شعر ترکیبات ملک الشعرای بهار

White Moon

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/05/13
ارسالی ها
4,744
امتیاز واکنش
20,639
امتیاز
863

خویش را احیا کنید​


ای سفیهان بهر خود هم اندکی غوغا کنید
حال خود را دیده‌، واغوثا و واویلا کنید

کیسه‌های خالی خود را دهید آخر تکان
پس تکانی خورده دزد خوبش را پیدا کنید

تا به کی با این لباس ژنده می‌ریزید اشگ
با جوی غیرت لباس از اطلس و دیبا کنید

کشته شد شاه شهیدان تا شما گیرید پند
پیش ظالم پافشاری یکه و تنها کنید

خانه‌هاتان شد خراب اما صداهاتان گرفت
آخر ای خانه‌خرابان لااقل نجوا کنید

انتظار از مجلس و از شیخ و از ملای شهر
کار بیهوده است خود را حاضر دعوا کنید

خودکشی باشد قمه برسرزدن‌، آن تیغ تیز
بر سر دشمن زنید و خویش را احیا کنید

این دکاکین کساد ای اهل تهران بسته به
دکه بربندید و مشت ظالمان را واکنید

ای جوانان مدارس‌، بی‌سوادان حاکمند
این گروه بینوا و سفله را رسوا کنید

ای رفیقان اداری‌، رفت قانون زبر پای
حفظ قانون را قیامی سخت و پابرجا کنید

ای دیانت‌پیشگان دین رفت و دنیا نیز رفت
جشم‌پوشی بعد از این از دین و از دنیا کنید

چشم‌هاتان روشن ای نوشیدنی خواران قدیم
هم به‌ضد یکدگر هنگامه و غوغا کنید

کشور دارا لگدکوب سمند جور شد
راستی فکری برای کشور دارا کنید

چون که ننهادید بر قانون و بر خویش احترام
مستبدین از شما یک‌یک کشیدند انتقام

رفته حس مردمی از مرد و زن‌، من باکیم
نیست گوشی تا نیوشد این سخن‌، من با کیم؟

بیست سال افزون زدم داد وطن، نشنید کس
تازه از نو می‌زنم داد وطن‌، من با کیم

همچو بلبل گر هزار آوا برآرم‌، چون که هست
گوش‌ها بر نغمهٔ زاغ و زغن‌، من با کیم

هی‌علی و هی‌حسین و هی‌حسن گویم‌،‌چو نیست
نی علی و نی حسین و نی حسن‌، من با کیم

گاه گویم کز مشیری مؤتمن جویم علاج
چون نمی‌بینم‌ مشیری مؤ تمن‌، من با کیم

می‌زنم در انجمن فریاد واوبلا ولیک
پنبه دارد گوش اهل انجمن‌، من با کیم

خلق ایران دسته‌ای دزدند و بی‌دین‌، دسته‌ای
سـ*ـینه‌زن‌، زنجیرزن‌، قداره‌زن‌، من با کیم

گویم این قداره را بر گردن ظالم بزن
لیک شیطان گویدش بر خود بزن‌، من باکیم

گویم این زنجیر بهر قید دزدانست و او
هی زند زنجیر را بر خویشتن‌، من با کیم

گویم ای نادان به ظلم ظالمان گردن منه
او بخارد گردن و ریش و ذقن‌، من با کیم

گویمش باید بپوشانی کفن بر دشمنان
باز می‌پوشد به عاشورا کفن‌، من با کیم

گویم ای واعظ دهانت را لئیمان دوختند
او همی بلعد ز بیم آب دهان‌، من با کیم

گویم ای‌ آخوند خوردند این شپش‌ها خون تو
او شپش می‌جوید اندر پیرهن‌، من با کیم

گوبمش دین رفت از کف‌، گوید این باشد دلیل
بر ظهور مهدی صاحب زمن‌، من با کیم

گویم ای کلاش‌، آخر این گدایی تا به کی
گوبدم‌: چیزی به نذر پنج تن‌، من با کیم

پس همان بهتر که لب بربندم از گفت و شنید
مستمع چون نیست باری‌، خامشی باید گزید
 
  • پیشنهادات
  • White Moon

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/13
    ارسالی ها
    4,744
    امتیاز واکنش
    20,639
    امتیاز
    863

