شعر ⋘•°•ترجیعات شمس•°•⋘

  • شروع کننده موضوع ^Fatemeh.R80
  • بازدیدها 802
  • پاسخ ها 62
  • تاریخ شروع

^Fatemeh.R80

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/06/10
ارسالی ها
4,329
امتیاز واکنش
25,892
امتیاز
906
سن
22
محل سکونت
BARAN
ترجیع شماره ۳۱



هرگز ندانستم که مه آید به صورت بر زمین
آتش زند خوبی و در جملهٔ خوبان چنین
کی ره برد اندیشها، کان شیر نر زان بیشها
بیرون جهد، عشاق را غرفه کند در خون چنین؟
گفتم به دل: « بار دگر رفتی درین خون جگر »
گفتا: « خمش باری بیا یکبار روی او ببین »
از روی گویم یا ز خو، از طره گویم یا ز مو
از چشم مستش دم زنم، یا عارض او ، یا جبین
حاصل، گرفتار ویم، مـسـ*ـت و خراب آن میم
شب تا سحر یارب زنان، کالمستغاث، ای مسلمین
اندر خور روی صنم، کو لوح تا نقشی کنم؟!
تا آتشی اندر فتد، در دودمان آب و طین
از درد هجرانش زمین، رو کرده اندر آسمان
وان آسمان گوید که: « من صد چون توم اندر حنین »
آید جواب این هردو را، از جانب پنهان سرا
کای عاشقان و کم زنان، اینک سعادت در کمین
دولت قلاوزی شده، اندر ره درهم زده
در کف گرفته مشعله، از شعلهٔ عین‌الیقین
زین شعلهای معتمد، سر دل هر نیک و بد
چون موی اندر شیرشد، پیدا مثال یوم دین
کی تشنه ماند آن جگر کو دل نهد بر جوی ما؟!
کی بسته ماند مخزنی، بر خازنی کآمد امین؟!
ای باغ، کردی صبرها، در دی رسیدت ابرها
الصبر مفتاح‌الفرج، ای صابران راستین
شمع جهانست این قمر، از آسمانست این قمر
چون جان بود سودای او، پنهان کنیمش چون جنین
پنهان کنیمش تا ازو جان فرد و تنها می‌چشد
ترجیع گیرد گوش او، از پردها بیرون کشد
می‌گفت با حق مصطفی: « چون بی‌نیازی تو ز ما
حکمت چه بود؟ آخر بگو در خلق چندین چیزها »
حق گفت: « ای جان جهان، گنجی بدم من بس نهان
می‌خواستم پیدا شود آن گنج احسان و عطا
آیینهٔ کردم عیان، پشتش زمین، رو آسمان
پشتش شود بهتر ز رو، گر بجهد از رو و ریا
گر شیره خواهد می شدن، در خنب جوشد مدتی
خواهد قفا که رو شود، بس خوردنش باید قفا
آبی که جفت گل بود، کی آینهٔ مقبل بود
چون او جدا گردد ز گل، آیینه گردد پرصفا
 
  • پیشنهادات
  • ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    ترجیع شماره ۳۲


