شعر دفتر اشعار اوحدی مراغه ای

  • شروع کننده موضوع Diba
  • بازدیدها 3,910
  • پاسخ ها 203
  • تاریخ شروع

Diba

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/15
ارسالی ها
86,552
امتیاز واکنش
46,640
امتیاز
1,242
حسن خوبان عزیز چندانست
که رخ یوسفم به زندانست
باش، تا او به تخت مصر آید
که بخندد لبی که خندانست
بگذارد ز دل زلیخا را
گر چه مانند سنگ و سندانست
گر چه باشد به شهر او راهت
مرو آنجا، که شهر بندانست
آن یکی را، که وصف میگویم
گر ببینی هزار چندانست
یاد آن زلف و یاد آن رخسار
داروی جان دردمندانست
طلب او ز ما کنید، که او
بعد ازین همنشین رندانست
مپسند آبروی خویش، که دوست
دشمن خویشتن پسندانست
از لب دیگری حدیث مگوی
کاوحدی را لبش بد ندانست
 
  • پیشنهادات
  • Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    درد دلم را طبیب چاره ندانست
    مرهم این ریش پاره پاره ندانست
    راز دلم را به صبر، گفت: بپوشان
    حال دل غرقه از کناره ندانست
    طالع من خود چه شور بود؟ که هرگز
    هیچ منجم در آن ستاره ندانست
    یار به یک بار میل سوی جفا کرد
    حق وفای هزار باره ندانست
    برد گمانی که: ما به عشق اسیریم
    این که چه نامیم یا چه کاره؟ ندانست
    خال بنا گوش اوز گوشه نشینان
    برد چنان دل، که گوشواره ندانست
    قافلهٔ عقل را به ساعد سیمین
    راه ز جایی بزد که باره ندانست
    دوش به خونی گریستم، که ز موجش
    عقل به اندیشها گذاره ندانست
    سختی ازان دید، اوحدی، که به اول
    قاعدهٔ آن دل چو خاره ندانست
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    این باغ سراسر همه پر باد وزانست
    جنبیدن این شاخ درخشان همه زانست
    او را نتوان دید، که صورت نپذیرد
    هر چند که صورتگر رخسار رزانست
    بس رنگ بر آرد ز سر این خم پر از نیل
    آن خواجه، که سر جملهٔ این رنگ رزانست
    آن عقل، که بر هر غلط انگشت نهادی
    در صنعت آن کار که انگشت گزانست
    صد رنگ ببینیم درین باغ به سالی
    کین چیست؟ بهار آمد و این چیست؟ خزانست
    هر لحظه برون آید ازین صفه نباتی
    کندر هـ*ـوس او شکر انگشت گزانست
    ای اوحدی، انگور خود از سایه نگهدار
    تا غوره نماند، که شب میوه پزانست
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    عشق روی تو نه در خورد دل خام منست
    کاول حسن تو و آخر ایام منست
    از تو دارم هوسی در دل شوریده، ولی
    راه عشقت نه به پای دل در دام منست
    مگرم عقل شکیبی دهد از عشق، ارنه
    بس خرابی کند این جرعه، که در جام منست
    من حذر میکنم از عشق، ولی فایده نیست
    حذر از پیش بلایی، که سرانجام منست
    آفت سیل به همسایه رساند روزی
    سخت باریدن این ابر که بر بام منست
    روزگار از دل محنت کش من کم مکناد!
    درد عشق تو، که قوت سحر و شام منست
    تا قبای تو بر اندام تو دیدم، ز حسد
    خارشد هر سر مویی، که بر اندام منست
    نامه سهلست نبشتن به تو، لیکن از کبر
    هرگز آن نامه نخوانی، که درو نام منست
    گرد عاشق شدن و عشق نگردد دیگر
    اوحدی، گر بچشد زهر، که در کام منست
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    گر به دست آوریم دامن دوست
    همه او را شویم و خود همه اوست
    آنکه او را در آب میجویی
    همچو آیینه با تو رو در روست
    تو تویی خود از میان برگیر
    کز تویی تو رشته تو برتوست
    گر شود کوزه کوزه گرنه شگفت
    که بسی کاسه سوده گشت و سبوست
    همه از یک درخت هست این چوب
    که گهی صولجان و گاهی گوست
    ها، که اسم اشارتست از اصل
    الفتش را چو واو کردی هوست
    انقلاب ضرورتست این جا
    تا تو آن مغز بر کشی از پوست
    مدتی توبه داشتیم، اکنون
    که خرابات عشق در پهلوست
    منشین تشنه، اوحدی، که ترا
    پای در آب و جای بر لب جوست
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    سروی که ازو و حور و پری بار برند اوست
    ماهی که ازو خلق دل زار برند اوست
    گرد دهن چون شکرش گرد، که امروز
    تنگی که ازو قند به خروار برند اوست
    آن حور شکر خنده که از حقهٔ لعلش
    یک شهر شفای دل بیمار برند اوست
    آن ماه که سجاده نشینان در او
    سجاده و تسبیح به خمـار برند اوست
    ترکی که ز چین سر زلف چو کمندش
    عشاق دل شیفته دشوار برند اوست
    شوخی که ز سر پنجهٔ مستان دو چشمش
    خوبان جهان جور به ناچار برند اوست
    اندر چمن دلبری، ای اوحدی، امروز
    سروی که ز رویش گل بیخار برند اوست
     

    _DENIZ._.SH_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/12
    ارسالی ها
    1,295
    امتیاز واکنش
    4,424
    امتیاز
    506
    سن
    24
    :aiwan_light_angel:
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    آن بت وفا نکرد، که دل در وفای اوست
    و آن یار سر کشید که تن خاک پای اوست
    گر زانکه عاشقی به مثل خاک دوست شد
    ما خاک آن سگیم که پیش سرای اوست
    سازی ندیدهایم و نوایی ازو، مگر
    ساز غمش، که خانهٔ ما پرنوای اوست
    در دیده کس نیامد و دل یاد کس نگردد
    تا دل مقام او شد و تا دیده جای اوست
    در عشق او چگونه توان داشت زر دریغ؟
    چون سر که میکشیم به دوش از برای اوست
    ما را بدان مشاهده میل خطا نرفت
    آن کس که این مشاهده کرد این خطای اوست
    دل رفته را به تیغ چه ترسانی؟ ای رقیب
    دردش پدید کن تو، که این خود دوای اوست
    بگذار تا چو شمع بسوزد وجود من
    زیرا که روشنایی من در فنای اوست
    یارب، مساز منزل او جز کنار من
    کان منزلت نه لایق بند قبای اوست
    هر کس هوای خوبی و رای کسی کند
    ما را نبود رای، و گر بود رای اوست
    تا اوحدی مجال سگ کوی دوست یافت
    در هر محلتی که رود ماجرای اوست
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    1. آنکه رخ عاشقان خاک کف پای اوست
      با رخ او جان ما، در دل ما جای اوست
      او همه نورست، از آن شد همه چشمی برو
      او همه جانست، از آن در همه دل جای اوست
      نیست بجز یاد او در دل ما جای گیر
      در سر ما هم مباد هر چه نه سودای اوست
      صورت دست از ترنج فرق نکرد آنکه دید
      یوسف ما را، که مصر پر ز زلیخای اوست
      نیست دلی کو نخورد غوطه به دریای عشق
      وین همه دریا که هست غرقهٔ دریای اوست
      خواهش ما زان جمال نیست بجز یک نظر
      گر بکند بخت ما، ورنکند رای اوست
      نیست سر و تن دریغ گو: بزن، آن دست تیغ
      کز تن ما دور به سر که نه در پای اوست
      جز ورق ذکر او ورد نخواهیم ساخت
      چون همه طومار ما اسم و مسمای اوست
      شیوهٔ شوخان شنگ، عربدهٔ رنگ رنگ
      غمزهٔ چشمان تنگ، جمله تقاضای اوست
      با تو ز یکتا شدن عار ندارد، ولی
      گیر که یکتا شود، کیست که همتای اوست؟
      کام که جست اوحدی از رخ او دور بود
      جامهٔ این آرزو چون نه به بالای اوست


     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    مرا سر بلندی ز سودای اوست
    سری دوست دارم که در پای اوست
    مزاج دلم گرم از آن میشود
    که بر مهر روی دلارای اوست
    مرا زیبد ار لاف شاهی زنم
    که در سـ*ـینه گنج تمنای اوست
    نیابی در اجزای من درهای
    که آن ذره خالی ز سودای اوست
    سرم جای شور و تنم جای شوق
    لبم جای ذکر و دلم جای اوست
    که نزدیک لیلی خبر میبرد؟
    که: مجنون آشفته شیدای اوست
    دل اوحدی کی برآید ز بند؟
    که در بند زلف سمن سای اوست
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    104
    بازدیدها
    4,542
    بالا