    شب زمستان​


    شب شد و باد خنک از جانب شمران وزید
    ابر، فرش برف‌ریزه بر سر یخ گسترید

    لشگر تاریکی و سرما به شهر اندر دوید
    در عزاگاه یتیمان‌، پردهٔ ماتم کشید

    خاک‌، یخ بست و عزاکردند سر
    خاک بر سر طفلکان بی‌پدر

    ماه با چهر عبوس از ابر بیرون آمده
    بهر تفتیش سیه‌روزی این ماتمکده

    در خیابان منعکس گشته به سطح یخ‌زده
    زیر دیواری یتیمی گرسنه چنگل زده

    هم به پهلویش سگی زار و نزار
    خفته در آغـ*ـوش هم همچون دو یار

    سگ‌دویده روز تا شب از شمال و از جنوب
    خورده ‌مسکین ‌پاره‌های ‌سنگ ‌و ضربت‌های چوب

    استخوان خشک هم یخ بسته زیر خاکروب
    آن یتیم بی‌پدر هم پرسه کرده تا غروب

    آخر شب این دو بدبخت نژند
    زیر دیواری به یکدیگر رسند

    هر دو محروم از سعادت‌، هر دو محکوم فنا
    پیش طوفان طبیعت‌، پرکاهی بی‌بها

    هر دو را نقص قوانین خرد کرده زیر پا
    سگ فقیر و بینوا، کودک فقیر و بینوا

    هر دو یکسانند با یک امتیاز
    اینکه سگ را پوستینی هست باز

    گشته خالی کوچه و بازار از آیند و روند
    برگدا کرده نگاه استارگان با زهرخند

    باد هر دم داده دشنامش به آواز بلند
    جای خاکش برف افشانده به فرق مستمند

    لیک زنگ نیمشب با صد خروش
    بر توانگر گفته هر دم نوش نوش

    ای توانگر در غم بیچارگان بودن خوشست
    در جهان بر بینوایان مهربان بودن خوشست

    در پی جلب قلوب این و آن بودن خوشست
    چند بیرحمی‌، به ‌فکر مردمان‌ بودن خوشست

    چند روزی ترک عادت بهتر است
    این عمل از هر عبادت بهتر است

    در زمستان سالخورده سائلی زار و حزین
    بر در دولت‌سرایت سوده زانو بر زمین

    چند طفل یخ زده با مادری اندوهگین
    دست‌های سردشان در خاکروبه ریزه ‌چین

    تو به‌عشرت ‌خفته‌ در مشکوی ‌خویش
    از تو برگرداند ایزد روی خویش

    بر یتیمان لطف و بخشش پشتوان دولت است
    بر فقیران رحم و احسان مایهٔ امنیت است

    همچنین بهر پسرهاشان کمال و عزت است
    دختران اهل احسان را جمال و عفت است

    این تجارت نفع دارد از دو سو
    لن تنالوا البر حتی تنفقوا

    خانه‌ها لیکن ز بی‌نانی خرابست ای دریغ‌!
    شهر تهران مرکز عالیجنابست‌، ای دریغ‌!

    بذل ‌و بخشش ‌بر تهی‌دستان صوابست ای دریغ‌!
    دستگیری بر فقیران دیریابست ای دربغ‌!

    کاین زمستان اندرین شهر قدیم
    سر بسر مردند اطفال یتیم

    ای غنی از جنبش و جوش گدایان الحذر
    ای نواداران ز یأس بینوایان‌، الحذر

    ای زبردستان ز خشم خرده‌پایان‌، الحذر
    ای توانگر زین همه ظلم نمایان‌، الحذر

    لطف کن تا خلق ساکت بگذرند
    بر تو با خشم و حسادت ننگرند
     

    White Moon

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/13
    ارسالی ها
    4,744
    امتیاز واکنش
    20,639
    امتیاز
    863

    در رثاء جمیل صدقی‌الذهاوی​


    دجلهٔ بغداد بر مرگ ذهاوی خون گریست
    نی خطا گفتم که شرق از نیل تا سیحون گریست

    اشک‌ربزان شد عراق از ماتم فرزند خویش
    همچو یونان کز غم هجران افلاطون گریست

    زبن بلای عام یعنی مرگ سلطان سخن
    مردم شهری به شهر و بدو در هامون گریست

    از غم شعر روانش فکر از گردش فتاد
    در فراق طبع پاکش لفظ بر مضمون گریست

    زدگریبان چاک‌، نظم و پخت بر سر خاک‌، نثر
    از غم او هریکی موزون و ناموزون گریست

