شعر قصاید ملک الشعرای بهار

White Moon

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/05/13
ارسالی ها
4,744
امتیاز واکنش
20,639
امتیاز
863
شمارهٔ ۲۳۰ - خزینۀ حمام

افتاد به حمام‌، رهم سوی خزینه
ترکید کدوی سرم از بوی خزینه

من توی خزینه نروم هیچ و ز بیرون
مبهوت‌ شوم‌ چون نگرم‌ سوی‌ خزینه

چون کاسهٔ «‌بزقرمهٔ‌» پرقرمهٔ کم‌آب
پر آدم و کم‌آب بود توی خزبنه

گـه آبی و گـه سبز شود چون پرطاوس
آن موج لطیفی که بود روی خزینه

گر کودک بی‌مو ز خزینه بدر آید
پرپشم شود پیکرش از موی خزینه

موی بدن و چرک و حنا و کف صابون
آبیست که جاری بود از جوی خزینه

چون جمجمهٔ مردهٔ سی روزه دهد بوی
آن خوی که چکد از خم ابروی خزینه

سرگین گرو از عطر برد، گر بگشاید
عطار سپس دکه به پهلوی خزینه

با جبههٔ پرچین و لب عربده‌جویش
گرم و تر و چسبنده بود خوی خزینه

از لای کش احوال دل خستهٔ او پرس
چون رنگ طبیعی پرد از روی خزینه

پیکر شودش زرد به رنگ مگس نحل
هرکس که برون رفت ز کندوی خزینه
 
  • پیشنهادات
  • White Moon

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/13
    ارسالی ها
    4,744
    امتیاز واکنش
    20,639
    امتیاز
    863
    شمارهٔ ۲۳۱ - گرسنه

    شاها تا کی بود بهار گرسنه
    خائن سیر و درستکار گرسنه‌؟

    خرمگس و عنکبوت و پشه و زنبور
    آن همه سیرند و نوبهار گرسنه

    آنکه کند سفلگی شعار، بود سیر
    وانکه کند راستی شعار، گرسنه

    سکهٔ قلب خراب سیر ولیکن
    شمش زر کامل‌العیار گرسنه

    دشتی و زوار و شیروانی سیرند
    لیک تقی‌زاده و بهار گرسنه

    کوشش و ایران غنی و سیر ولیکن
    صد چو خلیلی به هر کنار گرسنه

    یک نفر از پرخوری کند قی و پیشش
    ضعف نموده است صد هزار گرسنه

    دزد وطن هست سیر و آن که همه عمر
    بهر وطن بوده جان نثار گرسنه

    آن که بود چاپلوس و جاهل و بی‌دین
    هیچ نماند به روزگار گرسنه

    وان که تملق نگفت و در همه حالی
    مسلک خود کرد آشکار، گرسنه

    دشمن ایران به یک قرار بود سیر
    ملت ایران به یک قرار گرسنه

    وای به باغی که جغد و زاغ در آن سیر
    لیک بود قمری و هزار گرسنه

    سیران مستوجب عنایت شاهند
    لیکن مستوجب فشار، گرسنه

    هیچ ندیدم خدای را که گذارد
    عبد ضعیف گناهکار گرسنه

    گرسنگی لازم است لیک روا نیست
    بیشتر از حد انتظارگرسنه
     

    White Moon

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/13
    ارسالی ها
    4,744
    امتیاز واکنش
    20,639
    امتیاز
    863
    شمارهٔ ۲۳۲ - ای مشارالسلطنه

