شعر اشعار سیف فرغانی

  • شروع کننده موضوع PARISA_R
  • بازدیدها 7,593
  • پاسخ ها 188
  • تاریخ شروع

PARISA_R

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2014/08/02
ارسالی ها
4,752
امتیاز واکنش
10,626
امتیاز
746
محل سکونت
اصفهان
غزل شماره ۳۱


کسی کو همچو تو جانان ندارد
اگر چه زنده باشد جان ندارد
گل وصلت نبوید گر چو غنچه
دلی پر خون لبی خندان ندارد
شده چون تو توانگر را خریدار
فقیری کز گدایی نان ندارد
نخواهم بی تو ملک هر دو عالم
که بی تو هر دو عالم آن ندارد
غم ما خور دمی کآنجا که ماییم
ولایت غیر تو سلطان ندارد
تویی غمخوار درویشان و هرگز
دل شادت غم ایشان ندارد
گداپرور نباشد آن توانگر
که همت همچو درویشان ندارد
به من ده ز آن لب جان بخش بوسی
که درد دل جز این درمان ندارد
دلم چون جای عشق تست او را
بگو تا جای خود ویران ندارد
غم عشق تو را عنبر مثال است
که عنبر بوی خود پنهان ندارد
گل حسنی که تا امروز بشکفت
به غیر از روی تو بستان ندارد
امید سیف فرغانی به وصل است
که مسکین طاقت هجران ندارد
بفرمان تو صد درد است او را
وگر ناله کند فرمان ندارد​
 
  • پیشنهادات
  • PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    غزل شماره ۳۲


    چشم تو کو جز دل سیاه ندارد
    دل برد از مردم و نگاه ندارد
    بی رخت ای آفتاب پرتو رویت
    روز من است آن شبی که ماه ندارد
    با همه ینبوع نور چشمهٔ خورشید
    با رخ تو شکل اشتباه ندارد
    با همه خیل ستاره ماه شب افروز
    لایق میدان تو سپاه ندارد
    بی رخ تو کاسب راند بر سر خورشید
    رقعهٔ شطرنج حسن شاه ندارد
    عاشق تو نزد خلق جای نجوید
    مردهٔ بیسر غم کلاه ندارد
    گر برود از بر تو راه نداند
    ور برود بر در تو راه ندارد
    بر در مردم رود چو سگ بزنندش
    هر که جزین آستان پناه ندارد
    درکه گریزد ز تو؟ که در همه عالم
    از تو به جز تو گریزگاه ندارد
    درد تو قوت گرفت و بنده ضعیف است
    طاقت ناله، مجال آه ندارد
    وصل تو از خود نصیب ما نفرستاد
    خرمن مه بهر گاو کاه ندارد
    از بد و نیکی که سیف گفت در اشعار
    جز کرمت هیچ عذرخواه ندارد
    دل به غم تو سپرد از آنکه نگیرد
    ملک عمارت چو پادشاه ندارد​
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    غزل شماره ۳۳

    مه نکویی ز روی او دارد
    شب سیاهی ز موی او دارد
    خود بدین چشم چون توان دیدن
    آنچه از حسن روی او دارد
    از سر کوی او به کعبه مرو
    کعبه خانه به کوی او دارد
    گل به بستان جمال ازو گیرد
    مشک در نافه بوی او دارد
    نه تو تنهاش آرزومندی
    هر چه هست آرزوی او دارد
    ذره گر در هوا کند حرکت
    هـ*ـوس جست و جوی او دارد
    نالهٔ بلبل از پی گل نیست
    روز و شب گفت و گوی او دارد
    من به جان مایلم بدان عاشق
    که دلش میل سوی او دارد
    سیف از گریه خاک را تر کرد
    آبها سر به جوی او دارد​
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    غزل شماره ۳۴