    دوش بر خاک مزارش خیمه زد ابر بهار
    خواست‌تا در هجرش‌ از چشم «‌بهار» افزون گریست

    خنده‌ای دندان نما زد برق و گفتا کای حسود
    قطره کم‌تر زن‌، تو آب افشانی و او خون گریست‌

    رشوه دادیمش ز عمر، ار مردنش دادی امان
    ور پذیرفتی فدا، پیشش فدا کردیم جان

    قرن‌ها بگذشت تا آمد ذهاوی در وجود
    نیز چون او باز نارد قرن‌ها، دور زمان

    گر به مرگش صبر بنمائیم از بیچارگیست
    وان به‌واقع یأس و نومیدی است نی صبر و توان

    دل بسوزد در فراقش دیده گرید در غمش
    هر زمان گویی خلد در چشم دل تیر و سنان

    وز پس مرگش مصائب خوار شد در چشم خلق
    زانکه از این سخت‌تر نبود مصیبت در جهان

    بود یاران را درپغ از مردنش و اکنون چه رفت
    هرکه خواهد گو بمیر و هرکه خواهد گو بمان

    رفت و ما نیز از قفایش رخت برخواهیم بست
    کاندرین دنیای فانی کس نماند جاودان

    شد ذهاوی خسته‌ و زاین دهر پرغوغا گذشت
    دست‌افشان پای کوبان از سر دنیا گذشت

    بود عمری سرگران از زحمت غوغای دهر
    زبن سبب پیرانه سر زین دهر پرغوغا گذشت

    برگ امیدش ز دل‌ها چون شقایق زود ریخت
    لیک داغش لاله‌سان‌، کی‌ خواهد از دل‌ها گذشت

    عالمی فضل و ادب را برد با خود زیر خاک
    گرچه از این خاکدان خود یکه و تنها گذشت

    تلخکامی‌ها کشید از دهر لیکن در سخن
    کام گیتی کرد شیرین پس به استغنا گذشت

    در بر گیهان اعظم کیست انسان ضعیف
    کش توان گفتن که شد فرتوت یا برنا گذشت‌؟

    عمر اگر یک‌روز اگر صدسال‌، می‌بایست مرد
    نیک‌بخت آنک از جهان آزاده و دانا گذشت

    ایهاالزورا تو استادان فراوان دیده‌ای
    شاعرانی فحل و مردانی سخن‌دان دیده‌ای

    گر ندیدستی لبید و اخطل و اعشی قیس
    دعبل و بوطیب و بشار و مروان دیده‌ای

    بو نواس و بو تمام و بوالعلا و بوالاسد
    ابن‌معتز و ابن‌خازن و ابن‌حمدان دیده‌ای

    راست پرسم راستگو، مانندهٔ صدقی جمیل
    کی وطن‌خواهی سخن گستر به‌ دوران دیده‌ای

    زان کسان نشنیده‌ای الا نشید مدح و فخر
    یا هجاپرداز یا رند غزلخوان دیده‌ای

    بگذر از بوطیب و بربند چشم از بوالعلا
    گر به‌ حکمت شعرهایی چند از ایشان دیده‌ای

    زان حکیمان کهن کی چون طهاوی شعر نو
    در وطن‌خواهی و آبادی و عمران دیده‌ای‌؟

    هیچ کس را در جهان جز مدتی معدود نیست
    غیر ذات حق تعالی جاودان موجود نیست

    بر ذهاوی نوحهٔ من نوحهٔ علم است و فضل
    نوحه‌ام بر پیکری مشهود و نامشهود نیست

    نوحه‌ام بر فوت الهامات و طبع شعر اوست
    ورنه‌ موجود است‌ جانش‌ جسمش‌ ار موجود نیست

    نوحه‌ام بر طبع گوهر بار و شیرین لفظ اوست
    کانچنان هرگز به قیمت لولو منضود نیست

    پر بهایی از میان گم شدکه هرکمگشته‌ای
    هرچه باشد پربها، در جنب او معدود نیست

    ماتمش زد رخنه‌ای در کاخ دانش کان به عمر
    همچو چاک جیب یاران هیچ گـه مسدود نیست

