شعر اشعار *بیدل دهلوی*

zohreh77

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/18
ارسالی ها
1,187
امتیاز واکنش
43,458
امتیاز
858
بسکه سودای توام سرتا به پا زنجیر پاست

موی‌سر چون‌دود شمعم‌جمع‌با زنجیر پاست

اشکم و بر انتظار جلوه‌ای پیچیده‌ام

یاد آن‌گل شبنم شوق‌مرا زنجیرپاست

همتی ای ناله تا دام تعلق بگسلیم

یعنی از خود می‌رویم و رهنما زنجیر پاست

عالم تسخیر الفت هم تماشاکردنی‌ست

جلوه‌اش را حلقه‌های چشم ما زنجیر پاست

ما سبکروحان اسیر سادگیهای دلیم

عکس را درآینه موج صفا زنجیرپاست

کو خروشی تا پر افشانیم و از خود بگذریم

چون سپند اینجا همین ضبط صدا زنجیرپاست

از شکست دل چه می‌پرسی‌که مجنون مرا

نقش پا هم ناله‌فرسود است تا زنجیرپاست

با همه آزادی از جیب تعلق رسته‌ایم

سرو را سررشتهٔ نشوو نما زنجیرپاست

تا نفس باقی است باید با علایق ساختن

خضررا هم الفت آب بقا زنجیرپاست

بیشتر در طبع‌پیران آشیان دارد امل

حرص سوداپیشه را قد ‌دوتا زنجیر پاست

آنقدر وسعت‌مچین‌کز خویش‌نتوانی‌گذشت

ای هـ*ـوس پیرایه دامان رسا زنجیر پاست

غافل از قید هـ*ـوس دارد به جا افسردنت

اندکی برخیزتا بینی چها زنجیرپاست

آشیان ساز تماشاخانهٔ بیرنگی‌ام

شبنم ما را همان طبع هوا زنجیرپاست

اینقدر بی‌اختیار از اختیار افتاده‌ایم

دست‌ما بر دست‌ماسنگ‌است‌و پا زنجیر پاست

بیدل ازکیفیت ذوق گرفتاری مپرس

من سری دزدیده‌ام در هرکجا زنجیر پاست
 
  • پیشنهادات
  • zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    چون حبابم الفت وهم بقا زنجیرپاست

    خانه بر دوش طبیعت را هوا زنجیر پاست

    درگرفتاریست خوشـی‌ دل‌که مجنون تو را

    مطرب ساز طرب‌کم نیست تا زنجیر پاست

    چون‌کنم جولان به‌کام دل‌که با چندین طلب

    از ضعیفیها چواشکم نقش پا زنجیرپاست

    طاقتی‌کو تاکسی سر منزلی آرد به دست

    هرکجا رفتیم سعی نارسا زنجیرپاست

    مرد راکسب هنر دام ره آزادگی‌ست

    موج جوهرآب جوی تیغ را زنجیرپاست

    بی‌تأمل‌، از مزار ما شهیدان نگذری

    خاک دامنگیر ما بیش از حنا زنجیر پاست

    خط پشت‌لب چو ابرو نیست بی‌تسخیر حسن

    معنی آزاد است اما سطرها زنجیر پاست

    ما زکوری اینقدر در بند رهبر مانده‌ایم

    چشم‌اگر بینا بود برکف عصا زنجیر پاست

    خاکساری نیز ما را مانع وارستگی‌ست

    تا بود نقشی به‌جا از بوریا زنجیرپاست

    قید هستی تا نشد روشن‌جنون موهوم بود

    آنکه ما راکرد با ما آشنا زنجیرپاست

    بر بساط پایهٔ وهم آنقدر تمکین مچین

    سلطنت را سایهٔ بال هما زنجیر پاست

    عالمی‌در جستجوی راحت‌از خود رفته‌است

    می‌روم من هم ببینم ناکجا زنجیر پاست

    بیخودان اول قدم زین عرصه بیرون تاختند

    ای‌جنون رحمی‌که ما را هوش ما زنجیرپاست

    بیدل از توصیف زلف وکاکل این‌گلرخان

    مقصد ما طوق‌گردن مدعا زنجیرپاست
     

    zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    گل‌کردن هـ*ـوس ز دل صاف تهمت است

