شعر دفتر اشعار اوحدی مراغه ای

  • شروع کننده موضوع Diba
  • بازدیدها 3,918
  • پاسخ ها 203
  • تاریخ شروع

Diba

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/15
ارسالی ها
86,552
امتیاز واکنش
46,640
امتیاز
1,242
روزگار از رخ تو شمعی ساخت
آتشی در نهاد ما انداخت
ما طلبگار عافیت بودیم
در کمین بود عشق، بیرون تاخت
سوختم در فراق و نیست کسی
که مرا چارهای تواند ساخت
مگر او رحمتی کند، ورنه
هر کرا او بزد، کسی ننواخت
عاشقانش چرا کشند به دوش؟
سر، که در پای دوست باید باخت
اوحدی آن چنان درو پیوست
که نخواهد به خویشتن پرداخت
سخن او نمیتوان گفتن
دم نزد هر که این سخن بشناخت
 
  • پیشنهادات
  • Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ترک عجمی کاکل ترکانه برانداخت
    از خانه برون آمد و صد خانه برانداخت
    در حلق دل شیفته شد حلقه به شوخی
    هر موی که زلفش ز سرشانه برانداخت
    آه از جگر صورت دیوار برآمد
    چون عکس رخ خویش به کاشانه برانداخت
    شوق لب چون جام عقیقش ز لطافت
    خون از دهن ساغر و پیمانه برانداخت
    فریاد! که چشمم ز فراق لب لعلش
    مانندهٔ دریا در و دردانه برانداخت
    دردا! که: فراق رخ آن ترک پریوش
    بنیاد من عاشق دیوانه بر انداخت
    گر یاد کند زاوحدی آن ماه عجب نیست
    خورشید بسی سایه به ویرانه برانداخت
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    رخت تمکین مرا عشق به یک بار بسوخت
    آتشم در جگر خسته شد و زار بسوخت
    بنشستم که: نویسم سخن عشق و ز دل
    شعلهای در قلم افتاد، که طومار بسوخت
    دل یاران، تو نگفتی که بسوزد بر یار؟
    ما خود آن یار ندیدیم که بر یار بسوخت
    چاره جز سوختن و ساختنم نیست کنون
    کاندکی کرد مرا چاره و بسیار بسوخت
    گر ببینی تو طبیب دل مجروح مرا
    گو: گذر کن تو بدین گوشه که بیمار بسوخت
    گفتم: از باغ رخش تازه گلی باز کنم
    نور رویش جگرم را بتر از خار بسوخت
    سخن سوختن عشقت اگر باور نیست
    ز اوحدی پرس، که بیچاره درین کار بسوخ
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    جانا، دلم ز درد فراق تو کم نسوخت
    آخر چه شد، که هیچ دلت بر دلم نسوخت؟
    نزد تو نامهای ننوشتم، که سوز دل
    صد بار نامه در کف من با قلم نسوخت
    بر من گذر نکرد شبی، کاشتیاق تو
    جان مرا به آتش ده گونه غم نسوخت
    در روزگار حسن تو یک دل نشان که داد؟
    کو لحظه لحظه خون نشد و دم بدم نسوخت؟
    یک دم به نور روی تو چشمم نگه نکرد
    کندر میان آن همه باران و نم نسوخت
    شمع رخ تو از نظر من نشد نهان
    تا رخت عقل و خرمن صبرم به هم نسوخت
    گفتی : در آتش غم خود سوختم ترا
    خود آتش غم تو کرا، ای صنم، نسوخت؟
    کو در جهان دلی، که نگشت از غم تو زار؟
    یا سینهای، کزان سر زلف به خم نسوخت؟
    صد پی بر آتش ستمت سوخت اوحدی
    ویدون گمان بری تو که او را ستم نسوخت
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    تا دل ما با تو کرد روی ارادت
    هیچ نیاید ز ما مخالف عادت
    گر چه کم ما گرفتهای تو ز شوخی
    عشق تو افزون شدست و مهر زیادت
    رنگ سلامت ندیدم و رخ شادی
    از برمن تا برفتهای به سعادت
    آنکه ز درد جدایی تو بمیرد
    زنده نداند شدن به حشر و اعادت
    داروی رنج خود از طبیب نپرسم
    گر تو قدم رنجه میکنی به عیادت
    همچو شهیدان تنش به خاک نپوسد
    هر که به تیغ غم تو یافت شهادت
    دایه بهمهرت برید ناف دل من
    پس به کنارم گرفت روز ولادت
    چشم تو آنجا که دست برد به دستان
    سر بنهادند زیرکان به بلادت
    اوحدی از درد دوری تو بنالید
    با تو چو سودش نکرد صبر و جلادت
    او نه به مهرت سری نهاد، که هرگز
    خود ز زمین بر نداشت روی ارادت
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    چون گشت با تو ما را پیوند دل زیادت