    نعمت دنیا سرابست ای مشارالسلطنه
    این جهان نقش برآبست ای مشارالسلطنه

    تا توانی ظلم کن کاین روزگار بی کتاب
    حامی هر بی‌کتابست ای مشارالسلطنه

    تا توانی دخل برکاین روزگار بی‌حساب
    عاری از علم حسابست ای مشارالسلطنه

    کشور پر انقلاب و نرخ ارزاق گران
    زان قدوم مستطابست ای مشارالسلطنه

    سهم از مدخول قصابان و خبازان شهر
    رسم هر مالک رقابست ای مشارالسلطنه

    لیک سهم از دخل علافان و صرافان شهر
    هذه شینی عجابست ای مشارالسلطنه

    هیئت شوربلدگرمنفصل شد باک نیست
    شور در قدرت عذابست ای مشارالسلطنه

    لیک این دکان حراجی و احضار ولات
    اندکی دور از صوابست ای مشارالسلطنه

    خلق می‌گفتند قبل از حرکت از تهران تو را
    از مداخل اجتنابست ای مشارالسلطنه

    لیک روشن شد دلت از دخل‌های سبزوار
    دخل اول فتح بابست ای مشارالسلطنه

    نی خطا گفتم دلت روشن بد از اول‌، بلی
    قطره ملزوم سحابست ای مشارالسلطنه

    محرمانه دخل کردن بی‌صدا و بی‌ندا
    رسم آن عالیجنابست ای مشارالسلطنه

    لیک با طبل و دهل پر کردن جیب و بغـ*ـل
    خود سؤالی بی‌جوابست ای مشارالسلطنه

    ظاهراً مأیوسی از آیندهٔ این مملکت
    یاس و راحت هم‌رکابست ای مشارالسلطنه

    وه چه خوش گفت آن که گفت الیاس احدالراحتین
    این سخن چون آفتابست ای مشارالسلطنه

    ناصرالدین‌میزرا شهزادهٔ دانش‌پژوه
    در عدالت کامیابست ای مشارالسلطنه

    لیک با همچون تویی دستور کافی حال او
    حالت قوم غرابست ای مشارالسلطنه

    آنچه مرحوم سپهسالار برد از این بلد
    در زبان شیخ و شابست ای مشارالسلطنه

    شکرلله چشم ما روشن به دیدار شما
    بعد از آن غفران‌مآبست ای مشارالسلطنه

    آب را گل ساز و ماهی گیر زیرا چشم خلق
    کور چون چشم حبابست ای مشارالسلطنه

    اندربن کشورکه خادم را ز خائن فرق نیست
    رشوه نگرفتن عذابست ای مشارالسلطنه
     

    White Moon

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/13
    ارسالی ها
    4,744
    امتیاز واکنش
    20,639
    امتیاز
    863
    شمارهٔ ۲۳۳ - حریق آمل

    خاک آمل شده در زیر پی آتش‌، طی
    ای مسلمانان‌، آبی بفشانید به وی

    این همان خطهٔ نامیست که از عهد قدیم
    دورهاکرده به امنیت و آسایش‌، طی

    بوده درعهد منوچهر، یکی حصن عظیم
    سرکشیده شرفاتش ز بر قصر جدی

    دون او بوده به زینت‌، چه سمرقند و چه بلخ
    پس از او بوده به رتبت‌، چه نهاوند و چه جی

    بوده بنگاه سپهداران و اسپاهبدان
    تا به اکنون باز از عهد شهنشاهی کی

    فرخانان به بزرگیش برافراشته دست
    گیل گیلان‌ بستر گیش بیفشارده پی

    یادگاری ز بهشتست به آب و به هوا
    پرگل و سبزه بهاریست به تموز و به دی

    آسمان چون نگرد پهنهٔ سبزش‌، از شرم
    روی درپوشد در ابر و برافشاند خوی

    گرچه از فتنهٔ ایام‌، شکوهیش نماند
    ویژه زآن روزکه شد پی سپر کعب وقصی‌

    سلمی و می گر از این ربع و دمن باز شدند
    آید از ربع و دمن بوی خوش سلمی و می

    گرچه از حی بزرگان اثری برجا نیست
    خرم آن دشت که بد پایگه مردم حی

    آتشی جست و از آن شهر یکی نیمه بسوخت
    همچو برقی که درافتد به یکی تودهٔ نی

    نیمشب آتش کین خوشـی‌ و تن‌آسانی شهر
    خورد وکرد از پس آن‌، فقر و پریشانی قی

    هستی مردم ازین شعلهٔ کین رفت به باد
    راست چون دانش میخواران از آتش می

    متجر آمل غارت شد ازبن شوم حریق
    غارتی کش نه‌ دکان ماند و نه کالا و نه فی‌

    مدد مردم ری باید، تا همتشان
    سازد اموات فتن را چو دم عیسی حی

    راستی را که به احیای ولایات‌، بود
    چون دم عیسی مریم، مدد مردم ری

    تا نسوزد دل ری‌، دردی درمان نشود
    هست آری به مثل‌: آخر هر درمان کی‌ّ

    شهرک آمل وبران شد و یکباره بسوخت
    گر نسوزد دل ری اکنون‌، کی سوزد، کی‌؟


     

