^Fatemeh.R80

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/06/10
ارسالی ها
4,329
امتیاز واکنش
25,892
امتیاز
906
سن
22
محل سکونت
BARAN
غزل شماره ۱۳۳۱




هر کی در او نیست از این عشق رنگ
نزد خدا نیست به جز چوب و سنگ
عشق برآورد ز هر سنگ آب
عشق تراشید ز آیینه زنگ
کفر به جنگ آمد و ایمان به صلح
عشق بزد آتش در صلح و جنگ
عشق گشاید دهن از بحر دل
هر دو جهان را بخورد چون نهنگ
عشق چو شیرست نه مکر و نه ریو
نیست گهی روبه و گاهی پلنگ
چونک مدد بر مدد آید ز عشق
جان برهد از تن تاریک و تنگ
عشق ز آغاز همه حیرتست
عقل در او خیره و جان گشته دنگ
در تبریزست دلم ای صبا
خدمت ما را برسان بی‌درنگ
 
  • پیشنهادات
  • ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    غزل شماره ۱۳۳۲




    توبه سفر گیرد با پای لنگ
    صبر فروافتد در چاه تنگ
    جز من و ساقی بنماند کسی
    چون کند آن چنگ ترنگاترنگ
    عقل چو این دید برون جست و رفت
    با دل دیوانه که کردست جنگ
    صدر خرابات کسی را بود
    کو رهد از صدر و ز نام و ز ننگ
    هر کی ز اندیشه دلارام ساخت
    کشتی برساخت ز پشت نهنگ
    و آنک در اندیشه یک جو زر است
    او خر پالان بود و پالهنگ
    یار منی زود فروجه ز خر
    خر بفروش و برهان بی‌درنگ
    کون خری دنب خری گیر و رو
    رو که کلیدی نبود در مدنگ
    راز مگو پیش خران ای مسیح
    باده ستان از کف ساقی شنگ
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    غزل شماره ۱۳۳۳




    ای تو ولی احسان دل ای حسن رویت دام دل
    ای از کرم پرسان دل وی پرسشت آرام دل
    ما زنده از اکرام تو ای هر دو عالم رام تو
    وی از حیات نام تو جانی گرفته نام دل
    بر گرد تن دل حلقه شد تن با دلم همخرقه شد
    وین هر دو در تو غرقه شد ای تو ولی انعام دل
    ای تن گرفته پای دل وی دل گرفته دامنت
    دامن ز دل اندرمکش تا تن رسد بر بام دل
    ای گوهر دریای دل چه جای جان چه جای دل
    روشن ز تو شب‌های دل خرم ز تو ایام دل
    ای عاشق و معشوق من در غیر عشق آتش بزن
    چون نقطه‌ای در جیم تن چون روشنی بر جام دل
    از بارگاه عقل کل آید همی بانگ دهل
    کآمد سپاه آسمان نک می‌رسد اعلام دل
    از زخم تیغ آن سپه در کشتن خصمان شه
    پرخون شده صحرا و ره ره گشته خون آشام دل
    زان حمله‌های صف شکن سرکوفته دیوان تن
    خطبه به نام شه شده دیوان پر از احکام دل
    ای قیل و قالت چون شکر وی گوشمالت چون شکر
    گر زین ادب خوارم کنی خواری منست اکرام دل
    گر سر تو ننهفتمی من گفتنی‌ها گفتمی
    تا از دلم واقف شدی امروز خاص و عام دل
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    غزل شماره ۱۳۳۴




    این بوالعجب کاندر خزان شد آفتاب اندر حمل
    خونم به جوش آمد کند در جوی تن رقـ*ـص الجمل
    این رقـ*ـص موج خون نگر صحرا پر از مجنون نگر
    وین عشرت بی‌چون نگر ایمن ز شمشیر اجل
    مردار جانی می‌شود پیری جوانی می‌شود
    مس زر کانی می‌شود در شهر ما نعم البدل
    شهری پر از عشق و فرح بر دست هر مـسـ*ـتی قدح
    این سوی نوش آن سوی صح این جوی شیر و آن عسل
    در شهر یک سلطان بود وین شهر پرسلطان عجب
    بر چرخ یک ماهست بس وین چرخ پرماه و زحل
    رو رو طبیبان را بگو کان جا شما را کار نیست
    کان جا نباشد علتی وان جا نبیند کس خلل
    نی قاضیی نی شحنه‌ای نی میر شهر و محتسب
    بر آب دریا کی رود دعوی و خصمی و جدل
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    غزل شماره ۱۳۳۵




