شعر **اشعار صائب تبریزی**

I.MehrDãd

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/05/31
ارسالی ها
13,289
امتیاز واکنش
163,097
امتیاز
1,321
سن
21
محل سکونت
جـَهَنَم
صبح در خواب عدم بود
صبح در خواب عدم بود که بیدار شدیم
شب سیه مـسـ*ـت فنا بود که هشیار شدیم
پای ما نقطه صفت در گرو دامن بود
به تماشای تو سرگشته چو پرگار شدیم
به شکار آمده بودیم ز معموره‌ی قدس
دانه‌ی خال تو دیدیم، گرفتار شدیم
خانه پردازتر از سیل بهاران بودیم
لنگرانداخت خرد، خانه نگهدار شدیم
نرود دیده‌ی شبنم به شکر خواب بهار
عبث افسانه‌طراز دل بیدار شدیم
عالم بیخبری طرفه بهشتی بوده است
حیف و صد حیف که ما دیر خبردار شدیم
صائب از کاسه‌ی دریوزه‌ی ما ریزد نور
تا گدای در شه قاسم انوار شدیم
 
  • پیشنهادات
  • I.MehrDãd

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    13,289
    امتیاز واکنش
    163,097
    امتیاز
    1,321
    سن
    21
    محل سکونت
    جـَهَنَم
    اشک است،
    اشک است، درین مزرعه، گنـد که فشانیم
    آه است، درین باغ، نهالی که رسانیم
    از ما گله‌ی بی‌ثمری کس نشینده است
    هر چند که چون بید سراپای زبانیم
    بیداری دولت به سبکروحی ما نیست
    هر چند که چون خواب بر احباب گرانیم
    چون تیر مدارید ز ما چشم اقامت
    کز قامت خم گشته در آغـ*ـوش کمانیم
    گر صاف بود سـ*ـینه‌ی ما، هیچ عجب نیست
    عمری است درین میکده از درد کشانیم
    موقوف نسیمی است ز هم ریختن ما
    آماده‌ی پرواز چو اوراق خزانیم
    از ما خبر کعبه‌ی مقصود مپرسید
    ما بیخبران قافله‌ی ریگ روانیم
    عمری است که در خرقه‌ی پرهیز چو صائب
    سرحلقه‌ی رندان خرابات جهانیم
     

    I.MehrDãd

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    13,289
    امتیاز واکنش
    163,097
    امتیاز
    1,321
    سن
    21
    محل سکونت
    جـَهَنَم
    توبه از می
    توبه از می به چه تدبیر توانم کردن؟
    من عاجز چه به تقدیر توانم کردن؟
    رخنه در ملک وجودم ز قفس بیشترست
    به کفی خاک چه تعمیر توانم کردن؟
    چون نباید به نظر حسن لطیفی که تراست
    خواب نادیده چه تعبیر توانم کردن؟
    غمزه بدمست و نگه خونی و مژگان خونریز
    چون تماشای رخت سیر توانم کردن؟
    دیده‌ای را که نمی‌شد ز تماشای تو سیر
    بی‌تماشای تو، چون سیر توانم کردن؟
    عذر ننوشتن مکتوب من این است که شوق
    بیش ازان است که تحریر توانم کردن
    صائب از حفظ نظر عاجزم از روی نکو
    برق را گر چه به زنجیر توانم کردن
     

    I.MehrDãd

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    13,289
    امتیاز واکنش
    163,097
    امتیاز
    1,321
    سن
    21
    محل سکونت
    جـَهَنَم
    خدایا قطره‌ام را
    خدایا قطره‌ام را شورش دریا کرامت کن
    دل خون گشته و مژگان خونپالا کرامت کن
    نمی‌گردانی از من راه اگر سیل ملامت را
    کف خاک مرا پیشانی صحرا کرامت کن
    دل مینای می را می‌کند جام نگون خالی
    دل پر خون چو دادی، چشم خونپالا کرامت کن
    درین وحشت سرا تا کی اسیر آب وگل باشم؟
    مرا راهی به سوی عالم بالا کرامت کن
    به گرداب بلا انداختی چون کشتی ما را
    لبی خشک از شکایت چون لب دریا کرامت کن
    حضور گلشن جنت به زاهد باد ارزانی
    مرا یک گل زمین از ساحت دلها کرامت کن
    بهار طبع صائب، فکر جوش تازه‌ای دارد
    نسیم گلستانش را دم عیسی کرامت کن
     

