شعر دفتر اشعار حسین بن منصور حلاج

  • شروع کننده موضوع Diba
  • بازدیدها 5,878
  • پاسخ ها 277
  • تاریخ شروع

Diba

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/15
ارسالی ها
86,552
امتیاز واکنش
46,640
امتیاز
1,242
  • دیوان اشعار منصور حلاج


  • غزل ها


  • غزل شماره 180






در ره عشق تو با درد و الم ساخته ايم
سينه سوخته را مجمر غم ساخته ايم

ما دل آشفته لطف و کرم دوست نه ايم
عاشقانيم که با جور و ستم ساخته ايم

چشم ما لايق ديدار تو زانست که ما
سرمه ديده از آن خاک قدم ساخته ايم

بتمناي ميان تو گذشته ز وجود
وز خيال دهنت برگ عدم ساخته ايم

قدم از دايره حکم تو بيرون ننهيم
زانکه عمريست که با حکم قدم ساخته ايم

شمع و من در شب هجران تو از آتش دل
تا سحر سوخته و هر دو بهم ساخته ايم

چون کريمي و سئوال از تو خلاف ادب ست
چاره خويش حوالت بکرم ساخته ايم
 
  • پیشنهادات
  • Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    • دیوان اشعار منصور حلاج


    • غزل ها


    • غزل شماره 181






    گذشت عمر و خلاص از محن نمييابم
    دواي درد دل ممتحن نمييابم

    بجستجو همه آفاق را به پيمودم
    خبر ز گمشده خويشتن نمي يابم

    بهار آمد و گلها شکفت ليک چه سود
    گلي که ميطلبم در چمن نمي يابم

    مرا ز باغ و گلستان نميگشايد دل
    که بوي او ز گل و نسترن نمي يابم

    بسوخت بال و پر جان من چو پروانه
    که شمع خويش بهيچ انجمن نمي يابم

    چگونه چاک نگردد لباس طاقت من
    که بوي يوسفم از پيرهن نمي يابم

    علاج درد جدائي ز من مجوي حسين
    که اين وظيفه يار است من نمي يابم
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    • دیوان اشعار منصور حلاج


    • غزل ها


    • غزل شماره 182






    دو چشم کز هـ*ـوس روي دوست تر داريم
    اگر ز گريه شود چشمه دوستتر داريم

    بهيچ باب از اين در طريق رفتن نيست
    کجا رويم از اين در کدام در داريم

    ببوستان رضايت شکفته همچو گليم
    چو لاله گرچه بسي داغ بر جگر داريم

    اگر تو نيش زني همچو شهد نوش کنيم
    که از جراحت تو راحت جگر داريم

    در آتشيم ز دست غمت وليک خوشيم
    که از حلاوت غمهاي تو خبر داريم

    صفا نماند بعالم بيا که از سر صدق
    دل از تعلق آن تيره خاک برداريم

    وداع همنفسان کن حسين و رخت ببند
    که رفت قافله ما هم سر سفر داريم
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    • دیوان اشعار منصور حلاج


    • غزل ها


    • غزل شماره 183






    چمن شکفته و گلها ببار مي بينم
    وليک بي رخ او گل چو خار مي بينم

    اگر بهشت بود دوزخ است در چشمم
    هر آن ديار که خالي ز يار مي بينم

    گل اميد من از باد هجر گشت زبون
    خزان نگر که بوقت بهار مي بينم

    جراحت دل خود را مجوي مرهم از آنک
    بهر که مينگرم دل فکار مي بينم

    ز درد هر که بناليد و از جفا بگريخت
    ز روي اهل دلش شرمسار مي بينم

    دريغ خطه خوارزم شد چنانکه در او
    نه يار و مونس و ني غمگسار مي بينم

    اساس قصر بقا بايدت نهاد حسين
    بناي عمر چو نااستوار مي بينم
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    • دیوان اشعار منصور حلاج