    ایزد آمرزیده است او را که از راه کَرَم
    چون ذهاوی بنده‌ای زان استان مردود نیست

    هیچ شادی نیستی گر در جهان غم نیستی
    نیستی گرهیچ غمگین‌، هیچ خرم نیستی

    روح را رنج دمادم خسته سازد در جهان
    کاشکی اندر جهان رنج دمادم نیستی

    گر ذهاوی رفت‌، از وی چند دیوان باز جاست
    رنج ما پیوسته‌تر بودی‌، گر این هم نیستی

    در بهشت‌ست او ولی فخر از «‌جهنم‌» می کند
    نیز کردی فخر اگر شعر جهنم نیستی

    زاهد از طامات اگر بدکفت او را باک نیست
    نیستی خفاش اگر عیسی‌بن مریم نیستی

    حکمت و اخلاق کافی بودی اندر فضل او
    فی‌المثل گر ملک شعر او را مسلم نیستی

    خشک پش درد، ماندی در دل از داغ غمش
    گر خود از شعر ترش در سـ*ـینه مرهم نیستی

    گفتم از ری رخت بربندم سوی بغداد من
    ییشواز آید شوم از دیدنش دلشاد من

    جای سازم در وثاقش‌، طرف بندم از رخش
    بهره‌ها برگیرم از دیدار آن استاد من

    دیدنم را سر کند از دل مبارکباد، او
    دیدنش را سرکنم از دل مبارکباد، من

    بر کران دجلهٔ بغداد بنشینیم شاد
    چامه‌ای برخواند او، شعری کنم بنیاد من

    وصف‌ها گوید ز لطف دامن البرز، او
    شعرها خوانم به وصف دجلهٔ بغداد من

    کی کمان بردم ذهاوی جان سپارد وانگهی
    مرثیت گویم من اندر ماتمش‌، ای داد من

    از کفم یاری چنان این چرخ کج بنیاد برد
    داغ‌ها دارم به دل زین چرخ کج بنیاد من

    غم‌ مخور ای‌ دل که خوب و زشت عالم بگذرد
    سور و ماتم هر دو بر فرزند آدم بگذرد

    آنچه‌ بگذشته‌ است‌،‌ وهم‌ است آنچه‌آینده‌ است‌ وهم
    زندگانی یک دمست آن‌هم دمادم بگذرد

    زندگی گر بهر این ده روز ناچیز است و بس
    به که انسان زود از این مطمورهٔ غم بگذرد

    ور کمالی هست نفس آدمی را در قفا
    خود همان بهتر کز این در شاد و خرم بگذرد

    شد ذهاوی زین جهنم سوی فردوس برین
    اهل فردوس است هر کس کز جهنم بگذرد

    تا که دانا زنده باشد چرخ با او دشمن است
    چون که دانا بگذرد آن دشمنی هم بگذرد

    مردن شاعر حیات اوست زیرا چون گذشت
    رشک و کین با او، اگر بیش است اگر کم‌ بگذرد

    روح‌ صدقی‌ در جنان‌ شاد است گویی‌نیست‌ هست‌
    جاودان از محنت آزاد است گویی نیست هست

    در بهشت خاطر و گلخانهٔ افکار خویش
    هم‌نشین‌ با سرو و شمشاد است گویی نیست‌ هست

    روح شاعر غیر زببایی نجوید در جهان
    خاصه آن کو پیراستاد است گویی‌نیست هست

    هر که زیبایی بجوید غرقه در زیبایی است
    زانکه خود زیبا ز بنیاد است گویی نیست هست

    روح چون زیبا بود او را خدا جویا بود
    این حدیثم از نبی یاد است گویی نیست هست

    نیست مشگل گر به حق واصل شود روح جمیل
    گر جز این گوییم بیدادست گویی نیست هست

    غرق غفران باد روحش وین دعا را بی‌خلاف
    جبرئیل آمین فرستاد است گویی نیست هست
     

    White Moon

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/13
    ارسالی ها
    4,744
    امتیاز واکنش
    20,639
    امتیاز
    863

    نکیر و منکر​


    چون فروبردند نعشم را به گور
    خاک افشاندند و زان گشتند دور

    ناگهان آواز پایی سهمناک
    کردگوشم را خبر از راه دور

    من بسان خفته زان آواز پای
    جستم وآمد به مغزاندر شعور

    نه هوا ونه فضا ونه نسیم
    سـ*ـینه تنگ وپای لنگ وجسم عور

    لیک در آن حفرهٔ تاریک و تنگ
    هردو جشمم خیره شد ناگه زنور

    گوشه‌ای از خاک من شد چاک و زان
    کرد منکربارفیق‌خودظهور

    دوفرشته چون دوفیل خشمگین
    من فتاده پیش ایشان همچو مور

    من به زحمت از فشارگور، لیک
    آن دو می کردند هر جانب عبور

    گور تنگ است از برای مجرمان
    از برای مؤمنان باغی است‌، گور

    روی چون ازآهن تفته سپر
    بر جبین‌شان گشته‌رسم آیات شر

    از دهانی شیروش پهن و فراخ
    نابها پیدا بسان شیر نر

    بینیی هایل چو شاخ کرگدن
    جسته بالا نوک آن همچو تبر

    درکف هریک عمودی آتشین
    وافعیئی پیچیده برگرد کمر

    سوی من زان چشم‌های چون تنور
    هر دم افشاندند صد خرمن شرر

    بانگ زد برمن یکی زآنان که خیز
    هرچه گویم پاسخ آور مختصر

    استخوان‌هایم به پیچ و خم فتاد
    زان درشت آوا و بانگ زهره‌در

    خویش راکردم مهیٌای جواب
    تا چه پرسند ازمن آسیمه‌سر

    گفتگو برخاست در زهدان خاک
    بین من وآن یک که بد نزدیکتر

    زیرپایش من چو گنجشکی حقیر
    او چو کرکس از برم بگشوده پر

    گفت با من‌، کیستی ای مرد پیر؟
    گفتمش پیری به خاک اندر اسیر

    گفت‌: وقت زندگی‌، اعمال تو؟
    گفتمش چون دیگران پست و حقیر

    در جهان از من نیامد در وجود
    هیچ کاری عمده و امری خطیر

    گفت ازین فن‌ها و صنعت‌های دهر
    در کدامین بودی استاد و بصیر؟

    گفتمش در صنعت شعر و ادب
    بودم استاد و ز نقاشی خبیر

    گفت گاه زندگی دینت چه بود؟
    گفتمش اسلام را بودم نصیر

    گفت معبود تو در گیتی که بود؟
    گفتمش معبود من حی قدیر

    گفت چون بگذاشتی گیتی‌، که تو
    بر تن و بر نفس خود بودی امیر

    گفتم از عمرم چه‌می‌پرسی که رفت
    جمله با خون دل ورنج ضمیر

    دور، از آزادی و از اختیار
    جفت‌، با ناچاری و ضعف و زحیر

    نی هنر تا دهر را پیچم عنان
    نی توان تا چرخ را بندم مسیر

    بهتر از من پارهٔ سنگی که نیست
    آمر و مامور وگویا و بصیر

    گفت کاری کرده‌ام غیر از گـ ـناه‌؟
    گفتم آری تکیه برلطف اله

    من نگویم چون دگر مردم سخن
    آن زمان کم باز پرسند ازگناه

    عامیان در بند اوهام اندرند
    هستشان این بستگی به از رفاه

    برگنه خستو شدن اولیتر است
    مرد دانا را زگفتار تباه

    بس حدیثا کش خرد گوید، ولیک
    قلب بر عکسش پذیرد انتباه

    گندم و جوهر دو راکاهست لیک
    فرق بسیار است بین این دو کاه

    من که بودم در شداید پایدار
    سست گشتم ناگهان بی‌اختیار

    قلب من لرزید و کی بودم گمان
    کاین چنین قلبی بلرزد روزگار

    لیک خود را با خود آوردم نخست
    تا بجا آمد دلم زان گیر و دار

    خویشتن را وانمودم با دلی
    از یقین ثابت نه از شک بی‌قرار

    گرچه آخر از سخن‌های صریح
    تیره کردم باز خود را روزگار

    خاطر آزاد مرد نکته‌سنج
    کی پسندد گفتهٔ نااستوار

    ناپسند آید دورویی از ادیب
    ناسزا باشد نفاق از هوشیار

    لاجرم بر من گذشت آن بد که خاست
    از نهیبش نعره از اهل مزار
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا