شعر **اشعار صائب تبریزی**

I.MehrDãd

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/05/31
ارسالی ها
13,289
امتیاز واکنش
163,097
امتیاز
1,321
سن
21
محل سکونت
جـَهَنَم
طی شد زمان پیری و

طی شد زمان پیری و دل داغدار ماند
صیقل شکست و آینه‌ام در غبار ماند
چون ریشه‌ی درخت که ماند به جای خویش
شد زندگی و طول امل برقرار ماند
خواهد گرفت دامن گل را به خون ما
این آشیانه‌ای که ز ما یادگار ماند
ناخن نزد کسی به دل سر به مهر ما
این غنچه ناشکفته برین شاخسار ماند
دست من از رعونت آزادگی چو سرو
با صد هزار عقده‌ی مشکل ز کار ماند
نتوان ز من به عشرت روی زمین گرفت
گردی که بر جبین من از کوی یار ماند
صائب ز اهل درد هم آواز من بس است
کوه غمی که بر دلم از روزگار ماند
 
  • پیشنهادات
  • I.MehrDãd

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    13,289
    امتیاز واکنش
    163,097
    امتیاز
    1,321
    سن
    21
    محل سکونت
    جـَهَنَم
    دل را نگاه گرم تو
    دل را نگاه گرم تو دیوانه می‌کند
    آیینه را رخ تو پریخانه می‌کند
    دل می‌خورد غم من و من می‌خورم غمش
    دیوانه غمگساری دیوانه می‌کند
    آزادگان به مشورت دل کنند کار
    این عقده کار سبحه‌ی صددانه می‌کند
    ای زلف یار، سخت پریشان و درهمی
    دست بریده‌ی که ترا شانه می‌کند؟
    غافل ز بیقراری عشاق نیست حسن
    فانوس پرده‌داری پروانه می‌کند
    یاران تلاش تازگی لفظ می‌کنند
    صائب تلاش معنی بیگانه می‌کند
     

    I.MehrDãd

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    13,289
    امتیاز واکنش
    163,097
    امتیاز
    1,321
    سن
    21
    محل سکونت
    جـَهَنَم
    شهری عشقم،
    شهری عشقم، چو مجنون در بیابان نیستم
    اخگر دل‌زنده‌ام، محتاج دامان نیستم
    شبنم خود را به همت می‌برم بر آسمان
    در کمین جذبه‌ی خورشید تابان نیستم
    دور کردن منزل نزدیک را از عقل نیست
    چون سکندر درتلاش آب حیوان نیستم
    بوی یوسف می‌کشم از چشم چون دستار خویش
    چشم بر راه صبا چون پیر کنعان نیستم
    گر چه خار رهگذارم، همتم کوتاه نیست
    هر زمان با دامنی دست و گریبان نیستم
    کرده‌ام با خاکساری جمع اوج اعتبار
    خار دیوارم، وبال هیچ دامان نیستم
    نیست چون بوی گل از من تنگ جا بر هیچ کس
    در گلستانم، ولیکن در گلستان نیستم
    نان من پخته است چون خورشید، هر جا می‌روم
    در تنور آتشین ز اندیشه‌ی نان نیستم
    گوش تا گوش زمین از گفتگوی من پرست
    در سخن صائب چو طوطی تنگ میدان نیستم
     

    I.MehrDãd

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    13,289
    امتیاز واکنش
    163,097
    امتیاز
    1,321
    سن
    21
    محل سکونت
    جـَهَنَم
    به دامن می‌دود اشکم،
    به دامن می‌دود اشکم، گریبان می‌درد هوشم
    نمی‌دانم چه می‌گوید نسیم صبح در گوشم
    به اندک روزگاری بادبان کشتی می شد
    ز لطف ساقیان، سجاده‌ی تزویر بر دوشم
    ازان روزی که بر بالای او آغـ*ـوش وا کردم
    دگر نامد به هم چون قبله از خمیازه آغوشم
    به کار دیگران کن ساقی این جام صبوحی را
    که تا فردای محشر من خراب صحبت دوشم
    ز چشمش مـسـ*ـتی دنباله‌داری قسمت من شد
    که شد نومید صبح محشر از بیداری هوشم
    من آن حسن غریبم کاروان آفرینش را
    که جای سیلی اخوان بود نیل بناگوشم
    کنار مادر ایام را آن طفل بدخویم
    که نتواند به کام هر دو عالم کرد خاموشم
    ز خواری آن یتیمم دامن صحرای امکان را
    که گر خاکم سبو گردد، نمی‌گیرند بر دوشم
    فلک بیهوده صائب سعی در اخفای من دارد
    نه آن شمعم که بتوان داشت پنهان زیر سرپوشم
     

    I.MehrDãd

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    13,289
    امتیاز واکنش
    163,097
    امتیاز
    1,321
    سن
    21
    محل سکونت
    جـَهَنَم
    بیخود ز نوای دل
    بیخود ز نوای دل دیوانه‌ی خویشم
    ساقی و می و مطرب و میخانه‌ی خویشم
    زان روز که گردیده‌ام از خانه بدوشان
    هر جا که روم معتکف خانه‌ی خویشم
    بی‌داغ تو عضوی به تنم نیست چو طاوس
    از بال و پر خویش، پریخانه‌ی خویشم
    یک ذره دلم سختم از اسلام نشد نرم
    در کعبه همان ساکن بتخانه‌ی خویشم
    دیوار من از خضر کند وحشت سیلاب
    ویران شده‌ی همت مردانه‌ی خویشم
    آن زاهد خشکم که در ایام بهاران
    در زیر گل از سبحه‌ی صد دانه‌ی خویشم
    صائب شده‌ام بس که گرانبار علایق
    بیرون نبرد بیخودی از خانه‌ی خویشم
     

