شعر ⋘•°•ترجیعات شمس•°•⋘

  • شروع کننده موضوع ^Fatemeh.R80
  • بازدیدها 752
  • پاسخ ها 62
  • تاریخ شروع

^Fatemeh.R80

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/06/10
ارسالی ها
4,329
امتیاز واکنش
25,892
امتیاز
906
سن
22
محل سکونت
BARAN
ترجیع شماره ۵۰


هرآن جان و دلی کان زنده باشد
ز مهر تستشان دایم تناجی
در آن بازار کز تو هست بویی
زهی مر یوسفان را بی‌رواجی
به چرخ چارمت عیسیست داعی
به پیش دولتت چاوش ساعی
ز شاه ماست ملک با مرادی
که او ختمست احسان را، و بادی
گر احسان را زبان باشد بگردد
به مدح و شکر او سیصد عبادی
بدان سوی جهان گر گوش داری
چه چاوشان جانندش منادی!
دهان آفرینش باز مانده
ازان روزی که دیدستش ز شادی
همی گوید به عالم او به سوگند
که: « تا زادی، چنین روزی نزادی »
یکی چندی نهان شو تا نگردد
همه بازار مه‌رویان کسادی
بدیدم عشق خوانی را فتاده
به خاک و خون بگفتم: « چون فتادی؟ »
که تو خون‌ریز جمله عاشقانی
تو نیزک دل چنین بر باد دادی؟! »
بگفتا: « دیده‌ام چیزی که صد ماه
ازو سوزند در نار ودادی »
خداوند شمس دین! آخر چه نوری؟
فرشته یا پری، یا تش نژادی
به تبریز آ دلا، از لحر عشقش
چو بندهٔ عیب ناک اندر مزادی
 
  • پیشنهادات
  • ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    ترجیع شماره ۵۱


    فتاد این دل به عشق پادشاهی
    دو عالم را ز لطف او پناهی
    اگر لطفش نماید رخ به آتش
    ز آتشها برون روید گیاهی
    چو بردابرد حسنش دید جانم
    برفت آن های و هویم، ماند آهی
    اگر حسنش بتابد بر سر خاک
    ز هر خاکی برآید قرص ماهی
    قیامتهای آن چشم سیاهش
    بپوشانید جانم را سیاهی
    ز تلخ هجر او، شکر چو زهری
    ز خون خونین شده هر خاک راهی
    زمین تا آسمان آتش گرفتی
    اگر نی مژده دادی گاه‌گاهی
    دو صد یوسف نماید از خیالش
    که هریک را ذقن‌بر، طرفه چاهی
    بهر چاهی ازان چهها درافتم
    چو یوسف ز آن چه افتم من به چاهی
    ایا مخدوم شمس‌الدین تبریز
    ازین جانهای پرآتش مپرهیز
    چو چنگ عشق او بر ساخت سازی
    به گوش جان عاشق گفت رازی
    بزد در بیشهٔ جان، عشقش آتش
    بسوزانید هرجا بد مجازی
    نمازی گردد آن جانی که دارد
    به پیش قبلهٔ حسنش نمازی
    ز فر جان عشق‌انگیز شاهی
    نهد بر اطلس بختش طرازی
    هر آن زاغی که چید از خرمن او
    یکی دانه، دمی وا گشت بازی
    زرایرهای روحی می‌سرایند
    ز عشق روی او پردهٔ حجازی
    چه می‌ترسی ز مردن؟! رو تو بستان
    ز عشقش عمر بی‌مرگی، درازی
    چه عمری، عمر شیرینی، لطیفی
    لطیفی، مـسـ*ـت عشقی، پاک‌بازی
    ولیکن ناز، او را زیبد ای جان
    مکن زنهار با نازش، تو نازی
    خداوند شمس دین، زان جام پیشین
    بریزا در دهان جان ریشین
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    ترجیع شماره ۵۲


