شعر دفتر اشعار حسین بن منصور حلاج

  • شروع کننده موضوع Diba
  • بازدیدها 5,887
  • پاسخ ها 277
  • تاریخ شروع

Diba

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/15
ارسالی ها
86,552
امتیاز واکنش
46,640
امتیاز
1,242
  • دیوان اشعار منصور حلاج


  • غزل ها


  • غزل شماره 220






گر ماه من بتابد از بام تا بخانه
گردد جهانيان را پر آفتاب خانه

از گلشن وصالش باد ار برد نسيمي
از شرم آب گردد گل در گلاب خانه

مطلوب را چو هر جا بايد طلب نمودن
زهاد و کنج مسجد ما و نوشید*نی خانه

خلوتسراي دلبر خالي ز غير بايد
تا چند کنج دل را سازي کتابخانه

گفتم که ساز خانه در چشم من چو مردم
گفتا کسي بسازد بر روي آب خانه

اي از فروغ رويت پر آفتاب صحرا
اي از نسيم مويت پرمشک ناب خانه

فراش شمع مجلس گوئي نشان
 
  • پیشنهادات
  • Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    • دیوان اشعار منصور حلاج


    • غزل ها


    • غزل شماره 221





    باز اين چه فتنه است که آغاز کرده اي
    با عاشقان خويش مگر راز کرده اي

    با جغد و با عقاب چرا همنفس شدي
    از آشيان قدس چو پرواز کرده اي

    مرغ دلم ز قيد هوا رسته بود ليک
    صيدش تو شاهباز چو شهباز کرده اي

    چشم کسي نديد چنين فتنه ها که تو
    با چشم شوخ و غمزه غماز کرده اي

    بر رخ کشيده پرده مه و مهر از حيا
    هر دم که پرده از رخ خود باز کرده اي

    آوازه جمال تو بگرفت شرق و غرب
    وانگاه صيد خلق بآواز کرده اي

    جان حسيني و دل عشاق بـرده اي
    تا در حصار نغمه شهناز کرده اي
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    • دیوان اشعار منصور حلاج


    • غزل ها


    • غزل شماره 222






    بازم اي دوست چرا از نظر انداخته اي
    با حسودان من دلشده پرداخته اي

    چه شد آن ترک جفاکيش کمان ابرو باز
    که دلم را سپر تير بلا ساخته

    با حسودان بدانديش چه ورزي ياري
    قدر ياران نکوکيش چه نشناخته اي

    شرط ياري و وفاداريت اين بود مگر
    که بقصد دل من تيغ جفا آخته اي

    پرده در باز غم عشق ز من قلب روان
    ليکن اي دوست چه حاصل که وفا باخته اي

    من نگويم که گرفتار کمند تو کم اند
    ليک مثل چو من خسته کم انداخته اي
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    • دیوان اشعار منصور حلاج


    • غزل ها


    • غزل شماره 223






    ما را چو عهد خويش فراموش کرده اي
    گويا حديث مدعيان گوش کرده اي

    بر روي زهره خط غلامي کشيده اي
    چون تار طره زيب بناگوش کرده اي

    تا قلب عاشقان شکند لشکر غمت
    مه را ز مشک سوده زره پوش کرده اي

    سجاده ها ز دوش فکندند زاهدان
    زان شيوه هاي خوش که شب دوش کرده اي

    اي ترک نيم مـسـ*ـت که ما را بغمزه اي
    مـسـ*ـت و خراب و واله و مدهوش کرده اي

    جانم فداي جان چنان ساقي اي که او
    اين باده ها که از خم سر نوش کرده اي

    ما ديگ دل بر آتش سوزان نهاده ايم
    اي مدعي بگو تو چرا جوش کرده اي

    از نامرادي من بيچاره فارغي
    چون تو مراد خويش در آغـ*ـوش کرده اي

    تو طوطي حسين و شکر گفته حبيب
    شکر چه حاصل است تو خاموش کرده اي
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    • دیوان اشعار منصور حلاج


