شعر .*✭مثنویات همام تبریزی✭*.

^Fatemeh.R80

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/06/10
ارسالی ها
4,329
امتیاز واکنش
25,892
امتیاز
906
سن
22
محل سکونت
BARAN
شماره ۱{در ستایش رب العامین }


ای وجودت به ذات خود قایم
ذات پاک تو قایم و دایم
اول و آخر و قدیم و عظیم
خالق و رازق و کریم و رحیم
ظاهر و باطن و غفور و ودود
قادر و کاینات را معبود
حی و قیوم و مبدع اشیا
ای ز فیض تو شبنمی دریا
واحد بی شریک و همتایی
عقل بخشی و دین و دانایی
می نماید به بندگان سعید
فضل و تأیید تو ره توحید
یافت از لا اله الا الله لا
جان ز ظلمت به نور وحدت راه
بتی بر ره نظر نگذاشت
نقشهای خیال را برداشت
چون ز بت پاک کرد ره را لا
شد به الله رهنمون الا
لا والا به رهبری یارند
گرچه با هم مخالفت دارند
کرم حق چو می کند احسان
میشود حرفه رهبر انسان
گرچه احسان حق فراوان است
بهترین نور عقل و ایمان است
ای دل از نور حکمتت بینا
آگه از سر جاهدوا فینا
جسم را قدرت تو جان داده
عقل ره بین کاردان داده
تن توانا ز جان و جان از عقل
عقل از ایمان ز توست این همه فضل
نور ایمان چو شمع جان آمد
لفظ توحید بر زبان آمد
ای به حکمت زمدرکات حواس
علم معقول را نهاده اساس
حس رساند به عقل و ماند باز
نیست از صورتش مجال جواز
داده ای عقل را تو دانایی
نفسها را از و توانایی
می نماید به نوع انسان راه
وز فنون حکم کند آگاه
مرشد عالم معانی اوست
مخبر از آب زندگانی اوست
می رود پیش و ره روان با او
ذکرشان لا اله الا هو
تا به جایی رسند کز انوار
خیره گردد عقول را ابصار
انبیایی که ره نمایانند
با صفات تو آشنایانند
بندگی را همه کمر بسته
دیده از ما سیواک بر بسته
می کنی ره نمای راه روان
چون خرد باز ماند از طیران
عقل مرغی ست فکر بال و پرش
هست از آن سوی آسمان گذرش
الیک اصحاب وحی خود دگرند
کز مقامات عقل می گذرند
انبیا از تو یافتند این سیر
به عزازیل کی رسد آنا خیر
خاکیان را شرف تو بخشیدی
این طرف و آن طرف تو بخشیدی
چون زنورت منور آمد خاک
شد کثیفی لطیفتر ز افلاک
به گروهی ز خاکیان شریف
دادی از علم و معرفت تشریف
قربتی یافتند از حضرت
که باران می برد ملک غیرت
چون که ای قریب بشنیدند
خویش را از مقربان دیدند
با تو لفظ خطاب میگویند
و آنچه می باید از تو می جویند
باز در عزتت چو می نگرند
خویش را نیک دور می شمرند
او و هوا بر زبان همی رانند
ادب خود درین همی دانند
گاه او گـه تو گوی ای ذاکر
زان که هم باطن است و هم ظاهر
اوست موجود جاودان باقی
وز وجودش جهان جان باقی
هستی ممکنات ازو پیدا
گشت چون نقش موج بر دریا
نقش این موجهای هست نمای
قایم آمد به بحر موج افزای
او تواند به خاک جان دادن
دانش و لهجه و بیان دادن
صورت جان نماید از بدنی
آب حیوان گشاید از دهنی
قطره آب کاصل انسان است
مظهر لطف صنع یزدان است
مبدعی عالمی توانایی
که ز یک قطره ساخت دریایی
مبدع الروح منشیء الانسان
مظهر العلم فیه والعرفان
پرورش داده حکمتش جان را
نعمتش نوعهای حیوان را
نعمت آرزو چو داد به ما
گشت از ان قدر نعمتش پیدا
آرزو شد خلاصه نعمش
داد بی آرزو به ما گرمش
چون توان کرد شکر این نعمت
گشته پیدا ز قدرت و حکمت
عاجز آمد روان بیننده
از آفرینها بر آفریننده
غایت ذکر ره روان یاهوست
صوت و حرف بشرنه لایق اوست
زین نمط نیک کرده است بیان
به یکی بیت بی نظیر جهان
الا وهو زان سرای روزبهی
باز گشتند جیب و کیسه تهی
که شناسد خدای را جز او
وجهه ما رآه الا هو
عقل نورش چو بر نمی تابد
حس جمالش چگونه در یابد
از جلالش نشان نداد کسی
پرتوی از جمال اوست بسی
ای خردمند کردگار پرست
به خردچون رسید و چون هست
عقل کل شبنمی ز بحر قدم
زنده جانها به فیض آن شبنم
کاینات از صفات او خبری ست
صبحدم ز آفتاب او اثری ست
عقل کل نکته یی ست از سخنش
نفس گل میوهبی ست از چمنش
نه دل از ذات او نشان دارد
نه به خود هرگز این گمان دارد
آفرید آفریدگار حکیم
هشت گردون میان عرش عظیم
و آفریده ست کل ما فیها
حیر العقل صنع بانیها
