رباعی شمارهٔ ۵
شمع از سر خود گذشت و آزاد بسوخت بـر آتـش غـم خـنـدهزنان شاد بسوخت
مـن بـنـدهٔ شـمـعـم، کـه ز بـهـر دل خلق بـبـریـد ز شـیـریـن و چو فرهاد بسوخت
رباعی شمارهٔ ۷
در کــارگــه غــیــب چـو نـقـاش نـخـسـت جـویـنـدهٔ نـقـش خـویـشـتـن را میجست
بــر لــوح وجــود نـقـشـهـا بـسـت و در آن چون روشن گشت نقش آن جزو بشست
ایـن فـرع کـه دیـدی هـمـه از اصلی خاست در ذات خود آن اصل نه افزود و نه کاست
زان روی دو چـشـم داد و یـک بـیـنی حق تــا زان دو نــظـر کـنـی یـکـی بـیـنـی راسـت
دلـــدار مــرا در غــم و انــدوه بــکــاســت یـک روز بـرم بـه مـهـر نـنـشـسـت و نخاست
گفتنم: مگر این عیب ز دل سختی اوست؟ چـون مـیـبـیـنـم جـمـلـه ز بـدبـخـتـی مـاسـت