    • غزل ها


    • غزل شماره 224






    اي ز دردت عاشقان خسته درمان يافته
    وز جراحتهاي تو دل راحت جان يافته

    خازن حسن از سويداي دل سودائيان
    از براي گنج عشقت کنج ويران يافته

    آرزومندان ديدار تو از سيلاب اشگ
    کشتي هستي خود در موج طوفان يافته

    وقت ديدارت که آن ميقات عيد اکبر است
    تيغ عشق تو ز جان خسته قربان يافته

    خضر در ظلمات عمري جست آب زندگي
    عاشقان از خاک کويت آب حيوان يافته

    قاصدان کعبه کوي تو در وادي شوق
    سندس و استبرق از خار مغيلان يافته

    گشته سلطان اقاليم محبت چون حسين
    هر که از ديوان عشق دوست فرمان يافته
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    • دیوان اشعار منصور حلاج


    • غزل ها


    • غزل شماره 225






    دلا از جان روان بگذر اگر جوياي جاناني
    که واماندن بجان از دوست باشد بس گرانجاني

    بدرد عشق او ميساز کاندر قصر اقبالش
    چو حلقه پيش در ماني اگر در بند درماني

    محبت را دلي بايد خراب از دست محنتها
    که گنج خاص سلطاني نباشد جز بويراني

    اگر ملک قدم خواهي قدم بيرون نه از هستي
    بقاي جاودان يابي چو تو از خود شوي فاني

    ز خورشيد حقايق پرتوي بر جان تو تابد
    اگر گرد علايق را بآب ديده بنشاني

    ترا در صف اين هيجا ز سر بايد گذشت اول
    وگرنه پاي بيرون نه که تو ني مرد ميداني

    بدارالملک مصر جان اگر خواهي شهنشاهي
    بخلوتخانه عزلت چو يوسف باش زنداني

    چو سلطاني همي خواهي طلب کن ملک درويشي
    که سلطاني است درويشي و درويشي است سلطاني

