^Fatemeh.R80

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/06/10
ارسالی ها
4,329
امتیاز واکنش
25,892
امتیاز
906
سن
22
محل سکونت
BARAN
غزل شماره ۱۳۵۱



شد پی این لولیان در حرم ذوالجلال
چشمه و سبزه مقام شوخی و دزدی حلال
رهزنی آن کس کند کو نشناسد رهی
خانه دغل او بود کو نشناسد جمال
اهل جهان عنکبوت صید همه خرمگس
هیچ از ایشان مگو تام نگیرد ملال
دزد نهان خانه را شاهد و غماز کیست
چهره چون زعفران اشک چو آب زلال
اشک چرا می‌دود تا بکشد آتشی
زرد چرا می‌شود تا بکند وصف حال
اشک و رخ عاشقان می‌کشدت که بیا
پیشگه عشق رو خیز ز صف نعال
زردی رخ آینه‌ست سرخی معشوق را
اشک رقم می‌کشد بر صحف خط و خال
این همه خوبی و کش بر رخ خاک حبش
تافته از ماه غیب پرتو نور کمال
صبر کن این یک دو روز با همه فر و فروز
بازرود سوی اصل بازکند اتصال
 
  • پیشنهادات
  • ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    غزل شماره ۱۳۵۲



    چند از این قیل و قال عشق پرست و ببال
    تا تو بمانی چو عشق در دو جهان بی‌زوال
    چند کشی بار هجر غصه و تیمار هجر
    خاصه که منقار هجر کند تو را پر و بال
    آه ز نفس فضول آه ز ضعف عقول
    آه ز یار ملول چند نماید ملال
    آن که همی‌خوانمش عجز نمی‌دانمش
    تا که بترسانمش از ستم و از وبال
    جمله سؤال و جواب زوست منم چون رباب
    می‌زندم او شتاب زخمه که یعنی بنال
    یک دم بانگ نجات یک دم آواز مات
    می‌زند آن خوش صفات بر من و بر وصف حال
    تصلح میزاننا تحسن الحاننا
    تذهب احزاننا انت شدید المحال
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    غزل شماره ۱۳۵۳




    چگونه برنپرد جان چو از جناب جلال
    خطاب لطف چو شکر به جان رسد که تعال
    در آب چون نجهد زود ماهی از خشکی
    چو بانگ موج به گوشش رسد ز بحر زلال
    چرا ز صید نپرد به سوی سلطان باز
    چو بشنود خبر ارجعی ز طبل و دوال
    چرا چو ذره نیاید به رقـ*ـص هر صوفی
    در آفتاب بقا تا رهاندش ز زوال
    چنان لطافت و خوبی و حسن و جان بخشی
    کسی از او بشکیبد زهی شقا و ضلال
    بپر بپر هله ای مرغ سوی معدن خویش
    که از قفس برهید و باز شد پر و بال
    ز آب شور سفر کن به سوی آب حیات
    رجوع کن به سوی صدر جان ز صف نعال
    برو برو تو که ما نیز می‌رسیم ای جان
    از این جهان جدایی بدان جهان وصال
    چو کودکان هله تا چند ما به عالم خاک
    کنیم دامن خود پر ز خاک و سنگ و سفال
    ز خاک دست بداریم و بر سما پریم
    ز کودکی بگریزیم سوی بزم رجال
    مبین که قالب خاکی چه در جوالت کرد
    جوال را بشکاف و برآر سر ز جوال
    به دست راست بگیر از هوا تو این نامه
    نه کودکی که ندانی یمین خود ز شمال
    بگفت پیک خرد را خدا که پا بردار
    بگفت دست اجل را که گوش حرص بمال
    ندا رسید روان را روان شو اندر غیب
    منال و گنج بگیر و دگر ز رنج منال
    تو کن ندا و تو آواز ده که سلطانی
    تو راست لطف جواب و تو راست علم سؤال
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    غزل شماره ۱۳۵۴