    I.MehrDãd

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    13,289
    امتیاز واکنش
    163,097
    امتیاز
    1,321
    سن
    21
    محل سکونت
    جـَهَنَم
    ساقی دمید صبح،
    ساقی دمید صبح، علاج خمـار کن
    خورشید را ز پرده‌ی شب آشکار کن
    رنگ شکسته می‌شکند شیشه در جگر
    از می خزان چهره‌ی ما را بهار کن
    فیض صبوح پا به رکاب است، زینهار
    این سیل را به رطل گران پایدار کن
    شرم از حضور مرده‌دلان جهان مدار
    این قوم را تصور سنگ مزار کن
    درد پیاله‌ای به گریبان خاک ریز
    سنگ و سفال را چو عقیق آبدار کن
    خود را شکفته‌دار به هر حالتی که هست
    خونی که می‌خوری به دل روزگار کن
    شبنم زیان نکرد ز سودای آفتاب
    در پای یار گوهر جان را نثار کن
    تا کی توان به مصلحت عقل کار کرد؟
    یک چند هم به مصلحت عشق کار کن
     

    I.MehrDãd

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    13,289
    امتیاز واکنش
    163,097
    امتیاز
    1,321
    سن
    21
    محل سکونت
    جـَهَنَم
    در کدامین چمن
    در کدامین چمن ای سرو به بار آمده‌ای؟
    که رباینده‌تر از خواب بهار آمده‌ای
    با گل روی عرقناک، که چشمش مرساد!
    خانه‌پردازتر از سیل بهار آمده‌ای
    چشم بد دور، که چون جام و صراحی ز ازل
    در خور بـ*ـوس و سزاوار کنار آمده‌ای
    آنقدر باش که اشکی بدود بر مژگان
    گر به دلجویی دلهای فگار آمده‌ای
    بارها کاسه‌ی خورشید پر از خون دیدی
    تو به این خانه به دریوزه چه کار آمده‌ای؟
    نوشداروی امان در گره حنظل نیست
    به چه امید به این سبز حصار آمده‌ای؟
    تازه کن خاطر ما را به حدیثی صائب
    تو که از خامه رگ ابر بهار آمده‌ای
     

    I.MehrDãd

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    13,289
    امتیاز واکنش
    163,097
    امتیاز
    1,321
    سن
    21
    محل سکونت
    جـَهَنَم
    دلربایانه
    دلربایانه دگر بر سر ناز آمده‌ای
    از دل من چه به جا مانده که باز آمده‌ای
    در بغـ*ـل شیشه و در دست قدح، در بر چنگ
    چشم بد دور که بسیار بساز آمده‌ای
    بگذر از ناز و برون آی ز پیراهن شرم
    که عجب تنگ در آغـ*ـوش نیاز آمده‌ای
    می بده، می بستان، دست بزن پای بکوب
    به خرابات نه از بهر نماز آمده‌ای
    آنقدر باش که من از سر جان برخیزم
    چون به غمخانه‌ام ای بنده نواز آمده‌ای
    چون نفس سوختگان می‌رسی ای باد صبا
    می‌توان یافت کزان زلف دراز آمده‌ای
    چون نگردد دل صائب ز تماشای تو آب؟
    که به رخساره‌ی آیینه گداز آمده‌ای
    ای جهانی محو رویت،
    ای جهانی محو رویت، محو سیمای که‌ای؟
    ای تماشاگاه عالم، در تماشای که‌ای؟
    عالمی را روی دل در قبله‌ی ابروی توست
    تو چنین حیران ابروی دلارای که‌ای؟
    شمع و گل چون بلبل و پروانه شیدای تواند
    ای بهار زندگی آخر تو شیدای که‌ای؟
    چون دل عاشق نداری یک نفس یک‌جا قرار
    سر به صحرا داده‌ی زلف چلیپای که‌ای؟
    چشم می پوشی ز گلگشت خیابان بهشت
    در کمین جلوه‌ی سرو دلارای که‌ای؟
    نشکنی از چشمه‌ی کوثر خمـار خویش را
    از خمـار آلودگان جام صهبای که‌ای؟
     