    اگر در وادي اقدس نداي قدس ميجوئي
    چو موسي بايدت کردن بجان دهسال چوپاني

    رفيق نفس سرکش را اگر گوئي وداع اي دل
    نداي مرحبا يابي ز دارالملک روحاني

    اگر بر خوان خورسندي براي عيش بنشيني
    کند روح الامين آنجا بشهپرها مگس راني

    ز گرد ماسوي اول برافشان آستين اي دل
    که تا بر آستان او چو من جان را برافشاني

    سليما يکنفس بستان سليمان وار خاتم را
    بزور بازوي همت ز دست ديو نفساني

    که تا در عالم وحدت براي جلوه جاهت
    همه روح القدس خواهد زدن کوس سليماني

    ز تو تا منزل مقصود گامي بيش ننمايد
    اگر تو باره همت در اين ره تيزتر راني

    دمي مرآة جانت را بذکر حق مصقل کن
    که تا گردد ز خورشيد جمال دوست نوراني

    ظلال عالم صورت حجاب شمس کبري شد
    مبين در سايه تا بيني که تو مهر درخشاني

    از اين بيداي پر آفت بمقصد ره توان بردن
    قلاووزي اگر يابي ز توفيقات رباني

    قلاووزت اگر بايد تبرا کن ز خود اول
    تولا با علي ميجوي اگر جوياي عرفاني

    بدين سلطان دو گيتي نهاني عشق بازي کن
    که بر تو منکشف گردد همه اسرار پنهاني

    اگر تو عارفي اي دل مکن زين خاندان دوري
    که معروف جهان گردي در اسرار خدا داني

    طواف کعبه صورت ميسر گر نميگردد
    بيا در کعبه معني دمي جو فيض دياني

    اگر از خواجه يثرب بصورت دوري ايصادق
    بحمدالله ز نزديکان سلطان خراساني

    امام هشتمين سلطان علي موسي الرضا کز وي
    بياموزند سلطانان همه آئين سلطاني

    بخلوتخانه وحدت چو او در صدر بنشيند
    کجا تمکين کند هرگز ملايک را بدرباني

    بهنگام صلاي عام اگر از خوان خاصانش
    فقيري لقمه اي يابد کند اظهار سلطاني

    گزيده گوشه فقر است و اندر عين درويشي
    گدايان در خود را دهد ملک جهانباني

    همي خورشيد را شايد که از صدق و صفا هردم
    بعريانان دهد زربفت اندر عين عرياني

    دبيرستان غيبي را چو جان او معلم شد
    نمايد عقل کل پيشش کم از طفل دبستاني

    چو در ميدان لاهوتي بود هنگام جولانش
    براي مرکبش سازند نعل از تاج خاقاني

    براق برق جنبش را چو سوي لامکان تازد
    نهد خاک رهش بر سر چو افسر عرش رحماني

    سر سودا اگر داري بيا اي عاشق صادق
    که گر يک جان دهي اينجا دو صد جان باز بستاني

    ترا زين جان پر علت عطاي فيض شاهي به
    براق بادپا بهتر ز اسب لنگ پالاني

    بده نقد دو عالم را و بستان خاک درگاهش
    که هرگز جوهري نبود بدين خوبي و ارزاني

    الا اي شاه دين پرور ترا زيبد سرافرازي
    که نور ديده زهرا و نقد شاه مرداني

    ز سبحات جمال تو بسوزد ديده دلها
    که هردم بر تو ميتابد تجليهاي سبحاني

    کمينه خادمانت را نداي ايزدي آمد
    که فاروق فريقيني و ذوالنورين فرقاني

    ز راي عالم آرايت چراغ شرع را پرتو
    ز پاي عرش فرسايت قوي پشت مسلماني

    چو بي فرمان حق هرگز نيامد هيچ کار از تو
    سلاطين جهان هردم کنندت بنده فرماني

    کمينه پايه قدرت رسيد از جذبه حق جاي
    که کار عقل کل آنجا نباشد غير حيراني

    حسين خسته را درياب اي سلطان دو گيتي
    که دور از تو بجان آمد دلش از قيد جسماني

    بآب رحمت و رأفت بشو لوح ضميرش را
    ز تسويلات نفساني و تخييلات شيطاني

    تو احمد سيرتي شاها و من در مدحت و خدمت
    زماني کرده حساني و گاهي جسته سلماني

    اگر در مرقدت شاها حسين اين شعر برخواند
    ندا آيد از آن روضه که قد احسنت حساني

    ز خوان فضل و اکرامت نصيبي ده گدايانرا
    که کام بزم اي سلطان بقا نزل و رضا خواني
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    • دیوان اشعار منصور حلاج


    • غزل ها


    • غزل شماره 226






    دلا تا کي ز ناداني همه نقش جهان بيني
    صفا ده ديده خود را که تا ديدار جان بيني

    چو در بند صور باشي همه خاک آيدت گيتي
    چو از صورت برون آئي جهان پر گلستان بيني

    ز عشق پرده سوز اي دل بعالم آتشي افکن
    که تا در زير هر پرده جمال دلستان بيني

    از اين و آن حجاب آمد ترا در راه عشق اي دل
    چو در دلدار پيوندي نه اين بيني نه آن بيني

    ز کثرت جان خرم را غم و اندوه ميزايد
    بوحدت آي تا خود را هميشه شادمان بيني

    تن از ديدار جان مانع شود چشم جهان بين را
    حجاب تن چو برداري جمال جان عيان بيني

    کف تيره حجاب آمد ز آب صافي اي صوفي
    هلا بشکاف اين کف را که تا آب روان بيني

    صدف تا نشکني گوهر نيايد در نظر پيدا
    چو بشکستي صدف در وي بسي گوهر نهان بيني

    سحاب تيره چون آمد ز مهر و مه شود حايل
    چو ابر از پيش برخيزد تو مهر و مه عيان بيني

    مجرد شو ز خويش آنگه در اين دريا قدم درنه
    که چون با خويشتن آئي نهنگ جان ستان بيني

    اگر با خويشتن عمري بسر در راه او پوئي
    نه از مقصد نشان يابي نه اين ره را کران بيني

