متون ادبی کهن قصاید اوحدی

فاطمه صفارزاده

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/02/22
ارسالی ها
9,452
امتیاز واکنش
41,301
امتیاز
901
محل سکونت
Mashhad
جهان به دست تو دادند، تا ثواب کنی

خطا ز سر بنهی، روی در صواب کنی

فلک چو نامه فرستد ز مشکلی به جهان

به فکر خویشتن آن نامه را جواب کنی

شود به عهد تو بسیار فتنه‌ها بیدار

چو عشـ*ـق بـازی و سیکی خوری و خواب کنی

مهل خراب جهان را به دست ظلم، که زود

تو هم خراب شوی، گر جهان خراب کنی

چو دور دولت تست، ای امیر ملک، بکوش

که نام نیک درین دولت اکتساب کنی

بدانکه: نام شبانی نیاید از تو درست

که گله را همه در عهدهٔ ذئاب کنی

شود چو قصهٔ عود و رباب قصهٔ تو

چو دل بدعد دهی، گوش بر رباب کنی

به قتل دشمن خود گر شتاب نیست ترا

یقین شناس که: بر قتل خود شتاب کنی

روا مدار که: از بهر پهلوی بریان

هزار سـ*ـینه به سیخ جفا کباب کنی

قراضهای زر بیوگان مسکینست

قلادها که تو در گردن کلاب کنی

میان دوزخ و خلق تو بس تفاوت چیست؟

چو خلق را همه از خلق خود عذاب کنی

ترا از آنچه که چون گل در آتشست کسی؟

که جای خویشتن اندر گل و گلاب کنی

نگاه کن: که گر اینها که میکنی با خلق

کنند با تو زمانی، چه اضطراب کنی؟

به جانب تو نهان بس خطابهاست ز غیب

ولی تو گوش نداری، که بر خطاب کنی

چو پیر گشتی و پیری رسول رفتن تست

چه اعتماد بر این خیمه و طناب کنی؟

به پیش آب جهان خانه‌ایست بی‌بنیاد

نه محکمست عمارت، که پیش آب کنی

ز سر جوان نتوانی شد، ار چه در پیری

ز مشک سوده سر خویش را خضاب کنی

به قول اوحدی ار ذره‌ای برآری سر

ز روشنی رخ خود را چو آفتاب کنی
 
  • پیشنهادات
  • فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    اگر حقایق معنی به گوش جان شنوی

    حدیث بی‌لب و گفتار بی‌زبان شنوی

    دلت جگر بگرفتست، ورنه راز سپهر

    ز ذره ذرهٔ گیتی زمان زمان شنوی

    ز ناقلان زمین پند گوش کن، باری

    چو آن حضور نداری کز آسمان شنوی

    چو پای بستهٔ این قبه گشته‌ای، ناچار

    درو هر آنچه بگویی سخن، همان شنوی

    به اعتقاد تو بر فعل جز یقینی نیست

    گرت به فعل بگویم، به صد زبان شنوی

    حدیث با تو به اندازهٔ تو باید گفت

    که گر بلند کنم اندکی، گران شنوی

    بو اعظان نکنی گوش، غیر آن ساعت

    که نام جنت و حلوای رایگان شنوی

    به بوی سود کنی ترک خانه، ور نی تو

    سفر کجا کنی، ار قصهٔ زیان شنوی؟

    حدیث پیر ریایی ز عارفی بررس

    که آنچنانکه فراخور بود چنان شنوی

    اگر طریق هدایت روی تو، شرط آنست

    که هر حدیث که خواهی، ز اهل آن شنوی

    و گر نه نان به بهای کلیچه باید خورد

    چو وصف آن تو هم از صاحب دکان شنوی

    سخن به ریش دراز و به ریش کوته نیست

    سخن بزرگ بود کان ز خرده‌دان شنوی

    میان بره و گرگ آنزمان بدانی فرق

    که کارنامهٔ این گله از شبان شنوی

    چو غول نام دلیلی برد، روا نبود

    که ریش برکنی، ای خواجه و روان شنوی

    تو خود به باغ رو و گوش کن که: سرد بود

    اگر فضیلت بلبل ز باغبان شنوی

    کسی که فرق نداند میان قالب و جان

    حدیث قالبی او چرا به جان شنوی؟

    سخن، که از نفس ناتوان شود صادر

    یقین بدان تو که: البته ناتوان شنوی

    اگر بود خرد پیر با جوانی جفت

    روا بود سخن پیر کز جوان شنوی

    به رهروی رو و گر مشکلیت هست بپرس

    که حل مشکل خود از چنین کسان شنوی

    فتوح میطلبی؟ شعر اوحدی میخوان

    که این غرض، که تو داری در آن میان شنوی
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    چرا پنهان شدی از من؟ تو با چندین هویدایی