    جانی که پران شد ز تن، گوید بدو سلطان من:
    « عذرا شدی از یار بد، یار منی اکنون، بیا »
    مشهور آمد این، که مس از کیمیایی زر شود
    این کیمیای نادره، کردست مس را کیمیا
    نی تاج خواهد نی‌قبا، این آفتاب از داد حق
    هست او دو صد کل را کله وز بهر هر عـریـان قبا
    بهر تواضع بر خری، بنشست عیسی، ای پدر
    ور نی سواری کی کندبر پشت خر باد صبا؟
    ای روح، اندر جست و جو کن سر قدم چون آب جو
    ای عقل، بهر این بقا، شاید زدن طال بقا
    چندان بکن تو ذکر حق، کز خود فراموشت شود
    واندر دعا دو تو شوی، مانندهٔ دال دعا
    دانی که بازار امل، پرحیله است و پر دغل
    هش دار ای میر اجل، تا درنیفتی در دغا
    خواهی که اندر جان رسی، در دولت خندان رسی
    می‌باش خندان همچو گل، گر لطف بینی گر جفا
    این ترک جوش آمد ولی ترجیع سوم می‌رسد
    ای جان پاکی که ز تو جان می‌پذیرد هر جسد
    گر ساقیم حاضر بدی، وز بادهٔ او خوردمی
    در شرح چشم جادوش صد سحر مطلق کردمی
    گرخاطر اشتر دلم خوش شیرگیر او شدی
    شیران نر را این زمان در زیر زین آوردمی
    زان ابروی چون سنبلش، زان ماه زیبا خرمنش
    زین گاو تن وارستمی بر گرد گردون گردمی
    سرمست بیرون آیمی از مجلس سلطان خود
    فرمان ده هر شهرمی درمان ده هر دردمی
    نی درودمی نه کشتمی مطلق خیالی گشتمی
    نی ترمی، نی خشکمی، نی گرممی، نی سردمی
    نی در هوای نانمی، نی در بلای جانمی
    نی بر زمین چون کوهمی، نی بر هوا چون گردمی
    نی سرو سرگردانمی، نی سنبل رقصانمی
    نی لالهٔ لعلین قبا نی زعفران زردمی
    نی غنچهٔ بسته دهان، گشته ز ضعف دل نهان
    بی این جهان و آن جهان نور خدا پروردمی
    هر لحظه گوید شاه دین: « آری چنین و صد چنین
    پیدا شدی گر زانک من در بند بردا بر دمی »
    گرنه چو باران بر چمن من دادمی داد ز من
    با جمله فردان جفتمی وز جمله جفتان فردمی
    ملک از سلیمان نقل شد، ماهی فروشی شد فنش
    بیرنج اگر راحت بدی، من مور را نازردمی
    گر صیف بودی بی‌زدی، خاری نخستی پای گل
    ور بی‌خماری می‌بدی، انگور را نفشردمی
    گر عقدهٔ این ساحره از پای جانم وا شدی
    بر کوری هر رهزنی صد رستم و صد مردمی
    جانت بمانا تا ابد ای چشم ما روشن به تو
    ای شاد و راد و مؤتلف جان دو صد چون من به تو
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    ترجیع شماره ۳۳



    امروز به قونیه، می‌خندد صد مه رو
    یعنی که ز لارنده، می‌آید شفتالو
    در پیش چنین خنده، جانست و جهان، بنده
    صد جان و جهان نو ، در می‌رسد از هر سو
    کهنه بگذار و رو در بر کش یار نو
    نو بیش دهد لـ*ـذت، ای جان و جهان، نوجو
    عالم پر ازین خوبان، ما را چه شدست ای جان؟!
    هر سوی یکی خسرو، خندان لب و شیرین خو
    بر چهرهٔ هر یک بت بنوشته که لاتکبت
    بر سیب زنخ مرقم من یمشق لایصحو
    برخیز که تا خیزیم، با دوست درآمیزیم
    لالا چه خبر دارد، از ما و ازان لولو؟!
    بهر گل رخسارش، کز باغ بقا روید
    چون فاخته می‌گوید هر بلبل جان: « کوکو »
    گر این شکرست ای جان، پس چه بود آن شکر
    ای جان مرا مـسـ*ـتی، وی درد مرا دارو
    بازآمد و بازآمد، آن دلبر زیبا خد
    تا فتنه براندازد، زن را ببرد از شو
    با خوبی یار من زن چه بود؟! طبلک زن
    در مطبخ عشق او، شو چه بود؟ کاسه شو
    گر درنگری خوش خوش، اندر سرانگشتش
    نی جیب نسب گیری، نی چادر اغلاغو
    شب خفته بدی ای جان، من بودم سرگردان
    تا روز دهل می‌زد آن شاه برین بارو
    گفتم ز فضولی من: « ای شاه خوش روشن
    این کار چه کار تست ؟! کو سنجر و کو قتلو »
    گفتا: « بنگر آخر از عشق من فاخر
    هم خواجه و هم بنده، افتاده میان کو
    بر طبل کسی دیگر برنارد عاشق سر
    پیراهن یوسف را مخصوص و شدست این بو
    مستست دماغ من، خواهم سخنی گفتن
    تا باشم من مجرم تا باشم یا زقلو
    گیرم که بگویم من، چه سود ازین گفتن؟
    گوش همه عالم را بر دوزد آن جادو
    ترجیع کنم ای جان گر زانک بخندی تو
    تا از خوشی و مـسـ*ـتی بر شیر جهد آهو
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    ترجیع شماره ۳۴