    ز خاک درگه مردي بچشم دل بکش گردي
    پس آنگه در جهان بنگر که تا جان جهان بيني

    ز فيض رحمت ايزد طراز آستين يابي
    اگر در چشم دل زان در غبار آستان بيني

    بجيب همت ارزاني بدارالملک رباني
    ز سوي حضرت قدسي جنيبتها روان بيني

    پي معراج روحاني برآ زين فرش ظلماني
    که تا بر عرش رحماني ز جذبه نردبان بيني

    براق برق جنبش را چو در ميدان برانگيزي
    کمينه جاي جولانش ز اوج آسمان بيني

    در آن ميدان چو قلاشان سبکره کي تواني شد
    ز جوش غفلت از دوشت چو گوش دل گران بيني

    اگر دست غم عشقش عنان همتت گيرد
    ملک اندر رکاب آيد فلک را همعنان بيني

    نقوش نفس شهواني چو از خاطر برون راني
    رموز سر غيبي را ز خاطر ترجمان بيني

    سمند همت ار يابي بهل آرايش حکمت
    چه حاجت مرکب جم را که تا بر گستوان بيني

    ز شيطان از چه پرهيزي چو با رحمان بود کارت
    ز رهزن از چه انديشي چو حق را پاسبان بيني

    ز گفتار و زبان داني چو در حيرت فروماني
    بگاه کشف اسرارش همه تن را زبان بيني

    اگر از تن برون آئي درآئي در حريم جان
    وگر از خود فنا گردي بقاي جاودان بيني

    اگر اي طاير قدسي ز حبس تن برون آئي
    ز شاخ سدره طوبي نخستين آشيان بيني

    بده جان و غمش بستان از ايرا اندرين سودا
    نه در دنيا پشيماني نه در عقبي زيان بيني

    خليل آسا ز عشق او درآ در آتش سوزان
    که در هر گوشه آتش هزاران بوستان بيني

    حذر کم کن اگر آتش بود پر اخگر و شعله
    کز اخگر لاله ها يابي ز شعله ارغوان بيني

    تو از خود ناشده فاني نيابي وصلت باقي
    کنار دوست چون يابي که خود را در ميان بيني

    خيانت چيست ميداني در اينره خويشتن ديدن
    ز خود بگذر در او بنگر امين شو تا امان بيني

    اگر چون روح رباني خدا خواهي شرف يابي
    وگر چون نفس شهواني هوا جوئي هوان بيني

    ز غير او ستان دل را چو او را دلستان داني
    ز عيب آخر تبرا کن چو او را غيب دان بيني

    ز دست دل مده دردش اگر درمان هميخواهي
    مشو دور از بر عيسي چو خود را ناتوان بيني

    مشو مغرور اين عالم که چون بر هم نهي ديده
    نه تاج خسروان يابي نه طغراي طغان بيني

    گـه از حسن و جمال او نهاد تو شود فرخ
    گـه از نقش خيال او بهار اندر خزان بيني

    نه آن فرخ نهار است آنکه باشد ظلمت شامش
    نه آن خرم بهار است اين که آنرا مهرگان بيني

    ز ويراني مترس اي جان که چون دل گشت ويرانه
    غمش در کنج اين ويران چو گنج شايگان بيني

    ز کبر و از ريا بگذر بکوي کبريا تا تو
    ز قبض و رحمت ايزد ردا و طيلسان بيني

    جهان شو از جهان زيرا جهان دير مغان آمد
    که در وي اختر و گردون هم آتش هم دخان بيني

    بخاک فرش ظلماني ميالا دامن همت
    که تا عرش جهان باني و راي لامکان بيني

    چو دل از درد خرم شد دل از دلدار برتابي
    چو قلب از عشق صافي شد جهان اندر جنان بيني

    حسين از دامن مردي بچشم جان بکش گردي
    که با اين چشم نوراني نشان بي نشان بيني

    چو گرد آلوده موئي را زمين بوسي کني يکدم
    ز يمن همتش خود را خداوند زمان بيني

    برافشان دست از دستان بيا با دوستان بنشين
    که تا ز اسرار روحاني هزاران داستان بيني
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
      • دیوان اشعار منصور حلاج