    White Moon

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/13
    ارسالی ها
    4,744
    امتیاز واکنش
    20,639
    امتیاز
    863
    شمارهٔ ۲۳۴ - تهران قبل از کودتا

    ای مردم دلخون وطن‌، دغدغه تا کی
    چون شه ز وطن دل بکند، دل بکن از وی

    صد سال فزون رنج کشیدیم و ملامت
    گشت ایران ویران و شد آباد ده ری

    طی کرد ری از بغی و شقا، عزت ایران
    ای ایران برخیز که شد عزت ری طی

    شاهی است در این شهر که جز زر نشناسد
    خلقی‌، که ندانند به جز چنگ و دف و نی

    نسوانی پر خواهــش نـفس و پر سوزنک وکوفت
    مردانی بی‌همت و بی‌غیرت و عوضـ*ـی

    درباری ننگین و گدا و متملق
    اعیانی‌، بدفطرت و دزد و دغل و غی

    اعضای اداراتی‌، کور و کچل و لوس
    احزاب و وزیرانی‌، شوم و بد و بدپی

    مشروطه‌ پرستانش بی‌علم و خل و جلف
    آزادی‌خواهانش‌، بی‌خون و رگ و پی

    نه شیوهٔ ملیت و نه رسم تمدن
    نه رابـ ـطهٔ طایفه‌، نه قاعده حی
     

    White Moon

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/13
    ارسالی ها
    4,744
    امتیاز واکنش
    20,639
    امتیاز
    863
    شمارهٔ ۲۳۵ - بهشت و دوزخ