    ای بانگ و صلای آن جهانی
    ای آمده تا مرا بخوانی
    ما منتظر دم تو بودیم
    شادآ، که رسول لامکانی
    هین، قصهٔ آن بهار برگو
    چون طوطی آن شکرستانی
    افسرده شدیم و زرد گشتیم
    از زمزمهٔ دم خزانی
    ما را برهان ز مکر این پیر
    ما را برسان بدان جوانی
    زهر آمد آن شکر، که او داد
    سردی و فسردگی نشانی
    پا زهر بیار و چارهٔ کن
    کز دست شدیم ما، تو دانی
    زین زهر گیاهمان برون بر
    هم موسی عهد و هم شبانی
    پیش تو امانت شعیبم
    ما را بچران به مهربانی
    تا ساحل بحر و روضه ما را
    در پیش کنی و خوش برانی
    تا فربه و با نشاط گردیم
    از سنبل و سوسن معانی
    پنهان گشتند این رسولان
    از ننگ و تکبر ملولان
    ای چشم و چراغ هردو دیده
    ما را بقروی جان کشیده
    ما را ز قرو میار بیرون
    ناخورده تمام، و ناچریده
    لاغر چو هلال ماند طفلی
    سه ماه ز شیر وا بریده
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    ترجیع شماره ۵۳


    بگذار به لطف طفل جان را
    اندر بر دایه در خزیده
    چون نالهٔ ما به گوشت آمد
    آن را مشمار ناشنیده
    در لب، سر شاخ سخت گیرد
    هر سیب که هست نارسیده
    از بیم، که تا نیفتد از شاخ
    ماند بی‌ذوق و پژمریده
    جان نیست ازان جماد کمتر
    با دایهٔ عقل برگزیده
    سه بـ..وسـ..ـه ز تو وظیفه دارم
    ای بر رخ من سحر گزیده
    تا صلح کنیم بر دو، امروز
    زیرا که ملولی و رمیده
    خامش، که کریم دلبرست او
    اخلاق و خصال او حمیده
    هین، خواب مرو که دزد و لولی
    دزدید کلاهت از فضولی
    این نفس تو شد گنه فزایی
    کرمی بد و گشت اژدهایی
    شب مرداری، حرام خواری
    روز اخوت و دزد و ژاژخایی
    رو داد بخواه از امیری
    صاحب علمی، صواب رایی
    نبود بلد از خلیفه خالی
    مخلوق کیست، بی‌خدایی؟!
    رنجور بود جهان به تشویش
    بی‌عدل و سیاست و لوایی
    بیماری و علت جهان را
    شمشیر بود پسین دوایی
    هنگام جهاد اکبر آمد
    خیز ای صوفی، بکن غزایی
    از جوع ببر گلوی خواهــش نـفس
    شوریده مشو به شوربایی
    تن باشد و جان، سخای درویش
    اینست اصول هر سخایی
    بگداز به آتشش، که آتش
    مر خامان راست کیمیایی
    خاموش که نار نور گردد
    ساقی شود آتش و سقایی
    صد خدمت و صد سلام از ما
    بر عقل کم خموش گویا
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    ترجیع شماره ۵۴


    هر روز بگه ز در درآیی
    بر دست نوشید*نی آشنایی
    بر ما خوانی سلام سوزان
    یا رب، چه لطیف و خوش، بلایی!
    ما را ببری ز سر به عشـ*ـوه
    دیوانه کنی، و های هایی
    ما را چه عدم، چه هست، چون تو
    در نیست، وجود می‌نمایی
    دی کرده هزار گونه توبه
    بگرفته طریق پارسایی
    چون بیند توبه روی خوبت
    داند که عدوی تو بهایی
    بگریزد توبه و دل او را
    فریادکنان، بیا، کجایی؟
    گوید که: « رسید مرگ توبه
    از توبه دگر مجو کیایی
    توبه اگر اژدهای نر بود
    ای عشق، زمرد خدایی
    ترجیع نهم به گوش قوال
    تو گوش رباب را همی مال
    ای بسته ز توبه بیست ترکش
    بستان قدحی رحیق و درکش
    زیرا که فضای بی‌امانست
    آن زلف معنبر مشوش
    ای شاهد وقت، وقت شه رخ
    سودت نیکند رخ مکرمش
    بینی کردن چه سود دارد؟
    با آن که دهان زنی چو گربش
    سجده کن و سر مکش چو ابلیس
    پیش رخ این نگار مه‌وش
    از شش جهت است یار بیرون
    پرنور شده ز روش هر شش
    دلدار امروز سخت مستست
    پرفتنه و غصه و مخمش
    جان دارد صدهزار حیرت
    از حسن منقش منقش
    از عشق زمین پر از شقایق
    در عشق فلک چنین منعش
    خاموش و نوشید*نی عشق کم‌نوش
    ایمن شو از ارتعاش و مرعش
    چون لعل لبت نمود تلقین
    بر دل ننهیم بند لعلین
    تا ساقی ما توی بیاری
    کفرست و حرام، هوشیاری
    ای عقل، اگرچه بس عزیزی
    در مـسـ*ـت نظر مکن به خواری
    گر آن، داری، نکو نظر کن
    کان کو دارد، تو آن نداری
    گر پای ترا بتی بگیرد
    یکدم نهلد که سر به خاری
    دیوانه شوی که تو ز سودا
    در ریگ سیاه، تخم کاری
    در مرگ حیات دید عارف
    چون رست ز دیدهای ناری
    نورآمد و نار را فرو کشت
    دی را بکشد دم بهاری
    در چشم تو شب اگرچه تیره‌ست
    در دیدهٔ او کند نهاری
    می‌گوید عشق با دو چشمش
    « مـسـ*ـتی و خوشی و پرخماری »
    بس کردم، تا که عشق بی‌من
    تنها بکند سخن گزاری
    امروز دلست آرزومند
    چون طره اوست بند بربند
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    ترجیع شماره ۵۵



