شعر دفتر اشعار حسین بن منصور حلاج

  • شروع کننده موضوع Diba
  • بازدیدها 5,888
  • پاسخ ها 277
  • تاریخ شروع

Diba

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/15
ارسالی ها
86,552
امتیاز واکنش
46,640
امتیاز
1,242
  • دیوان اشعار منصور حلاج


  • غزل ها


  • غزل شماره 271







گلي نازک ز گلزار معاني

شکفته بود بر شاخ جواني

دريغا کانچنان گل يافت آفت
از آسيب دم سرد خزاني

دريغا در فراق روي آن گل
خزان شد نوبهار زندگاني

گل از دستم بدر رفت و نرفته است
ز پاي جان من خار نهاني

تو اي آسوده دل زخمي نخورده
ز حال زار مجروحان چه داني

کجائي اي انيس خاطر من
که مقصود دل و مطلوب جاني

تو بودي کام جانم چون برفتي
نخواهم من از اين پس زندگاني

ز پا افتاده ام لطفي بفرماي
اگر دستم گرفتن ميتواني

حسين آماده کن زاد ره خويش
دو سه روزي که اينجا ميهماني
 
  • پیشنهادات
  • Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    • دیوان اشعار منصور حلاج


    • غزل ها


    • غزل شماره 272







    اي دل چه شد که خشک و تر غم بسوختي

    جانهاي ما ز آه دمادم بسوختي

    آتش بهفت خيمه گردون زدي ز آه
    وز ناله چار گوشه عالم بسوختي

    صبر و قرار و جان و دل من ز هجر دوست
    بر هم زدي و آن همه در هم بسوختي

    درد ترا طبيب دوا چون کند که تو
    جان هزار عيسي مريم بسوختي

    گفتم که مرهمي بنهي بر جراحتم
    آن هم بجاي دادن مرهم بسوختي

    آخر چه شد حسين که از دود آه خويش
    کشت اميد و دوده او هم بسوختي
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    • دیوان اشعار منصور حلاج


    • ترجیع بندها


    • فی الترجیعات







    طلع العشق ايها العشاق
    و استنارت بنوره الافاق
    رش من نور شوقه و به
    اشرقت ارض قلبي المشتاق
    پرتو افکند آنچنان بدري
    که نه بيند ز دور چرخ محاق
    شده طالع چنان مهي که از او
    پر ز خورشيد گشت هفت طباق
    مهوشان پيش طاق ابرويش
    دعوي حسن در نهاده بطاق
    يارب اين ماه را مباد افول
    يارب اين وصل را مباد فراق
    گرچه ديوانه گشته اي اي دل
    زان پري صورت ملک اخلاق
    دست در زن بشوق دوست که اوست
    بهر معراج اهل عشق براق
    چون بدرگاه يار يابي بار
    پس تو بيني بديده عشاق

    که جهان مظهر است و ظاهر دوست
    همه عالم پر از تجلي اوست

    عشق رايات سلطنت افراخت
    پس اقاليم عقل غارت ساخت
    آن يکي را بسان عود بسوخت
    واندگر را مثال چنگ نواخت
    شاهد روي پوش حجله غيب
    پرده کبريا ز روي انداخت
    تا نيايد بچشم ما جز دوست
    بر سر غير تيغ غيرت آخت
    جانم از غيرتش چو آگه شد
    خانه و دل ز غير او پرداخت
    دل من در قمارخانه عشق
    بيکي ضربه هر چه داشت بباخت
    پيش صراف عشق قلب بود
    دل که در بوته بلا بگداخت
    عالمي بنده شهي است که او
    علم عشق در جهان افراخت
    در هواي هويتش جولان
    کند آن کس که اسب همت تاخت
    از کرم دوست چون تجلي کرد
    گويد آنکس که سر عشق شناخت

    که جهان مظهر است و ظاهر دوست
    همه عالم پر از تجلي اوست

    طلعت عشق اگر عيان بيني
    روي جانان بچشم جان بيني
    از تلون اگر برون آئي
    نقش يکرنگي جهان بيني
    گر ز حبس خرد تواني رست
    ساحت عشق بيکران بيني
    منگر جز بوحدت نقاش
    تا بکي نقش اين و آن بيني
    خانه دل ز غير خالي کن
    تا در او روي دلستان بيني
    بي نشان شو ز خويشتن اي دل
    تا نشاني ز پي نشان بيني
    در هواي هويت ار بپري
    جان جولان ز لامکان بيني
    طاير دل چو بال بگشايد
    عرش را کمتر آشيان بيني
    کوش اسرار چين بدست آور
    تا ز هر ذره ترجمان بيني
    گر ترا آرزوي دلدار است
    ديده بگشاي تا عيان بيني

    که جهان مظهر است و ظاهر دوست
    همه عالم پر از تجلي اوست

    اي بدرگاه تو نياز همه
    روي تو قبله نماز همه
    پرده از روي خويشتن برگير
    تا حقيقت شود مجاز همه
    گاه گاهي دل مرا بنواز
    اي شهنشاه دلنواز همه
    ما غباري ز خاکپاي توايم
    از پي تست ترک و تاز همه
    گر چه بيچاره ايم باکي نيست
    کرم تست چاره ساز همه
    نازنينا ز بي نيازي تست
    با چنان ناز تو نياز همه
    عاشقان گر چه راز دارانند
    زين سخن فاش گشت راز همه

    که جهان مظهر است و ظاهر دوست
    همه عالم پر از تجلي اوست

    هر که را دل ز عاشقي خون شد
    محرم بارگاه بيچون شد
    آنکه درمان خريد و دردش داد
    پيش اربـاب عشق مغبون شد
    سوخت جانم ز داغ غم ليکن
    شوقم از درد عشق افزون شد
    شاهد عشق بود حجله نشين
    با لباس قيود بيرون شد
    آنکه آزاد بود از چه و چون
    بسته اين چرا و آن چون شد
    وندر آئينه مظاهر خلق
    روي خود را چو ديد مفتون شد
    از سر ناظري و منظوري
    گاه ليلي و گاه مجنون شد
    بگسل اي دل ز خويشتن که مسيح
    از تجرد بسوي گردون شد
    دل ز قيد صور چو يافت خلاص
    نوبت اين حديث اکنون شد