      • غزل ها

      • غزل شماره 227






      گر تو روي دل خود آينه سيما بيني
      چهره دوست در آن آينه پيدا بيني

      چون تو از ظلمت هستي نفسي باز رهي
      همه آفاق پر از نور تجلي بيني

      دل بآب مژه و آه جگر صافي کن
      تا چو آيينه پاکيزه مجلي بيني

      از دم و نم رخ آئينه شود تيره وليک
      روي آئينه دل زين دو مصفا بيني

      بزم اقبال تو آراسته گردد آندم
      که چراغ از تف جان و مژه شعلا بيني

      چند گوئي که نديدم اثر طلعت دوست
      ديده از خواب گران باز گشا تا بيني

      سر موئي اگر از سر هويت داني
      دوست را در همه آفاق هويدا بيني

      رشته صد تو بود اندر نظر ظاهر بين
      چو سر رشته بيابي همه يکتا بيني

      گر بباران نگري قطره فزونست از حد
      چون بدريا برسد خود همه دريا بيني

      نور انجم چو بياميخت نگردد ممتاز
      گر چه بر چرخ بسي گوهر رخشا بيني

      يک مسمي چو تجلي کند از بهر ظهور
      اختلاف صور و کثرت اسما بيني

      سوي وحدت نظري کن بکمال اخلاص
      تا در او اسم و صفت عين مسمي بيني

      واحدي در همه اعداد چنان سياريست
      سريان احد اندر همه اشيا بيني

      سبل هستي خود دور کن از ديده دل
      تا رخ دوست بدان ديده بينا بيني

      اختلافت صور آمد سبب کثرت و بس
      چون ز تنها گذري دلبر تنها بيني

      سقف ديوار چو مانع شود از پرتو شمس
      نور خورشيد بهر خانه ز مجرا بيني

      صورت جزوي هر خانه چو ويران گردد
      نور بي شايبه کثرت اجزا بيني

      پنبه از گوش بدر کن که همي گويد يار
      من چو اندر نظرم چند بهر جا بيني

      قانع وعده فردا شده اي خود چه شود
      اگر امروز تو فردائي ما را بيني

      ما چو بحريم و تو چون قطره ز ما گشته جدا
      چون تو دريا برسي خود همه دريا بيني

      تو نقاب رخ مائي چو ز خود باز رهي
      بي حجاب از رخ ما جاي تماشا بيني

      ما چو آبيم تو چون کف که بود بر سر آب
      چون ز کف درگذري آب همانا بيني

      ما چو دريم گرانمايه و تو چون صدفي
      چون صدف را شکني لؤلؤي لالا بيني

      ديده از ما طلب و چهره بدان ديده ببين
      کي بهر ديده حسين روي دلارا بيني

      بنده يار شوي شاهي عالم يابي
      خواري عشق کشي عزت والا بيني

      رنج نابرده کجا گنج بدستت آيد
      درد ناديده کجا روي مداوا بيني

      شوره از خاک دمد پس گل و سنبل رويد
      غوره از تاک رسد پس مي حمرا بيني

      وعده يسر پس از عسر بود در قرآن
      طلعت نوروز بعد از شب يلدا بيني

      خطر باديه مردانه دو سه روز بکش
      کآنچه دلبر کند آنرا همه زيبا بيني

      در هواهاي هويت به پر عشق بپر
      کآشيان برتر ازين عرش معلا بيني

      منتهاي سفر روح قدس را در سر
      گاه معراج دلت پايه ادني بيني

      آن محبت که ظهور همه از جوشش اوست
      تو مپندار که او را شنوي يا بيني

      روح را در طلبش عاجز و حيران يابي
      عقل را در صفتش واله و شيدا بيني

      آفت جان و دل گوشه نشينان عشقست
      که بهر گوشه از او فتنه و غوغا بيني

      آتش عشق گهي در دل يوسف يابي
      گاه در جان غم اندوز زليخا بيني

      نازنيني است که گـه ناز کند گاه نياز
      تا تو در وي صفت وامق و عذرا بيني

      گاه از ديده مجنون نگرد در ليلي
      گاه در ديدنش از ديده ليلا بيني

      آنچنان گنج که در عرش نگنجيد حسين
      ديده بگشاي که در کنج سويدا بيني
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    • دیوان اشعار منصور حلاج