    مستیان در عربده، رفتند و رفتم گوشهٔ
    با دو یار رازدان و هم‌ره و هم توشهٔ
    اندران گوشه بدیدم آفتابی کز تفش
    جان و دل چون قازغان شد جوش اندر جوشهٔ
    پست و بالای نهاد من هوای او گرفت
    چون ملخ در کشت افتد بر سر هر خوشهٔ
    من خود از فتنه و بلا بگریختم در گوشها
    خود من از دیگ بلا برداشته سر پوشهٔ
    عشق شمس‌الدین خداوندم یکی غوغاییست
    گرچه ز اول ساکنک آمد چنان خاموشهٔ
    وصل همچون جبرئیل و هجر چون خناس شد
    وحی جبریل امین سوزندهٔ وسواس شد
    کی توان کردن نصیحت عاشق اوباش را؟!
    کی توان پوشیدن این خوشـی‌ پدید وفاش را
    جام مستوری که خام عشق او اندر کشید
    در قلاشی می‌بسوزد عالم قلاش را
    هرکه بیند روی او، او گشت آلتون تاش او
    لیک شاهان را نباشد چه بود آلتون‌تاش را؟!
    این چه خورشیدیست آخر کز برای عشق او
    می‌بسوزد همچو هیزم جان و دل خفاش را
    نزد آن خورشید شمس‌الدین تبریزی برید
    از دل من زاری و افغان و این غوغاش را
    عشق شمس‌الدین چو خمر و جان من چون کاس شد
    از خداوندیش چون آن نور جان ایناس شد
    مرغ جان از جمله و باز فراقت کاغ کرد
    بر نوازش گاه تو یعنی دل من داغ کرد
    یک نوشید*نی تلخ داد از جام خود هجران بدل
    جمله شادی تا به شیر مادر استفراغ کرد
    کو زمانی که وصالت برگذشت از روی لطف
    سوی خارستان جانم جملگی را باغ کرد
    نور شمس‌الدین خداوندم عدم را هست کرد
    چه عجب گر شورهٔ را او به باغ و راغ کرد
    در غمی بودم که جانم قصد رفتن کرده بود
    زنده کردش این خیالت کو بخوانش لاغ کرد
    جان من چون درکشید آن جام خاص خاص را
    در زمان برهم زند هم زهد و هم اخلاص را
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    ترجیع شماره ۵۶


    سوی من بیا و بستان بدو دست، تا نریزی
    قدح و می گزیده، ز کف خدا رسیده
    چو خوری، چنان بیفتی که به حشر بر نخیزی
    و اگر کشی تو گردن، ز می و نوشید*نی خوردن
    دهمت به قهر خوردن، تو ز من کجا گریزی؟!
    بربود جام مهرش، چو تو صد هزار سرکش
    بستان قدح، نظر کن، که تو با کی می‌ستیزی
    شه خوش‌عذار را بین، که گرفت باده بخشی
    سر زلف یار را بین، که گرفت مشک بیزی
    چو ز خود برفت ساقی، بدهد قدح گزافی
    چو ز خود برفت مطرب، بزند ره حجازی
    ز می خدای یابی تف و آتش جوانی
    هنر و وفا نیابی ز حرارت غریزی
    بستان قدح، نظر کن به صفا و گوهر او
    نه ز شیره است این می به خدا، و نی مویزی
    بدرون صبر آمد فرج، و ره گشایش
    بدرون خواری آمد شرف و کش و عزیزی
    بهلم سخن‌فزایی، بهلم حدیث‌خایی
    تو بگو که خوش ادایی، عجبی، غریب چیزی
    ترجیع کن بسازش، چو عروس نو، جهازی
    که عروس می‌بنالد بر تو ز بی‌جهیزی
    عدم و وجود را حق به عطا همی‌نوازد
    پدرت اگر ندارد ملکت جهاز سازد
    هله ای غریب نادر، تو درین دیار چونی؟
    هله ای ندیم دولت، تو درین خمـار چونی؟
    ز فراق، شهریاری، تو چگونه می‌گذاری
    هله ای گل سعادت، به میان خار چونی؟
    به تو آفتاب گوید که: « درآتشیم بی‌تو »
    به تو باغ و راغ گوید که: « تو ای بهار چونی؟ »
    چو توی حیات جانها، ز چه بند صورتستی؟
    چو توی قرار دلها، هله، بی‌قرار چونی؟
    توی جان هر عروسی، توی سور هردو عالم
    خردم بماند خیره، که تو سوگوار چونی؟
    نه تو یوسفی به عالم؟ بشنو یکی سالم
    که میان چاه و زندان، تو باختیار چونی؟
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    ترجیع شماره ۵۷