    I.MehrDãd

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    13,289
    امتیاز واکنش
    163,097
    امتیاز
    1,321
    سن
    21
    محل سکونت
    جـَهَنَم
    سیه مـسـ*ـت جنونم،
    سیه مـسـ*ـت جنونم، وادی و منزل نمی‌دانم
    کنار دشت را از دامن محمل نمی‌دانم
    شکار لاغرم، مشاطگی از من نمی‌آید
    نگارین کردن سرپنجه‌ی قاتل نمی‌دانم
    سپندی را به تعلیم دل من نامزد گردان
    که آداب نشست و خاست در محفل نمی‌دانم!
    بغیر از عقده‌ی دل کز گشادش عاجزم عاجز
    دگر هر عقده کید پیش من، مشکل نمی‌دانم
    من آن سیل سبکسیرم که از هر جا که برخیزم
    بغیر از بحر بی‌پایان دگر منزل نمی‌دانم
    اگر سحر این بود صائب که از کلک تو می‌ریزد
    تکلف بر طرف، من سحر را باطل نمی‌دانم!
     

    I.MehrDãd

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    13,289
    امتیاز واکنش
    163,097
    امتیاز
    1,321
    سن
    21
    محل سکونت
    جـَهَنَم
    ما هوش خود
    ما هوش خود با باده‌ی گلرنگ داده‌ایم
    گردن چو شیشه بر خط ساغر نهاده‌ایم
    بر روی دست باد مرادست سیر ما
    چون موج تا عنان به کف بحر داده‌ایم
    یک عمر همچو غنچه درین بوستانسرا
    خون خورده‌ایم تا گره دل گشاده‌ایم
    از زندگی است یک دو نفس در بساط ما
    چون صبح ما ز روز ازل پیر زاده‌ایم
    بر هیچ خاطری ننشسته است گرد ما
    افتاده نیست خاک، اگر ما فتاده‌ایم
    چون طفل نی‌سوار به میدان اختیار
    در چشم خود سوار، ولیکن پیاده‌ایم
    گوهر نمی‌فتد ز بهار از فتادگی
    سهل است اگر به خاک دو روزی فتاده‌ایم
    صائب بود ازان لب میگون خمـار ما
    بیدرد را خیال که مخمور باده‌ایم
     

    I.MehrDãd

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    13,289
    امتیاز واکنش
    163,097
    امتیاز
    1,321
    سن
    21
    محل سکونت
    جـَهَنَم
    ما نقش دلپذیر
    ما نقش دلپذیر ورق‌های ساده‌ایم
    چون داغ لاله از جگر درد زاده‌ایم
    با سـ*ـینه‌ی گشاده در آماجگاه خاک
    بی‌اضطراب همچو هدف ایستاده‌ایم
    بر دوستان رفته چه افسوس می‌خوریم؟
    با خود اگر قرار اقامت نداده‌ایم
    پوشیده نیست خرده‌ی راز فلک ز ما
    چون صبح ما دوبار درین نشاه زاده‌ایم
    چون غنچه در ریاض جهان، برگ خوشـی‌ ما
    اوراق هستیی است که بر باد داده‌ایم
    ای زلف یار، اینهمه گردنکشی چرا؟
    آخر تو هم فتاده و ما هم فتاده‌ایم
    صائب زبان شکوه نداریم همچو خار
    چون غنچه دست بر دل پر خون نهاده‌ایم
     

    I.MehrDãd

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    13,289
    امتیاز واکنش
    163,097
    امتیاز
    1,321
    سن
    21
    محل سکونت
    جـَهَنَم
    ما نقل باده را
    ما نقل باده را ز لب جام کرده‌ایم
    عادت به تلخکامی از ایام کرده‌ایم
    دانسته‌ایم بـ..وسـ..ـه زیاد از دهان ماست
    صلح از دهان یار به پیغام کرده‌ایم
    از ما متاب روی، که از آه نیم شب
    بسیار صبح آینه را شام کرده‌ایم
    سازند ازان سیاه رخ ما، که چون عقیق
    هموار خویش را ز پی نام کرده‌ایم
    ما همچو آدم از طمع خام دست خویش
    در خلد نان پخته خود خام کرده‌ایم
    چشم گرسنه، حلقه‌ی دام است صید را
    ما خویش را خلاص ازین دام کرده‌ایم
    صائب به تنگ عیشی ما نیست میکشی
    چون لاله اختصار به یک جام کرده‌ایم
     

    I.MehrDãd

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    13,289
    امتیاز واکنش
    163,097
    امتیاز
    1,321
    سن
    21
    محل سکونت
    جـَهَنَم
    ما ز غفلت رهزنان را
    ما ز غفلت رهزنان را کاروان پنداشتیم
    موج ریگ خشک را آب روان پنداشتیم
    شهپر پرواز ما خواهد کف افسوس شد
    کز غلط بینی قفس را آشیان پنداشتیم
    تا ورق برگشت، محضرها به خون ما نوشت
    چون قلم آن را که با خود یکزبان پنداشتیم
    بس که چون منصور بر ما زندگانی تلخ شد
    دار خون آشام را دارالامان پنداشتیم
    بیقراری بس که ما را گرم رفتن کرده بود
    کعبه‌ی مقصود را سنگ نشان پنداشتیم
    نشاه‌ی سودای ما از بس بلند افتاده بود
    هر که سنگی زد به ما، رطل گران پنداشتیم
    خون ما را ریخت گردون در لباس دوستی
    از سلیمی گرگ را صائب شبان پنداشتیم
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    104
    بازدیدها
    4,541
    بالا