شعر اشعار رضی الدین آرتیمانی

  • شروع کننده موضوع Diba
  • بازدیدها 5,921
  • پاسخ ها 213
  • تاریخ شروع

Diba

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/15
ارسالی ها
86,552
امتیاز واکنش
46,640
امتیاز
1,242
غزل70

غمزه خونریز و عشـ*ـوه در پی جان
چون توان برد دین ودل ز میان
چند از حسرت سراپایت
بیسر و پا شویم و بی دل و جان
چند گیرم ز غم به دندان دست
آه از دست آن لب و دندان
سرو آزاد جان از ین غم داد
که گرفتار توست پیر و جوان
آنچنان شد غمش گریبان گیر
که گریبـٰان ندانم از دامان
روز وصل تو میروم از هوش
شب مهتاب، وای بر کتّان
دوست هر چند دشمن است با ما
ما بدو دوستیم از دل و جان
نکند در دلت اثر آهم
چکند باد با دل سندان
کاش درد دلم فزون نکنی
چون به دردم نمیشوی درمان
گر به عهدت زبون شویم چه باک
سد اسکندریم در پیمان
سر شوریدهٔ رضی است مگر
که چو گوئی فتاده در میدان


--------------------------------------------------------------------------------------------
 
  • پیشنهادات
  • Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    غزل 71

    ز خواب ناز خیز و فتنه سرکن
    جهان یکبارگی زیر و زبر کن
    حذر از کوری خفاش طبعان
    سری از منظر خورشید در کن
    نگویم صورتم را بخش معنی
    مرا از صورت و معنی بدر کن
    ز پیش این پردهٔ پندار بردار
    زمین و آسمان زیر و زبر کن
    خبر گوئی از آن عیٰار دارم
    برو ای بیخبر فکر دگر کن
    جگر می پرور از خونابهٔ دل
    غذای دل هم از خون جگر کن
    رضی تا چند ازین بسیار گفتن
    سخن اینجا رساندی، مختصر کن


    ---------------------------------------------------------------------------------
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242

    غزل 72

    مه نامهربانم بیگنه دامن کشید از من
    چه بد کردم، چه بد رفتم، چه بد گفتم چه دید از من
    سخن میرفت از بیگانگان، از خویشتن رفتم
    باین ترتیب درس آشنائی را شنید از من
    بخود بیگانهتر امروز دیدم آن ستمگر را
    مگر در بیخودیها آشنا حرفی شنید از من
    رضی راه فنا را آنچنان در پیش بگرفتم
    که واپس ماند بسیاری جنید و بایزید از من



    -----------------------------------------------------------------------------------------------
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242

    غزل73


    مرا دستی است بالا دست گردون
    که نتوان ز آستینش کرد بیرون
    منم بر درگهش چون حلقه بر در
    نه دست اندرون نه پای بیرون
    هژبرانند اینجٰا خفته در خاک
    دلیرانند اینجـٰا غرقه در خون
    تن بیجان چگونه زنده ماند
    رضی بی او بگو چون زندهای چون


    -----------------------------------------------------------------------
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    غزل 74

    روی یار است یا گل نسرین
    کوی یار است یا بهشت برین
    زیر دستت چه آفتاب و چه ماه
    پایمالت چه آسمان چه زمین
    چند از حسرت سراپایت
    بی سرو پا شویم و بی دل ودین
    همه زنار بر میـٰان بندی
    بشنوی حرفی از گوشه نشین
    سر به چرخش فرو نمیآرم
    گر سرم ز آسمـٰان رسد به زمین
    بد گمان گشتهای بکش زارم
    کاین گمـٰان میکشد مرا بیقین
    بر رخ او رضی عرق بنگر
    گرد مه، گر ندیدهای پروین
    بیطهارت نمیرسد به نجات
    بیبکارت، نمیرسد کابین
    چند ازین غافلی رضی برخیز
    کاروان رفت بیش از ین منشین


    --------------------------------------------------------------------------------
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    غزل 75

    نتوان گذشتن آسان از آن کو
    گل تا بگردن، گل تا بزانو
    از دست آن شست مشکل توان رست
    صیاد ما را سخت است بازو
    حرف خلاصی فکر محالی است
    فکری دگر کن حرفی دگر گو
    دل میربایند جان میستانند
    شو خان به بازی، شیران به بازو
    زان مه که گاهی پهلوی غیر است
    صد داغ داریم، پهلو به پهلو
    تا رو نهـٰادیم در عـٰالم عشق
    با هر دو عالم گشتیم یکرو
    از دوست نتوان ما را بریدن
    ناصح تو مینال، مشفق تو میگو
    هم جان ستانند، هم دلفریبند
    آن زلف و کاکل، آن چشم وابرو
    گوئی که بوئی ز آن گل شنیدم
    خود را نیـٰابی، یابی گران بو
    چون به توان کرد عاشق به تدبیر
    کی خوش توان کرد دندان به دارو
    بی می خرابم بیجرعه مدهوش
    زان لعل میگون زان چشم جادو
    گفتم رضی را سر نه بدین در
    کارش همین است در آن سر کو


    ------------------------------------------------------------------------------
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    غزل 76

    تو بدین چشم شوخ و روی چو ماه
    ببری دل ز دست سنگ سیاه
    زیر دستت چه آسمـٰان چه زمین
    پایمالت چه آفتاب و چه ماه
    روز مـسـ*ـتی نمیبریم بسر
    این زمان آمدیم بر سر راه
    چون ننالیم که از تماشایش
    باز گردد بسوی دیده نگاه
    آنچه آن جلوه کرد با جانم
    برق هرگز نمیکند به گیاه
    ای که بی باک بر سر راهش
    میروی و نمیروی از راه
    باش یک لحظه تا برون آید
    آفتابم ز زیر ابر سیاه
    نفست از چه مرده زنده کند
    گر نه روح اللهی، بلا اشباه
    سنگ سوزم اگر ببـٰارم اشک
    چرخ ریزم اگر بر آرم آه
    گاه و بیگاه منع ما نکنی
    چشمت ار بر رخش فتد ناگاه
    گفتمش میرود رضی گفتا
    هر کجا میرود خدا همراه
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    غزل 77

    ای کاش که بود ما نبودی
    یا بنمودی هر آنچه بودی
    نگشود ز کعبه در کسی را
    از ما در دیر را سجودی
    ز افسانهٔ واعظان فسردیم
    ای مطرب عاشقان سرودی
    کی مرد غم تو بودم ای عشق
    صد بار فزونم ار نمودی
    جز دوست اگر ز دوست خواهی
    در مذهب عاشقان جهودی
    مجنون توام چنانکه بودم
    با ما نهای آنچنانکه بودی
    ای دل چه به های های گریی
    هوئی مگر از رضی شنودی


    ---------------------------------------------------------------------------
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    غزل 78


    کیم از جان خود سیری ز عمر خویش بیزاری
    سیه روزی، سراسر داغ جانسوزی جگر خواری
    ندانم لـ*ـذت آسودگی لیک اینقدر دانم
    که به باشد دل آزرده از سودای بسیاری
    بهم شیخ برهمن در خرابات مغان رقصند
    نه او در بند تسبیحی نه این در بند زناری
    چه در خلوت چه در کثرت، بهر جا هر که را دیدم
    نه خالی خلوتی از تو، نه بیرون از تو بازاری
    گرفتار گل و آن بلبل زارم که تا بوده
    نسوده بیادب در سایهُ گلبرگ، منقاری
    مگر صبح ازل سازد خلاصم ور نه چون سازم
    که پیچیده است گردم شام هجران چون سیه ماری
    چه کم گردد ز معشوقی چه کم گردد ز محبوبی
    اگر در کار ما ضایع کند از دور دیداری
    کند منعم ز دیوار و در او مدعی سهل است
    میان ما و یاد او نخواهد بود دیواری
    به کار خویشتن مشغول هر کس را که میبینم
    بغیر از عاشقی کاری نیاید از رضی باری


    ----------------------------------------------------------------------------------------
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    غزل 79

    این نگه و چشم و زلف و رو که تو داری
    با دل آســـــوده سنگ را نگذاری
    با لبش ای لعل ناب در چه حسابی
    با رخش ای آفتـــاب در چه شمـــاری
    از تو یکی قطره آب بحر محیط است
    و ز تو یکی ذره ز آفتاب هزاری
    دین و دل ای پادشاه صورت و معنی
    ما بتو دادیم، اختیار تو داری
    هیچ تو از روز بازخواست نترسی
    هیچ تو شـــرم از خدا و خلق نداری
    دل چو رضی مینهی به درد وداعش
    چاره نداری جز آنکه جان بسپاری


    -----------------------------------------------------------------------------------
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    104
    بازدیدها
    4,547
    بالا