شعر مثنویات ملک الشعرای بهار

White Moon

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/05/13
ارسالی ها
4,744
امتیاز واکنش
20,639
امتیاز
863

شمارهٔ ۴۳ - تطبیق ماه‌ها با برج‌ها به زبان فارسی و اسلوب شعری​


ماه فروردین جهان گردد جوان
برهٔ بریان نهد منعم به خوان
کشت گیرد مایه در اردیبهشت
گاو فارغ می‌شود ازکارکشت
باغ در خرداد رنگین‌تر شود
بوی گل تا برج دو پیکر شود
شاخ میوه چون کمان گردد به تیر
رقـ*ـص خرچنگی کند چرخ اثیر
اوج گیرد در مه مرداد، روز
شیرجوش آید به پستان تموز
ماه شهریور شود گلگشت‌، کل
خوشهٔ انگورگردد چون عسل
مهربان گردد جهان در ماه مهر
روز و شب گردند یک‌ میزان‌ به چهر
ابر آبستن به آبان می‌شود
کژدم اندر لانه پنهان می‌شود​
 
  • پیشنهادات
  • White Moon

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/13
    ارسالی ها
    4,744
    امتیاز واکنش
    20,639
    امتیاز
    863

    شمارهٔ ۴۴ - ساقی‌نامه​

    بده ساقی آن می که خواب آورد
    شرابی که در مغز تاب آورد
    میئی کز یکی‌جرعه‌اش پیل مـسـ*ـت
    شود پشه را آلت لعب دست
    شرابی که گر نوشدش خاره‌سنگ
    شود نرم‌تر از حریر فرنگ
    شرابی که گر نوشد از وی پروس
    به یک جرعه گردد هوادار روس
    شرابی که گر نوشدش انگلیس
    شود با خداوند ژرمن جلیس
    شرابی که ثلهلم اگر سرکشد
    دگر نقشه جنگ کمتر کشد
    شرابی که کر روس از او بو کند
    تنفر ز جیحون و آمو کند
    شرابی که اتریش اگر زان خورد
    زکین ولیعهد خود بگذرد
    شرابی که گر شد به ژاپون مماس
    برد پیش چین پوزش و التماس
    شرابی که گر نوشد از روی علم
    «‌پوانکاره‌» آید بر ویلهلم
    شرابی که گر نوشدش نیکلا
    دگر چشم پوشد ز آزار ما
    ز تقبسم ایران بپوشد نظر
    به غمخواری ما ببندد کمر
    شرابی که گرزان‌«‌سر ادواردکری‌»
    کشد جرعه‌ای در صف داوری
    نگوید که ایران به کابین ماست
    بترسد ز بادافره و بازخواست
    بیا ساقی آن بادهٔ بی‌خودی
    به من ده که سیر آیم از بخردی
    که‌این بخردی بند و دام من است
    وز او تلخ چون‌زهر، کام‌من است
    به من ده که از خود فرامش کنم
    به یکباره بند گران بشکنم
    نگویم که ایران سرای من است
    هم‌ این مرز فرخنده‌ جای‌ من است
    به من ده که از رنج سیرم کنی
    به بیگانه‌خویی دلیرم کنی
    ندانم که دشمن به خاک من است
    به تاراج ناموس پاک من است
    وگر در من این می ندارد اثر
    به بیگانه ده تا ببندد نظر
    دریغا که بیگانه را مهر نیست
    بر افتاده آن کآورد مهر، کیست‌؟
    جهان‌ سربسر جای‌ زور است‌ وبس
    مکافات بی‌زور، گور است و بس
    چو عاجز بگرید بر احوال خویش
    بخندند زورآورانش به ریش
    مکن گریه چون خورده‌ای نیشتر
    که از گریه دردت شود بیشتر
    مهل تا خوری از بداندیش نیش
    چو خوردی‌ بکن‌ چارهٔ‌ درد خویش
    بده ساقی آن بادهٔ خسروی
    که مغز کهن زان پذیرد نوی
    شرابی کز او کاوهٔ شیرمرد
    بنوشید و شد قهرمان نبرد
    شرابی که از او خشایارشا
    بنوشید و شد بر جهان پادشا
    شرابی که دارای اعظم از او
    بنوشید و شد نیم عالم از او
    شرابی که او را هم‌آورد نیست
    شرابی که جز درخور مرد نیست
    شرابی که گر مرده زان نوشدا
    ز دو دیده‌اش خون برون جوشدا
    شرابی کزان پشه‌، شیری کند
    وز آن مور لاغر، دلیری کند
    شرابی که در سر نیارد دوار
    شرابی که هرگز ندارد خمـار
    به ایرانیان ده که یاری کنند
    درین بزمگه میگساری کنند
    بیا مطرب آن چنگ را سازکن
    به قول دری نغمه آغاز کن
    به زبر و بم انباز کن ای پری
    در آهنگ سغدی نوای دری
    تو آشوب شهری و ماه منی
    بزن «‌شهر آشوب‌» اگر می‌زنی
    درافکن به‌ سر شور و بیداد کن
    به سوز و گداز این غزل یاد کن
    خوشا مرز آباد ایران‌ زمین
    خوش آن شهریاران با آفرین
    خوش آن کاخ‌های نوآراسته
    خوش آن سروقدان نوخاسته
    خوش آن جویباران به فصل بهار
    خوش آن لاله‌ها رسته از جویبار
    خوش آن‌ شهر اصطخر مینونشان
    خوش‌آن‌شیرمردان و گردنکشان
    خوشا اکباتان‌ و خوشا شهر شوش
    خوش آن‌بلخ فرخنده جای سروش
    خوشا هیرگانی و خوشا هری
    خوشا دامغان‌، کشور صد دری
    خوشا دشت البرز و شهر بزرگ
    خوش‌آن مرز و آن مرزبان سترگ
    خوشا دشت‌خوارزم‌ و گرگان خوشا
    خوشا آن دلیران گردن کشا
    خوشا خاک تبریز مشکین‌ نفس
    خوشا ساحل سبز رود ارس
    خوشا رود جیحون ، خوشا هیرمند
    خوشا آن نشابور و کوه بلند
    خوش آن روزگار همایون ما
    خوش آن بخت پیروز میمون ما
    کنون رفته آن تیر از شست ما
    نمانده است جز باد در دست ما
    کجا رفت‌ هوشنگ‌ و کو زردهشت
    کجا رفت جمشید فرخ‌سرشت
    کجا رفت آن کاویانی درفش
    کجا رفت آن تیغ‌های بنفش
    کجا رفت آن کاوهٔ نامدار
    کجا شد فریدون والاتبار
    کجا شد «‌هکامن» کجا شد مدی
    کجا رفت آن فره ایزدی
    کجا رفت آن کورش دادگر
    کجا رفت کمبوجی نامور
    کجا رفت آن داریوش دلیر
    کجا رفت دارای بن اردشیر
    دلیران ایران کجا رفته‌اند
    که آرایش ملک بنهفته‌اند
    بزرگان که در زیر خاک اندراند
    بیایند و بر خاک ما بگذرند
    بپرسند از ایدر که ایران کجاست
    همان مرز و بوم دلیران کجاست
    ببینند کاین‌ جای مانده تهی
    ز اورنگ و دیهیم شاهنشهی
    نه گوی ونه چوگان‌نه میدان نه ‌اسب
    نه استخر پیدا نه آذرگشسب​
     

    White Moon

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/13
    ارسالی ها
    4,744
    امتیاز واکنش
    20,639
    امتیاز
    863