    امروز به قونیه، می‌خندد صد مه رو
    یعنی که ز لارنده، می‌آید شفتالو
    در پیش چنین خنده، جانست و جهان، بنده
    صد جان و جهان نو ، در می‌رسد از هر سو
    کهنه بگذار و رو در بر کش یار نو
    نو بیش دهد لـ*ـذت، ای جان و جهان، نوجو
    عالم پر ازین خوبان، ما را چه شدست ای جان؟!
    هر سوی یکی خسرو، خندان لب و شیرین خو
    بر چهرهٔ هر یک بت بنوشته که لاتکبت
    بر سیب زنخ مرقم من یمشق لایصحو
    برخیز که تا خیزیم، با دوست درآمیزیم
    لالا چه خبر دارد، از ما و ازان لولو؟!
    بهر گل رخسارش، کز باغ بقا روید
    چون فاخته می‌گوید هر بلبل جان: « کوکو »
    گر این شکرست ای جان، پس چه بود آن شکر
    ای جان مرا مـسـ*ـتی، وی درد مرا دارو
    بازآمد و بازآمد، آن دلبر زیبا خد
    تا فتنه براندازد، زن را ببرد از شو
    با خوبی یار من زن چه بود؟! طبلک زن
    در مطبخ عشق او، شو چه بود؟ کاسه شو
    گر درنگری خوش خوش، اندر سرانگشتش
    نی جیب نسب گیری، نی چادر اغلاغو
    شب خفته بدی ای جان، من بودم سرگردان
    تا روز دهل می‌زد آن شاه برین بارو
    گفتم ز فضولی من: « ای شاه خوش روشن
    این کار چه کار تست ؟! کو سنجر و کو قتلو »
    گفتا: « بنگر آخر از عشق من فاخر
    هم خواجه و هم بنده، افتاده میان کو
    بر طبل کسی دیگر برنارد عاشق سر
    پیراهن یوسف را مخصوص و شدست این بو
    مستست دماغ من، خواهم سخنی گفتن
    تا باشم من مجرم تا باشم یا زقلو
    گیرم که بگویم من، چه سود ازین گفتن؟
    گوش همه عالم را بر دوزد آن جادو
    ترجیع کنم ای جان گر زانک بخندی تو
    تا از خوشی و مـسـ*ـتی بر شیر جهد آهو
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    ترجیع شماره ۳۵