    خوش گفت این حدیث که شرطست کآدمی
    گام آنچنان نهد که ننالد از او زمی

    چون بر زمین خرامی‌، ای مرد خودستای
    از کبر و از تفرعن‌، فرعون اعظمی

    خاک زمین به‌جای تو نفرین همی کند
    تا تو به کبر بر زبر آن همی چمی

    خود را ز هرچه هست شماری فزون‌، ولیک
    غافل که این‌چنین که تویی کمتر از کمی

    گاه معاملت‌، چو جهود مخنثی
    لیکن بگاه دعوی‌، عیسی بن مریمی

    مخرام ای ز پای تو پشت زمین دژم
    مخرام ای ز دست تو خلق جهان غمی

    مخرام ای نبوده به یک درد غمگسار
    مخرام ای نکرده به یک زخم مرهمی

    زر برنهی به روی زر و سیم روی سبم
    از رشوت و تعارف و دزدی و مجرمی

    همرنگ درهمی تو و درویش را ز تست
    دینارگونگی و پریشی و درهمی

    هم منکر خدایی و هم منکر رسول
    هم منکر دعائی و هم منکر دمی

    ایمان به هیچ اصل نداری‌، از آنکه تو
    در روزگار، بندهٔ دینار و درهمی

    گیرم که نیست حشر و سراسر گزافه گفت
    آن پیر آریایی و آن مرد هاشمی

    آهسته‌تر بران‌، که بهنجار فکر تو
    حشر و حساب نیست بدین نامسلمی

    هر حالتی به دهر سزای عواقبی است
    پرخواره مثقل است و خفیف است محتمی

    خلق، از تو تیره‌روز و پریشان و در غمند
    تو شب غنوده سرخوش صهبای در غمی اا‌

    هر بامداد، اشک زنان یتیم‌دار
    دارد بر آن گل رخ اطفال‌، شبنمی

    تا تو درون باغچه لخـ*ـتی به کام دل
    بر یاسمین خرامی و در ضیمران شمی

    بنگریکی به کلب معلم‌، که در هنر
    چون تربیت پذیرد، یابد مقدمی

    ای مرد بی‌هنر تو به نزدیک شرع و عقل
    کمتر هزار بار ز کلب معلمی

    انسان نابکار، بسان سگ عقور
    کشتنش واجبست به کیش هر آدمی

    چون زی نشیب رانی جسم مجردی
    چون زی علوگرایی‌، روح مجسمی

    هنگام خیر، پاک‌تر از ابر رحمتی
    هنگام شر، گزنده‌تر از مار ارقمی

    خواهــش نـفس حجاب جان توآمد وگرنه تو
    هر روز و شب ز حضرت دادار ملهمی

    بر خاطرات خویش نظرکن که خیرها
    اندر تو مدغم است و تو در شر مدغمی

    ور خاطرات خیر گسسته است از دلت
    رو سوک خویش دار که شایان ماتمی

    گویند فیلسوفان نوع بشر شود
    اندر نژاد، اصل به بوزینه منتمی

    گر این درست گشت تو را فخر کی رسد
    کز دودمان گلشه‌، یا نسل آدمی‌

    کن سعی تا فزون ز نیاکان شوی به فضل
    تا بخشدت ز نسبت آبا مسلمی

    ز آباء خویش اگر تو فزون نامدی به‌قدر
    میدان که مر تو راست ز بوزینگان کمی

    واقف نه‌ای ز دوزخ و فردوس‌، تا تو باز
    دایم به یاد آدم و حوا و گندمی

    فردوس ‌چیست‌؟ دانش ‌و، دوزخ کجاست‌؟ جهل
    وان دیو چیست‌؟ کاهلی و نا فراهمی

    باری مسلم است که نزدیک عاقلان
    دانا بود بهشتی و نادان جهنمی

    من رشک می‌برم به کسی کاین چهار داشت
    دانایی و جوانی و رادی و منعمی

    و اندوه می‌خورم به کسی کاین چهار داشت
    نادانی و حسادت و پیری و مبرمی

    *‌
    *

    هان ای بهار، مرد خرد شو که در جهان
    بند است بیژنی و مغاک است رستمی

    اندیشه پاک دار و مدار ایچ غم ازآنک
    اندیشه پاک داشتن است اصل بی‌غمی

    مرد اراده باش که دیوار آهنین
    چون نیم جو اراده‌، نباشد به محکمی

    تندی مکن که رشتهٔ چل ساله دوستی
    در حال بگسلد چو شود تند آدمی

    هموار و نرم باش‌، که شیر درنده را
    زیر قلاده برد توان‌، با ملایمی

    وهم ‌است ‌هر چه ‌هست ‌و حقیقت ‌جز این ‌دو نیست
    ای نور چشم‌، این دو بود اصل مردمی

    یا راه خیر خویش سپردن به حسن خلق
    یا راه خیر خلق سپردن به خرمی

    ور زانکه همت تو در آزار مردمست
    شیری به هر طریق نکوتر ز کژدمی
     

    White Moon

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/13
    ارسالی ها
    4,744
    امتیاز واکنش
    20,639
    امتیاز
    863
    شمارهٔ ۲۳۶ - ذم ری