    شمارهٔ ۴۵ - انسان و جنگ​


    شبی لب فروبسته بودم ز حرف
    خرد غرق اندیشه‌های شگرف
    درآمد بت مهربانم به بر
    خرامنده بر سان طاوس نر
    همه مهر و خوش‌خویی و نیکویی
    بدیع‌ است‌ با نیکویی خوش‌خویی
    به دست اندرش نامه‌ای از فرنگ
    سخن‌ها درو بر ز پیکار و جنگ
    که قیصر به دریا سپه رانده است
    به‌آب‌اندرون آتش افشانده است
    نوین مرزیان زین برآشفته‌اند
    به بیغاره بر چیزهاگفته‌اند
    ازین پس به دریاست جنگی بزرگ
    میان عقاب و نهنگ سترگ
    ببینیم تا بال و پر عقاب
    بریزد درین پهن دربای آب
    و یا گرده‌گاه دلاور نهنگ
    زمانه بدرد به روئینه چنگ
    برآشفت و گفت این چه دیوانگیست
    نه‌خون ریختن رسم فرزانگیست
    گروهی که در کینه پیچیده‌اند
    چه از مهربانی زیان دیده‌اند
    یکی بنگر از دیده دوربین
    به‌پایان این رزم و پرخاش وکین‌!
    بدوگفتم ای ازدر آشتی
    تو ز اندیشه‌ام بند برداشتی
    کس این جنگ را دیر برنشمرد
    ز خرداد و از تیر برنگذرد
    وگر بگذرد، نیز پایانش هست
    جهان شست‌ خواهد ز خونابه‌ دست
    بشوید جهان دست‌، لیک آدمی
    همی‌ تا بود جنگ جوید همی
    که مردم به جنگ اندر آماده‌اند
    ز مادر همه جنگ را زاده‌اند
    رود جنگ آنگه زگیتی به در
    که نه ماده برجای ماند، نه نر​
     

    White Moon

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/13
    ارسالی ها
    4,744
    امتیاز واکنش
    20,639
    امتیاز
    863

    شمارهٔ ۴۶ - به یاد عشقی​


    شبی‌چشم کیوان ز فکرت نخفت
    دژم گشته از رازهای نهفت
    نحوست زده هاله برگرد اوی
    رده بسته ناکامیش پیش روی
    دریغ و اسف از نشیب و فراز
    ز هر سو بر او ره گرفتند باز
    سعادت ز پیشش گریزنده شد
    طبیعت ازو اشگ ریزنده شد
    فرشته خروشان برفته ز جای
    تبسم کنان دیو پیشش به‌پای
    بجستیش برق نحوست ز چشم
    ازو منتشر کینه و کید و خشم
    چو دیوانگان سر فرو برد پیش
    همی‌ چرخ زد گرد بر گرد خویش
    هوا گشت تاریک از اندیشه‌اش
    از اندیشه‌اش شوم‌تر، پیشه‌اش
    دژم کرد بهری ز افلاک را
    سیه کرد آن گوهر پاک را
    درون دلش عقده‌ای زهردار
    بپیچید و خمید مانند مار
    زکامش برون جست مانند دود
    تنوره‌زنان‌، شعله‌های کبود
    که پیچید تا بامدادان به‌ درد
    به ناخن بر و سـ*ـینه را چاک کرد
    چو آبستنان‌ نعره‌ها کرد سخت
    جداگشت‌از او خون و‌ خوی‌ عـریـ*ـان‌عـریـ*ـان
    به دلش اندرون بد غمی آتشین
    بر او سخت افشرده چنگال کین
    یکی خنجر از برق بر سـ*ـینه راند
    به‌برق آن نحوست ز دل برفشاند
    رها گشت کیوان هم اندر زمان
    از آن شوم سوزندهٔ بی‌امان
    سیه گوهر شوم بگداخته
    که برقش ز کیوان جدا ساخته
    ز بالا خروشان‌ سوی خاک تاخت
    به ‌خاک ‌آمد و جان‌ عشقی گداخت
    جوانی دلیر و گشاده زبان
    سخنگوی و دانشور و مهربان
    به بالا بسان یکی زاد سرو
    خرامنده مانند زیبا تذرو
    گشاده دل و برگشاده جبین
    وطن‌خواه و آزاد و نغز و گزین
    نجسته هنوز از جهان کام خویش
    ندیده به‌ واقع سرانجام خویش‌
    نکرده دهانی خوش از زندگی
    نگردیده جمع از پراکندگی
    نگشته دلش بر غم عشق چیر
    نخندیده بر چهر معشوق سیر
    چو بلبل نوایش همه دردناک
    گریبان‌ بختش چو گل ، چاک‌ چاک
    هنوزش نپیوسته پر تا میان
    نبسته به شاخی هنوز آشیان
    به شب خفته برشاخه ی آرزو
    سحرگاه با عشق در گفتگو
    که‌ از شست کیوان‌ یکی تیر جست
    جگرگاه مرغ سخنگوی خست
    ز معدن جدا گشت سربی سیاه
    گدازان چو آه دل بی گـ ـناه
    ز صنع‌ بشر نرم چون موم شد
    سپس سخت چون بیخ زقوم شد
    بمد بَر فرو رفت و گردن کشید
    یکی دوزخی زیر دامن کشید
    چو افعی به‌ غاری‌ درون جا گرفت
    به دل کینهٔ مرد دانا گرفت
    نگه کرد هر سو به خرد و کلان
    به تیره‌دلان و به روشن‌دلان
    به سردار و سالار و میر و وزیر
    به اعیان و اشراف و خرد و کبیر
    دربغ آمدش حمله آوردنا
    به قلب سیه‌شان گذر کردنا
    نچربید زورش به زورآوران
    بجنبید مهرش با ستمگرن
    ز ظالم بگردید و پیمان گرفت
    سوی کاخ مظلوم جولان گرفت
    سیه بود و کام از سیاهی نیافت
    به سوی سپیدان رخ از رشگ تافت
    به قصد سپیدان بیفراشت قد
    سیه‌رو برد بر سپیدان حسد
    ز دیوار عشقی درین بوم و بر
    ندید ایچ دیوار کوتاه‌تر
    بر او تاختن برد یک بامداد
    گل عمر او چید و بر باد داد
    به ما داد گیتی صلای نبرد
    جهان تنگ شد بر خردمند مرد
    زبان سخنور به تیغ جفا
    چو سوسن برآورده شد از قفا
    وزارت گروه سپاهی گرفت
    گدا پویهٔ پادشاهی گرفت
    از این ناکسان شد وزارت تباه
    وزین ناکسان گشت فاسد سپاه
    به کاغذ بدل شد کلاه مهی
    نگون گشت دیهیم شاهنشهی
    شه ناسزاوار از ایران گریخت
    به‌ خاک‌ آب‌ دیهیم‌ و اورنگ ریخت
    از او ناسزاوارتر جای او
    همی خوست گیرد به یاسای او
    به بنگاه کی تاخت دیو سفید
    دژم گشت رخسار تابنده شید
    ز افسون دیو مازندران
    وطن تیره شد ازکران تاکران
    برآمد یکی تندباد از جنوب
    یکی سیل برخاست‌ کاشانه کوب
    زکوه سیه برشد ابری سیاه
    بپوشید رخسار خورشید و ماه
    زمانه برانگیخت اهریمنی
    به تن کردش‌ از خودسری جوشنی
    بنوشاندش از جام نخوت نبید
    سیه بود و کردش به حیلت سپید
    بپیمود از آن تلخ می جام‌، شست
    چو شد مـسـ*ـت‌ داد‌ش ‌عمودی به‌ دست
    بدوگفت مردم ندیم تواند
    همه بندگان قدیم تواند
    کسی کز تو بدگوید آن بد مباد
    بداندیش تو در جهان خود مباد
    بر او خواند مهرورز شاهنشهان
    مهان کامدند از قفای مهان
    بجنبید با نخوت وکبریا
    به مغز اندرش کرم ماخولیا
    که بر سر نهد تاج در قرن بیست
    نشیند بر اورنگ سالی دویست
    نژادی پدید آرد از خودسران
    به آیین دیوان مازندران
    به‌عهدی که قیصر بود خاکسار
    شه روس را تن شود پارپار
    به‌سر تاج گیتی خدایی نهد
    ز نو تخمهٔ پادشاهی نهد
    درین پویه دیو دژم بردمید
    سیه گشت ازو روزگار سپید
    به‌ مردم‌ درآویخت ‌چون‌ پیل مـسـ*ـت
    یکی تیغ زهر آبداده به‌ دست
    چو خر دُم علم کرد در بوستان
    لگدکوب شد کشتهٔ دوستان
    گهی جفته زد، گاه سرگین فکند
    گهی سر فرو برد و چیزی بکند
    لگد کرد و بشکست‌ و افکند و ریخت
    گلوی گل تازه از تن گسیخت
    یکی تازه گل اندر آن باغ بود
    به بیغارهٔ خر زبان برگشود
    هنوزش ز خر بود بر لب نوا
    که خر سر فروبرد و کندش ز جا
    گل عاشقی بود و عشقیش نام
    به‌ عشق وطن خاک شد والسلام
    نمو کرد و بشکفت‌ و خندید و رفت
    چو گل‌،‌ صبحی‌ از زندگی‌ دید و رفت​
     