    ای عید غلام تو، وای جان شده قربانت
    تا زنده شود قربان، پیش لبت خندانت
    چون قند و شکر آید پیش تو؟! که می‌باید
    بر قند و شکر خندد آن لعل سخن‌دانت
    هرکس که ذلیل آمد، در عشق عزیز آمد
    جز تشنه نیاشامد از چشمهٔ حیوانت
    ای شادی سرمستان، ای رونق صد بستان
    بنگر به تهی‌دستان، هریک شده مهمانت
    پرکن قدحی باده، تا دل شود آزاده
    جان سیر خورد جانا، از مایدهٔ خوانت
    بس راز نیوشیدم، بس باده بنوشیدم
    رازم همه پیدا کرد، آن بادهٔ پنهانت
    ای رحمت بی‌پایان وقتست که در احسان
    موجی بزند ناگه بحر گهرافشانت
    تا دامن هر جانی، پر در وگهر گردد
    تا غوطه خورد ماهی در قلزم احسانت
    وقتیست که سرمستان گیرند ره خانه
    شب گشت چه غم از شب با ماه درخشانت
    ای عید، بیفکن خوان، داد از رمضان بستان
    جمعیت نومان ده، زان جعد پریشانت
    در پوش لباس نو، خوش بر سر منبر رو
    تا سجدهٔ شکر آرد، صد ماه خراسانت
    ای جان بداندیشش، گستاخ درآ پیشش
    من مجرم تو باشم، گر گیرد دربانت
    در باز شود والله، دربان بزند قهقه
    بوسد کف پای تو، چو نبیند حیرانت
    خنده بر یار من، پنهان نتوان کردن
    هردم رطلی خنده می‌ریزد در جانت
    ای جان، ز نوشید*نی مر، فربه شدی و لمتر
    کز فربهی گردن، بدرید گریبانت
    با چهرهٔ چون اطلس، زین اطلس ما را بس
    تو نیز شوی چون ما گر روی دهد آنت
    زینها بگذشتم من گیر این قدح روشن
    مـسـ*ـتی کن و باقی را درده به عزیزانت
    چون خانه روند ایشان شب مانم من تنها
    با زنگیکان شب تا روز بکوبم پا
    امروز گرو بندم با آن بت شکرخا
    من خوشتر می‌خندم، یا آن لب چون حلوا؟
    من نیم دهان دارم، آخر چه قدر خندم؟!
    او همچو درخت گل، خندست ز سر تا پا
    هستم کن جانا خوش تا جان بدهد شرحش
    تا شهر برآشوبد زین فتنه و زین غوغا
    شهری چه محل دارد کز عشق تو شور آرد؟
    دیوانه شود ماهی از عشق تو در دریا
    بر روی زمین ای جان، این سایهٔ عشق آمد
    تا چیست خدا داند از عشق، برین بالا!
    کو عالم جسمانی؟! کو عالم روحانی؟!
    کو پا و سر گلها؟ کو کر و فر دلها؟!
    با مشعلهٔ جانان، در پیش شعاع جان
    تاریک بود انجم، بی‌مغز بود جوزا
    چون نار نماید آن، خود نور بود آخر
    سودای کلیم الله شد جمله ید بیضا
    مگریز ز غم ای جان، در درد بجو درمان
    کز خار بروید گل، لعل و گهر از خارا
    زین جمله گذر کردم ساقی! می جان درده
    ای گوشهٔ هر زندان با روی خوشت صحرا
    ای ساقی روحانی، پیش‌آر می جانی
    تو چشمهٔ حیوانی، ما جمله در استسقا
    لب بسته و سرگردان ما را مگذار ای جان
    ساغر هله گردان کن، پر بادهٔ جان‌افزا
    آن بادهٔ جان‌افزا، از دل ببرد غم را
    چون سور و طرب سازد هر غصه و ماتم را
    چون باشد جام جان، خوبی و نظام جان
    کز گفتن نام جان، دل می‌برود از جا
    گفتم به دل: « از محنت، باز آی یکی ساعت »
    گفتا که: « نمی‌آیم، کاین خار به از خرما »
    ماهی که هم از اول با حر بیارامد
    در جوی نیاساید حوضش نشود مأوا
    گر آبم در پستی، من بفسرم از هستی
    خورشید پرستم من خو کرده در آن گرما
    در محنت عشق او، درجست دوصد راحت
    زین محنت خوش ترسان کی باشد جز ترسا؟!
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    ترجیع شماره ۳۶