    که جهان مظهر است و ظاهر دوست
    همه عالم پر از تجلي اوست

    اي همه کائنات مـسـ*ـت از تو
    خورده جانها مي الست از تو
    تا تو ساقي دردي دردي
    زاهدان گشته مي پرست از تو
    آخر اي شاهباز سدره نشين
    طاير جان ما نرست از تو
    چون مگس ميزنند شهبازان
    بر سر خويشتن دو دست از تو
    عقل کل با کمال دانش خويش
    کرد چستي ولي نجست از تو
    داغها دارد از تو مه در دل
    زانکه بازار او شکست از تو
    تو وراي اشارتي چکنم
    گر چه بالا پرست و پست از تو
    خرم آن دل که در کشاکش عشق
    نيست گردد ز خويش و هست از تو
    عرش و کرسي ز عشق تو مستند
    ما نه تنها شديم مـسـ*ـت از تو
    چون تو اظهار خويشتن کردي
    در دل خسته نقش بست از تو

    که جهان مظهر است و ظاهر دوست
    همه عالم پر از تجلي اوست

    ساقيا بهر چاره مخمور
    اسق خمرا مزاجها کافور
    غمزاي از تو و هزار جنون
    جرعه اي زان نوشید*نی و صد شر و شور
    زان شرابي که از نسيمش خاست
    هاي و هوئي ز مردگان قبور
    بر سر خاک جرعه اي افشان
    تا هويدا شود صفات نشور
    با مي و طلعت تو اي ساقي
    فارغيم از بهشت و چهره حور
    هر کسي را نظر به مهروئي
    ما نداريم غير تو منظور
    احول است او که جز تو مي بيند
    آنچنان چشم بد ز روي تو دور
    نتواند ترا شناخت مگر
    ديده اي کز رخ تو دارد نور
    تا بکي راز خود نهان داريم
    مستي ما نمي شود مستور
    در قيود صور مباش حسين
    تا رسد سر اين سخن بظهور

    که جهان مظهر است و ظاهر دوست
    همه عالم پر از تجلي اوست

    ما که دردي کشان خماريم
    جام جم در نظر نميآريم
    گشته در فکر دوست مستغرق
    وز دو عالم فراغتي داريم
    او چو ناز آورد نياز آريم
    ور بيازارد او نيازاريم
    سر ما گر چه پايمال شود
    دامن او ز دست نگذاريم
    گر بجنت تجلئي نکند
    از نعيم بهشت بيزاريم
    ور در آتش رويم همچو خليل
    با خيالش درون گلزاريم
    آه کز ناشناسي و حيرت
    يار با ما و طالب ياريم
    بنده ماست هر کجا شاهي ست
    تا اسير کمند دلداريم
    گر نه بينيم غير او چه عجب
    ما که از واقفان اسراريم
    ور بگويم مسيح عيبي نيست
    از تجلي چو غرق انواريم

    که جهان مظهر است و ظاهر دوست
    همه عالم پر از تجلي اوست

    مدتي شد که مبتلاي توايم
    تو شهنشاه و ما گداي توايم
    تا تو خورشيدوش همي تابي
    ما چو ذرات در هواي توايم
    از شرف تاج تارک عرشيم
    زانکه ايدوست خاکپاي توايم
    مي نبنديم جز تو هيچ نگار
    ما که عشاق بينواي توايم
    ميکش ايدوست تيغ و ميکش باز
    زانکه ما طالب رضاي توايم
    در وفايت طمع نمي بنديم
    شکر کاندر خور جفاي توايم
    هر کسي از براي دلداري ست
    ما شکسته دلان براي توايم
    قاصريم از اداي شکر هنوز
    روز و شب گر چه در ثناي توايم

    که جهان مظهر است و ظاهر دوست
    همه عالم پر از تجلي اوست
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    • دیوان اشعار منصور حلاج


    • ترجیع بندها


    • ترجیع بند دوم







    اي حريف شرابخانه عشق
    نوش بادت مي مغانه عشق
    جان تو شاهباز سدره نشين
    دل تو مرغ آشيانه عشق
    تو با فسون عقل گوش منه
    بشنو از عاشقان فسانه عشق
    کي بساحل رسد دلم هيهات
    در چنين بحر بي کرانه عشق
    بر جهان آستين برافشانم
    گر نهم سر بر آستانه عشق
    چون بعشقند عاشقان زنده
    ما نميريم در زمانه عشق
    آتش اندر نهاد دوزخ زد
    دل عاشق بيک زبانه عشق
    اي سواري که توسن دل را
    کرده اي رام تازيانه عشق
    عشق صياد مرغ جان من است
    زلف و خال تو دام و دانه عشق
    اي مقيد بقيد هستي خويش
    بشنو اين قول از ترانه عشق

    که مبين اختلاف هستي ها
    بگذر از ما و من پرستيها

    عشق مطلق ز غيب روي نمود
    تا از او کاينات يافت وجود
    بر عدمهاي محض روي آورد
    تا شدند از عطاي او موجود
    از يکي شاهدي که نيست جز او
    گشت پيدا حديث بود و نبود
    عشق گاهي نياز و گـه ناز است
    گاه از آن عابد است و گـه معبود
    پرتوي تا ز عشق آدم يافت
    زان ملک ساجد آمد او مسجود
    هر که او خاکپاي عشق شود
    عرش و کرسي بر او کنند سجود
    بر در عشق مستقيم بمان
    تا ترا عاقبت شود محمود
    هر يکي ذره پرده رخ اوست
    از رصدگاه غيب تا بشهود
    آه از آن لحظه اي که بردارد
    از رخ خويش پرده هاي قيود
    اي به هستي خويشتن مغرور
    مگر اين نکته گوش تو نشنود

    که مبين اختلاف هستي ها
    بگذر از ما و من پرستيها

    گنج پنهان عشق پيدا شد
    جاي او کنج هر سويدا شد
    از هويت چو دوست کرد نزول
    همه عالم بدو هويدا شد
    يار ما با کمال معشوقي
    اولا عاشق دل ما شد
    از رخ خود چو برگرفت نقاب
    ديده دل بدوست بينا شد
    وندر آن آينه مصيقل دل
    حسن خود را چو ديد شيدا شد
    چون بياميخت ظاهر و باطن
    گاه مجنون و گاه ليلي شد
    گر چه در پرده هاي شکل و صور
    دوست مستور چون هيولا شد
    لمعات جمال او بدريد
    پرده خلق و آشکارا شد
    عشق از غيرت آتشي افروخت
    تا بسوزد هر آنچه پيدا شد
    چون از اين سر حسين شد آگه
    بزبان فصيح گويا شد