    • غزل ها


    • غزل شماره 184






    مراد خاطر خود در جهان نمي يابم
    دواي درد دل ناتوان نمي يابم

    جهان بگشتم و آفاق سر بسر ديدم
    ولي ز گمشده خود نشان نمي يابم

    چو باد گرد چمنها برآمدم ليکن
    گلي که بايدم از گلستان نمي يابم

    کناره ميکنم از محفل نکورويان
    که شمع مجلس خود زين ميان نمي يابم

    ز سوز دل نفسي پيش کس نيارم زد
    که يار همنفسي مهربان نمي يابم
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    • دیوان اشعار منصور حلاج


    • غزل ها


    • غزل شماره 185





    الا اي طاير سدره نشيمن
    چرا کردي در اين کاشانه مسکن

    ترا از بهر جولانگاه نزهت
    فراز عرش رحمانست گلشن

    تو اي شهباز قدسي چون کبوتر
    طناب حرص کردي طوق گردن

    هلا اي رستم پيکار وحدت
    فرو مگذار اندر چاه بيژن

    چو جغد اي طاير قدسي نشايد
    بسر بردن در اين ويرانه گلخن

    تو اندر خانه تاريک و عالم
    ز خورشيد حقايق گشته روشن

    گر از خانه برون نتواني آمد
    براي روشني بگذار روزن

    دل مردان نرفتي زانکه هردم
    فريبت ميدهد نيرنگ اين زن

    تو چون طفلي و عالم چون مشيمه
    مخور خون زانکه شد هنگام زادن

    قبائي از بقا چون داد شاهت
    ز دوش جان لباس تن بيفکن

    براي اقتباس نور بگذر
    ز رخت خويش در وادي ايمن

    دهن بسته چو غنچه چند باشي
    چو گل خنده زنان بيرون شو از تن

    چو خواندي نکته الحق عريان
    چو کرم پيله گرد خويش کم تن

    ز سر عشق آبستن شود دل
    اگر نفس از هوا گردد ستردن

    گريبانت بدست آور ز چاکي
    بکش بر طارم افلاک دامن

    چو در جنگ آمدي با نفس و شيطان
    بچنگ آور ز حکمت تيغ و جوشن

    ز چنگ ديو نفس ار باز رستي
    نتابد پنجه تو گيو و بهمن

    بسان طره مشکين خوبان
    دل مسکين هر بيچاره مشکن

    که از آه جگر سوز ضعيفان
    بسوزد ماه را ناگاه خرمن

    روا داري که بر ديوار عمرت
    رسد از آهشان سنگ فلاخن

    اگر مرد رهي دست ارادت
    بدامان شه آفاق در زن

    بدرگاه علي نه روي خدمت
    که درگاه علي اعلا و اعلن

    معاني حقايق زو محقق
    مباني و دقايق زو مبين

    ز يمن ذات او احکام ملت
    باقواي حجج گشته مبرهن

    من از تعليم آن شاه يگانه
    فرو خواندم ز علم دين چنان فن

    که در شرح معاني و بديعش
    زبان عقل کل گشته است الکن

    هماي همتم از يمن جاهش
    فراز عرش ميسازد نشيمن

    مرا بر خوان همت نسر طاير
    بود کمتر ز يک مرغ مسيمن

    سرير سدره ادني پايه ديدم
    چو بر درگاه او گشتم ممکن

    بچشم همت من مي نمايد
    سپهر و هرچه در وي نيم ارزن

    الا اي ساقي خمخانه عشق
    بده دردي درد عشقم ازدن

    مرا بر چهره خود ساز واله
    درخت عقل من از بيخ برکن

    بيک جرعه ز لوح دل فرو شوي
    روايات احاديث معنعن

    مرا در نفي کلي محو گردان
    خلاصم ده ز احوال لم و لن

    تولا چون بدرگاه تو کردم
    تبرا ميکنم از شر خود من

    از ايرا در همه اطراف گيتي
    مرا بدتر ز من کس نيست دشمن

    حسين خسته را از فضل درياب
    که فضل تست عين فيض ذوالمن
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    • دیوان اشعار منصور حلاج


    • غزل ها


    • غزل شماره 186






    اي دل از وحشت سراي دار گيتي کن کران
    بال همت باز کن بر پر بر اوج لامکان

    چون قباي جان تو دارد طرازي از بقا
    دامن همت ز گرد عالم فاني فشان

    در نورد اين فرش خاکي را که هنگام عروج
    هست مرغ همتت را عرش کمتر آشيان

    در مغيلان گاه غولانت چرا بايد نشست
    چون چراگاهت مقرر گشت در گلزار جان

    سرمه چشم دل از خاک سياه فقر کن
    پيش از آنساعت که گردد استخوانت سرمه دان

    کشتي عمرت از اين غرقاب کي يابد نجات
    تا هواي نفس تو باد است و خواهــش نـفس بادبان

    چون هماي همتت بگشاد بال کبريا
    باشد از يک بيضه کمتر پيش او هفت آسمان

    از پي اسرار اسري شبروي کن شبروي
    تا براق دولتت را برق نبود همعنان

    گر بخلوتخانه وحدت ترا باري بود
    خويشتن چون حلقه باري از درونشان در نشان

    دلدل دل در چراگاه از رياض خلد ساز
    چشم آخر بين تو بند از آخور آخر زمان

    از نويد عاطفت والله يدعوا گوش کن
    تا ترا رضوان شود در روضه کمتر ميزبان

    توشه اي از خوشه چرخ و ثوابت کم طلب
    چون خران کاه کش کمجوي راه کهکشان

    چشم بر قرص مه و خورشيد تا کي باشدت
    بگذر و بگذار با دونان گيتي اين دونان

    زين اباي بي نمک دستت ميالا تا شوي
    بر سر خوان ابيت عند ربي ميهمان

    پاسبان بر بام قصرت از قصور همت است
    بندگي کن تا شود حفظ خدايت پاسبان

    سايبان از فضل حق گر هست هيچت باک نيست
    بر در و ديوار قصرت گر نباشد سايبان

    همدمي چون نيست پيدا راز پنهان خوشتر است
    محرمي چون نيست حاصل مهر بهتر بر دهان

    زين زبان داني شوي فردا زباني را زبون
    گر تو نتواني شدن امروز مالک بر زبان

    بر در و ديوار کثرت آتش دل چون زني
    يابي از توفيق حق بر بام وحدت نردبان

    گر غبار بندگي سازي طراز آستين
    بر در قربت تواني گشت خاک آستان

    دم ز آوا برکش و با رنگ بي رنگي بساز
    رنگ و آوا را بهل با ارغوان و ارغنان

    باديه پر غول و تو در خواب غفلت مانده اي
    با چنين خفتن عجب باشد اگر يابي امان

    کعبه مقصود دور است و تو غافل خفته اي
    خيز و محمل بند چون در جنبش آمد کاروان

    قافله بگذشت و تو بانگ درا مي نشنوي
    زانکه هست از جوش غفلت گوش جان تو گران

    مال و سر افشان بپاي فقر و جان ايثار کن
    کين متاع نازنين نايد بدستت رايگان

    چون نجيب فقر آمد زير زينت کي کند
    حادثات دهر سوي تو جنيبتها روان

    ديده از عيب همه اسرار بايد دوختن
    تا زبانت گردد از اسرار غيبي ترجمان

    مرد معني را ز قول و فعل ميبايد شناخت
    راه حق نتوان سپردن با رداء و طيلسان

    طيلسان بر دوش تو سودي نخواهد داشتن
    چون تو با معجر برون آئي از اين طي لسان

    تا تو با خويشي نيابي هرگز از جانان خبر
    بي نشان شو تا تواني يافت از وصلش نشان

    از هويت دم زني باشي عزيز هر دو کون
    با هوا همراه گردي آيدت ذل هوان

    کي رسي از لا بالا تا نباشد مرترا
    مرکب لاهوت از الا و هو در زير ران

    دل بوسواس امل دور افتد از حضرت بلي
    آدم از يک وسوسه بيرون شد از صدر جنان

    راه حق در پيش و رهبر نفس هشداري حسين
    منزلت پر آفتست و غول داري ديده بان

    نفس چون در ملک خورسندي برافرازد علم
    خسروش خاسر نمايد هم بود طاغي طغان

    گر ز سر نيستي و هستيت باشد خبر
    کي شود از نيستي غمگين ز هستي شادمان

    عمر کوته شد سکندر را بدان ملکي که هست
    خضر را با مفلسي بنگر حيات جاودان

    اي خداوندي که بر مرصاد جانها حاکمي
    جان ما را زين رصدگاه حوادث وارهان

    فکر سوداي جهان جان مرا محبوس کرد
    جان خلاصم ده ز فکر اينم و سوداي آن

    پادشاها از کمال لطف خود ده جذبه اي
    وانگه اين بيچاره را از ننگ هستي وارهان
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    • دیوان اشعار منصور حلاج


    • غزل ها


    • غزل شماره 187






    ماه من چون آگهي از ناله شبهاي من
    رحمتي کن بر دل بيچاره شيداي من

    زآتش سودايت اي شمع جهان افروز دل
    سوختم پروانه وار و نيستت پرواي من

    گر ز روي لطف خاکپاي خود خواني مرا
    عرش و کرسي تاج سر سازند خاکپاي من

    آستينم بـ..وسـ..ـه جاي خسروان دين بود
    گر ز خاک آستان خويش سازي جاي من

    گر رود از دست من سرمايه سود دو کون
    کم نخواهد شد ز جان سوخته سوداي من

    آبروئي ميبرم از سجده خاک درت
    تا شناسد روز محشر هر کسي سيماي من

    آشنائي کرد با من عشق عالم سوز او
    کله بر افلاک بندد آه دودآساي من

    تا ز خاکپاي تو روشن شده چشم حسين
    جز تو در عالم نديده ديده بيناي من
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    • دیوان اشعار منصور حلاج


    • غزل ها


    • غزل شماره 188






    اي سر کويت بلاي روضه رضوان من
    درد روح افزاي عشقت راحت و درمان من

    تا مرا با چون تو جانان آشنائي دست داد
    گشت از غير تو بيگانه ز غيرت جان من

    شاهد معني چو از جلباب صورت رخ نمود
    نيست از غير تو آگه جان معني دان من

    تا شدم مرآة عشق و عشق بر من جلوه کرد
    من شدم حيران او و عالمي حيران من

    من کيم اي عشق مطلق بنده فرمان تو
    تو که باشي مر مرا سلطان من سلطان من

    گر کنم انديشه وصلت توئي انديشه ام
    ور بنالم از فراقت هم توئي افغان من

    ساختم از سر قدم غواص درياها شدم
    گوهري چون تو برآمد ناگه از عمان من

    غمزه ات اي عشق چون هردم کند غمازئي
    آشکارا چون نگردد حالت پنهان من

    آن من گردد سعادتها که در کونين هست
    گر حسين خسته را گوئي که او هست آن من
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    • دیوان اشعار منصور حلاج


    • غزل ها


    • غزل شماره 189





    از باده دوشينت بس بيخبريم اي جان
    وز شکر شيرينت در شور و شريم اي جان

    تا حسن تو شد ساقي در عشق نوشید*نی آورد
    از نرگس خمارت سرمست و تريم اي جان

    جز روي تو گر روئي در ديده ما آيد
    فردا بکدامين رو در تو نگريم اي جان

    هر چند که ظاهر شد خاشاک بر و بحريم
    درياي حقايق را صافي گهريم اي جان

    هر ناوک دلدوزي کز قبضه عشق آيد
    گاهي هدفيم آنرا گاهي سپريم اي جان

    از بهر نثار تو داريم بکف جاني
    بنماي جمال خود تا جان سپريم اي جان

    اي يار مسيحا دم از وصل بده مرهم
    کز زخم فراق تو خسته جگريم اي جان

    گفتي که حسين آخر زين در به نمي گردد
    زين در به چه رو گرديم چون خاک دريم اي جان
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    104
    بازدیدها
    4,543
    بالا