    موج و حباب چشمهٔ آیینه حیرت است

    ما را که بستن مژه باشد دلیل هوش

    چشم‌گشاده آینهٔ خواب غفلت است

    این است اگر حقیقت اسباب اعتبار

    نگذشتنت ز هستی موهوم همت است

    زبن عبرتی ‌که زندگیش نام‌ کرده‌اند

    تا سر به زیر خاک ندزدی خجالت است

    بر دوش عمر چندکشی محمل امل

    ای بیخبر شرر چقدر رام فرصت است

    عام است بسکه نسبت بی‌ربطی جهان

    مژگان به خواب اگر به هم آری غنیمت است

    زنهار از التفات عزیزان حذر کنید

    بیمار ظلم کشتهٔ اهل عیادت است

    مشکن به شوخی نفس‌، آیینهٔ نمود

    خاموشی حباب طلسم سلامت است

    فرش است فیض هر دو جهان در صفای دل

    آیینه از قلمرو صبح سعادت است

    گرد بلند و پست نفس‌ گر رود به باد

    بام و در بنای هـ*ـوس جمله رفعت است

    عمری‌ست دل به غفلت خودگریه می‌کند

    این نامهٔ سیه چقدر ابر رحمت است

    بیدل به یاد محشراگرخون شوم بجاست

    بازم دل شکسته دمیدن قیامت است
     

    zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    زبان چو کج‌ روش افتد جنون بد مـسـ*ـت است

    قط محرف این خامه تیغ در دست است

    زخلق شغل علایق حضورمردن برد

    جدا افتاد سر از تن به فکر پابست است

    جهان چو معنی عنقا به فهم‌ کس نرسید

    که این تحیر گل‌ کرده نیست یا هست است

    کمان همت وارسته ناوکی داری

    ز هرچه درگذری حکم‌صافی شست‌است

    به زیرچرخ مشو غاقل ازخم تسلیم

    ز خانه‌ای‌که تو سر برکشیده‌ای‌پست است

    به‌گوش عبرت ازپن پرده می‌رسد آواز

    که نقش طاقچهٔ رنگ پر تنک بست است

    کشاکش نفس از ما نمی‌رود بیدل

    درین‌محیط همه ماهی‌ایم و یک شست است
     

    zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    سیرابی ازین باغ هـ*ـوس‌، یاس‌پرست است

    کو صبح و چه‌شبنم ز نفس‌شستن ‌دست است

    پیچ و خم موج‌گهر بحر خیالیم

    این زلف هـ*ـوس را نه ‌گشاد است نه ‌بست است

    چون‌ گرد در این عرصه عبث دست نیازی

    تیغ ظفرت در خم ابروی شکست است

    بگذر ز غم‌ کوشش مقصود معین

    تیر تو، نشان خواه‌، ز ناصافی شست است

    چون نقش نگین‌، مسند اقبال‌ میارای

    ای خفته فروتر ز زمین این چه نشست است

    دون طبع ز اقبال جز ادبار چه دارد

    هرچند ببالد که سر آبله پست است

    محکوم قضا را چه خیال است سلامت

    گرشیشهٔ افلاک بود درکف مـسـ*ـت است

    جز شبههٔ تحقیق درین بزم ندیدیم

    ما را چه‌ گنه آینه تمثال‌پرست است

    دربار نفس نیست جز احکام ‌گذشتن

    این قافله‌ها قاصد یک نامه به دست است

    ای غافل از آرایش هنگامهٔ تجدید

    هر دم زدنت آینهٔ صبح الست است

    بیدل دو سه دم ناز بقا، مفت هوسهاست

    ما صورت‌ هیچیم و جز این ‌نیست که ‌هست است
     

    zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    از چمن تا انجمن جوش بهار رحمت است