    اجل پیام فرستاد سوی کشور ری
    که گشت روز تو کوتاه و روزگار تو طی

    بریخت خون سلیل رسول‌، زاده سعد
    به یاد میری تهران و حکم‌داری ری

    از آن زمانه به نفرین خاندان رسول
    دچار گشته‌ای ای خاک تودهٔ عوضـ*ـی

    شرنگ قهر اجانب چشیده دم در دم
    پیام سخت حوادث شنیده پی در پی

    بسا سلالهٔ شاهنشهان که حشمتشان
    گذشته بد ز سر تاج خانوادهٔ کی

    که درتو جای گزیدند و خوار و زار شدند
    چو آل بوبه که شد در تو دور آنان طی

    بسا بزرگان کاندر تو زار کشته شدند
    و یا زبیم گرفتند ره به دیگر حی

    از آن قبل که تو شومی و شومی از در تو
    به ملک در شود انسان که باده در رگ و پی

    هماره بنگه اوباش و جایگاه رنود
    همیشه مهد خرافات و گاهوارهٔ غی

    همه فقیر به علم و همه علیم به زرق
    همه ضعیف به عقل و همه دلیر به می

    به تنگدستی‌، پابند زینت سرو بر
    به بی‌نوایی‌، گرم نوازش دف و نی

    ایا به داخلیان گفته الجناح‌علیک
    ولی به خارجیان گفته الجناح علی

    همین نه‌تنها در جنگ شیعی و سنی
    بسوختی چو ز تف شراره تودهٔ نی

    که جنگ شافعی و مالکیت هم پس از آن
    چنان فشرد که در تو نماند شخصی حی

    به یاد دار که با خاک ره شدی یکسان
    ز نعل لشگر تاتار و برق خنجر وی

    به یاد دار کز آشوب توپ استبداد
    شد آفتاب تو تاریک و نوبهار تو دی

    به یاد دارکه دادی تو هفده شهر به روس
    ز ملک ایران‌، آن گـه که طفل بودی هی

    به یاد دار که بودی عبید اجنبیان
    از آن زمان که نبشتند بر تو هذالری

    علاج ایران نبود جز اینکه صاعقه‌ایت
    به شعله محو کند، کاخر الدوا الکی
     

    White Moon

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/13
    ارسالی ها
    4,744
    امتیاز واکنش
    20,639
    امتیاز
    863
    شمارهٔ ۲۳۷ - به یکی از وکلای مجلس