    که مبين اختلاف هستيها
    بگذر از ما و من پرستيها

    آه کز روي دوست مهجوريم
    يار با ما و ما از او دوريم
    طور هستي است مانع ديدار
    همچو موسي اگر چه بر طوريم
    اي مسيحاي عشق بر کش تيغ
    که ز هستي خويش رنجوريم
    ساقيا زان خم آر دفع خمـار
    کز نوشید*نی الست مخموريم
    ما ز صهباي عشق سرمستيم
    ني حريف نوشید*نی انگوريم
    ما بديدار دوست مشتاقيم
    ني طلبکار روضه و حوريم
    نصرت پايدار چون ز فناست
    طالب پاي دار منصوريم
    نظر از غير دوست دوخته ايم
    ما که حيران روي منظوريم
    سود و سرمايه گو برو از دست
    چون بسوداي دوست مشهوريم
    ايکه مشغول هستي خويشي
    گر بگوئيم با تو معذوريم

    که مبين اختلاف هستي ها
    بگذر از ما و من پرستي ها

    در خرابات عشق مستانند
    که دو عالم بهيچ نستانند
    گر چه از جمله آخر آمده اند
    سابق از فارسان ميدانند
    اسب همت بتازيانه شوق
    بسوي لامکان همي رانند
    ملک عالم به نيم جو نخرند
    کاندر اقليم فقر سلطانند
    ديده از کل کون بردوزند
    ليکن از روي دوست نتوانند
    چون در آن آستانه ره يابند
    آستين بر دو عالم افشانند
    دل ز غيرت بغير او ندهند
    خود جز و در جهان نميدانند
    در رخ ساقئي که ميداني
    سالها شد که مـسـ*ـت و حيرانند
    آخر اي خستگان کوي وجود
    چون مسيحاي وقت ايشانند
    از براي علاج اهل قيود
    دمبدم زير لب همي خوانند

    که مبين اختلاف هستيها
    بگذر از ما و من پرستيها

    حال دل هر کسي کجا داند
    سر هر سينه را خدا داند
    عقل بيگانه است در ره عشق
    شرح اين نکته آشنا داند
    هر که فاني شود ز کبر و ريا
    ره بدرگاه کبريا داند
    آنکه جان در ره نياز دهد
    لـ*ـذت ناز دلربا داند
    آنچنان کس ز عشق برنخورد
    که بلا را کم از عطا داند
    در بلا هر که سوزد و سازد
    حال اين زار مبتلا داند
    خاک درگاه عشق را ز شرف
    روح قدسي چو توتيا داند
    دل من غير او نميداند
    چون همه اوست خود کرا داند
    هست احول کسي که در ره عشق
    عاشقان را ز حق جدا داند
    اي دل آن احول خطا بين را
    بنصيحت بگوي تا داند

    که مبين اختلاف هستيها
    بگذر از ما و من پرستيها

    ما که حيران روي جانانيم
    جان بديدار او برافشانيم
    آه کز غايت تحير خويش
    دوست با ما و ما نميدانيم
    چون رخش گاه شمع هر جمعيم
    گـه چو زلفين او پريشانيم
    گـه ز هجران يار ميسوزيم
    گاه در روي دوست حيرانيم
    خاک پايت اگر بدست آريم
    بر سر و چشم خويش بنشانيم
    عشق شاه است در ممالک جان
    ما بجانش مطيع فرمانيم
    کمر بندگيش چون بستيم
    اندر اقليم عشق سلطانيم
    يکنفس نيست غايب از بر ما
    آنچه پيوسته طالب آنيم
    اي گرفتار درد هستي خويش
    چون طبيبان عالم جانيم
    پيش ما آي و چشم جان بگشا
    تا بگوش دلت فرو خوانيم

    که مبين اختلاف هستيها
    بگذر از ما و من پرستيها

    تا بنازت نياز دارد دل
    درد و سوز و گداز دارد دل
    هر که يکبار حسن روي تو ديد
    چون ز عشق تو باز دارد دل
    پيش محراب ابرويت شب و روز
    ميل عقد نماز دارد دل
    کار دل عاقبت شود محمود
    که طريق جواز دارد دل
    از هواي جمال و قامت يار
    بخت و عمر دراز دارد دل
    تا نهد سر بر آستانه دوست
    عزم راه حجاز دارد دل
    خانه از غير يار خالي کن
    زانکه با دوست راز دارد دل
    هر کسي را دل از کجا باشد
    عاشق پاکباز دارد دل
    چند گوئي دل حسين کجاست
    آن بت دلنواز دارد دل
    ايکه آگه نه ئي ز وحدت عشق
    از تو يک اين نياز دارد دل

    که مبين اختلاف هستيها
    بگذر از ما و من پرستيها

    گشت شيدا دل بلا جويم
    از که پرسم ترا کجا جويم
    خلق بيگانه اند از غم عشق
    بروم يار آشنا جويم
    درد يار من است درمانم
    با چنان درد کي دوا جويم
    تا ابد کم مباد رنج دلم
    گر من از ديگري شفا جويم
    چون بلا نقد عشق را محک است
    من بلا را به از عطا جويم
    او که چون پرده قيود دريد
    بعد از اين اين و آن چرا جويم
    با وجود اشعه خورشيد
    سهو باشد اگر سها جويم
    من نه صورت پرست بطالم
    بخدا بنده خدا جويم
    اي مقيد بنامرادي خويش
    اين مراد از تو دائما جويم

    که مبين اختلاف هستيها
    بگذر از ما و من پرستيها

    هر که در راه عشق صادق نيست
    مطلع بر چنين دقايق نيست
    آدمي برگرفت امانت عشق
    آدمي نيست هر که عاشق نيست
    دم مزن جز بعشق يار اي دل
    که جز او همدم موافق نيست
    بت بود غير دوست در ره عشق
    بت پرستيدن از تو لايق نيست
    بلبل از گلستان گلي جويد
    ورنه او بسته حدايق نيست
    کوي او جوي و روي او بنگر
    گر ترا روضه و شقايق نيست
    هر که يکذره غير مي بيند
    در ره عشق جز منافق نيست
    چون ز قيد زمان برون جستي
    لاحق از پيش رفت و سابق نيست
    گفتي گفتمي ولي چکنم
    وقت افشاي اين حقايق نيست
    مانع وصل ديدن من و تست
    بشنو از من گرت علايق نيست

    که مبين اختلاف هستيها
    بگذر از ما و من پرسيتها

    همه عالم پر است از دلدار
    ليس في الدار غيره ديار
    نيست پوشيده آفتاب رخش
    ديده اي جوي در خور ديدار
    تا بسوزد ظلام قيد وجود
    آفتابي برآمد از اسرار
    چون تو از خويشتن فنا گشتي
    گشت عالم پر از تجلي يار
    از خودي خودت کناري گير
    تا تو بيني نگار خود بکنار
    اصل اعداد جز يکي نبود
    باسامي اگر چه شد بسيار
    بي عدد زان سبب شدست عدد
    که يکي آن همي کني تکرار
    قطع تکرار بايدت کردن
    تا بجز يک نيايدت بشمار
    بگذر از بار نامه هستي
    تا در آن بارگاه يابي بار
    کشف اسرار بس دراز کشيد
    بهمين مختصر کنم گفتار