    بانگ زدم نیم شبان کیست در این خانه دل
    گفت منم کز رخ من شد مه و خورشید خجل
    گفت که این خانه دل پر همه نقشست چرا
    گفتم این عکس تو است ای رخ تو رشک چگل
    گفت که این نقش دگر چیست پر از خون جگر
    گفتم این نقش من خسته دل و پای به گل
    بستم من گردن جان بردم پیشش به نشان
    مجرم عشق است مکن مجرم خود را تو بحل
    داد سر رشته به من رشته پرفتنه و فن
    گفت بکش تا بکشم هم بکش و هم مگسل
    تافت از آن خرگه جان صورت ترکم به از آن
    دست ببردم سوی او دست مرا زد که بهل
    گفتم تو همچو فلان ترش شدی گفت بدان
    من ترش مصلحتم نی ترش کینه و غل
    هر کی درآید که منم بر سر شاخش بزنم
    کاین حرم عشق بود ای حیوان نیست اغل
    هست صلاح دل و دین صورت آن ترک یقین
    چشم فرومال و ببین صورت دل صورت دل
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    غزل شماره ۱۳۳۶




    حلقه دل زدم شبی در هـ*ـوس سلام دل
    بانگ رسید کیست آن گفتم من غلام دل
    شعله نور آن قمر می‌زد از شکاف در
    بر دل و چشم رهگذر از بر نیک نام دل
    موج ز نور روی دل پر شده بود کوی دل
    کوزه آفتاب و مه گشته کمینه جام دل
    عقل کل ار سری کند با دل چاکری کند
    گردن عقل و صد چو او بسته به بند دام دل
    رفته به چرخ ولوله کون گرفته مشغله
    خلق گسسته سلسله از طرف پیام دل
    نور گرفته از برش کرسی و عرش اکبرش
    روح نشسته بر درش می‌نگرد به بام دل
    نیست قلندر از بشر نک به تو گفت مختصر
    جمله نظر بود نظر در خمشی کلام دل
    جمله کون مـسـ*ـت دل گشته زبون به دست دل
    مرحله‌های نه فلک هست یقین دو گام دل
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    غزل شماره ۱۳۳۷




    الا ای رو ترش کرده که تا نبود مرا مدخل
    نبشته گرد روی خود صلا نعم الادام الخل
    دو سه گام ار ز حرص و کین به حلم آیی عسل جوشی
    که عالم‌ها کنی شیرین نمی‌آیی زهی کاهل
    غلط دیدم غلط گفتم همیشه با غلط جفتم
    که گر من دیدمی رویت نماندی چشم من احول
    دلا خود را در آیینه چو کژ بینی هرآیینه
    تو کژ باشی نه آیینه تو خود را راست کن اول
    یکی می‌رفت در چاهی چو در چه دید او ماهی
    مه از گردون ندا کردش من این سویم تو لاتعجل
    مجو مه را در این پستی که نبود در عدم هستی
    نروید نیشکر هرگز چو کارد آدمی حنظل
    خوشی در نفی تست ای جان تو در اثبات می‌جویی
    از آن جا جو که می‌آید نگردد مشکل این جا حل
    تو آن بطی کز اشتابی ستاره جست در آبی
    تو آنی کز برای پا همی‌زد او رگ اکحل
    در این پایان در این ساران چو گم گشتند هشیاران
    چه سازم من که من در ره چنان مستم که لاتسأل
    خدایا دست مـسـ*ـت خود بگیر ار نی در این مقصد
    ز مـسـ*ـتی آن کند با خود که در مـسـ*ـتی کند منبل
    گرم زیر و زبر کردی به خود نزدیکتر کردی
    که صحت آید از دردی چو افشرده شود دنبل
    ز بعد این می و مـسـ*ـتی چو کار من تو کردستی
    توکل کرده‌ام بر تو صلا ای کاهلان تنبل
    تویی ای شمس تبریزی نه زین مشرق نه زین مغرب
    نه آن شمسی که هر باری کسوف آید شود مختل
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    غزل شماره ۱۳۳۸




    بقا اندر بقا باشد طریق کم زنان ای دل
    یقین اندر یقین آمد قلندر بی‌گمان ای دل
    به هر لحظه ز تدبیری به اقلیمی رود میری
    ز جاه و قوت پیری که باشد غیب دان ای دل
    کجا باشید صاحب دل دو روز اندر یکی منزل
    چو او را سیر شد حاصل از آن سوی جهان ای دل
    چو بگذشتی تو گردون را بدیدی بحر پرخون را
    ببین تو ماه بی‌چون را به شهر لامکان ای دل
    زبون آن کشش باشد کسی کان ره خوشش باشد
    روانش پرچشش باشد زهی جان و روان ای دل
    دهد نوری طبیعت را دهد دادی شریعت را
    چو بسپارد ودیعت را بدان سرحد جان ای دل
    شنودی شمس تبریزی گمان بردی از او چیزی
    یکی سری دل آمیزی تو را آمد عیان ای دل
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    غزل شماره ۱۳۳۹




    مهم را لطف در لطفست از آنم بی‌قرار ای دل
    دلم پرچشمه حیوان تنم در لاله زار ای دل
    به زیر هر درختی بین نشسته بهر روی شه
    ملیحی یوسفی مه رو لطیفی گلعذار ای دل
    فکنده در دل خوبان روحانی و جسمانی
    ز عشق روح و جسم خود ز سوداها شرار ای دل
    درآکنده ز شادی‌ها درون چاکران خود
    مثال دانه‌های در که باشد در انار ای دل
    به بزم او چو مستان را کنار و لطف‌ها باشد
    بگیرد آب با آتش ز عشقش هم کنار ای دل
    در آن خلوت که خوبان را به جام خاص بنوازد
    بود روح الامین حارس و خضرش پرده دار ای دل
    چو از بزمش برون آید کمینه چاکرش سکران
    ز ملک و ملک و تخت و بخت دارد ننگ و عار ای دل
    جهان بستان او را دان و این عالم چو غاری دان
    برون آرد تو را لطفش از این تاریک غار ای دل
    گلستان‌ها و ریحان‌ها شقایق‌های گوناگون
    بنفشه زارها بر خاک و باد و آب و نار ای دل
    که این گل‌های خاکی هم ز عکس آن همی‌روید
    تو خاکی می‌خوری این جا تو را آن جا چه کار ای دل
    بزن دستی و رقصی کن ز عشق آن خداوندان
    که چون بوسی از او یابی کند آفت کنار ای دل
    به جان پاک شمس الدین خداوند خداوندان
    که پرها هم از او یابی اگر خواهی فرار ای دل
    به خاک پای تبریزی که اکسیرست خاک او
    که جان‌ها یابی ار بر وی کنی جانی نثار ای دل
    کنون از هجر بر پایم چنین بندیست از آتش
    ز یادش مـسـ*ـت و مخمورم اگر چندم نزار ای دل
    مثال چنگ می‌باشم هزاران نغمه‌ها دارد
    به لحن عشق انگیزش وگر نالید زار ای دل
    به سودای چنان بختی که معشوق از سر دستی
    به دستم داده بود از لطف دنبال مهار ای دل
    بگرد مرکبم بودی به زیر سایه آن شاه
    هزاران شاه در خدمت به صف‌ها در قطار ای دل
    از این سو نه از آن سوی جهان روح تا دانی
    که آن جا که نه امسالست و آن سالست پار ای دل
    چو دیدم من عنایت‌ها ز صدر غیب شمس الدین
    شدم مغرور خاصه مـسـ*ـت و مجنون خمـار ای دل
    چنان حلمی و تمکینی چنان صبر خداوندی
    که اندر صبر ایوبش نتاند بود یار ای دل
    عنان از من چنان برتافت جایی شد که وهم آن جا
    به جسم او نیابد راه و نی چشمش غبار ای دل
    به درگاه خدا نالم که سایه آفتابی را
    به ما آرد که دل را نیست بی او پود و تار ای دل
    امیدست ای دل غمگین که ناگاهان درآید او
    تو این جان را به صد حیله همی‌کن داردار ای دل
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    غزل شماره ۱۳۴۰




    هر آن کو صبر کرد ای دل ز خواهــش نـفس‌ها در این منزل
    عوض دیدست او حاصل به جان زان سوی آب و گل
    چو شخصی کو دو زن دارد یکی را دل شکن دارد
    بدان دیگر وطن دارد که او خوشتر بدش در دل
    تو گویی کاین بدین خوبی زهی صبر وی ایوبی
    وزین غبن اندر آشوبی که این کاریست بی‌طایل
    و او گوید ز سرمستی که آن را تو بدیدستی
    که آن علوست و تو پستی که تو نقصی و آن کامل
    بدو گر باز رو آرد و تخم دوستی کارد
    حجابی آن دگر دارد کز این سو راند او محمل
    چو باز آن خوب کم نازد و با این شخص درسازد
    دگربار او نپردازد از این سون رخت دل حاصل
    سر رشته صبوری را ببین بگذار کوری را
    ببین تو حسن حوری را صبوری نبودت مشکل
    همه کدیه از این حضرت به سجده و وقفه و رکعت
    برای دید این لـ*ـذت کز او خواهــش نـفس شود حامل
    بفرما صبر یاران را به پندی حرص داران را
    بمشنو نفس زاران را مباش از دست حرص آکل
    کسی را چون دهی پندی شود حرص تو را بندی
    صبوری گرددت قندی پی آجل در این عاجل
    ز بی‌چون بین که چون‌ها شد ز بی‌سون بین که سون‌ها شد
    ز حلمی بین که خون‌ها شد ز حقی چند گون باطل
    حروف تخته کانی بدین تأویل می‌خوانی
    خلاصه صبر می‌دانی بر آن تأویل شو عامل
    صبوری کن مکن تیزی ز شمس الدین تبریزی
    بشر خسپی ملک خیزی که او شاهیست بس مفضل
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    159
    بازدیدها
    1,268
    بالا