    White Moon

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/13
    ارسالی ها
    4,744
    امتیاز واکنش
    20,639
    امتیاز
    863

    شمارهٔ ۴۷ - کلبه بینوا!​


    به زیر درختان بی‌برگ و بر
    به زانو نهاده یکی کلبه سر
    کهن کلبه‌ای چفته و گوژپشت
    نمایندهٔ روزگار درشت
    شده پشتش از بار ییری دوتا
    ستون زیر سقفش به جای عصا
    به‌‌بر کرده از صنعت کار تن
    یکی زشت خاکستری پیرهن
    فرو بـرده دست دی و بهمنش
    در آهار یخ کهنه پیراهنش
    ز دیواره‌اش خاک‌ها ریخته
    یکی خاکدان گردش انگیخته
    دربچه به لب بسته قفل سکوت
    بر آن قفل مهری زده عنکبوت
    درش رسم خاموشی آموخته
    دو لب چفت بر یکدگر دوخته
    چو پیر اشتری لفچه آویخته
    وز اندام او موی‌ها ریخته
    فکنده برآن اشتر پشت ریش
    خرابی همه بار سنگین خویش
    سوی حفرهٔ نیستی خم شده
    به قربانگه مرگ زانو زده
    تو گویی که هست آن نهفته مغاک
    یکی کهنه کوری دمیده ز خاک
    ز دهلیز آن جایگاه ندم
    بود یک قدم تا سرای عدم
    گیاهان دشتی به فصل بهار
    دمیده فراوان در آن رهگذار
    ز تاریکی سـ*ـینه‌اش نرم‌نرم
    برآید همی میغگون آه گرم
    دمی خیزد از روزنش هر زمان
    چو در سخت‌سرما،‌ بخار از دهان
    از آن کلبه‌، پیچیده دودی سفید
    برآید به مانند پیچ کلید
    رود تا گشاید در آن داوری
    ز گوش سموات قفل کری
    به مانند دود دل مستمند
    که گیرد گذر بر سپهر بلند
    سبک روح پیکی از آن گور پست
    شتابد سوی کبریایی نشست
    کزان روح مطرود کلبه‌نشین
    به یزدان پیامی برد آتشین
    بدو گوید ای داور هور و ماه
    رهانندهٔ گرفه اا کار از گـ ـناه
    در ین کلبه روحی فکار اندر است
    زنی رانده از روزگار اندر است
    پریشیده از بیکسی موی او
    دو نوزاد خفته به زانوی او
    ز دو نرگسش ژاله بارد همی
    دو دستش به رخ لاله کارد همی
    نخستین شکم تو أمان زاده است
    نرینه دو آرام جان زاده است
    پدر مادرش هر دوان رفته‌اند
    در آن تل نزدیک ده خفته‌اند
    جوانی که شوی عزیز وبست
    به زندان درون اشگ ریز وی است
    چو خرمن به مرداد مه گردگشت
    یکی عامل از شهر آمد به‌دشت
    به‌تندی برافزود و ز آزرم کاست
    خراج نود ساله زان بوم خواست
    دواج نوین جست وگستردنی
    ز مرغ و بره گونه گون‌خوردنی
    یخ و آب‌ لیموی شیراز خواست
    می و رود ویارخوشآواز خواست
    کشاورز مسکین شگفت آمدش
    بخندید و خوش‌داستانی‌زدش
    که در خانهٔ خرس انگور و سیب
    نیابی‌، مده خویشتن را فریب
    جوین کاک‌وکشکینه‌وشیر و ماست
    درین ده خوراک گوارای ماست
    چو مهمان ناخوانده آید به من
    بود خرجش از مطبخ خویشتن
    که گر گوسپندیست‌،‌سرمایه‌راست
    وگر ماکیانی بود، خایه‌راست
    رود گندم و روغن و سیب و به
    به خرج خراج و خداوند ده
    بر این بیزبانان شبانی کنیم
    ز محصولشان زندگانی کنیم
    شکالی اگر ماکیانی برد
    چنانست کز ما جوانی برد
    دگر این که ما بی‌خبر بوده‌ایم
    نزول تو از پیش نشنوده‌ایم
    مگر چون تو مهمان والانژاد
    که بر دیدگان بایدت جای داد
    عروسی نوست اندرین سرزمین
    که بسترش پاکست و بالش نوین
    جوانیست شوهرش پاکیزه‌روی
    بفرمای و بنشین به مشکوی اوی
    ز هر چیزکاینجا فراهم شود
    بیاریم تا دلت خرم شود
    به پیشش یکی خوان نهادندگرم
    در او بره و مرغ و نان‌های نرم
    بداندیش‌زآنان‌می‌وجام‌خواست
    چو می درنیامد به ‌دشنام‌ خواست
    بزد پای بر خوانچهٔ خوردنی
    بیالود از آن فرش و گستردنی
    بغرید بر میزبانان چو دیو
    برآورد از آن بوم و برزن غریو
    گریبان داماد را بردرید
    زن تازه را چادر از سر کشید
    جوانمرد را تاب خواری نماند
    زدش سیلیئی چند و از در براند
    بد اندیش از آن بوم‌ برگشت تفت
    پی چاره‌جویی سوی شهر رفت
    کمان جفا را بزه کرد راست
    بزد تیر بر قلب هر کس که خواست
    به نزد رئیس اداره دوید
    ز مژگانش اشگ دروغین چکید
    بدو گفت چون در فلان بوم پای
    نهادم که فرمانت آرم بجای
    جوانی به پیکارم آمد چو گرک
    بر او گرد گشتند خرد و بزرگ
    سقط گفت بر شهر و بر شهریار
    به میر و وزیر و سران دیار
    مرا راند از آن‌ ده ‌به ‌چوب ‌و به ‌سنگ
    هم ‌اندر نهان داشت حاضر تفنگ
    من از بیم غوغا و خون‌ ریختن
    برون تاختم گرم از آن انجمن
    برآنم که در چاره چستی کنی
    عدو سخت گردد،‌ چو سستی کنی
    رئیس ‌از فسونش ‌چنان ‌خیره گشت‌
    که چشم جهان‌بین او تیره گشت
    ز لشکر بدو داد ده نامدار
    همه از در کوشش و کارزار
    برفتند بر عزم کین توختن
    بر آن بوم و بر آتش افروختن
    شد آن ناجوانمرد خواهــش نـفس‌پرست
    بدان‌ده که دوشینه‌بودش نشست
    درآمد ز ره چون یل اسفندیار
    تفنگی به‌دست از پی کارزار
    پس و پشت او ده سوار هژیر
    همه گرد و پیل‌افکن و شیرگیر
    بر آن بیگناهان شبیخون زدند
    زن و مرد وکودک به‌هامون زدند
    جوانمرد داماد در خانه بود