    گر هجر ما، گزینی، دوری ز حسن عادت
    شبهاست تا دلم را تب دارد از غم تو
    آه! از تو، گر نیایی روزی بدین عیادت
    طبعت به طالع ما شد تند و تیز، ارنه
    زین بیشتر نبودی بدمهر و بیارادت
    عشقی که نیست برتو، حربیست بیغنیمت
    عیشی که نیست با تو، دینیست بیشهادت
    هر چند نیست با ما مهر تو در ترقی
    هر لحظه با تو ما را شوقیست در زیادت
    شاگرد صورت تست آیینه در لطیفی
    کین میکند تجلی و آن میکند اعادت
    چندان که جور خواهی بر جان من همی کن
    کز بندگان نیاید کاری بجز عبادت
    باشد که: اوحدی را از غیب دست گیرد
    آن کس که واقفست او بر غیب و بر شهادت
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ز پاسبانی همسایه گرد بام و درت
    بدان رسید که دزدیده میکنم نظرت
    درون خانه چو ره نیست، چاره آن دانم
    که: آستانه پرستی کنم چو خاک درت
    هزار بار گر از خدمتم برانی تو
    دگر بیایم و خدمت کنم به جان و سرت
    گر التفات به زر دیدمی ترا روزی
    ز رنگ چهرهٔ خود در گرفتمی به زرت
    تو بستهای کمری بر میان به کینهٔ من
    مرا چه طرف ز مهر تو چشم بر کمرت؟
    نداشت هیچ درخت این بر جوان، که تراست
    ولی چه چاره؟ که دستی نمیرسد به برت
    خبر ز درد دل من به هر کسی برسید
    ولی چه سود؟ کزان کس نمیکند خبرت
    گذر کنی تو به هر جانبی و نگذارد
    غرور حسن که: باشد بر اوحدی گذرت
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    گرچه صد بارم برانند از برت
    بر نمیدارم سر از خاک درت
    تا ابد منظور جانی، زانکه دل
    در ازل کرد این نظر بر منظرت
    زاهد از سر تو ز آن رو غافلست
    کو نمیبیند به محراب اندرت
    هر صباحی تازه گردد جان ما
    از نسیم طرهٔ جان پرورت
    همچو جان وصل تو ما را در خورست
    گر چه جان ما نباشد در خورت
    هر چه بود اندر سر کار تو شد
    خود به چیزی در نمیآید سرت
    شیر گیران پلنگ انداز را
    کرد عاجز پنجهٔ زور آورت
    بر نگیرد سر ز خط امر تو
    هر که شد چون اوحدی فرمان برت
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    نیامد وقت آن کز من بخواهی عذرآزارت؟
    دلم را شربتی سازی ز لعل چاشنی دارت؟
    دل از دستم برون بردی که با ما سر در آری تو
    بما سر در نیاوردی و سرها رفت در کارت
    گمان بردم که: میجوید دلت وصل مرا، لیکن
    مرا کمتر بجویی تو، که میجویند بسیارت
    هم امروز از جهان دیدن فرو بندم دو بینایی
    اگر دانم که: فردا من نخواهم دید دیدارت
    سرم را میکنی پر شور و بردل مینهی منت
    دلم را میکشی در خون و برجان مینهم بارت
    ز روی راستی با تو ندارد سرو مانندی
    که: گر در بوستان آیی، بمیرد پیش رخسارت
    گل وصلی به دستم چون نمیآید چه بودیار
    کسی بودی که برکندی ز پای اوحدی خارت؟
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ای ز لعلت قیمت یاقوت پست
    سنبلت را دستهٔ گل زیر دست
    راست کرد ایزد شکار عقل را
    از سر زلف کژت، پنجاه شست
    سرو، با قدی که میبینی چنان
    ساعتی پیش تو نتواند نشست
    گر جمالت را بدیدی بت ز دور
    سجده کردی پیش تو چون بت پرست
    یک شبم پنهان پنهان آرزوست
    کندر آیی از در من مـسـ*ـت مـسـ*ـت
    درد و چشم از خواب و سر مـسـ*ـتی فتور
    در دو زلف از تاب و دلبندی شکست
    یاد میدار این که: تا قد تو خاست
    چند خارم در دل شوریده خست
    بر سر من نیست یک روزت گذار
    تا در اندازم به پایت هر چه هست
    خاطر ما را به گفتاری بجوی
    ای که از دامت گرفتاری نجست
    نیست باز ار چنگل سودای تو
    چون کبوتر مرغ دل را بازرست
    چون کمر گردت بسی گشت اوحدی
    لیکن از چشم تو طرفی برنبست
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    104
    بازدیدها
    4,549
    بالا