    که مبين اختلاف هستيها
    بگذر از ما و من پرستيها
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    • دیوان اشعار منصور حلاج


    • ترجیع بندها


    • ترجیع بند سوم







    کس نشد آگه از بدايت عشق
    نيست جز نيستي نهايت عشق
    عشق را پايدار يکپاي است
    خود تو بين تا کجاست غايت عشق
    همه چيز آيت نشان دارد
    بي نشان گشتن است غايت عشق
    تا کي از قال و قيل اهل مقال
    بشنو از عاشقان حکايت عشق
    اشگ من لعل کرد و رويم زرد
    هست از اين وجه ها کفايت عشق
    بخدا هيچ طالبي بخدا
    ره نبرده ست بي هدايت عشق
    دفتر درد عشق را کافي ست
    در هدايه مجو روايت عشق
    شدن کار عالمي بنظام
    هست موقوف يک عنايت عشق
    هر زماني بگوش جان حسين
    اين خطاب آيد از ولايت عشق

    که مراد از همه جهان عشق است
    جمله عالم تن است و جان عشق است

    اي رخت آفتاب روشن دل
    غم تو طاير نشيمن دل
    بس قباي بقا که چاک زده ست
    دست عشقت گرفته دامن دل
    سوخت از آه جان سوختگان
    آتشي در زده بخرمن دل
    رام گشته بتازيانه شوق
    دلدل تيز گام توسن دل
    دل بدام بلا ز ديده فتاد
    من مسکين ز شيوه فن دل
    آه از اين دل که اوست دشمن من
    واي از اين ديده کوست دشمن دل
    غم تو خون دل ز ديده نخواست
    ماند خونم بتا بگردن دل
    هدف ناوکي است جان حسين
    که گذر ميکند ز جوشن دل
    هر دم از بلبلان نغمه سراي
    غلغلي ميفتد بگلشن دل

    که مراد از همه جهان عشق است
    جمله عالم تن است و جان عشق است

    تا که عشق نهان نشد پيدا
    اثري از جهان نشد پيدا
    تا دل از سوز نار عشق نسوخت
    پرتو نور جان نشد پيدا
    عشق تا جان ما نشانه نکرد
    خبر از بي نشان نشد پيدا
    کنت کنزا بيان اين نکته است
    آه کين نکته دان نشد پيدا
    عشق تا جلوه بديع نکرد
    زين معاني بيان نشد پيدا
    دوستان بشنويد نکته عشق
    که چنين داستان نشد پيدا
    هيچ عاشق کنار دوست نيافت
    عشق تا در ميان نشد پيدا
    تا جهان است فتنه اي چون عشق
    در زمين و زمان نشد پيدا
    تا حسين از حديث عشق نگفت
    در بر اين و آن نشد پيدا

    که مراد از همه جهان عشق است
    جمله عالم تن است و جان عشقست

    آه کاندر زمانه محرم نيست
    دم نيارم زدن که همدم نيست
    تو بتو صد جراحت جان هست
    که يکي را اميد مرهم نيست
    خلفي صدق از خليفه حق
    در خلافت سراي آدم نيست
    شادئي ميکنم بدولت عشق
    که گرم هيچ نيست غم هم نيست
    من چو بيگانه ام ز خويش مرا
    سر خويشي هر دو عالم نيست
    صرف کردم بعشق مس وجود
    که محبت ز کيميا کم نيست
    نازنينا حسين را درياب
    که بناي حيات محکم نيست
    بفراقم مکش که در قدمت
    گر بميرم ز مردنم غم نيست
    دل من خاتم سليمان است
    که جز اين نکته نقش خاتم نيست

    که مراد از همه جهان عشق است
    جمله عالم تن است و جان عشق است

    اگر از عشق پيشوا يابي
    ره بدرگاه کبريا يابي
    در ره عشق اگر گدا گردي
    دولت قرب پادشا يابي
    گر کني چاک خرقه هستي
    از بقاي ابد قبا يابي
    اين سعادت بجستجو يابند
    جان من پس بجوي تا يابي
    آستين بر جهان گر افشاني
    بر سر عرش استوا يابي
    اين مقام نيازمندانست
    نازنينا تو اين کجا يابي
    درد ناديده کي دوا بيني
    رنج نابرده چون شفا يابي
    کارت از خلق گشت بر تو دراز
    بگذر از خلق تا خدا يابي
    گوشه اي گير و گوش دار حسين
    تا ز هر گوشه اين ندا يابي

    که مراد از همه جهان عشق است
    همه عالم تن است و جان عشق است

    عشقبازي طريق بازي نيست
    بجز از سوز و جان گدازي نيست
    خرقه کانرا بخون نمي شويند
    در ره عاشقي نمازي نيست
    هر کرا عاقبت نشد محمود
    هرگز او قابل ايازي نيست
    باري اندر حريم خلوت ناز
    بار هر مروزي و رازي نيست
    بنده عشق شو کز اين بهتر
    پادشاهي و سرفرازي نيست
    تو بدو دل نداده اي ورنه
    کار او غير دلنوازي نيست
    کشته عشق گشته ام آري
    چون من و او شهيد و غازي نيست
    چون حسين ار فناي عشق شوي
    بعد از اين اين سخن مجازي نيست

    که مراد از همه جهان عشق است
    جمله عالم تن است و جان عشق است

    گرچه اي عشق رهنماي مني
    دشمن جان مبتلاي مني
    از تو يابم دواي هر دردي
    گر چه تو درد بي دواي مني
    اثري از دلم نشد پيدا
    تا تو اي عشق دلرباي مني
    گر بصد عشـ*ـوه خون من ريزي
    راضيم زانکه خونبهاي مني
    از تو جاويد زنده خواهم بود
    که تو جانان و جانفزاي مني
    گشته ام من ز خويش بيگانه
    زان نفس باز کاشناي مني
    پادشاه جهان شوم چو حسين
    گر بگوئي که تو گداي مني
    در بيان صفات خويش اي عشق
    هم تو برگو که تو بجاي مني

