شعر دفتر اشعار خواجوی کرمانی

  • شروع کننده موضوع Diba
  • بازدیدها 9,121
  • پاسخ ها 607
  • تاریخ شروع

Diba

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/15
ارسالی ها
86,552
امتیاز واکنش
46,640
امتیاز
1,242
  • غزليات


اگر او سخن نگوید سخنست در دهانش
وگر او کمر نبندد نظرست در میانش

من اگر بخنده گویم دهنش به پسته ماند
مشنو که هیچ نبود بلطافت دهانش

برو ای رقیب و برمن سردست بیش مفشان
که به آستین غبارم نرود ز آستانش

چو طبیب ما ندارد غم حال دردمندان
بگذار تا بمیرم بر چشم ناتوانش

اگر او بقصد جانم کمر جفا ببندد
چکنم که جان شیرین نکنم فدای جانش

بت عنبرین کمندم بدو حاجب کمانکش
چو کمین گشود گفتم نکشد کسی کمانش

به چه وجه صورتی کاین همه باشدش معانی
صفتش کنم که هستم متحیر از بیانش

بکجا روم چه گویم ز رخش نشان چه جویم
که برون ز بی نشانی ندهد کسی نشانش

غم دل بخامه گفتم که بیان کنم ولیکن
نبود مبارک آنکس که سیه بود زبانش

بخرد چگونه جوئی ز کمند او رهائی
که خلاص ازو میسر نشود بعقل و دانش

چو در اوفتد سحرگه سخن از فغان خواجو
دم صبح گو هوا گیر و به آسمان رسانش
 
  • پیشنهادات
  • Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    • غزليات


    دگر وجود ندارد لطیفه ئی ز دهانش
    ز هیچکس نشنیدم دقیقه ئی چومیانش

    چه آیتست جمالش که با کمال معانی
    نمی رسد خرد دوربین بکنه بیانش

    اگر چه پسته دهان در جهان بسند ولیکن
    بخندهٔ نمکین پسته کم بود چو دهانش

    چگونه شرح دهد خامه حال ریش درونم
    چنین که خون سیه می رود ز تیغ زبانش

    شبان تیره خیالست خوابم از غم هجران
    ولی چه سود که سلطان چه غم بود ز شبانش

    کجا سفینهٔ صبرم ازین میان بدر افتد
    چرا که بحر مودت نه ممکنست کرانش

    کسی که با تو زمانی دمی برآورد از دل
    برون رود ز دل اندیشهٔ زمین و زمانش

    گمان مبر که روان نبود آب چشم من آندم
    که بوستان وجودم نماند آب روانش

    لطیفه ئیکه رود در بیان نالهٔ خواجو
    برآور از دل و در دم بسمان برسانش
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    • غزليات


    بیرون ز کمر هیچ ندیدم ز میانش
    جز خنده نشانی نشنیدم ز دهانش

    زان نادرهٔ دور زمان هر که خبر یافت
    نبود خبر از حادثهٔ دور زمانش

    بگذشت و نظر بر من بیچاره نیفکند
    او باد گران و من مسکین نگرانش

    بلبل نبود در چمنش برگ و نوائی
    چون گلبن خندان ببرد باد خزانش

    سر وار ز لب چشمه برآید چو درآید
    بر چشم کنم جای سهی سرو روانش

    عقل ار منصور شودش طلعت لیلی
    مجنون شود از سلسلهٔ مشک فشانش

    کی شرح دهد خامه حدیث دل ریشم
    زینگونه که خون می رود از تیغ زبانش

    گو از سرمیدان بلا خیمه برون زن
    عاشق که تحمل نبود تیغ و سنانش

    نقاش چو در نقش دلارای تو بیند
    واله شود و خامه درافتد ز بنانش

    هر خسته که جان پیش سنان توسپر ساخت
    هم زخم سنان تو کند مرهم جانش

    خواجو چو تصور کند آن جان جهان را
    دیگر متصورنشود جان و جهانش
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    • غزليات