    I.MehrDãd

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    13,289
    امتیاز واکنش
    163,097
    امتیاز
    1,321
    سن
    21
    محل سکونت
    جـَهَنَم
    سوختی
    سوختی در عرق شرم و حیا ای ساقی
    دو سه جامی بکش، از شرم برآ ای ساقی
    از می و نقل به یک بـ..وسـ..ـه قناعت کردیم
    رحم کن بر جگر تشنه‌ی ما ای ساقی
    پنبه را وقت سحر از سر مینا بردار
    تابرآید می خورشید لقا ای ساقی
    بـ..وسـ..ـه دادی به لب جام و به دستم دادی
    عمر باد و مزه‌ی عمر ترا ای ساقی!
    دهنم از لب شیرین تو شد تنگ شکر
    چون بگویم به دو لب، شکر ترا ای ساقی؟
    شعله بی‌روغن اگر زنده تواند بودن
    طبع بی می نکند نشو و نما ای ساقی
    صائب تشنه جگر را که کمین بنده‌ی توست
    از نظر چند برانی به جفا ای ساقی؟
     

    I.MehrDãd

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    13,289
    امتیاز واکنش
    163,097
    امتیاز
    1,321
    سن
    21
    محل سکونت
    جـَهَنَم
    حجاب جسم را
    حجاب جسم را از پیش جان بردار ای ساقی
    مرا مگذار زیر این کهن دیوار ای ساقی
    به یک رطل گران بردار بار هستی از دوشم
    من افتاده را مگذار زیر بار ای ساقی
    به راهی می‌رود هر تاری از زلف حواس من
    مرا شیرازه کن از موج می زنهار ای ساقی
    چرا از غیرت مذهب بود کم غیرت مشرب؟
    مرا در حلقه‌ی اهل ریا مگذار ای ساقی
    چراغ طور در فانوس مستوری نمی‌گنجد
    برون آور مرا از پرده‌ی پندار ای ساقی
    نوشید*نی آشتی‌انگیز مشرب را به دور آور
    بده تسبیح را پیوند با زنار ای ساقی
    ادیب شرع می‌خواهد به زورم توبه فرماید
    به حال خود من شوریده را مگذار ای ساقی
    ز انصاف و مروت نیست در عهد تو روشنگر
    زند آیینه‌ی من غوطه در زنگار ای ساقی
    به شکر این که داری شیشه‌ها پر باده‌ی وحدت
    به حال خویش صائب را چنین مگذار ای ساقی
     

    I.MehrDãd

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    13,289
    امتیاز واکنش
    163,097
    امتیاز
    1,321
    سن
    21
    محل سکونت
    جـَهَنَم
    به شکر این که
    به شکر این که داری دست بر میخانه ای ساقی
    مرا از دست غم بستان به یک پیمانه ای ساقی
    مصفا کن ز عقل و هوش ارواح مقدس را
    چمن را پاک کن از سبزه‌ی بیگانه ای ساقی
    خمـار می پریشان دارد اوراق حواسم را
    مرا شیرازه کن چون گل به یک پیمانه ای ساقی
    اگر چه آب و خاک من عمارت بر نمی دارد
    ز درد باده کن تعمیر این ویرانه ای ساقی
    برآر از پرده‌ی مینا نوشید*نی آشنارو را
    خلاصی ده مرا زین عالم بیگانه ای ساقی
    به خورشید سبک جولان، فلک بسیار می‌نازد
    به دور انداز ساغر را تو هم مسـ*ـتانه ای ساقی
    حریف باده‌ی بی‌غش، ز غشها پاک می‌باید
    جدا کن عقل را از ما، چو کاه از دانه ای ساقی
    کشاکش می‌برد هر ذره خاکم را به صحرایی
    ز هم مگذار اجزای مرا بیگانه ای ساقی
    مرا سرمای زهد خشک چند افسرده دل دارد؟
    بریز از پرتو می، رنگ آتشخانه ای ساقی
    نگردد پشتبان رطل گران گر قصر هستی را
    به راهی می‌رود هر خشت این غمخانه ای ساقی
    اگر از خاک برداری به یک پیمانه صائب را
    چه کم می‌گردد از سامان این میخانه ای ساقی؟
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    104
    بازدیدها
    4,542
    بالا