    غنوده به نزدیک جانانه بود
    گرفته سرزلف دلبر به چنگ
    که‌ازکوی‌برخاست‌غوغای جنگ
    یورش برد بدخواه بر خانه‌اش
    شکستش درو شد به کاشانه‌اش
    جوان جست آسیمه از خوابگاه
    بر آن دستهٔ شوم بربست راه
    یکی‌مشت زد بر سرکینه‌جوی
    که افتاد ناکس ز بالا به روی
    گرفتش کمربند و برداشت خوار
    سپر کردش اندر به راه سوار
    عروس از پس پشت او بیدرنگ
    روان کرده‌ بر دشمنان‌چوب و سنگ
    کمرگاه کوهی‌بر آن کوچه بود
    به کوه اندر آمد جوانمرد زود
    عروس از پیش جست در کوهسار
    بداندیش افتاده در کوچه خوار
    سواران به یغما گشودند دست
    ز یغمای آنان جوانمرد رست
    زن آبستن و مرد خسته ز جنگ
    خدا را چه سازند درکوه و سنگ
    ز بالا ره سخت و دشوار کوه
    به زبر اندرون گیرودار گروه
    برفتند آن شب‌همی تا سحر
    سحرگه به سنگی نهادند سر
    چوخورشید سر برزد از کوهسار
    از آن کوه جستند راه فرار
    به زیر درختان بی‌برگ و بار
    کهن کلبه‌ای بود نااستوار
    جوانمرد آن کلبه را رُفت پاک
    فرو رفت تا سر در آن ‌تل خاک
    به زن درد آبستنی چیره شد
    جوانمرد از آن ماجرا خیره شد
    برآشفت وگفت ای بت نازنین
    روم تا پزشگیت آرم گزین
    فرود آمد ازکوه دیوانه‌وار
    مگر خواهد از دشمنان‌ زینهار
    ز درّه بپیچید و شد سوی راه
    ز جان شسته دست‌ و دلی بیگناه
    ندانست کاین‌دیوکش‌زدبه‌مشت
    هم‌اندر زمانش‌بدان مشت کشت
    سواران چو دیدند آن کشته را
    مران بدرک بخت برگشته را
    به کاخ جوان آتش افزوختند
    همه خانه‌اش سر بسر سوختند
    هم از کدخدایان و مردان ده
    ببردند از بهر آن خون زده
    چو مستان بر آن برزن آشوفتند
    همه روستا سر بسر روفتند
    خر و گاو بردند و هم گوسفند
    ستوران باری و اسب نوند
    دواندندشان پیش مرکب به قهر
    پیاده ببردند تازان به شهر
    جوان ساده‌دل بود و هم بیخبر
    و دیگر که جفتش به خون هشته سر
    دوان تاخت ازکوه زی بوم رُست
    که مامایی آرد پی جفت چست
    چودیدندنش آن مردم دون همی
    که بودند ترسان از آن‌خون همی
    جوان راگرفتند و بستند دست
    به‌خواری به کنجی فکندند پست
    جوان‌ چون‌ شنید آن که‌ خون‌ ریخته‌ است
    چنان‌صعب‌شوری‌برانگیخته است
    فرو ماند بیچاره در کار خویش
    دلی پر ز سوز از غم یار خویش
    بترسید کان راز گوید همی
    که دشمن به زن راه جوبد همی
    درین بود کامد ز ره دسته‌ای
    به کین جستن دهِ‌میان بسته‌ای
    گرفتند از آن مرد خونی سراغ
    به کف‌بر ز دشنام‌و خشیت چراغ
    چو دیدند بسته‌ ز کین‌ دست‌ و پاش
    گرفتند و بردند و شد قصه فاش
    به شهر اندر افتاد از اینسان خبر
    که خونی‌جوانی کشیده است سر
    به شه کرده ‌طغیان ‌و عاصی شده‌ است
    فراوان ره کاروانان زده است
    بکشته است تحصیلداری هژیر
    بپا کرده در روستا داروگیر
    سواران شه جنگ‌ها کرده‌اند
    که وی را به بند اندر آورده‌اند
    نبشتند در نامه‌ها، چامه‌ها
    بفرسود از آن چامه‌ها، خامه‌ها
    ره داورستان پر انبوه گشت
    چو خونی ‌سوی‌ داورستان گذشت
    در آن داوری قصه معلوم شد
    در آن‌ خون جوانمرد محکوم شد
    به زندان درافتاد از آن داوری
    چنین کارها کی بود سرسری
    برآمد ز هرکوی وبرزن غریو
    که باید بریدن سر نرّه دیو
    چنین دیو و عفریت مردم‌شکار
    گروه بشر را نیاید به کار
    کسی‌را که‌خون‌ربختن‌پیشه است
    دل مردم از وی پر اندیشه است
    به داد و به دین بایدش زد به دار
    و گرنه شود شیر مردم‌شکار
    سر مرد خونخواره در خاک به
    ز ناپاک مردم‌، جهان پاک به
    قصاص ‌ارچه ‌خون‌ را به‌ خو‌ن شسنن‌است
    و لیکن ‌به‌ صد حکمت ‌آبستن است
    به بادافره خون‌، بریده سری
    بود مایهٔ عبرت دیگری
    حکیمی در آن شهر پر داد و دین
    ز بی‌دینی و فقر، گوشه‌نشین
    سوی نامه‌داران یکی نامه کرد
    درفشی نوین بر سر خامه کرد
    نبشت اندر آن نامهٔ دادخواه
    که ای نامه‌داران بادستگاه
    قلمتان به کف دشنه بینم همی
    زبانتان به خون تشنه بینم همی
    نه کاری بود سهل خون ربختن
    روان کسی از تن انگیختن
    فزون از شمر سال بگذشته است
    کجا جانور آدمی گشته است
    فزون از شمر مرد رفته ز دهر
    که در دهرش از زن نبوده است بهر
    فزون از شمر نطفه رفته ز هم
    که زهدان یکی را کشیده بدم
    خبه کرده زهدان فزون از شمر
    که یک تن ز زهدان برآورده سر
    فزون از شمرد مرده کودک همی
    کز آنان یکی کشته ریدک‌ همی
    فزون از شمر مرده ریدک ز درد
    کز آنان یکی مانده و گشته مرد
    یکی مرد، سرمایه ی عالم است
    به‌نزد یکی مرد، عالم کم است
    به ویژه چنین نوجوان هژیر
    کشاورز و محنت کش وتیز ویر
    ز گیتی یکی گوشه کرده پسند
    زنی و دو تا گاو و ده گوسپند
    مه و سال در آفتاب و دمه
    گهی پشت گاو و گهی با رمه
    شده تازه از کوشش جانتان
    فراهم ازو روغن و نانتان
    همان پنبه و پشم و مرغ و بره
    ز بهر شما ساخته یکسره
    خورش کرده خود نان کاک جوین