    آنکه جز نام نیابند نشان از دهنش
    بر زبان کی گذرد نام یکی همچو منش

    راستی را که شنیدست بدینسان سروی
    که دمد سنبل سیراب ز برگ سمنش

    هرکه در چین سر زلف بتان آویزد
    آستین پر شود از نافهٔ مشک ختنش

    گر چه از مصر دهد آگهی انفاس نسیم
    بوی یوسف نتوان یافت جز از پیرهنش

    هر غریبی که مقیم در مه رویان شد
    تا در مرگ کجا یاد بود از وطنش

    کشتهٔ عشق چو از خاک لحد برخیزد
    چو نکوتر نگری تر بود از خون کفنش

    من نه آنم که بتیغ از تو بگردانم روی
    شمع دلسوخته نبود غم گردن زدنش

    دوش خواجو سخنی از لب لعلت میگفت
    بچکید آب حیات از لب و ترشد سخنش
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    • غزليات


    حسد از هیچ ندارم مگر از پیرهنش
    که جز او کیست که برخورد ز سیمین بدنش

    می لعل ار چه لطیفست در آن جام عقیق
    آن ندارد ز لطافت که در آن جامه تنش

    گر در آئینه در آن صورت زیبا نگرد
    بو که معلوم شود صورت احوال منش

    بوی پیراهن یوسف ز صبا میشنوم
    یا ز بستان ارم نفحهٔ بوی سمنش

    باغبان گر به گلستان نگذارد ما را
    حبذانکهت انفاس نسیم چمنش

    نتواند که شود بلبل بیچاره خموش
    چو نسیم سحری بر خورد از نسترنش

    دهن تنگ ورا وصف نمیآرم کرد
    زانکه دانم که نگنجد سخنی در دهنش

    بسکه در چنگ فراق تو چو نی مینالم
    هیچکس نیست که یکبار بگوید مزنش

    خواجو از چشمهٔ نوش تو چو راند سخنی
    می چکد هر نفسی آب حیات از سخنش
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    • غزليات


    ترک خنجرکش لشکرشکن ترلک پوش
    بت خورشید بناگوش و مه دردی نوش

    غمزهاش قرچی و یاقوت خموشش جاندار
    ابرویش حاجب و هندوی سیاهش چاوش

    عنبرش خادم آن سنبل هندوی دراز
    للاش بندهٔ آن حقهٔ یاقوت خموش

    شبهاش غالیه آسا و شبش غالیه سا
    عنبرش غالیه بوی و قمرش غالیه پوش

    مغلی قند ز چنبر صفتش قلب شکن
    حبشی کاکل عنبر شکنش مشک فروش

    گر نهاده کله از مـسـ*ـتی و بگشوده قبا
    جام می بر کف و مرغول مسلسل بر دوش

    ریخته ز آب دو چشمم می گلگون در جام
    کرده از گفتهٔ من لل لالا در گوش

    بسته برکوه کمرکش کمر از مشکین موی
    بشکر خنده شکر ریخته از چشمهٔ نوش

    از در خیمه برون آمد و ساغر پر کرد
    کاین بروی من مه روی پریچهره بنوش

    چون بنوشیدم از آن بادهٔ نوشین قدحی
    لعل شکر شکنش بانگ برآورد که نوش

    گفتم ای خسرو خوبان ختا خواجو را
    ترکتاز نظرت برد بیغما دل و هوش

    شحنهٔ غمزهٔ زوبین شکنش گفت که هی
    برو ای بیهده گوی این چه خروشست خموش
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    • غزليات


    ای شب زلفت غالیه سا وی مه رویت غالیه پوش
    نرگس مستت باده پرست لعل خموشت باده فروش

    نافهٔ مشک از گل بگشا بدر منیر از شب بنما
    مشک سیه برماه مسا سنبل تر برلاله مپوش

    لعل لبست آن یا می ناب بادهٔ لعل از لعل مذاب
    شکر تنک یا تنک شکر آب حیات از چشمهٔ نوش