    • غزل ها


    • غزل شماره 228






    اي دل چه پاي بسته بند علايقي
    بگذر ز خلق اگر تو طلبکار خالقي

    در نه قدم بباديه شوق چون جمال
    گر بر جمال کعبه مقصود عاشقي

    اندر فضاي گلشن جانست مسکنت
    در تنگناي گلخن صورت چه لايقي

    کي پاي بر بساط حريم حرم نهي
    تا تو نشسته بر سر دست و تمارقي

    آثار تو چو مشعله روز روشن است
    هر چند تيره حال چو شبهاي عاشقي

    شاهان نهاده رخ بسم اسب از شرف
    تو از خري فتاده بصف در بيادقي

    با هيچکس مواصلت اندر جهان مجوي
    کز هر چه هست در همه عالم مفارقي

    قطع علايق است کليد در بهشت
    طوبي لک ار نه بسته بند علايقي

    گوئي که مهر حضرت او رهبر من است
    کو مهر اگر چو صبح در اين قول صادقي

    تا کي کني طباح نجاح اندر اين قفس
    پر باز کن که بلبل باغ حدايقي

    بگشاي پرو بال و گذر کن ز هفت و نه
    کز سه و چار و پنج و شش اندر مضايقي

    وز دمنه شکوک مشام هوا تو بند
    گر طالب شميم رياض حقايقي

    کي پي سپر کني درجات رفيع را
    تا پاي بند حل نجات دقايقي

    گر تو عبادت از پي جنت همي کني
    عابد نه اي بفتوي عشاق فاسقي

    گويند قدسيان بر تو طرقوا مدام
    محبوس اين محل و درود طوارقي

    بيرون سپيد و دل سيهي همچو آينه
    يکرنگ و صاف گرد و رها کن منافقي

    حوري روح چهره خود کي نمايدت
    با ديو نفس تا تو برغبت موافقي

    حسن عذار روح چو هرگز نديده اي
    زان بسته حکايت عذرا و وامقي

    گر پيرو فرشته جان نيستي حسين
    با ديو نفس خود نه همانا موافقي
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    • دیوان اشعار منصور حلاج


    • غزل ها


    • غزل شماره 229






    از دست شر نفس از آن روي ايمني
    کاندر سپاه سايه خيرالخلايقي

    تا همچو سايه بر در او گشته اي مقيم
    مانند آفتاب جهانتاب شارقي

    از يمن راي روشن او همچو ماه و مهر
    نور مغاربي و فروغ مشارقي

    او بوالوفا و تو ز وفاي ولاي او
    هر دم نبيل دولت و اقبال واثقي

    اي آنکه از سوابق الطاف کردگار
    بر فارسان حليه تحقيق سابقي

    دارند اهل فضل بذات تو افتخار
    کز فاضلان جمله آفاق فايقي

    از روي فضل مفخر اهل مدارسي
    در حسن خلق رهبر اهل خوانقي

    مصباح فضل را بداريت تو موقدي
    اصباح شرع را بهدايت تو فايقي

    در وادي مقدس قدوسيان غيب
    علمت کشد بجودي و حکمت شوايقي

    زان سر که در سرادق غيب است سر آن
    ما را چو محرم حرم آن سرادقي

    ره ده در آن حرم من محروم را از آنک
    من بس بعيد و تو بجنابش ملاصقي

    اي عيسي زمانه تو داني دواي ما
    کاندر علاج خسته دلان نيک حاذقي

    در کام جان خسته دلان ريز جرعه اي
    زان خمر بي خمـار که هر لحظه ذائقي

    ما را خلاص ده ز بطالت بحق آنک
    حق را ز غير حق چو تو فاروق فارقي

    زاري کنان بقاي تو خواهم بصدق از آنک
    بازار اهل صدق و صفا را تو نافقي
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    104
    بازدیدها
    4,547
    بالا