    فرستاده بهر شما انگبین
    نه دریوزه کار و نه تاراج گر
    سخی‌طبع و روشندل و رنجبر
    عوانی فرستید در خانه‌اش
    که ویران کند بوم و کاشانه‌اش
    ز یکسوی محصولش آفت زده
    محصل ز سوی دگر آمده
    از او بره و مرغ و می خواسته
    فراشی ز دیبای پیراسته
    فرود آمده در سرایش به زور
    به همسرش بردوخته چشم شور
    پس آن که سواران ببرده ز شهر
    که ‌زی‌شهرش ‌آرند از آن ده به قهر
    سواران بده ربخته نیمشب
    در انداخته ‌جنگ و جوش و جلب
    عوان فرومایه بشکسته در
    به‌خانه به طمع زنش بـرده سر
    پس آنگه ز یک‌ مشت مرد دلیر
    عوان زبون‌، گشته از عمر سیر
    کشندهٔ عوان نیست مرد جوان
    جوان بیگناهست و جانی عوان
    گر او را به‌حجت زبان چیر نیست
    چرا مر شما را دل آژیر نیست
    کشاورز، اندام و دهیو، بدن
    مبرید اندام دهیو ز تن
    به ار صد عوان کشته آید به تیغ
    که یک مرد دهقان بگیرد گریغ
    قصاص ار ز آدم کشی کاستی
    ز آدم کشان نام برخاستی
    گنه کاره را نیست کشتن هنر
    گنه را ببایست کشت ای پسر
    برآهنج‌ تخم گنه را ز دهر
    بر آن تخم بپراکن از علم‌، زهر
    چو تخم گنه شد برون از نهاد
    شود دیو خونخواره‌، مردم‌نژاد
    هم‌آن‌را که‌ خون ریختن گشته خوی
    نگر تا چه رفته است درکار اوی
    کسی سرسری خون نریزد همی
    به رغبت به کین برنخیزد همی
    به مغز اندرش هست بیماریئی
    و یا در دلش کینهٔ کاریئی
    ز مـسـ*ـتی‌، گـه و گـه ز دیوانگیست
    کجا مـسـ*ـت‌ و دیوانه‌ را هوش نیست
    گهی بهر زرّست وگه بهر زن
    تو بیخ زن و زر ز گیتی بزن
    چو زین‌ها گذشتی‌ سبب‌ها ست راست
    نگه کن که اصل سبب‌ها کجاست
    به هر معنی از این معانی که بود
    نبایست خونریز را کشت زود
    اگر هست بیمار، مدهوش ساز
    دماغش بدست آر و داروش ساز
    چو تخم جنایت نباشد به شهر
    برد مرد جانی ز درمانت بهر
    وگرنه به زندان به کارش گمار
    برو توشه از مزدکارش شمار
    وگر کینی اندر دلش کرده جای
    به پند و نصیحت دلش برگرای
    ور از آب مـسـ*ـتی است آگاه نیست
    بجز منع می در جهان راه نیست
    تو بیخ می از انجمن برفکن
    که مستان نجوشند در انجمن
    مر آن مـسـ*ـت را دار سختش به‌بند
    که بر مـسـ*ـت و دیوانه‌بند است پند
    وگر کاری افتاده زین‌ها برون
    کشندنه‌جانی است‌نی‌مـسـ*ـت‌و دون
    نیش کین دیرین نیش طمع زر
    نه جویای شهرت نه پرخاشخر
    چنان‌دان که هرگزگناهیش نیست
    نگه کن که اینجاگنه کار نیست
    بسا اوفتد کارها این‌چنین
    که خیره شود مرد با داد و دین
    ببایست جستن سبب را ز بن
    از آن پیش کان کار گردد کهن
    من اکنون بر آنم که مرد عوان
    گنه را سبب شد نه مرد جوان
    به من بردو چشمش دهند آگهی
    که مغز از جنایتش باشد تهی
    نه‌بوده‌است کین گستری‌پیشه‌اش‌
    نه بر رهزنی بوده اندیشه‌اش
    نه‌ مِی‌خورده‌ هرگز،‌نه‌ دیوانه‌ است
    جوانی نکوروی و فرزانه است
    ولیکن عوان بداندیش زشت
    پدیداست‌تاخودچه‌داردسرشت
    به ده رفته و آتش افروخته
    بر و بوم بیچارگان سوخته
    شکسته اوانی به کردار خوک
    دونده به قصد زن نو بیوک‌١
    لتی‌خورده از شوی و رفته به قهر
    سواران بیاورده از سوی شهر
    سواران دویده به کردار دیو
    برآورده زان بوم و برزن غریو
    به کین توختن دردویده عوان
    دژ آهنگ سوی سرای جوان
    گرفته گریبان‌، کش از پیش زن
    کشد بیگنه بر سر انجمن
    جوانش‌زده مشت و رانده ز پیش
    سپرکرده او را پی جان خویش
    گر ایدون نمی‌کرد بیمار بود
    به نزدیک دانا گنه کار بود
    نگرکاین سبب‌ها که گفتم تمام
    به مرد جوان بسته باشد کدام
    سبب‌هاهمه‌زان عوان بوده است
    نتاجش‌به‌دست جوان بوده است
    یکی روزنامه نبشت این مقال
    به شهر اندر افتاد از آن قیل و قال
    وکیل جوان در دگر داوری
    همیدون شد اندر سخن گستری
    به پرسش برفتند مردان راست
    شنیدند کان گفته‌ها پابجاست
    نگه کرد قاضی در آن داوری
    در آن راه و رسم سخن کستری
    چنین گفت کاین گفته‌ها باطلست
    اگر خوب اگر بد جوان قاتلست
    به فرمان دین و به حکم جزا
    ببایست دادن به قاتل سزا
    تنش باید از دار آویخته
    روانش سوی دوزخ انگیخته
    گرفتم که قاضیش بخشد خلاص
    چه‌بایست کردن به دعوای خاص
    خصوصی‌بر او مدعی خاستست
    دیت‌ رد نموده‌ است‌ و کین‌خواستست
    ز مرگش همانا نباشدگزیر
    که عبرت پذیرند برنا و پیر
    رقم کرد قاضی به مرگ جوان
    نمودند سوی تمیزش روان
    در آن حوزه هم حکم ابرام یافت
    جوان را زمان یک سر انجام یافت
    چو محکوم‌شد مرگ‌راساخت مرد
    ولی دل ز اندیشهٔ زن به‌درد
    هم آنگه حکیمی که آن نامه کرد
    به پشتیش در نامه هنگامه کرد
    بیامدکه بیند جوان را به بند
    از آن پیش کش حلق گیرد کمند
    بدادش بسی پند و دل‌شاد کرد
    ز همٌ و غم مرگش آزاد کرد
    بگفتش که ای‌دوست‌مردن‌دمیست
    به‌چنگ‌ اجل‌ جان‌سپردن دمی ست
    غم مرگ از مرگ ناخوشترست