    شب مـسـ*ـت یار بودم و در های های او
    حیران آن جمال خوش و شیوهای او
    گـه دست می‌زدم که زهی وقت روزگار
    گـه مـسـ*ـت می‌فتادم بر خاک پای او
    هفت آسمان ز عشق معلق زنان او
    فربه شده ز جام خوش جانفزای او
    در هوشها فتاده نهایات بیهشی
    در گوشها فتاده صریر صلای او
    هر بره گوش شیر گرفته ز عدل او
    هر ذره گشاده دهان در ثنای او
    هرجا وفاست حاصل، و هرجا که بوالوفاست
    بگداخته زخجلت و شرم وفای او
    چشمت ضعیف می‌شود از فرص آفتاب
    صد همچو آفتاب ضعیف از لقای او
    چندان بود ضعیف که یک روز چشم را
    سرمه کشد به لطف و کرم توتیای او
    آن نقدهای قلب که بنهادهٔ به پیش
    چون ژیوه می‌طپند پی کیمیای او
    هر سوت می‌کشند خیالات آن و این
    والله کشنده نیست به جز اقتضای او
    هریک چو کشتییم که برهم همی زنیم
    بحر کرم وی آمد و ما آشنای او
    جانم دهی ولی نکشی، ور کشی بگو
    من بارها گزارده‌ام خونبهای او
    فرع عنایت تو بود کوشش مرید
    فرع دعای تست حنین و دعای او
    بر بوی آب تست ورا در سراب میل
    بر بوی نقد تست سوی قلب رای او
    چون تاج عشق بر سر تست ای مرید صدق
    سرمست می‌خرام به زیر لوای او
    ترجیع هم بگویم زیرا که یار خواست
    هر کژ که من بگویم، گردد ز یار راست
    امسال سال عشرت و ولت در استوا
    ای شاد آنکسی که بود طالعش چو ما
    دف می‌خرید زهره و برهم همی نهاد
    می‌ساخت چنگ را سر و پهلو و گردنا
    در طبع می‌نهاد هزاران خروش جوش
    در نای نی نهاد ز انفاس خود نوا
    بنیاد عشرتی که جهان آن ندیده است
    خورشید را چه کار به جز گرمی و ضیا؟!
    امسال سال تست، اگر زهره طالعی
    زهره جنی ببست ازین مژده دست و پا
    خوان ابد، نهاد خدا و اساس نو
    من سال و ماه گفتم، از غیرت خدا
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    ترجیع شماره ۳۷


    چندان گرو شود به خرابات ما قبا؟
    جانها فنا شوند ز جام خدای خویش
    ز اندیشه باز رسته و از جنگ و ماجرا
    گوید که: « چون بدیت دران غربت دراز »
    گویند : « آنچنان که بود درد بی‌دوا
    چون ماهیان طپان شده بر ریگهای گرم
    مهجور از لقای تو ای ماه کبریا
    در بحر زاده‌ایم و به خشکی فتاده‌ایم »
    ای زادهٔ وفاش تو چونی درین جفا؟
    منت خدای راست که بازآمدی به بحر
    چون صوفیان ببند لب از ذکر مامضی
    زیرا که ذکر وحشت هم وحشتیست نو
    گفتن ز بعد صلح: « چنین گفتهٔ مرا »
    در بزم اولیا نه شکوفه نه عربده‌ست
    در خرمن خدای، نه رخصست و نی غلا
    آنجا سعادتیست که آن را قیاس نیست
    هر لحظه نو به نو متراقیست اجتبا
    ترجیع سیومست، اگر حق نخواستی
    جان را به نظم کردن پروا کجاستی
    در روضهٔ ریاحین می‌گرد چپ و راست
    گل دسته بستن تو ندانم پی کراست
    گل دسته در هوای عفن پایدار نیست
    آن را کشیدن این سو، هم حیف و هم خطاست
    زنجیر بسکلد، بسوی اصل خود رود
    زیرا که پروریدهٔ آن معتدل هواست
    اینجا قباش ماند، یعنی عبارتی
    اما قبای یوسف، دلرا چو توتیاست
    هین جهد کن تو نیز، که بیرون کنی قبا
    در بحر، بی‌قبا شدنت شرط آشناست
    ای مرد یک قبا، تو قبا بر قبا مپوش
    گر بحریی، تجمل و پوشش ترا عراست
    الفقر فخر گفت رسول خدای ازین
    سباح فحل و شاه سباحات مصطفاست
    کشتی که داشت، هم ز برای عوام داشت
    بهر پیادهٔ چو پیاده شوی، سخاست
    اما دغل بسیست، تو کشتی شناس باش
    زیرا که کار دنیا سحرست و سیمیاست
    دنیا چو کهرباست و همه که رباید او
    گندم که مغز دارد، فارغ ز کهرباست
    هرکو سفر به بحر کند در سفینه‌اش
    او ساکن و رونده و همراه انبیاست
    در نان بسی برفتی، در آب هم برو
    از بعد سیر آب یقین مفرشت سماست
    زین‌سان طبق طبق، متعالی همی شوی
    اما علای مرتبه جز صورت علاست
    این ره چنین دراز به یکدم میسرست
    این روضه دور نیست، چو رهبر ترا رضاست
    آری، دراز و کوته در عالم تنست
    اما بر خدا، نه صباحست و نی مساست
    گر در جفا رود ره وگر در وفا رود
    جان توست، جان تو از تو کجا رود؟!
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    ترجیع شماره ۳۸