    کجا پنهان توانی شد؟ که همچون روز پیدایی

    تو خورشیدی و میخواهی که ناپیدا شوی از من

    به مشتی گل کجا بتوان که خورشیدی بیندایی؟

    گرم دور از تو یک ساعت گذر بر حلقه‌ای افتد

    مرا در حلقها جویی و همچون حلقه بربایی

    دمی نزدیک آن باشد که: گردم در تو ناپیدا

    زمانی بیم آن باشد که: گردم بی‌تو سودایی

    تو چون شیری و ما چون آب، هر گاهی که با ما تو

    درآمیزی، به یک ساعت ز ما برخیزد این مایی

    جهان را جمله زیبایی من از روی تو می‌بینم

    ولی روی ترا مثلی نمی‌بینم به زیبایی

    ز بهر دیدن روی تو بینایی نگه دارم

    چه میگویم؟ نه آن نوری که در گنجی به بینایی

    کسی از کنه اسرار تو آگاهی نمی‌یابد

    چه این دوران زیرین و چه نزدیکان بالایی

    به وصفت کند ازینم من که: میدانم نه آنی تو

    که در تقریر ما گنجی و در تحریر ما آیی

    ز بهر طاعت تست این که گردون شد دوتا: آری

    به فرمانت روا باشد دوتا گشتن که یکتایی

    برای عصمت خوبان خلوت خانهٔ رازت

    میان تا روز می‌بندد شب تیره به لالایی

    کجا غایب شود غیبی ز علم دوربین تو؟

    که هم برغیب علامی و هم بر عیب دانایی

    چو دربندی دری بر خلق بگشایی در دیگر

    فرو بستن ترا زیبد که در بندی و بگشایی

    ز پا افتدگانت را نگفتی: دست میگیرم؟

    ز پا افتاده‌ام اینک چه میگویی؟ چه فرمایی؟

    چو در باغ تو از لطفت همان امید میباشد

    که ناهمواری ما را به لطف خود بپیرایی

    ز ما گر خدمتی شایستهٔ حضرت نمی‌آید

    برآن در ثابتیم آخر، نه بی‌صبریم و هرجایی

    سبک برخاستم از هر چه فرمودی به جان، اکنون

    به گوش امر بنشستیم تا دیگر چه فرمایی؟

    ترا رحمت فراوانست و ما لرزان ز بی‌برگی

    ترا اندیشهٔ عفوست و ما ترسان ز رسوایی

    چه آب روی خواهد بود بر خاک درت ما را؟

    که بر دشت هـ*ـوس کردیم چندین بادپیمایی

    کجا شایسته دانم شد نظر گاه الهی را؟

    که عمر خود تلف کردم به خودرویی و خودرایی

    بزرگان خرده میگیرند بر جرمی، که رفت از من

    مسلمانان، چه میکردم؟ جوانی بود و برنایی

    چو قارون از گرانباری فرو رفتم به خاک، اما

    چو عیسی گر دهی بارم سرم بر آسمان سایی

    چه کافر نعمتی از من تواند در وجود آمد؟

    که فیض خوان جود تست، اگر خونم بپالایی

    کریما، سر گران بر من مکن، گر کاهلی کردم

    ز بهر آنکه در خدمت نمیدانم سبک پایی

    به تاریکی چو درماند روان اوحدی تنها

    روان او را برون آور ز تاریکی و تنهایی

    به لطف خود فزون گردان، به جود خود زیارت کن

    زبانش را سخنگویی، ضمیرش را سخن‌زایی
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    191
    بازدیدها
    3,329
    بالا