    تو را سعادت بادا در آن جمال و جلال
    هزار عاشق اگر مرد خون مات حلال
    به یک دمم بفروزی به یک دمم بکشی
    چو آتشیم به پیش تو ای لطیف خصال
    دل آب و قالب کوزه‌ست و خوف بر کوزه
    چو آب رفت به اصلش شکسته گیر سفال
    تو را چگونه فریبم چه در جوال کنم
    که اصل مکر تویی و چراغ هر محتال
    تو در جوال نگنجی و دام را بدری
    که دیده است که شیری رود درون جوال
    نه گربه‌ای که روی در جوال و بسته شوی
    که شیر پیش تو بر ریگ می‌زند دنبال
    هزار صورت زیبا بروید از دل و جان
    چو ابر عشق تو بارید در بی‌امثال
    مثال آنک ببارد ز آسمان باران
    چو قبه قبه شود جوی و حوض و آب زلال
    چه قبه قبه کز آن قبه‌ها برون آیند
    گل و بنفشه و نسرین و سنبل چو هلال
    بگویمت که از این‌ها کیان برون آیند
    شنودم از تکشان بانگ ژغرغ خلخال
    ردای احمد مرسل بگیر ای عاشق
    صلای عشق شنو هر دم از روان بلال
    بهل مرا که بگوییم عجایبت ای عشق
    دری گشایم در غیب خلق را ز مقال
    همه چو کوس و چو طبلیم دل تهی پیشت
    برآوریم فغان چون زنی تو زخم دوال
    چگونه طبل نپرد بپر کرمنا
    که باشدش چو تو سلطان زننده و طبال
    خود آفتاب جهانی تو شمس تبریزی
    ولی مدام نه آن شمس کو رسد به زوال
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    غزل شماره ۱۳۵۵



    دو چشم اگر بگشادی به آفتاب وصال
    برآ به چرخ حقایق دگر مگو ز خیال
    ستاره‌ها بنگر از ورای ظلمت و نور
    چو ذره رقـ*ـص کنان در شعاع نور جلال
    اگر چه ذره در آن آفتاب درنرسد
    ولی ز تاب شعاعش شوند نور خصال
    هر آن دلی که به خدمت خمید چون ابرو
    گشاد از نظرش صد هزار چشم کمال
    دهان ببند ز حال دلم که با لب دوست
    خدای داند کو را چه واقعه‌ست و چه حال
    مکن اشارت سوی دلم که دل آن نیست
    مپر به سوی همایان شه بدان پر و بال
    جراحت همه را از نمک بود فریاد
    مرا فراق نمک‌هاش شد وبال وبال
    چو ملک گشت وصالت ز شمس تبریزی
    نماند حیله حال و نه التفات به قال
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    غزل شماره ۱۳۵۶




    اگر درآید ناگه صنم زهی اقبال
    چو در بتان زند آتش بتم زهی اقبال
    چنانک دی ز جمالش هزار توبه شکست
    اگر رسد عجب امروز هم زهی اقبال
    نشسته‌اند در اومید او قطار قطار
    اگر ز لطف نماید کرم زهی اقبال
    میان لشکر هجران که تیغ در تیغست
    سپاه وصل برآرد علم زهی اقبال
    هزار گل بنماید که خار مـسـ*ـت شود
    هزار خنده برآرد ز غم زهی اقبال
    به رغم حرص شکم خوار خوان نهد با دل
    هزار کاسه کشد بی‌شکم زهی اقبال
    چو عشق دست برآرد سبک شود قالب
    دود بگرد فلک بی‌قدم زهی اقبال
    چو صبحدم برسد شاه شمس تبریزی
    چو آفتاب جهان بی‌حشم زهی اقبال
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    غزل شماره ۱۳۵۷



    پیام کرد مرا بامداد بحر عسل
    که موج موج عسل بین به چشم خلق غزل
    به روزه دار نیاید ز آب جز بانگی
    ولیک عاقبت آن بانگ هم رسد به عمل
    سماع شرفه آبست و تشنگان در رقـ*ـص
    حیات یابی از این بانگ آب اقل اقل
    بگوید آب ز من رسته‌ای به من آیی
    به آخر آن جا آیی که بوده‌ای اول
    به جان و سر که از این آب بر سر ار ریزد
    هزار طره بروید ز مشک بر سر کل
    نوشید*نی خوار که نامیخت با نوشید*نی این آب
    کشد خمـار پیاپی تو باش لاتعجل
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    غزل شماره ۱۳۵۸




