شعر اشعار سیف فرغانی

  • شروع کننده موضوع PARISA_R
  • بازدیدها 7,440
  • پاسخ ها 188
  • تاریخ شروع

PARISA_R

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2014/08/02
ارسالی ها
4,752
امتیاز واکنش
10,626
امتیاز
746
محل سکونت
اصفهان
غزل شماره ۴۱


دردمندان غم عشق دوا میخواهند
به امید آمدهاند از تو تو را میخواهند
روز وصل تو که عید است و منش قربانم
هر سحر چون شب قدرش به دعا میخواهند
اندراین مملکت ای دوست تو آن سلطانی
که ملوک از در تو نان چو گدا میخواهند
بلکه تا بر سر کوی تو گدایی کردیم
پادشاهان همه نان از در ما میخواهند
ز آن جماعت که ز تو طالب حورند و قصور
در شگفتم که ز تو جز تو چرا میخواهند
زحمتی دیده همه بر طمع راحت نفس
طاعتی کرده و فردوس جزا میخواهند
عمل صالح خود را شب و روز از حضرت
چون متاعی که فروشند بها میخواهند
عاشقان خاک سر کوی تو این همت بین
که ولایت ز کجا تا به کجا میخواهند
عاشقان مرغ و هوا عشق و جهان هست قفس
با قفس انس ندارند هوا میخواهند
تو به دست کرم خویش جدا کن از من
طبع و نفسی که مرا از تو جدا میخواهند
عالمی شادی دنیا و گروهی غم عشق
عاقلان نعمت و عشاق بلا میخواهند
سیف فرغانی هر کس که تو بینی چیزی
از خدا خواهد و این قوم خدا میخواهند
در عزیزان ره عشق به خواری منگر
بنگر این قوم کیانند و کرا میخواهند​

[ شنبه ۱۳۹۰/۰۵/۲۹ ] [ 13:11 ] [ محمد مرفه ]
آرشيو نظرات
 
  • پیشنهادات
  • PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    غزل شماره ۴۲


    دوشم اسباب خوشـی‌ نیکو بود
    خلوتم با نگار دلجو بود
    اندر آن خلوت بهشت آیین
    غیر من هر چه بود نیکو بود
    با دلارام من مرا تا روز
    سـ*ـینه بر سـ*ـینه روی بر رو بود
    سخنش چاشنی شکر داشت
    دهنش پستهٔ سخنگو بود
    نکنی باور ار تو را گویم
    که چه سیمین بر و سمن بو بود
    بود در دست شاه چون چوگان
    آن که در پای اسب چون گو بود
    آسیای مراد را همه شب
    سنگ بر چرخ و آب در جو بود
    من به نور جمال او خود را
    چون نکو بنگریستم او بود
    زنگی شب چراغ ماه به دست
    پاسبان وار بر سر کو بود
    دوری از دوست، سیف فرغانی!
    گر ز تو تا تو یک سر مو بود​
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    غزل شماره ۴۳


    مشکل است این که کسی را به کسی دل برود
    مهرش آسان به درون آید و مشکل برود
    دل من مهر تو را گرچه به خود زود گرفت
    دیر باید که مرا نقش تو از دل برود
    بحر عشقت گر ازین شیوه زند موج فراق
    کشتی من نه همانا که به ساحل برود
    بی وصال تو من مرده چراغم مانده
    همچو پروانه که شمعش ز مقابل برود
    در عروسی جمال تو نمیدانم کس
    که ز پیرایهٔ سودای تو عاطل برود
    با تو خوبی نتوان گفت و ندارم باور
    که به تبریز کسی آید و عاقل برود
    آمن از فتنهٔ حسن تو درین دوران نیست
    مگر آن کس که به شهر آید و غافل برود
    لایق بدرقهٔ راه تو از هر چه مراست
    آب چشمی است که آن با تو به منزل برود
    خاک کویت همه، گل گشت ز آب چشمم
    چون گران بار جفاهای تو در گل برود؟!
    عهد کرده است که در محمل تن ننشیند
    جانم، آن روز که از کوی تو محمل برود
    سیف فرغانی یار است تو را حاصل عمر
    چه بود فایده از عمر چو حاصل برود؟
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    غزل شماره ۴۴