    مخور غم که‌ یک‌تن‌ ز مردن نرست
    اگر پادشاهست‌، اگر بینوا
    سرانجام او مرگ باشد روا
    دو روزی اگر دیر یا زود شد
    چو بینی همه بوده نابود شد
    بمیر ای پسر در جهان بیگناه
    بر این بیگناهیت عالم گوا
    ز داد و ز دین بر تو رفت این ستم
    که این داد و دین از جهان باد کم
    کنون‌ هرچه‌ خواهی‌ ازین‌ دوست‌ خواه
    بجز جان که شد برخی دادگاه
    ترا جان شکاری بودکنده پر
    به چنگ قوانین مردم شکر
    ولیکن گرت پویه ای در دلست
    به‌ من گوی‌ اگر چند بس مشکلست
    جوان گفت بُد مر مرا زن یکی
    مگر زاده باشد کنون کودکی
    به هنگام زادن به تیمار اوی
    دویدم که ماما کنم جستجوی
    فتادم به چنگال مردم کشان
    از آن‌ پس ندارم ز همسر نشان
    خبر گیر باری ز دلبند من
    نگهدار او باش و فرزند من
    یکی باغ دارم یکی خانه نیز
    دوتا گاو و دیگر فرومایه چیز
    اگر مانده باشند اینجا بجای
    به فرزند و زن بخش بهر خدای
    یکی دار کردند در اسپریس
    به گردش جوانان پتیاره ریس
    جوان را کشیدند بسته دو دست
    غریوان و غران به کردار مـسـ*ـت
    ز مرگ جوان مرد و زن سوگوار
    تنیده همه گرد بر گرد دار
    یکی قاضی آمد به کف تیغ مرگ
    به مجرم فرو خواند یرلیغ مرگ
    هم آن گـه به دارش درآویختند
    تماشاییان در هم آمیختند
    زمانی بپیچید و پس گشت سرد
    به یک‌دم گل سرخ او گشت زرد
    زبانش برون جست ازکنج لب
    به دندان فشرده زبان از غضب
    رخان کرده آماس و لب‌ها سیاه
    فکنده به گیتی ز حسرت نگاه
    یکی باد آمد هم اندر زمان
    بگرداندش اندر سر ریسمان
    توگفتی که شاهد پذیرد همی
    گواهی بر آن کشته گیرد همی
    توگفتی که گوید نسیم صبا
    که ای کشتهٔ بیگنه مرحبا!
    ز دین بود اگر قاضی این داد داد
    که لعنت برین دین و این داد باد
    گرین‌ داد و دین‌ است‌ پس کفر چیست‌؟
    بر این داد ودین بربباید گریست
    به جان بشر دست یازیدنا
    بود با خداوند جنگیدنا
    هر آن‌ دین که باشد بنایش به خون
    بد است‌ ار شریفست‌ اگر هست دون
    ازآن شب که شد بسته مرد فقیر
    برآمد چهل روز و مسکین اسیر
    زن تازه زای اندر آن خاکدان
    نشسته به امید مرد جوان
    دوکودک بزاد اندر آن تنگنا
    به چادر بپوشیدشان‌، بینوا
    چو شد روز،‌ مردی‌ شبان دررسید
    کجاگو سیندانش آنجا‌ چرید
    هم آن کلبه خود بود جای شبان
    . ر * ب . *‌ر-
    زن دربدر را بدید و شناخت
    در آنجا غنودی به روز و شبان
    برافروخت آتش‌، بکرد آب گرم
    ز پشمینه‌اش جای آرام ساخت
    به‌شیر و به‌سرشیر،‌زن را نواخت
    بشست آن دو نوزاد را نرم نرم
    چو شب اندر آمد فروبست در
    دلش‌را به آواز خوش گرم ساخت
    همی گشت تا روز آنجا شبان
    برون ماند و تا روز ننهاد سر
    لع‌
    بسان یکی نامور پاسبان
    سحر چون بیاراست خورشید زرد
    به تیریژ زر چادر لاجورد
    شبان اندر آمد به صحرا زکوه
    که جوید نشان جوان از گروه
    شبانی نیاموخته رسم و راه
    ندانسته هرگز ثواب از گـ ـناه
    ز خردی به کوه و بیابان شده
    ابا گله هر سو شتابان شده
    نه کرده دبیری‌، نه خوانده کتاب
    نه آمخته راه خطا از صواب
    چنین خوی نیک ازکه آموخته
    کجا زین خردمندی اندوخته‌؟
    توگویی طبیعت بُدش اوستاد
    دهد این منش‌های نیکوش یاد
    ولی من بر آنم که استاد اوی
    بود دوری از مردم زشت‌خوی
    چو با مردمان کم‌نشسته‌است و خاست
    نیامخته خویی که مخلوق راست
    خیابان‌ندیده‌است‌و غوغای شهر
    ز سور و ز ماتم نبرده است بهر
    به‌ عقل غریزیش کم‌خورده دست
    نه کردست‌مـسـ*ـتی‌،‌نه‌دیدست‌مـسـ*ـت
    نخوردست جز شیر و کاک جوین
    نه سرکه مزیده نه سرکنگبین
    نه شب دیده نور فروزان چراغ
    نه روز از دلارام جسته سراغ
    چمیده به روز از بر مرغزار
    به‌شب‌خفته در دامن کوهسار
    از آزادی و سادگی بهره‌ور
    برومند وآزاده و نیک‌فر
    شبان گله را با سگ و زن سپرد
    سوی بوم و بر، پای رفتن فشرد
    در آن دِه درآمد که جوید نشان
    دهی دید چون مغز مردم کشان
    شبان هفته‌ای بود رفته ز ده
    بنشنیده آن کار کرد فره
    بگفتندش آن رفته کار شگرف
    فزودند بر آن بسی نیز حرف
    همه ناروا شهرت شهریان
    که دادند نسبت به مرد جوان
    ز شهر اندر آمد به کردار باد
    در آن ده پراکند و باور فتاد
    چنین است آیین خیل عوام
    پذیرای هر شهره گفتار خام
    به چشم ار ببینند چیزی درست
    نیارند دانستنش از نخست
    به دیده ز چیزی نگیرند بهر
    جزان را که گردد نیوشه به شهر
    نیوشه‌خو دار چه ‌محال ‌و خطاست‌
    پذیرند و دارند آن را به‌راست
    نیوشیده بر دیده و سر نهند
    ز دیده نیوشنده برتر نهند
    شبان‌سهم‌برداشت‌زان کار خفت
    بلرزند بر خود ز بیم گرفت
    به نزدیک زن رفت لرزنده تن
    ز لرزبدنش لرزه برداشت‌، زن
    بلرزند پستان مامک ز بیم
    در افغان شدند آن دو طفل یتیم
    خروشی‌درآن کلبه‌برخاست‌سخت
    که‌شد کوه ‌از اندوهشان عـریـ*ـان عـریـ*ـان​
     