هست ممکن که صدهزار جهان
باشد او را ز عقل و دیده نهان
کی بدان عقل کس بیابد راه
علم او ره برد تعالی الله
هست آثار قدرتش زان بیش
که کند فهم عقل دور اندیش
کشتی فکر مردم دانا
کی رسد با کنار ازین دریا
پیش دریای حکمت یزدان
قطره یی نیست دانش انسان
وین قدر نیز هم فراوان است
شکر فضلش نه حد انسان است
عجز از شکر نعمتش شکر است
عاجز ان را ز شکر این عذر است
شکر او هست نعمت وافر
شکر آن واجب است بر شاکر
پس نباید نهایتی پیدا
شکر انعامهای منعیم را
جان ما را ز عشق جانی هست
نه زبان نیز هم بیانی هست
سخنی بی حروف و بی آواز
واصف بی نیاز بنده نواز
گر معین است از کلام تمام
قاصر آمد ز وصف نوالا نعام
محسن محسن آفرین است او
برتر از وصف آفرین است او
ره به علمش نیافته ست کسی
گرچه تقریر می کنند بسی
وصف ادراک خویش می گویند
همه دورند از آنچه می جویند
لیس شیی کمثله میخوان
جان به توحید زنده می گردان
اهل توحید جمله میدانند
که خداوند هست بی مانند
در مثالی اگر خردمندی
ره نمایی کند به فرزندی
یا به شخصی که از جهان صور
نکند عقل او ز ضعف گذر
تا ز صورت برد به معنی راه
شود از سر این سخن آگاه
کی بود زان سخن غرض تشبیه
مذهب عقل نیست جز تنزیه
آدمی ز آفتاب و از دریا
عظمت دید و فیض و نور وعطا
ننگ چشم ضعیف کاین همه دید
حیرت آمد درو ز ضعف پدید
گفت بهر خدای عز و جل
درصور مثل این دو نیست مثل
هست این عذر اهل همت پست
خنک آن جان که زین خیال بجست
به که نام مثال خود نبریم
وز خیال و مثال درگذریم
ره به او چون نیافته ست خیال
می کند بت پرستیی به مثال
عزتش خود مجال آن ندهد
وهم ما را که گام پیش نهد
باز جان در هوای او پرواز
کرد و از عجز سرنگون شد باز
عقل در راه او رسیده به جان
نام دانسته و ندیده نشان
گر شود کاینات جمله زبان
می کند تا ابد همیشه بیان
وصف ذاتت که هست نامحصور
عاقبت معترف شود به قصور
چون سخن را به بن رسانیدم
نطق را عاجز از بیان دیدم
غایتم حیرت است و خاموشی
شستن تخته و فراموشی
ای منزه ز هرچه ما دانیم
وی مقدس زهرچه ما خوانیم
ای تن مازخاک بخشیده
خاک را جان پاک بخشیده
خاکیان را زبان تو بخشیدی
عقل و فهم و بیان تو بخشیدی
تا به ذکرت گشاده اند زبان
ذکرشان پر ز عطر کرده دهان
هریکی را به حد خودذکریست
لایق فهم خویشتن فکری ست
هر یک از عجز می زند نفسی
کی بود لایق تو وصف کسی
کوزه یی چون زنند در دریا
قلقلی زان می شود پیدا
قلقلش وصف سـ*ـینه خویش است
شرح بحر محیط از ان بیش است
وای بر واصفان ز گویایی
گر تو بر ناطقان نبخشایی
بخش یا ذا الجلال والاکرام
گنه بنده ضعیف همام
رحمتی کن برو و یارانش
عفو کن با گـ ـناه کارانش
 
  • پیشنهادات
  • ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    شماره ۲{در نعمت سید المرسلین }


    رچه زحمت کشد بیاساید
    از آفت ره کسی خبر دارد
    که قدم در پی نظر دارد
    هرکه بی همرهی رود به سفر
    یابد اندر سفر عذاب سقر
    تا نباشد تو را رفیق شفیق
    ره مرو ذاک فی الطریق
    چون مسافر رسد به امن آباد
    طریق رنج راه خودش نیاید
    شرح راه زمین بیان کردم
    یاد گرد معنی و راه آن گردم
    بی دلیلی نبود حق پیدا
    کی رسد عقل آدمی آنجا
    انبیا هادیان این راهند
    کز بد و نیک راه آگاهند
    ره نمایان خلق ایشانند
    پیشوایان نوع انسانند
    سر ایشان علیهم الصلوات
    هست باحق همیشه در خلوات
    چشم را پرتوی همی باید
    گرنه تنها از و چه کار آید
    عقل را نیز در ره باری
    میدهد نور انبیا یاری
    نور ایشان چو صبح صادق بود
    بعد از ان آفتاب روی نمود
    خاتم الانبیا و أفضلهم
    مقتدی الاولیا و أکملهم
    مصطفی و محمد و احمد
    خوانده بر نور او عقول ابجد
    نور او بود اول الانوار
    جان او گشته مخزن الاسرار
    برگزیده عنایت قدمش
    آسمان بـ..وسـ..ـه داده بر قدمش
    از لطافت تنش روان گشته
    آب از انگشت او روان گشته
    سر انگشت آن نذیر بشیر
    کرده پستان خشک را پر شیر
    آمده سنگ ریزه در تسبیح
    در کفش همچو ذاکران فصیح
    خاک لشکر شکن ز بازویش
    که ز دست خداست نیرویش
    بی غروب آفتاب دولت او
    انس و جن مفتخر به ملت او
    نام او متصل به نام خدا
    زو کلام خدا رسیده به ما
    اوست مقصود و کاینات طفیل
    اوست سلطان و دیگران سرخیل
    نام او ذکر اهل معنی شد
    سکته نقد دین و دنیی شد
    زو زمین شد چو آسمان پرنور
    منزل خاک شد جهان سرور
    زبدهٔ کاینات او را دان
    بحر آب حیات او را دان
    مالک الملک در نوشت زمین
    بهر محبوب خود رسول امین
    دید اطراف مشرق و مغرب
    ناگذشته زمکه و یثرب
    گفت ملکی که حق مرا بنمود
    امتم را شود مسخر زود
    ره نمایان که پیش از و بودند
    در جهان معجزات بنمودند
    گشت در باد و آب و آتش و خاک
    ظاهر آثار آن نه در افلاک
    مصطفی کرده ماه را به دو نیم
    معجز شهمچوخلق اوست عظیم
    اظهر معجزات او قرآن
    هست گنج فواید دو جهان
    بحر عذب است و گوهر معنی
    زو توانگر ایمه دنیی
    آفتاب سپهر دانایی ست
    عقل را یار و نور بینایی ست
    ظلمت کفر از جهان برداشت
    زنگی از آیینه زمان برداشت
    هرکه بود از عرب سخن پرداز
    عاجز آمد ز مثل این اعجاز
    وان که انصاف داد و سر بنهاد
    دست ایمان در دلش بگشاد
    گفت از بهر اشرف انسان
    حرمش کان خلقه القرآن
    بود پیش از رسول در عالم
    ظلمت جهل وکفر هردو به هم
    چون بر آمد ز شرق لم یزلی
    آفتاب عنایت ازلی
    نور ایمان و علم پیدا شد
    چشم دل زین دو نور بینا شد
    دین حق گشت در جهان پیدا
    هکذا هکذا و الا لا
    علم و حلم و وفا و عدل و کرم
    ورع و مردمی علو هم
    فضل یزدان به مصطفی بخشید
    زو نصیبی به اولیا بخشید
    بود سلطان و رو به فقر آورد
    با نبوت به فقر فخر آورد
    آدمی را که هست جان جهان
    زنده جاودان به او شد جان
    نور او را گذر به آدم بود
    نفس آدم از و مکرم بود
    شد به آن نور آدم خاکی
    قبلة قدسیان افلاکی
    سر نهادند قدسیان بر خاک
    پیش جد مخاطب لولاک
    این کرامت خلیفهٔ اول
    یافت از نور احمد مرسل
    طیبه شد نام آن خجسته مقام
    که درو یافت مصطفی آرام
    بر سر هر زمین که کرد گذر
    شرف خاک داد بر عنبر
    که قسم یاد می کند یزدان
    به قدمگاه دوست در قرآن
    آرزومند روی اوست بهشت
    به تقاضای بوی اوست بهشت
    چون در آمد به جنة المأوی
    برد سر زیر سایه اش طوبی
    کوثر آب حیات را گوید
    خنک آبی که رخ بدان شوید
    گر به رضوان جمال بنماید
    جاودان جان او بیاساید
    شوق جنت به خادمش سلمان
    غالب آمد ز شوق او به جنان
    شب معراج چون که دیدبهشت
    اثر خویش در بهشت بهشت
    جبرییلش چو داد آگاهی
    شب معراج و کرد همراهی
    در حرم بود پیش بیت حرام
    که خلیل و حبیب راست مقام
    بنده را بـرده فضل من اسری
    از حرم تا به مسجد اقصی
    بعد از آن گشت بر براق سوار
    جبرئیل امین رفیقش و یار
    هر دو زانجا به آسمان رفتند
    زین جهان سوی آن جهان رفتند
    سدره شد منتهای سیر ملک
    مصطفی شد برون ز هفت فلک
    بیشتر زان نبود حد براق
    یافت از حضرتش براق فراق
    جذبهٔ حق براق جان آمد
    جان به درگاه بی نشان آمد
    نور حق یار شد محمد را
    به احد ره نمود احمد را
    بنده را نور کردگار جهان
    مدد چشم گشت و گوش و زبان
    دید و بشنید و گفت لا أحصی
    أنت تثنی علیک ما تشنی
    محرم راز های ما أوحی
    کس نیامد مگر رسول خدا
    شاه شاهان دین و دنیی اوست
    فتاب جهان معنی اوست
    گشت انوار او جهان آرای
    دوستانش نجوم راهنمای
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    شماره ۳{در نعمت خلیفه اول }


    پیشوا یار غار او صدیق
    آن رسیده به عالم تحقیق
    برگزیده رسول و یزدانش
    ارجحی گفته بهر ایمانش
    گفت از بهر قوت از غفار
    ثانی اثنین اذهما فی الغار
    پشت بر عالم فنا کرده
    رو به سلطان انبیا کرده
    مرده از حرص و از هوای بدن
    زنده زایمان و عقل و خلق حسن
    از سخن در معانی افزوده
    محض ایمان و عقل و جان بوده
    در ره دین باخت دنیی را
    راز قش داد گنج معنی را
    زبده صادقان عالم اوست
    همدم شاه نسل آدم اوست
    از سکوت و سکون و افعالش
    گشت روشن کمال احوالش
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    شماره ۴{در نعمت خلیفه دوم }


    بعدازان چون خلیفه گشت عمر
    شد جهان گیر دین پیغمبر
    داد تأیید قادرش یاری
    در جهان گیری و جهان داری
    کرد اظهار دین مصطفوی
    بود خورشید ملت نبوی
    نفس را در فلک رسانیده
    دیو را سایه اش رمانیده
    چون دلش شد به نور حق بینا
    شد زبانش به ذکر حق گویا
    دید در طیبه بر سر منبر
    در نهاوند حیلت لشکر
    به حیل ره نمود ساریه را
    تا رهانید اهل بادیه را
    نفس را کرده احتساب نخست
    تا از و آمد احتساب درست
    بود سلطان و فقر می ورزید
    بر در عاجزان همی گردید
    عدل او گشت در جهان مشهور
    که شد از عدل او جهان معمور
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    شماره ۵{در نعمت خلیفه سوم }


    چون عمر شد روان به دار سلام
    گشت عثمان خلیفة الاسلام
    ناصر ملت محمد بود
    ناشر سنت مؤید بود
    بهدی الله عینه قرت
    من به عز نفسه أغبرت
    مأمن خلق بود همچو حرم
    ذاتش آراسته به خلق و کرم
    شرم و حلمش چو علم و عقل تمام
    داده دین را به خلق وعدل نظام
    سخنش همچو خلق بودی نرم
    کرمش بر زبان فکندی شرم
    قامع الکفر دافع الطغیان
    رافع الشرع جامع القرآن
    تازه رویش چوگل به آب حیات
    پرورانیده در حیا به حیات
    ملکی بود آدمی پیکر
    بهره اش داد خوی پیغمبر
    بیشتر آن خلاصه ایام
    روز و شب در صیام بود و قیام
    از آفتاب نبوتش به دو نور
    گشت بیت الحزن سرای سرور
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    شماره ۶{ در نعت خلیفه چهارم و فرزندان او و دو عم پیامبر و سایر مهاجرین و انصار}



    چون به جای نبی علی بنشست
    اهل اسلام را قوی شد دست
    اسد الله خلیفه فاضل
    مرشد خلق عالم عامل
    قدوة اهل دین علی ولی
    قدر او همچو نام خویش علی
    حیدر صف شکن سوار دلیر
    بـرده شمشیر او مهابت شیر
    ذوالفقارش چو اژدها خون ریز
    هم نبردش نبرده جان به گریز
    یافت جانش ز فضل حق نیرو
    داد جان قوت دل و بازو
    در خیبر به قوت جان کند
    آن به نیروی جسم نتوان کند
    یافت از آفریدگار جهان
    مردی و مردمی و علم و توان
    گشت مشهور در جهان به کرم
    بود بحر علوم و دین و حکم
    خواند او را دلیل جان و خرد
    در علم خود و برادر خود
    زهره باغ دولتش زهرا
    پای بـ*ـوس کنیز کش جوزا
    ثمر آن زهر حسین و حسن
    روحشان مشترک میان دو تن
    بر روان نبی علیه سلام
    اهل بیت و چهار یار عظام
    بر حسین و حسن دو پاک نسب
    منبع حسن خلق و کان ادب
    بر دو عم نبی یکی عباس
    وان دگر حمزه مردشوکت و باس
    بر روان مهاجر و انصار
    دوستان محمد مختار
    باد پیوسته نور حق نازل
    مؤمنان را نصیب ازو حاصل
    تا جهان است دولت دین باد
    بر زمین پنج نوبت دین باد
    زان که از دین مصطفاست جهان
    تازه چون تن ز جان و جان زایمان
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    شماره ۷{ دروصف عشق}


    ذوق وجد وسماع وجان بازی
    هست در قوم ملت تازی
    زانکه ایشان ز دل خبر دارند
    با نشاط از نوشید*نی اسرارند
    عاشقان حبیب معبودند
    مخلصان چون ایاز محمودند
    ساقیا باده ده حریفان را
    گرم کن مجلس ظریفان را
    نه شرابی که آن شر انگیزد
    فتنه یی ناگهان برانگیزد
    آفت عقل و دین و دانایی
    مستیش را نتیجه رسوایی
    باده یی کان به کام جان نوشند
    نخرندش به سیم و نفروشند
    قوت جان عابدان زان می
    دولت حسن شاهدان زان می
    سـ*ـینه عاشقانش خمخانه
    دهن عارفانش پیمانه
    روح راحت رسان روح افزا
    روح را مایه فتوح افزا
    مستیش به بسی ز هشیاری
    خواب آن خوبتر ز بیداری
    غفلت آرد ولی ز خواهــش نـفس و آز
    بی خبر دارد از جهان مجاز
    اگر از دور دختر انگور
    بشنود بوی آن نوشید*نی طهور
    مـسـ*ـت گردد چنان که از مـسـ*ـتی
    هیچ یادش نیاید از هستی
    جز به رندان فقر آن ندهند
    جرعه ییزان به خسروان ندهند
    در خرابات فقر رندانند
    کز نظرهای خلق پنهانند
    خورده از دست دوست جام نوشید*نی
    رسم و بنیاد حرص کرده خراب
    مـسـ*ـت از می خراب از ساقی
    فانی از خود به عشق او باقی
    عشق ابری ست آب حیوان بار
    بر دل عاشقان خوش گفتار
    زنده گردد ز آب حیوان دل
    چون ز باران نو بهاری گل
    دل چو یا بد حیات جاویدان
    اثری نیز هم دهد به زبان
    هرچه دل راند بر زبان قلم
    هست از آثار عشق در عالم
    این نمط را سخن که میرانم
    لایق عشق نیست میدانم
    سخنی بس بلند می باید
    تا که تقریر عشق را شاید
    وان نه اندازه زبان من است
    که بسی برتر از بیان من است
    الیک چون کردم این سخن آغاز
    هم بر آرم به قدر خویش آواز
    پادشاهی که وصف اوست قدم
    مبدع کاینات شد ز عدم
    بی نهایت جمال او چو جلال
    عقل کل را نبوده است مجال
    کاورد در نظر جمالش را
    با تصور کند مثالش را
    لایق روی اوست هم نظرش
    خود ندیده ست دیده دگرش
    کی برد بهره دیدویی ز لقا
    تا نگردد به نور او بینا
    یافت نوری که چشم آن نور است
    دولت ناظری که منظور است
    به حقیقت چو بنگری ای دوست
    گفت غیر مراد او هم اوست
    سخنش جز به او نمی زیبد
    عشق او هم به او همی زیبد
    به گروهی ز بندگان لطیف
    داده است از نحبهم تشریف
    جان ایشان چو کرد آیند وار
    پرتوی از جمال او اظهار
    دوست جانی دگر به جان بخشید
    تا به آن جان محبتش ورزید
    سر این حال عاشقان دانند
    که یحبونه به جان خوانند
    بود پیوند حسن و عشق به هم
    از ازل تا ابد نگردد کم
    جاودان است حسن در اظهار
    هست ازو گرم عشق را بازار
    عشق از سلطنت به یک چوگان
    کرد نه گوی آسمان گردان
    گویها شد زنور بینایی
    گرم روتر زهر توانایی
    گشت معلوم کآسمان در چرخ
    آمد از شوق اختران بر چرخ
    عشق خورشید عالم جان است
    جاودان ظاهر و درفشان است
    جان چو شد آفتاب عشق پرست
    بنهد شمع عقل را از دست
    در جهانی که نور جاوید است
    دیده فارغ ز ماه و خورشید است
    عشق جان است و کایناتش تن
    جمله اجزای تن ازو به سخن
    عشق شاه است و بارگاهش دل
    دل چون گلشنش بود منزل
    دل به انوار معرفت روشن
    دار و ز اخلاق خویش چون گلشن
    تازند عشق در دلت خرگاه
    که به گلخن فرو نیاید شاه
    عشق را با دلی بود پیوند
    که نیاید ز آب و گل در بند
    عقل را هست پیشه معماری
    می کند سعی در جهان داری
    هرچه در سالها نهد بنیاد
    عشق در یک نفس دهد بر باد
    هر درختی که عشق جنباند
    میوه بر شاخ او کجا ماند
    عقل آموزگار جان آمد
    عشق فارغ ازین و آن آمد
    چون کند شهریار عشق شکار
    عقل و جان را کجا دهد زنهار
    حسن از عشق آتشی افروخت
    که پر و بال عقل جمله بسوخت
    عقل و علم و عبادت و تقوی
    بنمایند راه با دعوی
    عشق دعوی شکرهمی باید
    تا به معنیت راه بنماید
    عشق با فقر هم عنان آمد
    وز غنا آستین فشان آمد
    سر بنه خواجگی بنه از سر
    تا تو از بیسری شوی سرور
    هر که از عشق می زند نفسی
    کی بود در سرش دگر هوسی
    الاف بیهوده زو قبول مکن
    حال باید گواه دل نه سخن
    به زبان کار بر نمی آید
    کرم و ذوق دل همی باید
    چیست دانی نشان این معنی
    باختن مال و جاه بیدعوی
    دست بگشادن و زبان بستن
    ره بریدن به دوست پیوستن
    طالب در به وقت غوطه زدن
    می رود کف گشاده بسته دهن
    تو به دریای عشق غوطه زنان
    چه روی بسته کف گشاده دهان
    هر که زین بحر طالب گهر است
    اجتهادش مناسب گهر است
    شود از بند جان و تن آزاد
    می کند غوصه هرچه بادا باد
    این چنین جوی گوهر شهوار
    ورنه خرمهره را خر از بازار
    التفاتی اگر به جان داری
    یا تعلق به این جهان داری
    از محبت هنوز بی خبری
    بی خبر نام عشق چند بری
    به زبان راز دل من پیدا
    عشق خود هست بی زبان گویا
    مهره دل چو مهر دوست ببرد
    مهربان گشت زنده یی که بمرد
    زنده عشق عین جان باشد
    سخنش بی زبان روان باشد
    کهنه جانی فدای جانان کن
    تا تو را تازه جان ببخشد کن
    در جهانی که جان همی بارد
    نیم جانی که در حساب آرد
    عاشقان چون کنند جان افشان
    جان خود نیز در میان افشان
    جان که بهر نثار جانان است
    پیش اصحاب ذوق جان آن است
    عاشقانی که محرم یارند
    خازنان کنوز اسرارند
    گرچه مستند نیک باخبرند
    هستی خویشتن عدم شمرند
    عاشقی گر زغایت مـسـ*ـتی
    کند آغاز دعوی هستی
    سخن از جان جان شنو نه زتن
    که به او زیید این سخن گفتن
    پادشاه است در حساب نه تخت
    مثل تخت هست همچو درخت
    کامد از جانب درخت ندی
    الیک موسی شنید از مولی
    اوست سبحانی و انا الحق گوی
    اولیا راست آب او در جوی
    هستی اور است نیستی ما را
    بیش نیست از نمود اشیا را
    اوست موجود و کاینات ازو
    فاعلم أنه لا وجود الا هو
    این معانی که در بیان آمد
    گرچه راحت فزای جان آمد
    به حدیثی چنین دقیق و لطیف
    نتوان کرد عشق را تعریف
    در نیابند عشق را به سخن
    ذوق دل را همی مشاهده کن
    گر کنی سالها حدیث شکر
    از حلاوت مذاق را چه خبر
    آن که وقتی شکر چشیده بود
    نوق آتش به جان رسیده بود
    بی سخن باخبر بود زشکر
    این چنین است حال حسن و نظر
    سمع از آواز خوش مشام از طیب
    می رسانند هم به روح نصیب
    هرگز این ذوقهای وجدانی
    یافتن از حروف نتوانی
    گر دهد آفریدگار لطیف
    بنده یی را ز لطف خود تشریف
    از محبت دلش شود آگاه
    همچو یوسف شود ز چاه به جاه
    ای کریمی که جان همی بخشی
    این جهان و ان جهان همیبخشی
    جان ما را ز عشق جانی بخش
    شکر انعام را زبانی بخش
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    شماره ۸ { در ستایش علمی که بدان مستفیذ می توان شد}


    علم باید که ره نمای بود
    نه فضولی شره فزای بود
    جهل در داست علم درمان است
    علم آب درخت ایمان است
    زاب گردد درخت تازه و تر
    خلق را منتفع کند ز ثمر
    میوه آن درخت طوبی وش
    ورع وطاعت است و خلقی خوش
    علما شمع مجلس افروزند
    خلق را علم و حکمت آموزند
    گرچه در صورت مساکینند
    ملک اسلام را سلاطینند
    هست انفاس عالم عامل
    همچو باد بهار با حاصل
    هردو مشکین و جان فزاینده
    از ره لطف حق نماینده
    از یکی گل به نعمت آبستن
    وز دگر دل به حکمت آبستن
    خورده هریک چوخضر آب حیات
    از حلاوت حدیثشان چو نبات
    جان که ره بر سر معانی یافت
    همچو خضر آب زندگانی یافت
    علم جان دگر به جان بخشید
    کز فنا جاودان امان بخشید
    هر که از عین علم شد سیراب
    جان او را اجل ندید به خواب
    چون شود منقطع نفس زنفس
    برهد مرغ جان ز بند قفس
    گر ز علم و عمل نیابد پر
    باشد او را ز خاک تیره مقر
    اور دو بالش بود به علم و عمل
    وقت پرواز بگذرد ززحل
    حضرتش ارجعی همی گوید
    خنک آن جان که دوست می جوید
    هر که یزدان دو گام علم و عمل
    داد وی را به خطوتین و صل
    از خداوند علم نافع خواه
    که دل غافلت کند آگاه
    نشود حاصل آن علوم مگر
    از کلام خدا و پیغمبر
    بعد از آن از حدیث یارانش
    همنشینان و دوستارانش
    سخن اولیای دین نبی
    نایبان محمد عربی
    ره نمایی کند دل و جان را
    تازه دارد درخت ایمان را
    علم از وحی و کسب مقتبس است
    هذیان مجادلان هـ*ـوس است
    سخن خوب و لهجه شیرین
    گر نداری تو با کسی منشین
    سخنی گو که شرع فرماید
    تا از آن مستمع بیاساید
    هم به اندازه گوی آن را نیز
    که ز کم گفتن است مرد عزیز
    سخن خوب چون شود بسیار
    خوار گردد نیاورند به کار
    تشنگان را مده تو چندان آب
    کاب را در نظر نماند آب
    خیر گویان چو در حدیث آیند
    مستمع را حیات افزایند
    نفس نیک نفس خوش گفتار
    روح بخش است چون نسیم بهار
    بوی جان زان دهن همی آید
    که زبان جز به خیر نگشاید
    از دهانی که شد روان هذیان
    مبرز دیو خوانمش نه دهان
    آن سخن نیست گوز شیطان است
    زحمتش بر دماغ انسان است
    سخن بد چو گند مردار است
    جای بدگوی بر سر دار است
    چون زبان حکیم گویا شد
    مظهر سر عقل دانا شد
    آن زمانی که عقل را قلم است
    در بیانش فواید و حکم است
    می نویسد علوم را به دهان
    می کند تازه آدمی را جان
    از ره سمع سوی دل ز اسرار
    می رساند فواید بسیار
    سیرت نطق بین که زو انسان
    یافته ست امتیاز از حیوان
    منبع آب زندگی ست زبان
    چون از وعلم و حکمت است روان
    از سخن تا سخن بسی فرق است
    سخنی وحی و دیگری زرق است
    سخنی ره نمای مرد و زن است
    سخنی دام دیو راه زن است
    سخنی هست چون نسیم بهار
    که سحرگاه آید از گلزار
    راحت روح و عطر بخش مشام
    عاشقان را از و نصیب تمام
    سخنی چون سموم آتش بار
    که کند نفس آدمی افکار
    هر که دارد به بند عقل زبان
    باشد اندر پناه امن و امان
    به سخنهای سخت دل مشکن
    سنگ خارا بر آبگینه مزن
    با لطیفان سخن مگوی درشت
    صورت خوب نیست لایق زشت
    ای دماغت مسخر سودا
    به سخن مایلی چنان که تو را
    به زبان کار بر نمی آید
    قلمی دیگرت همی باید
    تا زبان تو را دهد یاری
    حبابی در خزینه نگذاری
    هم زبان هم قلم نگه دارند
    هر دو در جای خود به کار آرند
    کافریننده در جهان صور
    دو قلم ساخت از وجود بشر
    در معانی یکی به کار آید
    وان دگر خود صور نگار آید
    قلمی بر صحایف اذهان
    می نویسد فواید دو جهان
    قلمی دیگر از درون بطون
    می نماید نقوش گوناگون
    کاتب هردو عقل و دین باید
    تا کتابت کرامت افزاید
    به زبان کار بر نمی آید
    عضوها هم به کار می باید
    هست هر عضوی آلت کاری
    روح را گشته هریکی یاری
    تن چوشهری وحاکمش جان است
    مدد جان ز عقل و ایمان است
    جان زبان را می کند گویا
    تا نماید به خلق راه خدا
    ره چو بنمود راه باید رفت
    بنده را پیش شاه باید رفت
    تا به کی ساکن جهان بودن
    بی خبر از جهان جان بودن
    سفری کن ز گلخن دنیی
    گذری کن به گلشن معنی
    عشق با شاهدان علوی باز
    شاهبازی به آشیان رو باز
    حیف باشد زمان تلف کردن
    چون بهایم به خفتن و خوردن
    عمر ضایع مکن به گل کاری
    کاردانی که چیست دلداری
    تا تو از کار گل بپردازی
    کرده باشد زمانه صد بازی
    جان بپرور به عقل و دانش و دین
    تا رسی از زمین به علیین
    تا تو در بند چار ارکانی
    حال روحانیان کجا دانی
    از خود این قید را چو برداری
    با تو جویند قدسیان یاری
    تو چو در خانه یی ودر نگری
    سقف بینی ز چرخ بیخبری
    قدم از خانه چون نهی بر بام
    ماه و خورشید بینی و بهرام
    گفتن از بهر کار در کار است
    ورنه اینجا چه جای گفتار است
    بار دیوان مباش چون او باش
    طالب صحبت سلیمان باش
    سر یزدان مگوی با اغیار
    جوهرینه بگنج باز گذار
    گوهری گر تو را به دست آید
    به شهان ده که گنج را شاید
    خرج کن نقدهای بازاری
    تا متاعی به خانه باز آری
