چابک سوار کوچ
    آرام کرد از دل و صبر و قرار کوچ
    پیوسته بیم هجر همی داشت این دلم
    زین سان نبود ناگهش اندر شمار کوچ
    از آب دیده سیل برانم به روز و شب
    باشد که بعد ازین نکند آن نگار کوچ
    در آب دیده غرقد کنم کوه و دشت را
    تا بر جمال او نشا ند غبار کوچ
    پاینده باد قد تو ای سرو نوبهار
    سرو روان اگر کند از جویبار کوچ
    امسال بوی جان به مشامم همی رسد
    از منزلی که کردهای از وی تو پار کوچ
    جایی رسید حسن تو کانجا نمی رسد
    خورشید اگر کند به مثل صد هزار کوچ
    شاید که گر کنار پر از خون کند همی
    آن کس که چون تویی کندش از کنار کوچ
    کاریست سخت مشکل وفنی ست بس عجب
    رسمی ست این که گل کند از نزدخارکوچ
    چشمش به صد کرشمه نگه کرد سوی من
    یعنی روا بود که کنم در خمـار کوچ
    شیرین لبش به لطف همی گفت ای همام
    معذور دار نیست مرا اختیار کوچ
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    غزل شماره ۴۹


    از وقت صبح هست دلم را صفای صبح
    جانم منور است به نور لقای صبح
    از باد صبح گشت معطر دماغ من
    دارد دلم همیشد هوای هوای صبح
    یابد یقین ز ظلمت بیگانگی خلاص
    هر جان آشنا که شود آشنای صبح
    از تیغ صبح لشکر شب منهزم شود
    تا شاه اختران بود اندر قفای صبح
    ای شب جمال صبح سزای تو می دهد
    جز روی یار من ندهد کس سزای صبح
    این منزل لطافت جای قرار نیست
    چون وصل دوست ازان شد لقای صبح
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    غزل شماره ۵۰


    یاد باد آن راحت جان یاد باد
    عاشقان را عهد جانان یاد باد
    چون تماشا را به سروستان رویم
    ود آن سرو خرامان یاد باد
    غنچه های گل چو آید در نظر
    آن لب شیرین خندان یاد باد
    ما به جان بادوست پیمان بسته ایم
    جاودانش آب حیوان یاد باد
    روشنی کز روز وصلش یافتم
    در شب تاریک هجران یاد باد
    مهر با رویش به جان ورزیده ام
    مهربان را مهر با نان یاد باد
    تا زبان گویاست می گوید همام
    بلبلان را از گلستان یاد باد
     
    بالا