شعر اشعار سنایی

Es_shima

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/13
ارسالی ها
2,751
امتیاز واکنش
29,248
امتیاز
846
سن
27
محل سکونت
ناکجا
چو آمد روی بر رویم که باشم من که من باشم
که آنگه خوش بود با من که من بی‌خویشتن باشم

من آنگه خود کسی باشم که در میدان حکم او

نه دل باشم نه جان باشم نه سر باشم نه تن باشم

چه جای سرکشی باشد ز حکم او که در رویش

چو شمع آنگاه خوش باشم که در گردن زدن باشم

چو او با من سخن گوید چو یوسف وقت لا باشد

چو من با او سخن گویم چو موسی گاه لن باشم

سخن پیدا و پنهان‌ست و او آن دوستر دارد

که چون با من سخن گوید من آنجا چون وثن باشم

چو بیخود بر برش باشم ز وصف اندر کنف باشم

چو با خود بر درش باشم ز هجر اندر کفن باشم

مرا در عالم عشقش مپرس از شیب و از بالا

مهم تا در فلک باشم گلم تا در چمن باشم

مرا گر پایه‌ای بینی بدان کان پایه او باشد

بر او گر سایه‌ای بینی بدان کان سایه من باشم

سنایی خوانم آن ساعت که فانی گشتم از سنت

سنایی آنگهی باشم که در بند سنن باشم
 
  • پیشنهادات
  • Es_shima

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/13
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    29,248
    امتیاز
    846
    سن
    27
    محل سکونت
    ناکجا
    ترا دل دادم ای دلبر شبت خوش باد من رفتم
    تو دانی با دل غمخور شبت خوش باد من رفتم

    اگر وصلت بگشت از من روا دارم روا دارم

    گرفتم هجرت اندر بر شبت خوش باد من رفتم

    ببردی نور روز و شب بدان زلف و رخ زیبا

    زهی جادو زهی دلبر شبت خوش باد من رفتم

    به چهره اصل ایمانی به زلفین مایهٔ کفری

    ز جور هر دو آفتگر شبت خوش باد من رفتم

    میان آتش و آبم ازین معنی مرا بینی

    لبان خشک و چشم تر شبت خوش باد من رفتم

    بدان راضی شدم جانا که از حالم خبر پرسی

    ازین آخر بود کمتر شبت خوش باد من رفتم
     

    Es_shima

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/13
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    29,248
    امتیاز
    846
    سن
    27
    محل سکونت
    ناکجا
    خیز تا ما یک قدم بر فرق این عالم زنیم
    وین تن مجروح را از مفلسی مرهم زنیم

    تیغ هجران از کف اخلاص بر حکم یقین

    در گذار مهرهٔ اصل بنی آدم زنیم

    جمله اسباب هوا را برکشیم از تن سلب

    پس تبرا را برو پوشیم و کف بر هم زنیم

    از علایقها جدا گردیم و ساکن‌تر شویم

    بر بساط نیستی یک چند گاهی دم زنیم

    تیغ توحید از ضمیر خالص خود برکشیم

    بر قفای ملحدان زان ضربتی محکم زنیم

    آتش نفس لجوج ار هیچ‌گون تیزی کند

    ما به آب قوت علوی برو برنم زنیم

    بار خدمت را به کشتی سعادت در کشیم

    پس خروشی بر کشیم و کشتی اندر یم زنیم

    اسب شوق اندر بیابان محبت تا زنیم

    گوی برباییم و لبیک اندرین عالم زنیم

    پیش تا سفله زمانه بر فراقم کم زند

    خیز تا بر فرق این سفله زمانه کم زنیم
     

    Es_shima

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/13
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    29,248
    امتیاز
    846
    سن
    27
    محل سکونت
    ناکجا
    بس که من دل را به دام عشق خوبان بسته‌ام
    وز نشاط عشق خوبان توبه‌ها بشکسته‌ام

    خسته او را که او از غمزه تیر انداخته‌ست

    من دل و جان را به تیر غمزهٔ او خسته‌ام

    هر کجا شوریده‌ای را دیده‌ام چون خویشتن

    دوستی را دامن اندر دامن او بسته‌ام

    دوستانم بر سر کارند در بازار عشق

    من چو معزولان چرا در گوشه‌ای بنشسته‌ام

    چون به ظاهر بنگری در کار من گویی مگر

    با سلامت هم نشینم وز ملامت رسته‌ام

    این سلامت را که من دارم ملامت در قفاست

    تا نه پنداری که از دام ملامت جسته‌ام

    تو بدان منگر که من عقد نشاط خویش را

    از جفای دوستان از دیدگان بگسسته‌ام

    باش تا بر گردن ایام بندد بخت من

    عقدهای نو که از در سخن پیوسته‌ام
     

    Es_shima

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/13
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    29,248
    امتیاز
    846
    سن
    27
    محل سکونت
    ناکجا
    تا جهان باشد نخواهم در جهان هجران عشق
    عاشقم بر عشق و هرگز نشکنم پیمان عشق

    تا حدیث عاشقی و عشق باشد در جهان

    نام من بادا نوشته بر سر دیوان عشق

    خط قلاشی چو عشق نیکوان بر من کشند

    شرط باشد برنهم سر بر خط فرمان عشق

    در میان عشق حالی دارم اردانی چنانک

    جان برافشانم همی از خرمی بر جان عشق

    در خم چوگان زلف دلبران انداخت دل

    هر که با خوبان سواری کرد در میدان عشق

    من درین میدان سواری کرده‌ام تا لاجرم

    کرده‌ام دل همچو گوی اندر خم چوگان عشق

    در جهان برهان خوبی شد بت دلدار من

    تا شد او برهان خوبی من شدم برهان عشق
     

    Es_shima

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/13
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    29,248
    امتیاز
    846
    سن
    27
    محل سکونت
    ناکجا
    خویشتن داری کنید ای عاشقان با درد عشق
    گر چه ما باری نه‌ایم از عشقبازی مرد عشق

    ما همه دعوی کنیم از عشق و عشق از ما به رنج

    عاشق آن باید که از معنی بود در خورد عشق

    عشق مردی هست قائم گر بر و جانها برد

    پاکبازی کو که باشد عاشق و هم برد عشق

    گرد عشق آنگاه بینی کاب رخ را کم زنی

    آب رخ در باز تا روزی رسی در گرد عشق

    خیره سر تا کی زنی همچون زنان لاف دروغ

    ناچشیده شربت وصل و ندیده درد عشق

    ای سنایی توبه باید کردن از معنی ترا

    گر بر آید موکب رندان و بردا برد عشق
     

    Es_shima

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/13
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    29,248
    امتیاز
    846
    سن
    27
    محل سکونت
    ناکجا
    ای سنایی جان ده و در بند کام دل مباش
    راه رو چون زندگان چون مرده بر منزل مباش

    چون نپاشی آب رحمت نار زحمت کم فروز

    ور نباشی خاک معنی آب بی حاصل مباش

    رافت یاران نباشی آفت ایشان مشو

    سیرت حق چون نباشی صورت باطل مباش

    در میان عارفان جز نکتهٔ روشن مگوی

    در کتاب عاشقان جز آیت مشکل مباش

    در منای قرب یاران جان اگر قربان کنی

    جز به تیغ مهر او در پیش او بسمل مباش

    گر همی خواهی که با معشوق در هودج بوی

    با عدو و خصم او همواره در محمل مباش

    گر شوی جان جز هوای دوست رامسکن مشو

    ور شوی دل جز نگار عشق را قابل مباش

    روی چون زی کعبه کردی رای بتخانه مکن

    دشمنان دوست را جز حنظل قاتل مباش

    در نهاد تست با تو دشمن معشوق تو

    مانع او گر نه‌ای باری بدو مایل مباش
     

    Es_shima

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/13
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    29,248
    امتیاز
    846
    سن
    27
    محل سکونت
    ناکجا
    ای من غلام روی تو تا در تنم باشد نفس
    درمان من در دست تست آخر مرا فریاد رس

    در داستان عشق تو پیدا نشان عشق تو

    در کاروان عشق تو عالم پر از بانگ جرس

    نیکو بشناسم ز زشت در عشقت ای حورا سرشت

    ار بی تو باشم در بهشت آید به چشمم چون قفس

    از نزدت ار فرمان بود جان دادنم آسان بود

    دارم ز تو تا جان بود در دل هوا در جان هـ*ـوس

    چشم بسان لاله‌ها اشکم بسان ژاله‌ها

    هر ساعت از بس ناله‌ها بر من فرو بندد نفس

    ای بت شمن پیشت منم جانم تویی و تن منم

    گر کافرم گر مومنم محراب من روی تو بس

    هر چند بی گاه و به گـه کمتر کنی بر من نگه

    زین کرده باشم سال و مه میدان عشقت را فرس

    گر حور جنت فی‌المثل آید بر من با حلل

    من بر تو نگزینم بدل جز تو نخواهم هیچ‌کس

    پرهیزم از بدگوی تو زان کمتر آیم سوی تو

    پس چون کنم کان کوی تو یک دم نباشد بی عسس
     

    Es_shima

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/13
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    29,248
    امتیاز
    846
    سن
    27
    محل سکونت
    ناکجا
    ای من غریب کوی تو از کوی تو بر من عسس
    حیلت چه سازم تا مگر با تو برآرم یک نفس

    گر من به کویت بگذرم بر آب و آتش بسترم

    ترسم ز خصمت چون پرم گیتی بود بر من قفس

    در جستنش روز و شبان گشتم قرین اندهان

    پایم ببوسد این جهان گر بر تو یابم دسترس

    از عشق تو قارون منم غرقه در آب و خون منم

    لیلی تویی مجنون منم در کار تو بسته هـ*ـوس

    آن شب که ما پنهان دو تن سازیم حالی ز انجمن

    باشیم در یک پیرهن ما را کجا گیرد عسس

    خواهی همی دیدن چنین با تو بوم دایم قرین

    بینم ز بخت همنشین وصلت ز پیش و هجر پس

    چون در کنار آرم ترا از دست نگذارم ترا

    چون جان و دل دارم ترا این آرزویم نیست بس
     

    Es_shima

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/13
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    29,248
    امتیاز
    846
    سن
    27
    محل سکونت
    ناکجا
    چون تو نمودی جمال عشق بتان شد هـ*ـوس
    رو که ازین دلبران کار تو داری و بس

    با رخ تو کیست عقل جز که یکی بلفضول

    با لب تو کیست جان جز که یکی بلهوس

    کفر معطل نمود زلفت و دین حکیم

    نان موذن ببرد رویت و آب عسس

    با رخ و با زلف تو در سر بازار عشق

    فتنه به میدان درست عافیت اندر حرس

    روی تو از دل ببرد منزلت و قدر ناز

    موی تو از جان ببرد توش و توان و هـ*ـوس

    جزع تو بر هم گسست بر همه مردان زره

    لعل تو در هم شکست بر همه مرغان قفس

    در بر تو با سماع بی خطران چون نجیب

    بر در تو با خروش بی خبران چون جرس

    دایهٔ تو حسن نست میبردت چپ و راست

    سایهٔ تو عشق ماست میدودت پیش و پس

    هستی دریای حسن از پی او همچنان

    نعل پی تست در تاج سر تست خس

    کرد مرا همچو صبح روی چو خورشید تو

    تا همه بی جان زنم در ره عشقت نفس

    تا به هم آورد سر آن خط چون مورچه

    بر همه چیزی نشست عشق تو همچون مگس

    جان همه عاشقان بر لب تو تعبیه‌ست

    ای همه با تو همه بی‌لب تو هیچکس

    انس سنایی بسست خاک سر کوی تو

    نور رخ مصطفا بس بود انس انس
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    104
    بازدیدها
    4,547
    بالا