    رفتی و نام تو ز زبانم نمیرود
    و اندیشهٔ تو از دل و جانم نمیرود
    گرچه حدیث وصل تو کاری نه حد ماست
    الا بدین حدیث زبانم نمیرود
    تو شاهدی نه غایب ازیرا خیال تو
    از پیش خاطر نگرانم نمیرود
    گریم ز درد عشق و نگویم که حال چیست
    کاین عذر بیش با همگانم نمیرود
    خونی روانه کردهام از دیده وین عجب
    کز حوض قالب آب روانم نمیرود
    چندان چو سگ به کوی تو در خفتهام که هیچ
    از خاک درگه تو نشانم نمیرود
    ذکر لب تو کردهام ای دوست سالها
    هرگز حلاوتش ز دهانم نمیرود
    از مشرب وصال خود این جان تشنه را
    آبی بده که دست به نانم نمیرود
    دانم یقین که ماه رخی قاتل من است
    جز بر تو ای نگار گمانم نمیرود
    آبم روان ز دیده و خوابم شده ز چشم
    اینم همی نیاید و آنم نمیرود
    از سیف رفت صبر و دل و هردم اندهی
    ناخوانده آید و چو برانم نمیرود​
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    غزل شماره ۴۵


    دلم بـ..وسـ..ـه ز آن لعل نوشین خوهد
    و گر در بها دنیی و دین خوهد
    لب تست شیرین، زبان تو چرب
    چو صوفی دلم چرب و شیرین خوهد
    جهان گر سراسر همه عنبر است
    دلم بوی آن زلف مشکین خوهد
    نگارا غم عشقت از عاشقان
    چو کودک گهی آن و گـه این خوهد
    مرا گفت جانان خوهی جان بده
    درین کار او مزد پیشین خوهد
    چو خسرو اگر میخوهی ملک وصل
    چو فرهاد آن کن که شیرین خوهد
    چو خندم ز من گریه خواهد ولیک
    چو گریم ز من اشک خونین خوهد
    نه عاشق کند ملک دنیا طلب
    نه بهرام شمشیر چوبین خوهد
    کند عاشق اندر دو عالم مقام
    اگر در لحد مرده بالین خوهد
    به ما کی درآویزد ای دوست عشق
    که شاه است و هم خانه فرزین خوهد
    چو من بوم را کی کند عشق صید
    که شهباز کبک نگارین خوهد
    درین دامگه ما چو پر کلاغ
    سیاهیم و او بال رنگین خوهد
    بر آریم گرد از بساط زمین
    اگر اسب شطرنج شه زین خوهد
    به دست آورمگر، ز چون من گدا
    سگ کوی او نان زرین خوهد
    تو از سیف فرغانیی بینیاز
    توانگر کجا یار مسکین خوهد

    [ شنبه ۱۳۹۰/۰۵/۲۹ ] [ 13:10 ] [ محمد مرفه ]
    آرشيو نظرات
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    غزل شماره ۴۶


    در شهر اگر زمانی آن خوش پسر برآید
    از هر دلی و جانی سوزی دگر برآید
    در آرزوی رویش چندین عجب نباشد
    گر آفتاب ازین پس پیش از سحر برآید
    چون سایه نور ندهد بر اوج بام گردون
    بی نردبان مهرش خورشید اگر برآید
    گر بر زمین بیفتد آب دهان یارم
    از بیخ هر نباتی شاخ شکر برآید
    از بهر چون تو دلبر در پای چون تو گوهر
    از ابر در ببارد وز خاک زر برآید
    گفتم که آب چشمم بر روی خشک گردد
    چون بر گل عذارش ریحان تر برآید
    من آن گمان نبردم کز خط دود رنگش
    چون شمع هر زمانم آتش به سر برآید
    جسم برهنه رو را شرط است اگر نپوشد
    آنرا که دوست چون گل بیجامه در برآید
    دامن به دست چون من بیطالعی کی افتد
    آنرا که از گریبان شمس و قمر برآید
    باری به چشم احسان در سیف بنگر ای جان
    تا کار هر دو کونش ز آن یک نظر برآید​
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    غزل شماره ۴۷


    بیا که بیتو مرا کار بر نمیآید
    مهم عشق تو بییار بر نمیآید
    مرا به کوی تو کاری فتاد، یاری ده
    که جز به یاری تو کار بر نمیآید
    مقام وصل بلند است و من برو نرسم
    سگش چو گربه به دیوار بر نمیآید
    از آن درخت که در نوبهار گل رستی
    به بخت بنده به جز خار بر نمیآید
    چو شغل عشق تو کاری چو موی باریک است
    از آن چو موی به یکبار بر نمیآید
    به آب چشم برین خاک در نهال امید
    بسی نشاندم و بسیار برنمیآید
    سزد که مزرعه را تخم نو کنم امسال
    که آنچه کاشتهام پار، بر نمیآید
    ز ذکر شوق خمش باش سیف فرغانی
    که آن حدیث به گفتار بر نمیآید
    میان عاشق و معشوق بعد ازین کاریست
    که آن به گفتن اشعار بر نمیآید​
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    غزل شماره ۴۸


    حدیث عشق در گفتن نیاید
    چنین در هیچ در سفتن نیاید
    ز زید و عمرو مشنو کاین حکایت
    چو واو عمرو در گفتن نیاید
    جمال عشق خواهی جان فدا کن
    که هرگز کار جان از تن نیاید
    شعاع روی او را پرده برگیر
    که آن خورشید در روزن نیاید
    از آن مردان شیرافگن طلب عشق
    کزین مردان همچون زن نیاید
    ز زر انگشتری سازند و خلخال
    ولی آیینه جز ز آهن نیاید
    غم عشق از ازل آرند مردان
    وگر چه آن به آوردن نیاید
    سری بیدولت است آنرا که با عشق
    از آنجا دست در گردن نیاید
    غمش با هر دلی پیوند نکند
    شتر در چشمهٔ سوزن نیاید
    چو زنده سیف فرغانی به عشق است
    چراغ جانش را مردن نیاید
    بدان خورشید نتوانم رسیدن
    اگر چون سایهای با من نیاید
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    غزل شماره ۴۹


    ای تو را تعبیه در تنگ شکر مروارید
    تا به کی خنده زند لعل تو بر مروارید
    چون بگویی بفشانی گهر از حقهٔ لعل
    چون بخندی بنمایی ز شکر مروارید
    بحر حسنی تو و هرگز صدف لطف نداشت
    به ز دندان تو ای کان گهر مروارید
    در دندان بنمای از لب همچون آتش
    تا ز شرم آب شود بار دگر مروارید
    ای بسا شب که من خشک لب از حسرت تو
    بر زمین ریختم از دیدهٔ تر مروارید
    ریسمان مژهام را به در اشک ای دوست
    چند چون رشته کشد عشق تو در مروارید
    گوهر مهر خود از هر دل جان دوست مجوی
    ز آنکه غواص نجوید ز شمر مروارید
    لایق عشق دلی پاک بود همچو صدف
    کفو زر نیست درین عقد مگر مروارید
    در سخن جمع کنم در معانی پس ازین
    درکشم از پی گوش تو به زر مروارید
    سخن بنده چو آبیست که کردهاست آن را
    دل صدف وار به صد خون جگر مروارید
    شعر خود نزد تو آوردم و عقلم میگفت
    کز پی سود به بحرین مبر مروارید
    سیف فرغانی گرچه همه عیب است بگوی
    کز تو نبود عجب ای کان هنر مروارید​
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    غزل شماره ۵۰


    ای نامهٔ نو رسیده از یار
    بیگوش سخن شنیده از یار
    در طی تو گر هزار قهر است
    لطفیست به من رسیده از یار
    ای بوی وفا شنیده از تو
    این جان جفا کشیده از یار
    وی دیده هر آنچه گفته از دوست
    وی گفته هر آنچه دیده از یار
    هرگز باشد که چون سوادت
    پر نور کنیم دیده از یار
    اندر شب هجر مطلع تو
    صبحیست ولی دمیده از یار
    ای حظ نظر گرفته از دوست
    وی ذوق سخن چشیده از یار
    گر باز روی ز من بگویش
    کای بیسببی رمیده از یار،
    انصاف بده که چون بود سیف
    پیوسته چنین بریده از یار​
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    104
    بازدیدها
    4,549
    بالا