    دیده هرجا باز می‌ گردد دچار رحمت است

    خواه ظلمت‌کن تصور خواه نور آگاه باش

    هرچه اندیشی نهان و آشکار رحمت است

    ذره‌ها در آتش وهم عقوبت پر زنند

    باد عفوم این‌قدر تفسیر عار رحمت است

    دربساط آفرینش جزهجوم فضل نیست

    چشم نابینا سپید از انتظار رحمت است

    ننگ خشکی خندد ازکشت امیدکس چرا

    شرم آن روی عرقناک آبیاررحمت است

    قدردان غفلت خودگر نباشی جرم کیست

    آنچه عصیان‌خوانده‌ای‌آیینه‌دار رحمت است

    کو دماغ آنکه ما از ناخدا منت‌کشیم

    کشتی بی‌دست و پاییها کنار رحمت است

    نیست باک از حادثاتم در پناه بیخودی

    گردش‌رنگی‌که من دارم حصار رحمت است

    سبحهٔ دیگر به ذکر مغفرت درکار نیست

    تا نفس باقی‌ست هستی در شمار رحمت است

    وحشی دشت معاصی را دو روزی سر دهید

    تاکجا خواهد رمید آخر شکار رحمت است

    نه فلک تا خاک آسوده‌ست در آغـ*ـوش عرش

    صورت رحمان همان بی‌اختیار رحمت است

    شام اگرگل‌کرد بیدل پرده‌دار عیب ماست

    صبح اگر خندید در تجدیدکار رحمت است
     

    zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    در خموشی یک قلم آوازهٔ جمعیت است

    غنچه را پاس نفس شیرازهٔ جمعیت است

    لـ*ـذت آسودگی آشفتگان دانند و بس

    زلف را هر حلقه در خمیازهٔ جمعیت است

    جبر به مردن منزل آرام نتوان یافتن

    گور اگر لب واکند دروازهٔ جمعیت است

    همچوگردابم در این دریای توفان اعتبار

    عمرها شدگوش برآوازهٔ جمعیت است

    سوختن خاکسترآراگشت مفت عافیت

    شعلهٔ ما را نوید تازهٔ جمعیت است

    گل بقدر غنچه‌گردیدن پریشان می‌شود

    تفرقه آیینهٔ اندازهٔ جمعیت است

    خاکساریهای بیدل در پریشان مشربی

    شاهد آشفتگی را غازهٔ جمعیت است
     

    zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    یا رب امشب آن جنون آشوب جان و دل ‌کجاست

    آن خرام نازکو، آن عمر مستعجل کجاست

    زورقی دارم‌، به غارت رفتهٔ توفان‌ یاس

    جز کنار الفت آغوشش دگر ساحل کجاست

    تا به‌س تهمت نصیب داغ حرمان زیستن

    آن شررخویی‌که می‌زد آتشم در دل‌کجاست

    جنس آثار قدم آنگه به بازار حدوث

    پرتو شمعی‌cکه من دارم درین محفل ‌کجاست

    از تپیدن های دل عمریست می آید به ‌گوش

    کای حریفان آشیان راحت بسمل‌کجاست

    غیر جو افتاده‌ای‌، ای غافل از خود شرم دار

    جز فضولیهای تو ‌در ملک حق باطل کجاست

    آبیاریهای حرص اوهام خرمن می‌کند

    هرکجاکشتی نباشد جلوه‌گر حاصل‌کجاست

    چون نفس عمریست در لغزش قدم افشرده‌ایم

    دل اگر دامن نگیرد در ره ما گل‌کجاست

    بی‌نقابی برنمی‌دارد ادبگاه وفا

    شرم لیلی گر نپوشد چشم ما محمل کجاست

    احتیاج ما تماشاخانهٔ اکرام اوست

    رمز استغنا تبسم می‌کند سایل‌ کجاست

    معنی ایجادیم از نیرنگ مشتاقان مپرس

    خون ما رنگ حنا داردکف قاتل‌کجاست

    شب به ذوق جستجوی خود در دل می‌زدم

    عشق‌گفت‌: این جا همین‌ ماییم‌ و بس بیدل کجاست
     

    zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    فنا مثالم و آیینهٔ بقا اینجاست

    کجا روم ز در دل که مدعا اینجاست

    جبین متاعم و دکان سجده‌ای دارم

    تو نیز خاک شو، ای جستجو که جا اینجاست

    به‌ گردی از ره او گر رسی مشو غافل

    که التفات نگه‌های سرمه‌سا اینجاست

    خیال مایل بی‌رنگی و جهان همه رنگ

    چو غنچه محو دلم بوی آشنا اینجاست

    ز گرد هستی اگر پاک گشته‌ای خوش باش

    که حسن جلوه‌فروش است تا صفا اینجاست

    کسی نداد نشان ازکمال شوکت عجز

    جز اینقدرکه همه سرکشی دو تا اینجاست

    دلیل مقصد ما بسکه ناتوانی بود

    به هرکجاکه رسیدیم‌گفت جا اینجاست

    پس از مطالعهٔ نقش پا یقینم شد

    که هـ*ـر*زه‌تازم و جام جهان‌نما اینجاست

    نهفت راه تلاشم عرق‌فشانی شرم

    گل است خاک دو عالم ز بس حیا اینجاست

    سراغ لیلی خویش ازکه بایدم پرسید

    که‌ گرد محملم و نالهٔ درا اینجاست

    خوش آنکه سایه‌صفت محو آفتاب شویم

    که سخت نامه سیاهیم و عفوها اینجاست

    چو چشم ‌آینه حیرت‌ سراغ نیرنگیم

    ز خویش رفته جهانی و نقش پا اینجاست

    غبار رفته به باد سحر به ‌گوشم‌ گفت‌:

    که خلق بیهده جان می‌کند، هوا اینجاست

    به وصل لغزش پایی رسیده‌ام بیدل

    بیا که دادرس سعی نارسا اینجاست
     

    zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    غلغل صبح ازل از دل عالم برخاست

    کاتش‌ افتاد در بن ‌خانه ‌و آدم برخاست

    خلقی از دود تعین به جنون ‌گشت علم

    شمعهاگل به سر از شوخی پرچم برخاست

    صنعتی داشت محبت‌که ز مضراب نفس

    صد قیامت به خروش آمد و مبهم برخاست

    نه همین اشک چکید ازمژه وخفت به خاک

    هرچه افتاد ز چشم تر ما،‌ کم برخاست

    جوهر عقل درین ‌کارگه هوش‌ گداز

    دید خوابی که چو بیدار شد ابکم برخاست

    بال افسرده به تقلید چه پرواز کند

    مژه بیهوده ز نظارهٔ مقدم برخاست

    عهد نقش قدم و سایه به عجز است قدیم

    گر به‌گردون رسم از خاک نخواهم برخاست

    فکر جمعیت دلها چقدر سنگین بود

    آسمانها ته این بارگران خم برخاست

    تاب یکباره برون آمدن از خوبش‌ کراست

    شمع برخاست ازین محفل وکم‌کم برخاست

    خاک خشکی به سر مزرع ما ریختنی ‌ست

    ابر چون‌ گَرد ازین بادیه بی‌غم برخاست

    کس ندانست ازین بزم کجا رفت سپند

    دوش با ناله دلی بود که توأم برخاست

    گرد جولان توام لیک ندرد طاقت

    آنقدر باش که من نیز توانم برخاست

    به چه امید کنون پا به تعلق فشریم

    تنگ‌شد آن‌همه این خانه‌که دل هم برخاست

    چون سحر بیدل از اندیشهٔ هستی بگذر

    از نفس هرکه اثر یافت ز عالم برخاست
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    104
    بازدیدها
    4,549
    بالا