    ای جان مرا از غم و اندیشه خریده
    جان را بستم در گل و گلزار کشیده
    دیده که جهان از نظرش دور فتاده‌ست
    نادیده بیاورده دگرباره، بدیده
    جان را سبکی داده و ببریده ز اشغال
    تا دررسد اندر هـ*ـوس خویش جریده
    جولاهه کی باشد که دهی سطنت او را؟!
    پا در چه اندیشه و سودا بتنیده
    آن کس که ز باغت خرد انگور، فشارد
    شیرین بودش لاجرم ای دوست عقیده
    آن روز که هر باغ بسوزد ز خزانها
    باشند درختان تو از میوه خمیده
    جان را زند آ، باغ صلاهای تعالوا
    جان در تن پرخون پر از ریم، خزیده
    چون گنج برآزین حدث ای جان و جهان گیر
    در گوش کن این پند من، ای گوشه گزیده
    پیسه رسنست این شب و این روز، حذر کن
    کز پیسه رسن ترسد هر مار گزیده
    این گردن ما زین رسن پیسهٔ ایام
    کی گردد چون گردن احرار، رهیده؟
    از بولهب و جفتی او، چونک ببریم
    بینیم ز خود (حبل مسد) را سکلیده
    بی‌فصل خزان گلشن ارواح شکفته
    بی‌کام و دهان هر فرس روح چریده
    افسار گسسته فرس، و رفته به صحرا
    مرعا و قرو دیده و ازهار دمیده
    ترجیع کنم تا که سر رشته بیابند
    مستان همه از بهر چنین گنج، خرابند
    باد آمد و با بید همی گوید: « هی هی،
    این جنبش و این شورش و این رقـ*ـص تو تا کی؟ »
    می‌گوید آن بید، بدان باد: « ز خود پرس
    ای بـرده مرا از سرو، ای داده مرا می
    اندر تن من یک رگ، هشیار نماندست
    ای رفته می عشق تو اندر رگ و در پی
    از مردم هشیار بجو قصه و تاریخ
    کین سابقه کی آمد، وان خاتمه تا کی »
    آن ترک سلامم کند و گوید: « کیسن »
    گویم که: « خمش کن که نه کی دانم و نی بی »
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    ترجیع شماره ۳۹