    که مراد از همه جهان عشق است
    جمله عالم تن است و جان عشق است

    هر چه ميگويم اي نگار امروز
    نه بخويشم فرو گذار امروز
    شهرياري مرا ربود از من
    که ندارد بشهريار امروز
    توتيائي برد ز خاک رهش
    ديده ديده انتظار امروز
    سوخت اغيار ز آتش غيرت
    که تجلي نمود يار امروز
    دل شوريده هر چه ميطلبيد
    دارد آن جمله در کنار امروز
    همچو منصور پاي دار مرا
    هست اقبال پايدار امروز
    در خرابات عشق هست حسين
    مـسـ*ـت آن چشم پر خمـار امروز
    وه که خواهد شدن ز بيخويشي
    سر اين نکته آشکار امروز

    که مراد از همه جهان عشق است
    جمله عالم تن است و جان عشق است

    در خرابات عشق بيدل و مـسـ*ـت
    ميروم روز و شب سبو در دست
    گرو عشق کرده جامه جان
    از پي جرعه اي ز جام الست
    گشته از درد درد مـسـ*ـت و خراب
    با خراباتيان باده پرست
    از سر هر چه بود دل برخاست
    تا شود خاکپاي اهل نشست
    محرم بزم اهل درد نشد
    تا دل از بند ننگ و نام نرست
    مـسـ*ـت ناگشته کس نشد هشيار
    نيست نابوده کي توان شد هست
    عشق در ملک دل چو سلطان شد
    شحنه عقل از ميانه بجست
    پيش هر کس درست گشت اين قول
    که حسين شکسته توبه شکست
    چون گشادم سر جريده عشق
    در دلم نقش اين حديث به بست

    که مراد از همه جهان عشق است
    جمله عالم تن است و جان عشقست
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    • دیوان اشعار منصور حلاج


    • ترجیع بندها


    • ترجیع بند چهارم







    اي رند شرابخانه عشق
    وي خورده مي مغانه عشق
    رسواي زمانه گشت امروز
    بر ياد مي شبانه عشق
    از هستي خويش بي نشان شو
    گر ميطلبي نشانه عشق
    افسون خرد چه مي نيوشي
    از ما بشنو فسانه عشق
    ميدان که کناره نيست پيدا
    در لجه بيکرانه عشق
    آتش بجهان جان درانداز
    اي دل بيکي زبانه عشق
    گر سر طلبي بصدق درنه
    سر بر در آستانه عشق
    شد دلدل دل بسوي حضرت
    تا زنده بتازيانه عشق
    شهباز دل حسين بنشست
    بر گوشه آستانه عشق
    چون يافت نوا مقام عشاق
    از قول ني و ترانه عشق

    پر کن قدح و بيار ساقي
    زان باده جانفزاي باقي

    اي ساقي اهل عشق برخيز
    در جام صفا مي وفا ريز
    زان باده که گر بحال توبه
    ساقي چو توئي چه جاي پرهيز
    ز آميزش خلق اگر چه پاکي
    چون شير و شکر بما درآميز
    رخساره باهل زهد بنماي
    صد فتنه بعشوه اي برانگيز
    بر آتش ما بريز آبي
    هر دم چه دمي در آتش تيز
    با من نفسي بساز اي بخت
    چون دور فلک تو نيز مستيز
    اي دل چو ره وفا سپردي
    از جور و جفاي دوست مگريز
    فرهاد شناخت عشق شيرين
    از درد خبر نداشت پرويز
    اي کرده دل حسين غارت
    با غمزه و طره دل آويز
    بنشين که هزار فتنه برخاست
    ني ني چه حکايتي است برخيز

    پر کن قدح و بيار ساقي
    زان باده جانفزاي باقي

    اي از تو پر آفتاب خانه
    بگشاي در شرابخانه
    در ده قدحي ز باده عشق
    تا وا رهم از کتابخانه
    شد غرق عرق گل اي سمنبر
    از شرم تو در گلابخانه
    اي کرده نسيم سنبل تو
    بر نکهت مشک ناب خانه
    بنما رخ خويش تا نماند
    بي پرتو ماهتاب خانه
    جنت که مقام راحت آمد
    بي دوست بود عذابخانه
    خواهم که چو ساکن خرابات
    يکدم شودم خراب خانه
    از مهر شبي بتاب بر من
    وانگاه ميان تابخانه
    گر ديده بآستين نگيرم
    از اشگ شود خراب خانه

    پر کن قدح و بيار ساقي
    زان باده جان فزاي باقي

    ساقي قدحي بده بمخمور
    زان مي که مزاج اوست کافور
    از باده پايدار کز وي
    شد طالب پاي دار منصور
    آن مي که ز يک فروغ جامش
    آفاق جهان شود پر از نور
    آن مي که ز بوي جرعه او
    افتاد کليم و پاره شد طور
    ايساقي اهل درد در ده
    زان مي که ز هستيم کند دور
    رندي که بميکده ترا يافت
    رغبت نکند بروضه و حور
    راضي نشود بقصر قيصر
    قانع نبود بتاج فغفور
    با من همه عمر در وصالي
    در هستي خود من از تو مهجور
    عمري است که از نوشید*نی عشقت
    مستي حسين نيست مستور
    تا چند در انتظار باشيم
    از بهر علاج جان مخمور

    پر کن قدح و بيار ساقي
    زان باده جانفزاي باقي

    آمد مي عشق باز در جوش
    اي رند بيا و باده مينوش
    آن دردي درد کز شميمش
    روح القدس است و عقل مدهوش
    گر دست دهد ز دست ساقي
    بستان مي عشق و خويش بفروش
    چون ترک وجود خويش گوئي
    بيني همه آرزو در آغـ*ـوش
    در ميکده با مهي که داني
    مينوش نوشید*نی و پند منيوش
    آفاق پر است از او وليکن
    اشکال و صور شده است روپوش
    پيش آي بمنزل خرابات
    دل گشته خراب و عقل مدهوش
    تو با قدح حدق مي حسن
    مي نوش حسين و باش خاموش
    ني ني چو خم نوشید*نی اکنون
    وقت است اگر برآوري جوش
    گوئي به نگار باده پيماي
    کز بهر خداي چون شب دوش

    پرکن قدح و بيار ساقي
    زان باده جانفزاي باقي

    ما توبه زهد را شکستيم
    در ميکده مغان نشستيم
    رسواي جهان ز دست عشقيم
    باري بنگر که از چه رستيم
    ما ترک وجود خويش کرديم
    زيرا که صنم نمي پرستيم
    با يار چو خلوتي گزيديم
    در بر رخ غير او به بستيم
    هر چند از او جفا کشيديم
    جستيم رضايش و بجستيم
    با دردي درد او بسازيم
    چون محرم مجلس الستيم
    مانند حسين خسته هرگز
    ما سينه هيچکس نخستيم
    ساقي ز شرابخانه عشق
    در ده قدحي که نيم مستيم
    اي آفت دين و غارت عقل
    باز آي که توبه ها شکستيم
    تا چند طريق زهد ورزيم
    اکنون که ز ننگ و نام رستيم