    ای سید عراقی شغلی دگر نداری
    یا دخلکی تراشی یا پولکی درآری

    وانجاکه‌دخلکی‌نیست‌آری‌خلاف اگرچه
    سیییایتیال ایایلای ی یا

    بیچاره‌ای به هر کار جز کار چاپلوسی
    بیگانه‌ای ز هر فن‌، جز فن مفتخواری

    در کربلا ندیدی جز علم جیب کندن
    واندرنجف‌نخواندی‌جزدرس‌خرسواری

    دلال مظلماتی مبل ادارجاتی
    گـه در محاسباتی‌، گـه در خزانه‌داری

    بدقلب و روسیاهی بداصل و دین‌تباهی
    هم ملعنت پناهی‌، هم مفسدت شعاری

    خود را همی چه‌پوشی‌چون‌آب‌در بن چه
    کز افتضاح پیدا چون شعله بر مناری

    ریش و ردا و مندیل فسق ترا نپوشد
    زبرا چو بوی ناخوش از پرده آشکاری

    درکار خیر سستی‌، در اخذ رشوه چستی
    از بس که نادرستی‌، از بس که نابکاری

    داری گمان که خسرو نشناسدت‌، نه بالله
    شاه‌از من وتو صدبار زیرک‌تر است باری

    تو خام قلتبان را خسرو نکو شناسد
    لیکن برو نیارد از فرط پخته کاری

    چوپان‌حکمت‌اندیش‌درصد رمه‌بزومیش
    بیند مواشی خویش در وقت سرشماری

    باشد دورویی تو نزدیک شه مسلم
    چون سکه‌های مغشوش پیدا ز کم‌عیاری

    من مورد عتابم اما که بی گناهم
    تو مورد عطایی اما گـ ـناه کاری

    تو سودخو‌یش‌خواهی‌درحضرت‌شهنشه
    من خیر خلق خواهم در قرب شهریاری

    زین خیرخواهی من خسرو زیان نبیند
    تو از خباثت خویش آن را زیان شماری

    بر بنده شد اشارت کاز انتخاب بگذر
    تا خدمت وطن را طرزی دگر گزاری

    من در وطن‌پرستی مشهورم و وطن را
    محتاج شاه دانم وین طرز ملکداری

    بهر وطن گذشتم از سود خوبش و بالله
    گر قصد جان نماید، شادم به جان‌سپاری

    گر مملکت گلستان گردد ز مُردن من
    من مرگ خویش خواهم از پیشگاه باری

    لیکن توکیستی خود تا از وطن زنی دم
    کاز سفرهٔ اجانب شادی به ربزه‌خواری

    من تکیه گاه پنهان از اجنبی ندارم
    تو تکیه گاه پنهان جز اجنبی نداری

    ورنه چرا چو خسرو بگماردم به خدمت
    تو در خرابی آن همت همی گماری

    من محنت سفر را پذرفتم وگذشتم
    از خانمان و اطفال وز جفت و از جواری

    من در هوای خسرو ازکام دل گذشتم
    تو چیست‌ات کزین غم جان می‌کنی به‌زاری

    بودم گمان که گر شه بر من شود گران‌سر
    اول تو در شفاعت پا در میان گذاری

    اکنون شهم ببخشید لیکن تو می‌نبخشی
    رحمت براین مروت بن طرز دوستاری

    من آمدم به زنهار اندر پناه خسرو
    خسروکجا شکیبد از زبنهارداری

    شه زینهارداری داند، ولی تو ناکس
    گوبی که شه نخواهد جز زبنهارخواری

    تو خشم پادشه را دانی‌، ولی ندانی
    کآن خشم‌راست همراه فضل و بزرگواری

    تو کوری و ز خورشید جز گرمیئی ندانی
    کزچشم تست پنهان آن نورکردگاری

    من از تو پیش بودم در خدمت شهنشه
    لیکن اعادی من کردند بد شعاری

    شادم که عدل یزدان کیفر کشید از آن قوم
    وز آستان خسرو افکندشان به خواری

    روز تو هم سر آید، روزی که شاه کیتی
    بخشد به پاکمردان سرخط کامکاری


     

    White Moon

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/13
    ارسالی ها
    4,744
    امتیاز واکنش
    20,639
    امتیاز
    863
    شمارهٔ ۲۳۸ - سکوت شب

    آشفت روز بر من، از این رنج جان گزای
    بخشای بر من ای شبِ آرام ِدیرپای !

    ای لکهٔ سپید ، زمغرب ، برو ،برو
    وی کله سیاه ز مشرق برآ ، برآ ی

    ای عصر، زرد خیمهٔ تزویر برفکن
    وی شب‌، سیاه چادر ِانصاف ، برگشای

    ای لیل مظلم‌، از در فرغانه وامگرد
    وی صبح کاذب ! از پس البرز بر میای

    ای‌ تیره‌شب‌! به‌ مژّه غم، خواب خوش بباف
    وی خواب‌خوش‌ !به‌زلف‌ ِ امَل‌ ،مشک تر، بِسای