    آن معتزلی پرسد، معدوم نه شیء است ؟
    بیخود بر من شیی بود، و با خود عوضـ*ـی
    لب بر لب دلدار چو خواهی که نهی تو
    از خویش تهی باش، بیاموز ازان نی
    اندیشه مرا برد سحرگاه به باغی
    باغی که برون نیست ز دنیا، و نه در وی
    پرسیدم کای باغ عجایب تو چه باغی؟
    گفت: « آنک نترسم ز زمستان و نه از دی »
    نزدیکم و دورم ز تو چون ماه و چو خورشید
    وین دور نماند چو کند راه،خدا طی
    گیرم که نبینی به نظر چشمهٔ خورشید
    نی گرمیت از شمس بدافسردگی از فی؟
    هین دور شو از سردی و بفزای ز گرمی
    تا صیف شود بهمنت و رشد شود غنی
    خورشید نماید خبر بی‌دم و بی‌حرف
    بربند لب از ابجد و از هوز و حطی
    ترجیع سوم را چو سرآغاز نهادیم
    بس مرغ نهان را که پر و بال گشادیم
    برجه که رسیدند رسولان بهاری
    انگیخت شکاران تو آن شاه شکاری
    از دشت عدم تا بوجودست بسی راه
    آموخت عدم را شه، الاقی و سواری
    در باغ زهر گور یکی مرده برآمد
    بنگر به عزیزان که برستند ز خواری
    در زلزلت الارض خدا گفت زمین را
    امرزو کنم زنده هر آن مرده که داری
    ابرش عوض آب همی روح فشاند
    تو شرم نداری که بنالی ز نزاری؟ !
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    ترجیع شماره ۴۰


    ریک مکن جهان، ضیا ده
    درد تو دواست و دل ضریرست
    آن چشم ضریر را صفا ده
    نومید همی شود بهر غم
    نومید شونده را رجا ده
    هر دیده که بهر تو بگرید
    کحلش کش و نور مصطفی ده
    شکرش ده، وانگهیش نعمت
    صبرش ده، وانگهش بلا ده
    گر جان ز جهان وفا ندارد
    از رحمت خویششان وفا ده
    خوی تو خوش است، هم خوشی بخش
    کار تو عطاست، هم عطا ده
    آن نی که دم تو خورد روزی
    بازش ز دم خوشت نواده
    این قفل تو کردهٔ برین دل
    بفرست کلید و دلگشا ده
    کس طاقت خشم تو ندارد
    این خشم ببر عوض رضا ده
    غم منکر بس نکیر آمد
    زومان بستان به آشنا ده
    رحم آر برین فغان و تشنیع
    ورنه کنمش قرین ترجیع
    چون باخبری ز هر فغانی
    زین حالت آتشین، امانی
    مهمان من آمدست اندوه
    خون ریز و درشت میهمانی
    یک لقمه کند هزار جان را
    کی داو، دهد به نیم جانی
    هر سیلی او چو ذوالفقاری
    هر نکتهٔ او یکی سنانی
    زو تلخ شده دهان دریا
    چون تلخ شد آنچنان دهانی؟!
    دریاچه بود؟! که از نهیبش
    پوشید کبود، آسمانی
    ماییم سرشتهٔ نوازش
    پروردهٔ نازنین جهانی
    خو کرده به سلسبیل و تسنیم
    با ساقی چون شکرستانی
    با جمع شکر لبان رقاص
    هر لحظه عروسیی و خوانی
    این خوشـی‌ و طرب دریغ باشد
    کاشفته شود به امتحانی
    حیفست که مجلس لطیفان
    ناخوش شود از چنین گرانی
    ترجیع سوم رسید یارا
    هم بر سر خوشـی‌ آر ما را
    در چاه فتاد دل، برآرش
    بیچاره و منتظر مدارش
    ور وعده دهیش تا به فردا
    امروز بسوزد این شرارش
    بخشای برین اسیر هجران
    بر جان ضعیف بی‌قرارش
    هرچند که ظالمست و مجرم
    مظلوم و شکسته دل شمارش
    گشتست چو لاله غرقهٔ خون
    گشتست چو زعفران عذارش
    خواهد که به پیش تو بمیرد
    اینست همیشه کسب و کارش
    یاری دگری کجا پسندد
    آن را که خدا به دست یارش؟
    آن را که بخواندهٔ تو روزی
    مسپار بدست روزگارش
    هرچند به زیر کوه غم ماند
    اندیشهٔ تست یار غارش
    امسال چو ماه می‌گدازد
    می‌آید یاد وصل پارش
    راهی بگشا درین بیابان
    ماهی بنما درین غبارش
    گر شرح کنم تمام پیغام
    می‌مانم از نوشید*نی و از جام
     
    بالا