    پر کن قدح و بيار ساقي
    زان باده جانفزاي باقي

    مانند قلندران قلاش
    با يک دو حريف رند و اوباش
    خواهيم نشست در خرابات
    صد طعنه ز اهل زهد گو باش
    مائيم و نوشید*نی و عشقبازي
    هر چند که سر دل شود فاش
    بيگانه شدم ز خويش و ديدم
    در نقش وجود خويش نقاش
    خورشيد جهان فروز چون تافت
    حاجت نبود بشمع و فراش
    خورشيد اگر چه هست پيدا
    ديدن نتوان بچشم خفاش
    بردي بکرشمه اي دل و دين
    ايساقي اهل عشق شاباش
    تندي مکن اي نگار و مخروش
    وانگه دل اهل درد مخراش
    بفروش حسين نقد هستي
    آنگاه بدان نگار جماش
    ميگوي بصد نيازمندي
    کز بهر حريف رند قلاش

    پر کن قدح و بيار ساقي
    زان باده جانفزاي باقي

    از کعبه و دير برکناريم
    جز ميکده منزلي نداريم
    چون غمزه دوست نيم مستيم
    چون طره يار بيقراريم
    پوينده نه از پي بهشتيم
    سوزنده نه از شرار ناريم
    آزاد ز دوزخيم و جنت
    چون بنده اختيار ياريم
    مائيم و حيواة جاوداني
    جان در قدمش اگر سپاريم
    در ده قدحي ز باده دوش
    اي ساقي جان که در خماريم
    تو بنده خود شمار ما را
    هر چند که ما نه در شماريم
    اي مونس جان نوازشي کن
    ما را که غريب اين دياريم
    از بخشش بي کرانه تو
    مانند حسين اميدواريم
    چون از پي جرعه اي از اين مي
    عمري است که ما در انتظاريم

    پر کن قدح و بيار ساقي
    زان باده جانفزاي باقي

    اي عشق که آفت زماني
    سرمايه فتنه جهاني
    وز تو نتوان نمود پرهيز
    مانند قضاي آسماني
    افزون ز تخيلات و وهمي
    بيرون ز تصورات جاني
    گـه آفت عقل بوالفضولي
    گـه غارت جان ناتواني
    عالم ز تو ظاهر است ليکن
    در عين ظهور خود نهاني
    آفاق پر از نشانه تست
    با اين همه پرتو از نشاني
    اي در يتيم از چه بحري
    وي لعل مذاب از چه کاني
    کنج دل عاشق از تو گشته
    گنجينه عالم معاني
    مشتاق جمال تست عاشق
    تا کي ز حديث لن تراني
    در مجلس دوستان محرم
    هر لحظه برسم دوست کاني

    پر کن قدح و بيار ساقي
    زان باده جانفزاي باقي

    ما محرم عالم بقائيم
    جوينده دولت لقائيم
    او گنج و جهان طلسم اعظم
    مفتاح چنين طلسم مائيم
    از کبر و ريا نفور گشتيم
    چون واقف سر کبريائيم
    مائيم خزانه معاني
    در صورت اگر چه بي نوائيم
    از شاهي دهر عار داريم
    هر چند که از صف گدائيم
    چون لاله اگر چه داغ دل هست
    چون غنچه دهن نميگشائيم
    هر چند جفا نمايد آن يار
    ما غير وفا نمي نمائيم
    بينيم جفا و مهر ورزيم
    آخر نه مريد بوالوفائيم
    گوينده نکته بلي ئيم
    جوينده دولت بلائيم
    مانند حسين تا بکلي
    از هستي خويشتن برآئيم
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    • دیوان اشعار منصور حلاج


    • ترجیع بندها


    • ترجیع بند پنجم







    الا اي گوهر بحر مصفا
    که در عالم توئي پنهان و پيدا
    وجودت بهر اظهار کمالات
    چو از غيب هويت شد هويدا
    براي جلوه عشق جهانسوز
    بسي آئينه ها کردي ز اشياء
    ز هر آئينه ديداري نمودي
    بهر چشمي در او کردي تماشا
    جهان آسوده در کتم عدم بود
    برآوردي ز عالم شور و غوغا
    گهي با جان مجنون عشق بازي
    گهي دلها بري با حسن ليلا
    تو هم عشقي و معشوقي و عاشق
    تو هم دردي و هم اصل مداوا
    توئي پيرايه معشوق دلبر
    توئي سرمايه عشاق شيدا
    نياز وامق بيچاره از تست
    هم از تو عشـ*ـوه ها و ناز عذرا
    بچشم عارفانت مي نمايد
    جهان جمله تن و تو جان تنها
    وليکن عاشقان با ديده دوست
    جهان گم ديده در نور تجلا
    شناسندت بفردانيت امروز
    که حاجت نيست ايشانرا بفردا
    سخن مسـ*ـتانه ميگويد حسينت
    که دادش ساقي عشق تو صهبا
    منم معذور اي عشق ار بگويم
    چو چشمم گشت در نور تو بينا

    که در عالم نمي بينم بجز يار
    و ما في الدار غيرالله ديار

    چو شاه عشق مطلق رايت افراخت
    ز صحراي عدم لشگر روان ساخت
    بميدان شهادت روي آورد
    ز ملک غيب چون رايت برافراخت
    خزينه خانه اسم و صفت را
    چو در بگشاد و خلق کون بنواخت
    بحسن خود تجلي کرد اول
    که ميبايست گوي عاشقي باخت
    دل عشاق را از آتش شوق
    چو زر خالص اندر بوته بگداخت
    شهنشه را در اين جلباب صورت
    بوحدت هيچکس چون يار نشناخت
    در اين عالم براي سلب روپوش
    ز عشق آوازه يغما درانداخت
    صور چون گشت زايل جان عاشق
    دل از اغيار بهر يار پرداخت
    چو تيغ غيرت آن شاه يگانه
    براي کشتن بيگانه مي آخت
    حسين آن ديد و در ميدان معني
    سمند بادپا زينگونه ميتاخت