    شمع چگل شد باده گسار شمسهٔ گردون مشعله دار
    ماه مغنی گو بسرای مرغ صراحی گو بخروش

    باده گساران مـسـ*ـت نوشید*نی جمع رفیقان مـسـ*ـت و خراب
    بر بت ساقی داشته چشم بر مه مطرب داشته گوش

    مطرب مجلسه نغمه سرای شاهد مستان جلوه نمای
    گر شنوم که صبر و قرار ور نگرم کو طاقت و هوش

    پیر مغان در میکده دوش گفت چو خواجو رفت ز هوش
    گو می نوشین بیش منوش تا نبرندش دوش بدوش
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    • غزلیات


    ای شبت غالیه آسا و مهت غالیه پوش
    خط ریحان تو پیرایهٔ یاقوت خموش

    روی زیبای ترا بدر منیر آینه دار
    حلقهٔ گوش ترا شاه فلک حلقه بگوش

    دلم از ناوک چشم تو سراسر همه نیش
    لیک جام لب لعل تو لبالب همه نوش

    چشم مخمور تو خونریز ولیکن خونخوار
    لعل میگون تو در پاش ولیکن در پوش

    ز ابروی شوخ تو پیوسته همین دارم چشم
    که دل ریش مرا یک سر مو دارد گوش

    گر کنم چشم برفتار تو کو صبر و قرار
    ور کنم گوش بگفتار تو کو طاقت و هوش

    دوش یا رب چه شبی بود چنان تیره ولیک
    بدرازی شب زلف تو بگذشته ز دوش

    می خراشد جگرم گورک بربط بخراش
    می خروشد دل من گومه مطرب بخروش

    تا لب گور لب ما و لب جام نوشید*نی
    تا در مرگ سر ما و در باده فروش

    جان خواجو ببر و نقل حریفان بستان
    جام صافی بخر و جامهٔ صوفی بفروش
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    • غزلیات


    ای دو چشم خوش پر خواب تو درخوابی خوش
    وی دو زلف کژ پر تاب تو درتابی خوش

    خفته چون چشم تو در هرطرفی بیماری
    وانگه از قند تو درحسرت جلابی خوش

    همچو زلف سیه و روی جهان افروزت
    نتوان دید شبی تیره و مهتابی خوش

    نرگست فتنهٔ هر گوشه نشینست مقیم
    خوابگه ساخته بر گوشهٔ محرابی خوش

    تا برفت از نظرم چشم خوش پرخوابت
    در شب هجر نکردم نفسی خوابی خوش

    بجز از مردم چشمم که بخونم تشنه ست
    بیتو برلب نچکاندست کسم آبی خوش

    گوش کن شرح شرف نامهٔ مهر از خواجو
    زانکه باشد صفت مهر رخت بابی خوش
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    • غزلیات


    ای حلقه زده افعی مشکین تو بر دوش
    وی خنده زده شکر شیرین تو بر نوش

    از کوه نتابد چو تو خورشید کمربند
    وز باغ نخیزد چو تو شمشاد قبا پوش

    چون دوش شبی تیره ندیدم بدرازی
    الا شب زلفت که زیادت بود از دوش

    ماندست مرا حسرت دیدار تو در دل
    کردست دلم حلقهٔ گیسوی تو در گوش

    دارم ز تو دلبستگی و مهر و وفا چشم
    لیکن چکنم گر تو نداری دل من گوش

    خاموش که چون گل بشکر خنده در آید
    با بلبل بیدل نتوان گفت که خاموش

    زان داروی بیهوشی اگر صبح توانی
    در ده قدحی تا ز حریفان ببرد هوش

    تخفیف کن از دور من سوخته جامی
    کاتش چو زیادت شود از سر برود جوش

    خواجو اگرت دست دهد دولت وصلش
    زنهار مگو با کس و بر میخور و می پوش
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    104
    بازدیدها
    4,614
    بالا