    هر چه خواهی می‌کن ولی ز ما مسکل
    تو آن ما و من آن تو همچو دیده و روز
    چرا روی ز بر من به هر غلیظ و عتل
    بگفت دل که سکستن ز تو چگونه بود
    چگونه بی ز دهلزن کند غریو دهل
    همه جهان دهلند و تویی دهلزن و بس
    کجا روند ز تو چونک بسته است سبل
    جواب داد که خود را دهل شناس و مباش
    گهی دهلزن و گاهی دهل که آرد ذل
    نجنبد این تن بیچاره تا نجنبد جان
    که تا فرس بنجنبد بر او نجنبد جل
    دل تو شیر خدایست و نفس تو فرس است
    چنان که مرکب شیر خدای شد دلدل
    چو درخور تک دلدل نبود عرصه عقل
    ز تنگنای خرد تاخت سوی عرصه قل
    تو را و عقل تو را عشق و خارخار چراست
    که وقت شد که بروید ز خار تو آن گل
    از این غم ار چه ترش روست مژده‌ها بشنو
    که گر شبی سحر آمد وگر خماری مل
    ز آه آه تو جوشید بحر فضل اله
    مسافر امل تو رسید تا آمل
    دمی رسید که هر شوق از او رسد به مشوق
    شهی رسید کز او طوق می شود هر غل
    حطام داد از این جیفه دایه تبدیل
    در آفتاب فکنده‌ست ظل حق غلغل
    از این همه بگذر بی‌گـه آمدست حبیب
    شبم یقین شب قدرست قل للیلی طل
    چو وحی سر کند از غیب گوش آن سر باش
    از آنک اذن من الراس گفت صدر رسل
    تو بلبل چمنی لیک می توانی شد
    به فضل حق چمن و باغ با دو صد بلبل
    خدای را بنگر در سیاست عالم
    عقول را بنگر در صناعت انمل
    چو مـسـ*ـت باشد عاشق طمع مکن خمشی
    چو نان رسد به گرسنه مگو که لاتأکل
    ز حرف بگذر و چون آب نقش‌ها مپذیر
    که حرف و صوت ز دنیاست و هست دنیا پل
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    غزل شماره ۱۳۵۹




    ز خود شدم ز جمال پر از صفا ای دل
    بگفتمش که زهی خوبی خدا ای دل
    غلام تست هزار آفتاب و چشم و چراغ
    ز پرتو تو ظلالست جان‌ها ای دل
    نهایتیست که خوبی از آن گذر نکند
    گذشت حسن تو از حد و منتها ای دل
    پری و دیو به پیش تو بسته‌اند کمر
    ملک سجود کند و اختر و سما ای دل
    کدام دل که بر او داغ بندگی تو نیست
    کدام داغ غمی کش نه‌ای دوا ای دل
    به حکم تست همه گنج‌های لم یزلی
    چه گنج‌ها که نداری تو در فنا ای دل
    نظر ز سوختگان وامگیر کز نظرت
    چه کوثرست و دوا دفع سوز را ای دل
    بگفتم این مه ماند به شمس تبریزی
    بگفت دل که کجایست تا کجا ای دل
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    غزل شماره ۱۳۶۰




    باده ده ای ساقی جان باده بی‌درد و دغل
    کار ندارم جز از این گر بزیم تا به اجل
    هات حبیبی سکرا لا بفتور و کسل
    یقطع عن شاربه کل ملال و فشل
    باده چو زر ده که زرم ساغر پر ده که نرم
    غرقه مقصود شدی تا چه کنی علم و عمل
    اصبح قلبی سهرا من سکر مفتخرا
    ان کذب الیوم صدق ان ظلم الیوم عدل
    ای قدح امروز تو را طاق و طرنبیست بیا
    باده خنب ملکی داده حق عز و جل
    طفت به معتمرا فزت به مفتخرا
    من سقی الیوم کذی جمله ما دام حصل
    مـسـ*ـت و خوشی خواجه حسن نی نی چنان مـسـ*ـت که من
    کیسه زر مـسـ*ـت کند لیک نه چون جام ازل
    لواء نا مرتفع و شملنا مجتمع
    و روحنا کما تری فی درجات و دول
    توبه ما جان عمو توبه ماهیست ز جو
    از دل و جان توبه کند هیچ تن ای شیخ اجل
    عشقک قد جادلنا ثم عدا جادلنا
    من سکر مفتضح شاربه حیث دخل
    بحر که مسجور بود تلخ بود شور بود
    در دل ماهی روشش به بود از قند و عسل
    یا اسدا عن لنا فنعم ما سن لنا
    حبک قد حببنا فاعف لنا کل زلل
    بس بود ای مـسـ*ـت خمش جان ز بدن رست خمش
    باده ستان که دگران عربده دارند و جدل
    اسکت یا صاح کفی واعف عفا الله عفا
    هات رحیقا به صفا قد وصل الوصل وصل
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    159
    بازدیدها
    1,270
    بالا