    که در عالم نمي بينم بجز يار
    و ما في الدار غيرالله ديار

    چو با عشق جمالت يار گشتم
    بجان خويشتن اغيار گشتم
    چو ديدم هستي جاويد مطلق
    من از هستي خود بيزار گشتم
    مقام از آشيان عشق کردم
    مقيم خانه خمـار گشتم
    گشادم پر و بال جان چو عنقا
    بکوه قاف چون طيار گشتم
    زماني در پس ظل خيالات
    چو خفته بسته بيزار گشتم
    چو خورشيد جمالت تافت بر من
    از آن خواب گران بيدار گشتم
    به بوئي گشته عمري قانع از گل
    سراسيمه بگرد خار گشتم
    چو گلزار جمال خود نمودي
    چو بلبل بر رخ گل زار گشتم
    کجا در چشم من آيند اغيار
    چو با عشق تو يار غار گشتم
    چو ديدم عيسي دلخسته گاني
    من آشفته دل و بيمار گشتم
    چو با هستي مقيد بودم اول
    بگرد هر دري بسيار گشتم
    چو حلقه پيش در خود را بمانده
    نديدم خلوت اسرار گشتم
    حسين آسا اگر گويم عجب نيست
    چو از ديدار برخوردار گشتم

    که در عالم نمي بينم بجز يار
    و ما في الدار غيرالله ديار

    بيا اي قبله اهل معاني
    که تو جان همه خلق جهاني
    جهان را زندگي از تست زيرا
    همه عالم تن و در وي تو جاني
    تو جاني ليک از جسمي منزه
    تو ماهي ليک اندر لامکاني
    تو در پنهاني خويشي هويدا
    تو در عين هويدائي نهاني
    تو مستوري ز چشم اهل غفلت
    اگر چه پيش اهل دل عياني
    ز قدوسي خود برتر ز عقلي
    ز صبوحي برون از هر گماني
    جهان پر آيت حسن تو ليکن
    چنين آيات خواندن تو تواني
    ز خود فاني شو اي دل در ره عشق
    که تا يابي بقاي جاوداني
    صدفهاي قوالب چون شکستي
    نمايد گوهر بحر معاني
    چو اندر عشق محو يار باشي
    شناسي اينک او را نيست ثاني
    جمالش چون بچشم او ببيني
    بگوئي هم بطور ترجماني

    که در عالم نمي بينم بجز يار
    و مافي الدار غيرالله ديار

    بيا اي بـرده آرام و قرارم
    که من بي تو سر عالم ندارم
    بسوزد عالم و آدم بيکبار
    اگر آهي ز سوز دل برآرم
    شب دوشينه در خمخانه عشق
    ز درد درد ميدادي عقارم
    بده امروز جام ديگر ايدوست
    که از دردي دردت در خمارم
    تو اي عذرا چو از چشمم برفتي
    من وامق چگونه خون نبارم
    مرا معذور دار اي مردم چشم
    بخون دل همي شويد عذارم
    مرا اي عشق برگير از ميانه
    که تا دلدار آيد در کنارم
    گر از بيگانه و خويشم برآري
    چه غم دارم توئي خويش و تبارم
    گر از شادي عالم بي نصيبم
    چه غم چون هست دردت غمگسارم
    ز غم شايد که مسـ*ـتانه بگويم
    چو از نور تجلي مـسـ*ـت يارم

    که در عالم نمي بينم بجز يار
    و مافي الدار غيرالله ديار

    بيا ساقي که از عشق تو مستم
    ز مستي رفت دين و دل ز دستم
    بلي مستي من مستور نبود
    که من سرمست صهباي الستم
    چگونه برنخيزم از سر عقل
    چو در خمخانه عشقت نشستم
    چو تو يکبار روي خود نمودي
    دو چشم از ديدن غير تو بستم
    بسوزان هستي من زاتش عشق
    اگر داني که يکدم بي تو هستم
    چو نور هستي مطلق بديدم
    ز قيد هستي خود باز هستم
    منم پنجاه ساله عاشق ايماه
    چو ماهي کي بود پرواي شستم
    نخواهم جست غير قيد عشقت
    بچستي چون ز جوي عقل جستم
    من دلخسته ضربتها چشيدم
    ولي هرگز دل مردم نخستم
    بلند است اختر اقبال و بختم
    که بر درگاه تو چون خاک هستم
    حسين آسا بگويم بي تحاشا
    چو از جام تجلاي تو مستم

    که در عالم نمي بينم بجز يار
    و ما في الدار غيرالله ديار

    زهي جاني که جانانش تو باشي
    خوشا دردي که درمانش تو باشي
    قدم سازند از سر عاشقانت
    در آن راهي که پايانش تو باشي
    بزخم تيغ دشمن طالب دوست
    کجا ميرد اگر جانش تو باشي
    خليل الله زاتش کي هراسد
    چو در آتش نگهبانش تو باشي
    چرا يوسف به تنگ آيد ز زندان
    چو راحت بخش زندانش تو باشي
    هميشه عاقبت محمود باشد
    در آن کاري که سامانش تو باشي
    نباشد ميل شاهي دو عالم
    گدائي را که سلطانش تو باشي
    بعالم کي نظر اندازد آن کس
    که نور چشم گريانش تو باشي
    چو پروانه چرا عاشق نسوزد
    اگر شمع شبستانش تو باشي
    چو جانان خلوتي در جان گزيند
    دلا بايد که دربانش تو باشي
    چو عيد اکبر ار ديدار يابي
    به تير عشق قربانش تو باشي
    اگر فرمان بجانبازي کند دوست
    غلام بنده فرمانش تو باشي
    حسين از عشق هر ساعت بگويد
    اگر يار سخندانش تو باشي

    که در عالم نمي بينم بجز يار
    وما في الدار غيرالله ديار
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    • دیوان اشعار منصور حلاج


    • ترجیع بندها


    • ترجیع بند ششم







    طلع العشق من وراي حجاب
    فافتحوالعين يا اولي الالباب
    همه آفاق از تجلي عشق
    پر شد از آفتاب عالمتاب
    دوست در خانه بي حجاب نشست
    عينوالحافظين عند الباب
    صار دارالسلام منه البيت
    فاد خلوا فيه ايها الا حباب
    واسمعوا من لسان رحمته
    طبتمواخالدين يا اصحاب
    بي ادب بر بساط پاي منه
    عشق خود چيست سربسر آداب
    بهر مهمانيش مهيا ساز
    از دل و ديده ات کباب و نوشید*نی
    بهر تو گر خراب گشت حسين
    گنج شاهي بجو بکنج خراب
    عشق معني شناس پيدا کن
    بعد از آن اين حديث را درياب

    که جهان صورتست و معني يار
    ليس في الدار غيره ديار

    اي دل ار عشق دلربا داري
    سر سوداي خود چرا داري
    در طريق وفا ز روي صفا
    جان کن ايثار اگر وفا داري
    دلق فاني اگر برفت چه باک
    کز بقاي ابد قبا داري
    بگسل از غير دوست از غيرت
    تو بجز دوست خود کرا داري
    قلب در بوته بلا بگداز
    گر سر علم کيميا داري
    يار اندر کنار ميکشدت
    زو جدائي چرا روا داري
    او چو يک لحظه نيست از تو جدا
    چند خود را از او جدا داري
    نيست کبر و ريا سزاوارت
    که صفتهاي کبريا داري
    چند گوئي که هيچ نيست مرا
    همه داري چو عشق ما داري
    بگذر از صورت و بگوي حسين
    دل بمعني چو آشنا داري