    من خود ، به شب پناه برم ،ز ازدحام روز
    دو گوش و چشم بسته ز غولان هـ*ـر*زه‌لای

    چون برشود ز مشرق ، تیغ ِکبود ِشب
    مغرب به خون روز کشد دامن قبای

    زآشوب روز ، وارَهَم ،اندر سکوت شب
    با فکرتی پریشان‌، با قامتی دوتای

    چون آفتاب خواست کشد سر زتیغ کوه
    چونان بود که بر سر من تیغ سرگرای

    گویم شبا به صد گهر آبستنی ولیک
    چندان دوصد ز دیده فشانم تو را، مزای

    ای تیغ کوه‌، راه نظر ساعتی ببند
    وی پیک صبح در پس کُه لحظه‌ای بپای

    ای زردچهره صبح دغا، وصل کم گزین
    وی لعبت شب شبه‌گون هجر کم فزای

    با روز دشمنم که شود جلوه‌گر به روز
    هر عجز و نامرادی‌، هر زشت و ناسزای

    من برخی شبم که یکی پرده افکند
    بر قصر پادشاه و به سرمنزل گدای

    دهر هزار رنگ نمایان شود به روز
    با جلوه‌های ناخوش و دیدار بدنمای

    گوش مراد را خبر زشت‌، گوشوار
    چشم امید را نگه شوم‌، سرمه‌سای

    آن نشنود مگر سخن پست نابکار
    این ننگرد مگر عمل لغو نابجای

    لعنت به روز باد و بر این نامه‌های روز
    وین رسم ژاژخایی و این قوم ژاژخای

    ناموس مُلک ،درکف ِ غولان ِ شهر ری
    تنظیم ری به عهدهٔ دیوان تیره‌رای

    قومی‌همه‌خسیس و ،به‌معنی ، کم‌از خسیس
    خلقی همه گدای و به همت کم ازگدای

    یکسر عنود و بر شرف و عزگشاده‌دست
    مطلق حسود و بر زبر حق نهاده پای

    هر بامداد از دل و چشم و زبان وگوش
    تاشامگاه خونین خورم و گویم ای خدای

    از دیده بی‌سرشک بگریم به زار زار
    وز سـ*ـینه بی‌خروش بنالم به های‌های

    اشکی نه و گذشته ز دامان سرشگ خون
    بانگی نه وگذشته زکیوان فغان وای

    بیتی به حسب حال بیارم از آنچه گفت
    مسعود سعد سلمان در آن بلندجای

    « گردن به درد ورنج مراکشته بود اگر
    پیوند عمر من نشدی نظم جان‌فزای‌»

    مردم گمان برند که من در حصار ری
    مسعودم و ستارهٔ سعد است رهنمای

    داند خدای کاصل سعادت بود اگر
    مسعودوار سرکنم اندر حصار نای

    تا خود در این کریچهٔ محنت بسر برم
    یک روز تا به شام بدین وضع جانگزای

    چون اندر این سرای نباشد به جز فریب
    آن به که دیده هیچ نبیند در این سرای


     

    White Moon

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/13
    ارسالی ها
    4,744
    امتیاز واکنش
    20,639
    امتیاز
    863
    شمارهٔ ۲۳۹ - چگونه‌ای؟!


    هان ای فراخ عرصهٔ تهران چگونه‌ای
    زبر درفش قائد ایران‌، چگونه‌ای

    ای گرک پیر، بهر مکافات خون خلق
    در زیر چنگ ضیغم غژمان چگونه‌ای

    ای منبع شرارت و ای مرکز فساد
    آرام و بـرده سر به گریبان‌، چگونه‌ای

    ای بـرده احترام بزرگان و قائدان
    هان ییش قائدان و بزرگان چگونه‌ای

    زان افترا و غیبت و غوغا و سرکشی
    لب بسته پاکشیده به دامان چگونه‌ای

    دادی به باد عرض بسی مردم شریف
    زان کرده‌های زشت‌، پشیمان چگونه‌ای

    بود این گنه ز جمع قلیل و تو بی گـ ـناه
    ای بی گنه‌، معاقب گیهان چگونه‌ای

    از تلخی نصیحت یاران شدی ملول
    با تلخی نصیحت دوران چگونه‌ای

    بودستی از نخست کج و هان به تیغ شاه
    ای کج خرام‌، راست بدین‌سان چگونه‌ای

    چون راست‌رو شدی‌، شهت از خاک برگرفت
    ای گوی خوش، درین خم چوگان چگونه ای

    بودی بسان ‌دوزخ و گشتی بسان خلد
    ای خلد پر ز حور و ز غلمان چگونه‌ای

    ز آب‌ عطای شاه‌ چو رضوان شدی به ‌روی
    ای آب روی روضهٔ رضوان چگونه‌ای

    تفسیق کردی آن که کلاهی نهاد کج
    با کج کلاهکان غزلخوان چگونه‌ای

    تکفیر کردی آن که سخن گفت ‌از حجاب
    هان با زنان موی پریشان چگونه‌ای

    بودی به ضدّ مدرسهٔ تازه‌، وین زمان
    با صدهزار طفل دبستان چگونه‌ای

    ای عاشق حکومت ملی‌، جهان گرفت
    فاشیست روم و نازی آلمان چگونه‌ای

    کردی پی عوارض جزئی فسادها
    با این عوارضات فراوان چگونه‌ای

    ای بانگ‌زن چو جغدان بر منبر ریا
    هان از پس ترازوی دکان چگونه‌ای

    بسیار گفتمت که به یاران جفا مکن
    کردی و دیدی آفت خذلان چگونه‌ای

    کردی فدای شهرت کاذب‌، شئون ملک
    ای دم بریده لیدر ذیشأن چگونه‌ای

    بنگر به نوبهار که این روزهای سخت
    دیدست و گفته عاقبت آن‌، چگونه‌ای
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    191
    بازدیدها
    3,324
    بالا