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    شماره ۹ { در مذمت از واعظانی که به فرموده خویش عمل نکنند}


    ای سخن پرور بلند آواز
    که زبان تیز کرده ای و دراز
    دست حرص و هوا دراز مکن
    دهن ماره آز باز مکن
    تا حدیث تو دل پذیر آید
    در دل خلق جای گیر آید
    واعظانی که منبر دیوند
    مستفیدان دفتر دیوند
    دیو با دیو مردم است قرین
    این سخن گوید آن کند تحسین
    جمله گر مند در محبت زر
    کیسه ها می برند بر منبر
    احمقان کاعتقاد می ورزند
    با چنین مردکان همان ارزند
    چون زنان شوخ و صورت آرایند
    گرمیی در حدیث بنمایند
    صورت آراستن ز نامردیست
    گرمی کبر وشهوت از سردیست
    چون فقاعاز حدیث بر جوشند
    نه ز آتش ز برف در جوشند
    عمل خوب وانگهی تذکیر
    حال باید موافق تقریر نیستی
    واعظت چون دهد ز فقر خبر
    کوره جامه اش بنگر
    گر گدایی کند عمامه بزرگ
    از دم او پناه جوید گرگ
    از آستین فراخ جان به جهان
    که گشاد اژدهای حرص دهان
    این همه ریش وجبه ودستار
    دام حرص است و مایه پندار
    می شناسد حریف خویش ابلیس
    می کند دعوتش بدین تلبیس
    اهل دل فارغند ازین تزویر
    بوی خوش می دهد خبر زعبیر
    غرضم زین سخن نه بدگویی
    شیوه عاقلان نه بدخویی ست
    ست هست مقصود من ازین گفتار
    رونق دین احمد مختار
    رونق دین او کسی جوید
    کاو سخن از برای حق گوید
    هر که از منبرش مهراد زر است
    از خدا و رسول بی خبر است
    هست منبر سریر پیغمبر
    تخت او را به احترام نگر
    آن گدایی که سیم خواه بود
    کی سزاوار تخت شاه بود
    لایق تخت شهریار آن است
    که در و خوی شهریاران است
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    شماره ۱۰{ در مدح واعظان متدین }



    واعظانی که اهل تحقیقند
    به مواعظ کلید توفیقند
    یافتند از خدای عز و جل
    عقل و ایمان وذوق وعلم وعمل
    روز و شب کار بندگی دارند
    وز بیان آب زندگی بارند
    از نفس چون مسیح جان بخشند
    مایه علم از زبان بخشند
    همه گویند آنچه باید گفت
    روحشان با عروس معنی جفت
    مایه دار حدیث و قرآنند
    علم دانستنی نکو دانند
    چون شروعی کنند در تفسیر
    عقل حیران شود از ان تقریر
    خوش حدیثند و دلپذیر همه
    هم فقیهند و هم فقیر همه
    پادشاهان گدای ایشانند
    سروران خاک پای ایشانند
    در ره دین به جان همی کوشند
    دین به دنیا و حرص نفروشند
    آب روی از برای نان نبرند
    به سخن نان ناکسان نخورند
    زین تختند و منبر و محفل
    فاضل و کاملند و صاحب دل
    سخن این مذکران بشنو
    همه تن گوش باش و آن بشنو
    تا رسی در سعادت عقبی
    بار یابی به جنت المأوی
    کرده ای باد در بروت که چه
    کبر و مـسـ*ـتی زمن یموت که چه
    ای تو اندر سرای پیچا پیچ
    هیچ تن هیچ تن هزاران هیچ
    غیر ازین تنه لطیفه یی دگر است
    که غرض ز آفرینش بشر است
    جسم چون زان لطیفه شد خالی
    زیر خاکش نهان کنی حالی
    زان همه خسروان روی زمین
    زان همه موبدان با تمکین
    زان همه صف دران شیراوژن
    که شکستند شیر را گردن
    زان همه عالمان روشن دل
    هریکی همچو بحر بی ساحل
    زان حکیمان که فکر ایشان راه
    برد بالای هفتمین خرگاه
    زان همه خواجگان با نعمت
    زان همه محسنان با خدمت
    همه شاعران پاک سخن
    که سخنشان زمان نکرد کهن
    زان همه مطربان خوب آواز
    زان همه عاشقان شاهد باز
    زان همه شاهدان سیمین بر
    از مه و آفتاب نیکوتر
    اثری در جهان نمی بینم
    هست نامی نشان نمی بینم
    همه را عاقبت زوالی بود
    گشت معلوم کان خیالی بود
    هیچ خواندن خیال را چه عجب
    آنچه گفتم نبود ترک ادب
    غرض من ازین سخن صور است
    حال معنی و کار آن دگر است
    که فنا سوی آن نیابد راه
    حبذا جان مردم آگاه
     
    بالا