    در حلقهٔ زلف تو هر دل خطری دارد
    زیرا که سر زلفت پر فتنه سری دارد
    بر آتش دل آبی از دیده همی ریزم
    تا باد هوای تو بر من گذری دارد
    من در حرم عشقت همخانهٔ هجرانم
    در کوی وصال آخر این خانه دری دارد
    تو زادهٔ ایامی مردم نبود زین سان
    این مادر دهر الحق شیرین پسری دارد
    از تو به نظر زین پس قانع نشوم میدان
    زیرا که چو من هر کس با تو نظری دارد
    تلخی غمت خوردم باشد سخنم شیرین
    ای دوست ندانستم کاین نی شکری دارد
    جایی که غمت نبود شادی نبود آنجا
    انصاف غم عشقت نیکو هنری دارد
    در مذهب درویشان کذب است حدیث آن
    کز عشق سخن گوید وز خود خبری دارد
    کردم به سخن خود را مانند به عشاقت
    چون مرغ کجا باشد مور ارچه پری دارد
    من بنده بسی بودم در صحبت آن مردان
    عیبم نتوان کردن صحبت اثری دارد
    نومید مباش ای سیف از بوی گل وصلش
    در باغ امید آخر هر شاخ بری دارد​
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    غزل شماره ۳۵


    نگار من چو اندر من نظر کرد
    همه احوال من بر من دگر کرد
    به پرسش درد جانم را دوا داد
    به خنده زهر عیشم را شکر کرد
    ز راه دیده ناگه در درونم
    درآمد نور و ظلمت را به در کرد
    به شب چون خانه گشتم روشن از شمع
    که چون خورشیدم از روزن نظر کرد
    زهر وصفی که بود او را و اسمی
    به قدر حال من در من اثر کرد
    به گوشم گوش شد با چشم شد چشم
    ز هر جایی به نسبت سر به در کرد
    به غمزه کشت و آنگاهم دگر بار
    به لب چون مرغ عیسی جانور کرد
    چو سایه هستیم را نور خود داد
    چو آن خورشید رخ بر من گذر کرد
    دلم روشن نگردد بی رخ او
    که بی آتش نشاید شمع برکرد
    برین سر راست ناید تاج وصلش
    ز بهر تاج باید ترک سر کرد
    بجان در زلفش آویزم چه باشد
    رسن بازی تواند این قدر کرد
    مرا از حال عشق و صبر پرسید
    چه گویم این مقیم است آن سفر کرد
    خمش کن سیف فرغانی کزین حال
    نمیشاید همه کس را خبر کرد​
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    غزل شماره ۳۶


    هر که در عشق نمیرد به بقایی نرسد
    مرد باقی نشود تا به فنایی نرسد
    تو به خود رفتی، از آن کار به جایی نرسید
    هر که از خود نرود هیچ به جایی نرسد
    در ره او نبود سنگ و اگر باشد نیز
    جز گهر از سر هر سنگ به پایی نرسد
    عاشق از دلبر بیلطف نیابد کامی
    بلبل از گلشن بی گل به نوایی نرسد
    سعی کردی و جزا جستی و گفتی هرگز
    بی عمل مرد به مزدی و جزایی نرسد
    سعی بی عشق تو را فایده ندهد که کسی
    به مقامات عنایت به عنایی نرسد
    هر که را هست مقام از حرم عشق برون
    گر چه در کعبه نشیند به صفایی نرسد
    تندرستی که ندانست نجات اندر عشق
    اینت بیمار که هرگز به شفایی نرسد
    دلبرا چند خوهم دولت وصلت به دعا
    خود مرا دست طلب جز به دعایی نرسد
    خوان نهادهست و گشاده در و بی خون جگر
    لقمهای از تو توانگر به گدایی نرسد
    ابر بارنده و تشنه نشود زو سیراب
    شاه بخشنده و مسکین به عطایی نرسد
    سیف فرغانی دردی ز تو دارد در دل
    میپسندی که بمیرد به دوایی نرسد؟!​
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    غزل شماره ۳۷


    این حسن و آن لطافت در حور عین نباشد
    وین لطف و آن حلاوت در ترک چین نباشد
    ماهی اگر چه مه را بر روی گل نروید
    جانی اگر چه جان را صورت چنین نباشد
    از جان و دل فزونی وز آب و گل برونی
    کاین آب و لطف هرگز در ماء و طین نباشد
    ای خدمت تو کردن بهتر زدین و دنیا!
    آنرا که تو نباشی دنیا و دین نباشد
    مشتاق وصلت ای جان دل در جهان نبندد
    انگشتری جم را ز آهن نگین نباشد
    چون دامن تو گیرد در پای تو چه ریزد
    بیچارهای که جانش در آستین نباشد
    هان تا گدا نخوانی درویش را اگرچه
    اندر طریق عشقش دنیا معین نباشد
    اندر روش نشاید شه را پیاده گفتن
    گر بر بساط شطرنج اسبی بزین نباشد
    مرده شناس دل را کز عشق نیست جانی
    عقرب شمر مگس را کش انگبین نباشد
    آن کو به عشق میرد اندر لحد نخسبد
    گور شهید دریا اندر زمین نباشد
    الا به عشق جانان مسپار سیف دل را
    کز بهر این امانت جبریل امین نباشد​
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    غزل شماره ۳۸


    قومی که جان به حضرت جانان همی برند
    شور آب سوی چشمهٔ حیوان همی برند
    بی سیم و زر گدا و به همت توانگرند
    این مفلسان که تحفه بدو جان همی برند
    جان بر طبق نهاده به دست نیاز دل
    پای ملخ به نزد سلیمان همی برند
    آن دوست را بجان کسی احتیاج نیست
    خرما ببصره زیره بکرمان همی برند
    تمثال کارخانهٔ مانی نقش بند
    سوی نگارخانهٔ رضوان همی برند
    اندر قمارخانهٔ این قوم پاک باز
    دلق گدا و افسر سلطان همی برند
    این راه را که ترک سر است اولین قدم
    از سر گرفتهاند و به پایان همی برند
    میدان وصل او ز پی عاشقان اوست
    وین گوی دولتیست که ایشان همیبرند
    بیچارگان چو هیچ ندارند نزد دوست
    آنچه ز دوست یافتهاند آن همی برند
    گر گوهر است جان تو ای سیف زینهار
    آنجا مبر که گوهر از آن کان همی برند​
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    غزل شماره ۳۹


    آه درد مرا دوا که کند؟
    چارهٔ کارم ای خدا که کند؟
    چون مرا دردمند هجرش کرد
    غیر وصلش مرا دوا که کند؟
    از خدا وصل اوست حاجت من
    حاجت من جز او روا که کند؟
    من به دست آورم وصالش لیک
    ملک عالم به من رها که کند؟
    دادن دل بدو صواب نبود
    در جهان جز من به این خطا که کند؟
    لایق است او به هر وفا که کنم
    راضیم من به هر جفا که کند
    دی مرا دید، داد دشنامی
    این چنین لطف دوست با که کند؟
    ای توانگر به حسن غیر از تو
    جود با همچو من گدا که کند؟
    وصل تو دولتیست، تا که برد؟
    ذکر تو طاعتیست، تا که کند
    جان به مرگ ار زتن جدا گردد
    مهرت از جان به من جدا که کند؟
    سیف فرغانی از سر این کوی
    چون تو رفتی حدیث ما که کند؟​

    [ شنبه ۱۳۹۰/۰۵/۲۹ ] [ 13:13 ] [ محمد مرفه ]
    آرشيو نظرات
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    غزل شماره ۴۰


    ای که در باغ نکویی به تو نبود مانند
    گل به رخسار نکو سرو به بالای بلند
    هیچ کس نیست ز خوبان جهان همچون تو
    هرگز استاره به خورشید نباشد مانند
    با وجود تو که هستی ز شکر شیرینتر
    نیست حاجت که کس از مصر به روم آرد قند
    کبر شاهانهٔ تو شاخ امیدم بشکست
    ناز مسـ*ـتانهٔ تو بیخ قرارم برکند
    ساقی عشق تو ما را به زبان شیرین
    شربتی داد خوش و شور تو درما افگند
    عاشق روی تو از خلق بود بیگانه
    مرد را عشق تو از خویش ببرد پیوند
    در جهان گر نبود هیچ کسی غم نخورد
    ز آنکه درویش تو نبود به کسی حاجتمند
    گر برو عرضه کنی هشت بهشت اندر وی
    نکند بی تو قرار و نکند جز تو پسند
    هر که را عشق تو بیمار کند جانش را
    ندهد شهد شفا و نکند زهر گزند
    دل او از غم تو تنگ نگردد زیرا
    نیست ممکن که از آتش کند اندیشه سپند
    دست تدبیر کسی پای گشاده نکند
    چون دلی را سر گیسوی تو آرد در بند
    هر چه غیر تو همه دشمن جانند مرا
    چون منی چون شود از دوست به دشمن خرسند
    سیف فرغانی بی روی تو در فصل بهار
    خوش همی گرید چون ابر، تو چون گل میخند​
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    104
    بازدیدها
    4,610
    بالا