    که جهان صورتست و معني يار
    ليس في الدار غيره ديار

    عشق جز پرتو ولايت نيست
    جز صفاي دل و عنايت نيست
    دفتر درد عشق را کافي است
    در هدايه از او روايت نيست
    دامن عشق گير در ره دوست
    که جز او رهبر هدايت نيست
    در مقاميکه عشق بازانند
    عقل را دانش و کفايت نيست
    زان مصاحف که سر عشق در اوست
    سوره يوسفي يک آيت نيست
    کي شناسي رموز ما اوحي
    گر در آيت ترا درايت نيست
    عشق چون از صفات بيچونست
    هرگزش ابتدا و غايت نيست
    حسن معشوق را چو نيست کران
    علم عشق را نهايت نيست
    هر دم از درد او بنال حسين
    در ره دوستي شکايت نيست
    چون بمعني رسيده اي اي دل
    فاش گو حاجت کنايت نيست

    که جهان صورتست و معني يار
    ليس في الدار غيره ديار

    اي مصفا ز تو صبوح و صباح
    روح ما را سکينه بخش از راح
    روح راحت نيابد ار نرسد
    راح قدسي ز عالم ارواح
    مطر با زخمه اي بزن که از اوست
    طاير روح را جناح نجاح
    ساقيا جرعه هاي غيب بريز
    بر سر خاکيان نمي افراح
    جان از آن جرعه هاست دل زنده
    که ز اقداح کرده ايم قداح
    سينه مشکوة و دل زجاجه اوست
    نور عشق رخت در او مصباح
    در دلهاي ما بعالم غيب
    تو برحمت گشاي اي فتاح
    کشف سر کي برآيد از کشاف
    قفل دل کي گشايد از مفتاح
    لوح دل را بشو حسين از غير
    تا به بيني نوشته بر الواح

    که جهان صورتست و معني يار
    ليس في الدار غيره ديار

    اي دل ار آشناي اين کوئي
    وصل بيگانگان چه ميجوئي
    بگذر از خود که در حريم وصال
    در نگنجي اگر چه يک موئي
    شسته گردد گليم اقبالت
    دست از خويشتن اگر شوئي
    رقـ*ـص ها کن ز زخم چوگانش
    که بميدان عشق چون گوئي
    جوي جويان بسوي دريا رو
    از چه سرگشته اندر اين جوئي
    چون بدان بحر آشنا گشتي
    بکش از تن لباس در توئي
    غرقه بحر وحدت ار باشي
    خود نماند توئي و هم اوئي
    رو سوي لامکان بيار حسين
    تا بري ره بسوي بي سوئي
    چون بمعني رسيدي از صورت
    از تو زيبا بود اگر گوئي

    که جهان صورتست و معني يار
    ليس في الدار غيره ديار

    طرفه بي نام و بي نشان که منم
    بوالعجب ظاهر و نهان که منم
    چون تو با خويشتن گرفتاري
    کي شناسي مرا چنان که منم
    بخدا نيم چو نمي ارزد
    دو جهان اندر آن جهان که منم
    نه فلک را حباب بشمارم
    در چنين بحر بيکران که منم
    جمله از من خبر دهند وليک
    بزبان نامده است آن که منم
    گر چه آنم که تو نميداني
    آنچه دانسته اي بدان که منم
    بسته باشد هميشه راه فنا
    در چنين ملک جاودان که منم
    گفتي ام از حسين گير کنار
    کو کنار اندر اين ميان که منم
    اي معاني شناس نيست بديع
    گر بگويم در اين بيان که منم

    که جهان صورتست و معني يار
    ليس في الدار غيره ديار

    اي دل مبتلاي هر جائي
    اندر اين خاکدان چه ميپائي
    کمترين آشيانه ات سدره است
    چونکه پرواز بال بگشائي
    قدسيان بر تو جمله رشک برند
    گر تو يکدم جمال بنمائي
    وصف ذاتت نمي توانم گفت
    که تو اندر صفت نمي آئي
    قطره اي چون ببحر غرقه شوي
    گاه موجي و گاه دريائي
    خود ز دريا شنو که ميگويد
    ما توئيم اي حبيب تو مائي
    هم تو در خود جمال ما بنگر
    که تو آئينه مصفائي
    بلکه هم ناظري و هم منظور
    اندر آن مرتبت که يکتائي
    از تو زيبد حسين اگر گوئي
    چون بچشم حبيب بينائي

    که جهان صورتست و معني يار
    ليس في الدار غيره ديار

    مظهر سر کبريا مائيم
    سايه رحمت خدا مائيم
    تو مس ناسره بما بسيار
    آنگهي بين که کيميا مائيم
    قطره اي گوهري کنيم از آنک
    بحر فياض با صفا مائيم
    خضر از ما چشيد آب حيات
    زانکه سرچشمه بقا مائيم
    راه درياي وحدت از ما پرس
    کاندر آن بحر آشنا مائيم
    نقش ديدار دوست در ما بين
    زانکه آئينه لقا مائيم
    در اقاليم اجتبا امروز
    صاحب رايت و لوا مائيم
    هر مريضي ز ما شفا يابد
    که مسيحاي جانفزا مائيم
    جان عالم اگر چه جانانست
    ما نياريم گفت تا مائيم

    که جهان صورتست و معني يار
    ليس في الدار غيره ديار

    آخر ايجان جمله اشيا تو
    هم نهاني و هم هويدا تو
    پرده از کاينات ساخته اي
    در پس پرده آشکارا تو
    در پس پرده هاي گوناگون
    هم تماشاگر و تماشا تو
    در مقاميکه نفي و اثباتست
    ما همه لاي محض و الا تو
    همه تن چشم گشته ام اي عشق
    تا نمائي جمال خود را تو
    تو بهر چهره اي نموده جمال
    هم بهر ديده گشته بينا تو
    از سر ناظري و منظوري
    گاه مجنون و گاه ليلا تو
    وز طريق ظهور سر بطون
    ظاهر ما و باطن ما تو
    بار ديگر بگوي چون هستي
    بزبان حسين گويا تو

    که جهان صورتست و معني يار
    ليس في الدار غيره ديار
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    104
    بازدیدها
    4,549
    بالا