    هله آسمان عزت، تو چرا کبود پوشی؟
    هله آفتاب رفعت، تو درین دوار چونی؟
    پدرت ز جنت آمد، ز بلای گندمی دو
    چو هوای جنتستت، تو هریسه خوار چونی؟
    به میان کاسه‌لیسان، تو چو دیک چند جوشی؟
    به میان این حریفان، تو درین قمار چونی؟
    تو بسی سخن بگفتی، خلل سخن نهفتی
    محک خدای دیدی، تو در اضطرار چونی؟
    ز چه رو خموش کردی، تو اگر ز اهل دردی
    بنظر چو ره‌نوردی، تو در انتظار چونی؟
    رخت از ضمیر و فکرت به یقین اثر بیابد
    چو درون کوزه چیزی بود از برون تلابد
    به جناب غیب یاری، به سفر دوید باری
    ز فخ زمانه مرغی سره، برپرید، باری
    هله ای نکو نهادا، که روانت شاد بادا
    که به ظاهر آن شکوفه ز چمن برید، باری
    هله، چشم پرنم، تو، زخدای باد روشن
    که ز چشم ما سرشک غم تو چکید، باری
    چرد آهوی ضمیرت ز ریاض قدس بالا
    که ز گرگ مرگ صیدت بشد و رمید باری
    سوی آسمان غیبی، تو چگونهٔ و چونی؟
    که بر آسمان ز یاران اسفا رسید، باری
    برهانش ای سعادت، ز فراق و رنج وحشت
    که ز دام تنگ صورت، بشد و رهید، باری
    ز جهان برفت باید، چه جوانی، و چه پیری
    خوش و عاشق و مکرم، سبک و شهید، باری
    به صلای تو دویدم، ز دیار خود بریدم
    به وثاق تو رسیدم، بده آن کلید، باری
    اگر آفتاب عمرم، بمغاربی فروشد
    بجز آن سحر ز فضلت، سحری دمید، باری
    وگر آن ستاره ناگه، بفسرد از نحوست
    من از آفتاب غیبی شده‌ام سعید، باری
    و اگر سزای دنیا نبدم، به عمر کوته
    کرم و کرامتت را دل من سزید، باری
    هله ساقی از فراقت شب و روز در خمارم
    تو بیا که من ز مـسـ*ـتی سر جام خود ندارم
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    ترجیع شماره ۵۸