    White Moon

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/13
    ارسالی ها
    4,744
    امتیاز واکنش
    20,639
    امتیاز
    863

    شمارهٔ ۴۸ - خانهٔ آهن​

    یکی پادشا خانه‌زآهن بساخت
    شبی آتش افتاد و آهن گداخت
    پژوهش گرفتندکآن از چه بود
    شراری چنین بی‌امان از چه بود
    پس از جهد بسیار بردند راه
    به دود دل عاجزی بی گـ ـناه

    شمارهٔ ۴۹ - انسان و جهان بزرگ​


    به نام برازندهٔ نام‌ها
    کز آغازها داند انجام‌ها
    خداوند عرش و خداوند فرش
    گرایندهٔ هر دو گیتی به عرش
    فروزندهٔ عقل و جان و سخن
    برازندهٔ این جهان کهن
    ز دور اندربن پهنهٔ بیکران
    چو بینی بر این تافته اختران
    تو گویی که آنان به یکجا درند
    همه زآسمان بر زمین بنگرند
    همی دان که هر اختری بی گمان
    زمین است و آن دیگران آسمان
    ز هر اختری به آسمان بنگری
    همین پهنهٔ بیکران بنگری
    درین حقه هر اختری مهره‌ایست
    ز بازی به هر مهره‌ای بهره‌ایست
    درون یکی حقهٔ لاجورد
    شتابان بسی مهرهٔ گِرد گرد
    ز چاکی پنجهٔ مهره‌باز
    یکی در نشیب و یکی در فراز
    در این ‌پهنه ‌آشوب ما و تو چیست
    که ما و تویی اندرین پهنه نیست
    بسیط زمین با همه آب و تاب
    بود جزئی از پیکر آفتاب
    همو هست از ذره‌ای پست‌تر
    بر پیکر آفتابی دگر
    همان آفتاب دگر بی‌گمان
    بود جزئی از پیکر آسمان
    بود آسمان پرتوی بی‌قرار
    ز اندیشهٔ ذات پروردگار
    به گیتی درون ما و تو چیستیم
    اگر هستی اینست ما نیستیم
    زمانه کز اومان سراسر گله ‌است
    وز اخترش ‌در هر دلی ولوله است
    فروزندهٔ مهر و ماه است و بس
    کمین بندهٔ پادشاهست و بس
    من و تو چو کرمیم و همچون گیاه
    به بستانسرای یکی پادشاه
    اگر این گیا مرد و آن کرم زیست
    به بستانسرای ملک جرم نیست
    بکوش ای گیا تا درختی شوی
    به باغ امل نیک‌بختی شوی
    که بر تو بسوزد دل باغبان
    به چشم اندر آییش روز و شبان
    نگر تا چه گفته ‌است استاد طوس
    بدانجاکه از مرگش آید فسوس
    «‌یکی مرغ بر کوه بنشست و خاست‌»
    «‌نه‌افزود برکوه ‌و نز وی بکاست‌»
    «‌من آن مرغم و این جهان کوه من‌»
    «‌چو مردم جهان را چه اندوه من‌»
    سخن کرده کوته وگرنه جهان
    نه کوهست و مردم نه ‌مرغی بر آن
    به کوهی که‌خورشیدازآن‌د‌ره‌ایست‌
    بسیط زمین کمتر از ذره‌ایست
    من و تو برین ذره باری که‌ایم
    درین کبریا و منی بر چه‌ایم
    بزرگی چنانست و خردی چنین
    بزرگست ذات جهان‌آفرین
    برو سعی کن تا چو گل در بهار
    بخندی به رخسارهٔ روزگار
    مشو بی‌بها ژاژ و بی‌برگ خس
    که در بوستان‌ها نیایی به کس
    میاموز آیین ناپاک خار
    که جز سوختن را نیایی به کار
    ‌بدین‌خردی ای کودک پوی‌پوی
    چه خیزی که ناگه درافتی به‌روی
    بیندیش و آهنگ بیشی مکن
    جوانی بباید تو پیشی مکن
    ز بیشی و پیشی دلت خون شود
    دو چشمانت مانند جیحون شود
    طلایه کند پیشرو را سراغ
    خورد میوهٔ پیشرس را کلاغ​
     

    White Moon

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/13
    ارسالی ها
    4,744
    امتیاز واکنش
    20,639
    امتیاز
    863

    شمارهٔ ۵۰ - گل پیشرس​


    به ماه سفندار یک ‌سال شید
    بتابید بر یاسمین سپید
    نشسته هنوز از ستم دست‌، دی
    ز ابرو برافشاند خورشیدخوی
    گره شد گلوگاه باد شمال
    هوای دژم را نکو گشت حال
    به‌صد رنگ‌، سیمرغ زربن کلاه
    بزد تیر در چشم اسفند ماه
    گدازید برف و بتابید شید
    بجوشید سبزه، بجنبید بید
    دو ده روز از آن پیش کاید بهار
    فریبنده خورشید شد گرم کار
    به دستان خورشید و زرق سپهر
    بهاری پدیدار شد خوبچهر
    بزد برگک تر سر از شاخ خشک
    پر از مشک شد زلفک بیدمشگ
    دو سه ‌روز شب گشت ‌و شب ‌روز شد
    گل پیشرس گلشن‌افروز شد
    نگار بهار و عروس چمن
    گل یاسمین زیور انجمن
    به ‌یک ماه از آن پیش کایّام اوست
    برآمد ز مغز و برون شد ز پوست
    بخندید بر چهر خورشید، روز
    به شب خفت پیش مه دلفروز
    ندانست کایدون نه هنگام اوست
    که برجای می زهر در کام اوست
    به‌ ناگه طبیعت برآمد ز خواب
    فروخفت ‌خورشید و برشد سحاب
    بغرید باد از برکوهسار
    بیفتاد ناژو و خم شد چنار
    زمانه خنک طبعی آغاز کرد
    طبیعت به سردی سخن ساز کرد
    بیفتاد برف و بیفسرد جوی
    سیه زاغ در باغ شد بذله‌گوی
    سراسر بیفسرد و پژمرد باغ
    همان پیشرس گوهر شبچراغ
    شکرخند نازش به کنج لبان
    بیفسرد و دشنامش اندر زبان
    چنین است پاداش زود آمدن
    به امّید باطل فرود آمدن
    من آن پیشرس غنچهٔ تازه‌ام
    که هرجا رسیده است آوازه‌ام
    من آن نوگل برگ جان خورده‌ام
    به غفلت فریب جهان خورده‌ام
    سبک راه صد ساله پیموده‌ام
    به بیگاه رخساره بنموده‌ام
    به خون گرمی روزبشکفته‌ام
    ز دم‌سردی‌شب‌به‌خون خفته‌ام
    ز بی‌آبی عرف پژمرده‌ام
    ز سرمای عادات افسرده‌ام
    نبوده در ایام یک روز شاد‌
    نخندیده در باغ یک بامداد
    مرا دیر شد روز و بگذشت کار
    تو روز جوانی غنیمت شمار
    بهار جوانیت سرسبز باد
    دلت خرم و خاطرت نغز باد
    همی باش خندان درین بوستان
    ز تو شاد و خرم دل دوستان
    که من زین جهان چشم برداشتم
    لبان بستم و مژه برکاشتم
    بهار مرا کرد گیتی خزان
    بهار منا نوبت تو است هان​
     

    White Moon

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/13
    ارسالی ها
    4,744
    امتیاز واکنش
    20,639
    امتیاز
    863

