شعر دفتر اشعار حسین بن منصور حلاج

  • شروع کننده موضوع Diba
  • بازدیدها 5,889
  • پاسخ ها 277
  • تاریخ شروع

Diba

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/15
ارسالی ها
86,552
امتیاز واکنش
46,640
امتیاز
1,242
  • دیوان اشعار منصور حلاج


  • غزل ها


  • غزل شماره 170






ما بار تن ز کوي وصال تو مي بريم
وز بهر توشه عشق جمال تو ميبريم

تا دوست را ز دوست بود يادگارئي
دل با تو ميدهيم و خيال تو ميبريم

دلهاي ما بدام بلا ميشود اسير
هردم که نام دانه خال تو ميبريم

چون مصريان بضاعت ما تنگ شکر است
زيرا که نکته اي ز مقال تو ميبريم

مانند خضر چاشني چشمه حيات
از لفظ همچو آب زلال تو ميبريم

ننگ وجود خويشتن از روي مسکنت
از خاک آستان جلال تو ميبريم

جانا حسين هست مقيم درت وليک
بار بدن ز بيم ملال تو مي بريم
 
  • پیشنهادات
  • Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    • دیوان اشعار منصور حلاج


    • غزل ها


    • غزل شماره 171






    نبودم يکنفس طاقت که چشم از يار بربندم
    کنون در خواب اگر بينم خيال دوست خورسندم

    بجانت اي دلارامم که تا غايب شدم از تو
    بدل مشتاق ديدارم بجانت آرزومندم

    شدم صيد و همي گفتم که بر بندي بفتراکم
    بناگه از جدائيها جدا شد بند از بندم

    اگر خاک وجود من برد باد فنا هرگز
    بگرد دامنت گردي نشستن نيز نپسندم

    در ايام فراق تو ز غيرت دوختم ديده
    نپنداري که دور از تو نظر بر غيرت افکندم

    بخاک پاي تو جانا که کحل چشم خود سازم
    اگر باد آورد گردي ز خوارزم و سمرقندم

    چو من ديوانه عشقم نخواهد داشتن سودي
    اگر حاکم نهد بندم وگر عاقل دهد پندم

    مرا گفتي حسين از من که دل برکندي و رفتي
    نکندم دل ز تو جانا وليکن جان بسي کندم
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    • دیوان اشعار منصور حلاج


    • غزل ها


    • غزل شماره 172






    ياري که ز جان دوسترش داشته بودم
    وندر دل و جان تخم غمش کاشته بودم

    وز بندگي آن شه خوبان زمانه
    صد رايت اقبال برافراشته بودم

    از بهر شرف خاک قدمهاش چو سرمه
    در چشم جهان بين خود انباشته بودم

    دامن ز جهان و بر دامان هوايش
    از دست دل غمزده نگذاشته بودم

    پنداشته بودم که شود مونس جانم
    اکنون نه چنانست که پنداشته بودم

    انگاشته بودم که شوم محرم رازش
    بودست خطا آنچه من انگاشته بودم

    بگذاشت مرا همچو حسين و بدلش هم
    نگذاشت که آشفته دلي داشته بودم
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    • دیوان اشعار منصور حلاج


    • غزل ها


    • غزل شماره 173






    ما جگرسوختگان با غم دلدار خوشيم
    سينه مجروح ولي با الم يار خوشيم

    اي حکيم از پي آزادي ما رنجه مشو
    زانکه در داغ غم عشق گرفتار خوشيم

    در علاج دل بيچاره ما رنج مبر
    که چو چشم خوش او خسته و بيمار خوشيم

    ما که سودا زدگان سر بازار غميم
    سود و سرمايه اگر رفت ببازار خوشيم

    ديگران گر بتماشاي جمال تو خوشند
    ما شب و روز بيک وعده ديدار خوشيم

    آتش افروز و بغم سوز و بزخمي بنواز
    که جگر خسته و دل سوخته و زار خوشيم

    عندليبان دل آشفته گلزار توئيم
    باميد گل اگر زخم زند خار خوشيم

    کي ز آزار تو بيزار شود جان حسين
    زخم چون از تو رسد با همه آزار خوشيم
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    • دیوان اشعار منصور حلاج


    • غزل ها


    • غزل شماره 174





    گر برود هزار جان با غم عشق او خوشم
    من که بعشق زنده ام منت جان چرا کشم

    خضر ز آب زندگي خوش نزيد چنانکه من
    از هـ*ـوس جمال او زنده در آب و آتشم

    من که ز عشق مردنم هر نفس آرزو بود
    بهر لقاي جاودان آب حيات مي چشم

    سر نطع نيستي پاي نياز اگر نهم
    روح قدس بيفکند بر سر سدره مفرشم

    باده عشق ميبرد درد سر خمـار عقل
    ساقي عاشقان بده زان مي ناب بيغشم

    شش جهة است چون قفس جاي در او نمي کنم
    طاير لامکانيم من نه اسير اين ششم

    آتش اشتياق تو سوخت دل حسين را
    شمع صفت وليک من با همه سوز دلخوشم
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    • دیوان اشعار منصور حلاج


    • غزل ها


    • غزل شماره 175





    سرگشته در اين باديه تا چند بپوئيم
    اي کعبه مقصود ترا از که بجوئيم

    ما شيفته باد صبائيم شب و روز
    باشد که نسيمي ز رياض تو ببوئيم

    گر در حرمت محرم اسرار نباشيم
    باري نه بس است اين که گداي سر کوئيم

    در دين وفا سجده ما نيست نمازي
    تا چهره بخون دل آشفته نشوئيم

    بر هستي ما سنگ فنائي بزن اي عشق
    چون غرقه بحريم چه محتاج سبوئيم

    رقـ*ـص و طرب ما همه از زخم تو باشد
    کاندر خم چوگان رضاي تو چو گوئيم

    ما همچو حسين از غمت آشفته سرشتيم
    معذور همي دار گر آشفته بگوئيم
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    • دیوان اشعار منصور حلاج


    • غزل ها


    • غزل شماره 176






    بيا بيا که من اندر جهان ترا دارم
    جفا مکن که بجان بنده وفا دارم

    اگر ز کوي تو گردي بمن رساند باد
    بخاک پاي تو کان را چه توتيا دارم

    مرا به تيغ جفا گر کشند ممکن نيست
    که دست مهر ز فتراک دوست وادارم

    بجور روي نه پيچم ز آستانه يار
    که سالهاست که سر بر در رضا دارم

    طبيب درد سرم گو مده براي علاج
    که من ز درد غم عشق او دوا دارم

    گداي درگه اربـاب فقر تا شده ام
    هزار گونه فراغت ز پادشا دارم

    ز گرد کبر و ريا دامن دل افشاندم
    که روي در حرم خاص کبريا دارم

    مس وجود بکوشش کنم زر خالص
    چو از حيات گرانمايه کيميا دارم

    حسين از کرم ايزدي مشو نوميد
    که من ز مرحمت او اميدها دارم
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    • دیوان اشعار منصور حلاج


    • غزل ها


    • غزل شماره 177






    شبي اگر بکشد درد آرزوي توام
    نسيم صبح دهد زندگي ببوي توام

    تن از هواي لحد خاک تيره گشت و هنوز
    ز دل نميرود اي جان هواي روي توام

    مرا چه زهره که لاف از غلامي تو زنم
    غلام حلقه بگوش سگان کوي توام

    در آن اميد که روزي وصال دريابم
    گذشت عمر گرامي بجستجوي توام

    کشان کشان ببهشتم برند و من نروم
    که دل نميکشد اي دوست جز بسوي توام

    حديث جنت و دوزخ کنند مردم ليک
    مرا از آن چه خبر چون بگفتگوي توام

    در آرزوي تو عمرم گذشت همچو حسين
    هنوز واله و شيدا از آرزوي توام
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    • دیوان اشعار منصور حلاج


    • غزل ها


    • غزل شماره 178





    با درد غم عشق تو درمان نشناسم
    آشفته يارم سر و سامان نشناسم

    جان و دل من سوخته آتش عشق است
    من سوخته دل روضه رضوان نشناسم

    من طوطي شکر شکن مجلس انسم
    بلبل چو نيم باغ و گلستان نشناسم

    شادي طلبان از غم جانان بگريزند
    من شادي جان جز غم جانان نشناسم

    پروانه صفت سوختن طاير جان را
    چون عارض تو شمع شبستان نشناسم

    عمريست که در روضه جان ايگل خندان
    جز قامت تو سرو خرامان نشناسم

    جز موي سمن ساي تو در روي دلارام
    اندر شب تيره مه تابان نشناسم

    عشقست کز او زنده جاويد شود جان
    جز عشق دگر چشمه حيوان نشناسم

    گفتي که حسين از همه کس سينه بپرداز
    والله که در او غير تو اي جان نشناسم
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    • دیوان اشعار منصور حلاج


    • غزل ها


    • غزل شماره 179






    تا خاک صفت معتکف آن سر کويم
    بي دردم اگر روضه فردوس بجويم

    چون آن صنم موي ميان رفت ز چشمم
    از ناله چو نائي شده وز مويه چو مويم

    گر شهره شهري شدم از شوق عجب نيست
    چون رفت ز شهر آنکه من آشفته اويم

    عيسي دم من چون سر بيمار ندارد
    پيش که روم درد دل خود بکه گويم

    کردم قدم از سر که روم راه هوايش
    کين راه نشايد که بدين پاي بپويم

    تا روي نهم بر کف پايت دهدم دست
    کز خاک سر کوي تو چون سبزه برويم

    حيف است که اغيار برد ميوه وصلت
    وز باغ رخت من گل سيراب نبويم

    گفتي که حسين از در ما چون نرود هيچ
    من چون روم اي جان که گداي سر کويم
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    104
    بازدیدها
    4,549
    بالا