    تو برو، که من ازینجا بنمی‌روم به جایی
    کی رود ز پیش یاری، قمری، قمر لقایی؟!
    تو برو، که دست و پایی بزنی به جهد و کسبی
    که مرا ز دست عشقش بنماند دست و پایی
    که به عقل خودشناسی، تو بهای هر متاعی
    که مرا نماند عقلی ز مهی، گران‌بهایی
    بر خلق عشق و سودا گنهی کبیره آمد
    که برو ملامت آمد ز خلایق و جفایی
    ز برای چون تو ماهی، سزد اینچنین گناهی
    که صوابکار باشد خرد از چنین خطایی
    نه به اختیار باشد غم عشق خوب‌رویان
    کی رود به اختیاری سوی درد بی‌دوایی؟!
    چو بدید چشم عالم، فر و نور صورت تو
    گرود که هست حق را جز ازین سرا سرایی
    هله بگذر ای برادر، ز حجاب چرخ اخضر
    چو تو فارغی ز گندم، چه کنی در آسیابی؟!
    ز بلای گندم آمد پدر بزرگت اینجا
    به هوای نفس افتد دل و عقل را جلایی
    که همیشه درد باشد بنشسته در بن خم
    به سر خم آید آنگه که بیابد او صفایی
    به جناب بحر صافی، برویم همچو سیلی
    که خوش است بحر او را که بداند آشنایی
    تو که جنس ماهیانی، سوی بحر ازان روانی
    که به حوض و جو نیابی تو فراخی و فضایی
    نم و آب حوض و جیحون همه عاریه‌ست و عارض
    تو مدار از عوارض خردا طمع وفایی
    نشد این سخن مشرح ، ترجیع را بیان کن
    ثمرات عشق برگو، عقبات را نشان کن
    هله ای فلک، به ظاهر اگرت دو گوش بودی
    ز فغان عشق، جانت چه خروشها نمودی!
    غلطم، ترا اگر خود نبدی وصال و فرقت
    تن تو چو اهل ماتم، بنپوشدی کبودی
    وگر از پیام دلبر به تو صیقلی رسیدی
    همه زنگ سـ*ـینه‌ات را به یکی نفس زدودی
    هله ای مه، ار دل تو سر و سرکشی نکردی
    کله جلالتت را به خسوف کی ربودی؟!
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    ترجیع شماره ۵۹



    و اگر نه لطف سابق ره مغفرت سپردی
    گره خسوفها را ز دلت کجا گشودی؟!
    و اگر نه قبض و بسطی عقبات این رهستی
    ز چه کاهدی تن تو ز محاق و کی فزودی؟!
    و اگر نه مهر کردی دل و چشم را قضاها
    ز تو دام کی نهفتی؟! به تو دانه کی نمودی؟!
    و اگر نه بند و دامی سوی هر رهی نهادی
    به حفاظ و صبر کس را گـه عرض کی ستودی؟!
    و اگر نه هر غمی را دهدی مفرح آن شه
    همه تیغ و تیر بودی، نه سپر بدی، نه خودی
    و اگر نه جان روشن ز خدا صفت گرفتی
    نه فن و صفاش بودی، نه کرم بدی نه جودی
    شده است آن جمالش ز دو چشم بد منزه
    که بلندتر ازان شد که بدو رسد حسودی
    چه غمست قرص مه را تو بگو ز زخم تیری؟!
    چه برد ز سر احمد دل تیرهٔ جهودی؟!
    ز جمال فرخش گو، ترجیع گو و خوش‌گو
    که مباد ز آب خالی شب و روز، اینچنین جو
    چمن و بهار خرم، طرب و نشاط و مـسـ*ـتی
    صنم و جمال خوبش، قدح و درازدستی
    از من گلست و لاله، که چمن نمود کاله
    هله سوی بزم گل شو که تو نیز می‌پرستی
    پی‌شکر سرو و سوسن به شکوفه صد زبان شد
    سمن از عدم روان شد، تو چرا فرو نشستی؟!
    پی ناز گفت گلبن، به عتاب و فن به بلبل
    که: « خمش، برو ازینجا، که درخت را شکستی »
    به جواب گفت « این خو که تو داری ای جفاگر
    نه سقیم ماند اینجا، نه طبیب و نه مجستی»
    گل سوری از عیادت پرسید زعفران را
    که رخ از چه زرد کردی ز خمـار سر چه بستی؟
    به جواب گفت او را که: « ز داغ عشق زردم
    تو نیازمودهٔ غم، ز کسی شنیده استی »
    به چنار گفت سبزه: « بچه فن بلند گشتی »
    زویش جواب آمد که ز خاکی و ز پستی
    به شکوفه گفت غنچه: « ز چه روی بسته چشمم »
    به جواب گفت خندان: « بنه آن کله و رستی »
    هله ای بتان گلشن، به کجا بدیت شش مه؟
    بعدم، بدیم، ناگه ز خدا رسید هستی
    تو هم از عدم روان شو، به بهار آن جهان شو
    ز ملوک و خسروان شو، که مشرف الستی
    ز بنفشه ارغوان هم خبری بجست آن دم
    بگزید لب که مستم به سر تو، ای مهستی
    چو بدید مـسـ*ـتی او، حرکات و چستی او
    به کنار درکشیدش، که ازین میان تو جستی
    بنگر سخای دریا، و خموش کن چو ماهی
    برهان شکار دل را، که تو از برون شستی
    بگذشت شب، سحر شد، تو نخفتی و نخوردی
    نفسی برو بیاسا، تو از آن خویش کردی
     
    بالا