    شمارهٔ ۵۱ - عروسی شکوفه​


    به شاخ شکوفه بتابید شید
    شکفتند آن غنچه‌های سپید
    ز الوان سبز و سپید و گلی
    ببستند شاخ درختان حلی
    درخت‌است چون نو‌ عروسی‌ملوس
    بهار است داماد آن نوعروس
    چو پرمهر مام‌، آفتاب از فلک
    کند دختر نازنین را بزک
    به گوشش کند گوشواری قشنگ
    ز الماس و ازگوهر رنگ‌رنگ
    به ساعدکند دست اورنجنش
    گلوبندی آویزد از گردنش
    زگوهر فروزان کند مشت او
    وز انگشتری چار انگشت او
    درآوبزد از گرد رخسار اوی
    ز پاکیزه لؤلؤ یکی عقد روی
    نهد از بر فرق زیبا نگار
    یکی خوب تاج از در شاهوار
    کمر چادری سبز و گوهرنشان
    بپیچد بر او زاطلس گل‌فشان
    چمن بزمگاه و طبیعت پدر
    دهد دست دختر به‌دست پسر
    ز بس نقره‌اش برفشاند به‌فرق
    بساط چمن گردد از نقره‌غرق
    بهار و شکوفه عروسی کنند
    در آن‌جشن مرغان سرود افکنند
    قناری سخن گرم گوید همی
    ز داغ شکوفه بموید همی
    به‌هر پرکز اشکوفه ریزد به خاک
    قناری کند ناله‌ای دردناک
    هوای شکوفه نشاط من است
    بساط شکوفه بساط من است
    نشاط شکوفه به روزی ده است
    بلی عمر پاکیزگان کوته است
    ولیکن در این مختصر روزگار
    گذارند از خود بسی یادگار
    شکوفه بدان روزکوته که داشت
    برفت‌و بسی‌زاد و رودی گذاشت
    بدان روزکم لعبتی چند زاد
    فری آن که شایسته فرزند زاد
    فری آن که تازبست پدرام زیست
    چو بدرودگفت‌از پیش‌نام زیست
    دریغ آیدم زندگانی به ناز
    که بی‌نام نیکو بپاید دراز
     

    White Moon

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/13
    ارسالی ها
    4,744
    امتیاز واکنش
    20,639
    امتیاز
    863

    شمارهٔ ۵۲ - یاران سه گانه‌:‌​


    یکی از بزرگان سه تن داشت یار
    به تیمار آن هر سه دائم دچار
    زر ناب و دیگر زنی سیم‌تن
    سه دیگر نکوکاری خویشتن
    چو بگرفت مرگش گریبان که خیز
    خبر یافتند آن سه یار عزیز
    به بالین آن نیک‌مرد آمدند
    دل‌افسرده و روی‌زرد آمدند
    چوشدخواجه‌باآن‌سه‌تن‌روبروی
    به یار نخستین چنین گفت اوی
    رخت سرخ باد و تنت دیر پای
    که بر من اجل دوخت زرین‌ قبای
    زرش گفت‌: بودی نگهدار من
    بسی داشتی رنج و تیمار من
    به مرگت یکی شمع روشن کنم
    ستودانت را رشگ گلشن کنم
    زر از وی جداگشت و آمد زنش
    چو زر گشته از رنج‌، سیمین تنش
    دریده گریبان ز تیمار شوی
    خراشیده روی و پریشیده موی
    دوم یار را خواجه بدرودگفت
    سرشکش به مژگان بپالود جفت
    به سوگ توگفتا؛ من مستمند
    کنم موی کوتاه و مویه بلند
    شتابم خروشان سوی گور تو
    بگریم برآن گورپر نورتو
    پس ازآن دو، یار سوم رفت پیش
    نه‌عارض‌شخوده‌،‌نه گیسو پریش
    نه رخساره زرد و نه لرزان تنش
    نه چاک از غم دوست ییراهنش
    پذیره شدش با دلی پر ز مهر
    به مانند افرشته‌ای خوب‌چهر
    بدو خواجه گفت‌:‌ ای‌ «‌نکویی» دریغ‌
    که مرگ آمد و نیست جای کریغ
    ز تو دور خواهم‌ شدن‌ چاره‌ چیست‌
    ز درد جدایی بباید گریست
    نکوکاری انگشت بر لب نهاد
    که این خود بنپذیرم از اوستاد
    چو در زندگی با تو بودم بسی
    پس از مرگ جز تو نخواهم کسی
    به هرجا روی با تو من همرهم
    ندیمی نکوخواه وکارآگهم
    درین گفتگو خواجه پیر جفت
    زر و زن‌ چو او خفت گشتند جفت
    سوی گور با برگ و ساز آمدند
    به گورش نهفتند و باز آمدند
    یکی شمع بنهاد و دیگر گریست
    پس ‌آن‌ هردو رفتند و کردار پست
    ازو دوستان جمله گشتند دور
    جز آن‌ دوست کاو ماند با وی‌ به گور​
     

    White Moon

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/13
    ارسالی ها
    4,744
    امتیاز واکنش
    20,639
    امتیاز
    863

    شمارهٔ ۵۳ - دیدار گرگ​

    در ایام پیشین به زابلستان
    به کشمیر و اقطاع کابلستان
    به گاه سفر خواجگان بزرگ
    مبارک شمردند دیدار گرگ
    قضا را چوگرگی رسیدی به‌را،
    نمودندی از شوق بر وی نگاه
    همایون شمردندی آثار اوی
    تفال زدندی به دیدار اوی
    وگر گرگ چنگال کین آختی
    برو خواجه تیری نینداختی
    یکی مرد دانای با فر و جاه
    سفر کرد و برگشت زی جایگاه
    بدو گفت بانو که راحت بوی
    سلامت رسیدی سلامت‌بوی
    بدین خرمی باز ناید کسی
    همانا بره گرگ دیدی بسی
    بدو گفت دانا که در راه من
    نیامد به جز فکر آگاه من
    سلامت بدان جستم از این سفر
    که از دیدن کرک کردم حذر
    به گرگ ار دوصدفال‌میمون‌در است
    ندیدن ز دیدنش میمون‌تر است
    درین‌قصه‌پندیست‌شیرین‌چوقند
    کنون قصه بگذار و بردار پند
    سفرپیشگان رنجبر مردم‌اند
    که در راه و بیراه سر در گم‌اند
    بودگرگ، این مفتی و آن امیر
    فلان‌شاه‌وسالار و بهمان‌وزیر
    به صورت مبارک‌، به کردار شوم
    بکشی طاوس و زشتی بوم
    سر ره به‌مردم بگیرندتفت
    کشیده‌رده شش‌شش‌وهفت‌هفت
    ربایند از آن قوم‌، بی‌واهمه
    گهی جان وگه مال وگاهی رمه
    ولی قوم جویند از آنان بهی
    مبارک شمارندشان ز ابلهی
    نیاز آورند و نیایش کنند
    نماز آورند و ستایش کنند
    چو طفلان بخندند بر رویشان
    دوند از سر کودکی سویشان
    گهی دست بوسند و زاری کنند
    گهی دست گیرند و یاری کنند
    هر آن چیز یابند با نان دهند
    گـه صلح‌نان‌، روز کین جان‌دهند
    به اغوای گرگان سترگی کنند
    به‌جان هم‌افتند وگرگی کنند
    به پاس بزرگان بکوشند و بس
    به‌میدان سپاهی‌، به‌ایوان عسس
    به‌تعظیم‌گرگان، بز وکیش و میش
    میان رمه از هم افتند پیش
    ز هم جسته پیشی وکوشش کنند
    به پیرامن گرک جوشش کنند
    گهی شیر بخشند وکه روغنش
    ز کرکینه پوشند گرگین تنش
    وگر اشتهایش بجنبد دگر
    دهندش دل و دنبه و ران و سر
    وزبن زشت‌پندار و وهم بزرگ
    غمین گوسفند است و خوشنود گرگ
    ولی مرد دانا کشد کینشان
    نبیند به دیدار ننگینشان
    که ناید ازم‌بن بدسگالان بهی
    نباشد به دیدارشان فرهی
    کسی عافیت را سزاوار شد
    که از میر و سالا بیزار شد​
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا