شعر دفتر اشعار عرفی شیرازی

  • شروع کننده موضوع Diba
  • بازدیدها 5,059
  • پاسخ ها 485
  • تاریخ شروع

Diba

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/15
ارسالی ها
86,552
امتیاز واکنش
46,640
امتیاز
1,242
بگو که نغمه سرایان عشق خاموشند

که نغمه نازک و اصحاب پنبه در گوشند


شکست شیشه و در پا خلید و بی خبران

هنوز میکده آشوب و عافیت کوشند


اگر ز دیر برندت به طوف کعبه، مباد

امید و یاس در این کوچه دوش بر دوش اند


هزار شیشه تهی گشت و تنگ حوصله گان

هنوز بی خبر از ته پیالهٔ دوشند


چه محنت آورد آن جمع را به ناله که تو

به ریشهٔ دلشان می خلی و خاموشند


فغان ز عادت عرفی که تا تو دشمن جان

رهش زدی، ز دلش دوستان فراموشند
 
  • پیشنهادات
  • Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    دگر دلم ز می تازه مـسـ*ـت می گردد

    ر صیت مـسـ*ـتی ام، آوازه مـسـ*ـت می گردد


    کلید میکده ها را به من دهید، که من

    نه آن کنم که به اندازه مـسـ*ـت می گردد


    خراش نغمه دهد می، گمان مبر که دلم

    به شامِ مشعله آوازه مـسـ*ـت می گردد


    چنان سرشتهٔ کیفیت ام که از نفسم

    خمـار بیخود و خمیازه مـسـ*ـت می گردد


    کدام قافله عزم دیار حسن نمود

    که فتنه بر در دروازه مـسـ*ـت می گردد


    از آن نوشید*نی که مجنون فشاند بر لیلی

    هنوز محمل و جمّازه مـسـ*ـت می گردد


    خراب زمزمهٔ تازهٔ توام عرفی

    عقل از این نفس تازه مـسـ*ـت می گردد
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    یاران به روز حادثه برق جهان شوند

    چون یار شد جهان، همگی مهربان شوند


    لنگان روند در قدمم، چون سبک روم

    چون پا به سنگ برزنم، آتش عنان شوند


    جوشند چون مگس به لبم گاه نوشخند

    چون تلخی ای رسد، عنقا نشان شوند


    در بند چَه گذاشته، یوسف کنند به خواب

    چون شد خلاص، بر اثر کاروان شوند


    ای آسمان به تازه برانگیز فتنه ای

    تا دوستان به تهنیت دشمنان شوند


    تابوتم ای جنازه کشان دیرتر برید

    تا دشمنان ز همرهی اش کامران شوند


    نونو لباس کعبه به دوشم ده ای فلک

    تا زائران بتکده لبیک خوان شوند


    اینک رسید نعمت الوان ز خوان هند

    تا معده ها در آن همگی میهمان شوند


    ای خدمتی مجال عبور مگس مده

    تا آش مطلبان ز نعم کامران شوند


    اینک رسید مسند جاهی که خاکیان

    در سایهٔ دعا به در آسمان شوند


    مردم کلیم صورت و فرعون سیرتند

    عرفی تو گرگ شو، اگر ایشان شبان شوند
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    هرکس به روز نیک مرا غمگسار شد

    در روز بد مرا دژم روزگار شد


    ساقی توئی و ساده دلی بین که شیخ شهر

    باور نمی کند که ملک میگسار شد


    بنمای رخ که چهره نمی داند از نقاب

    چشمی که مـسـ*ـت گریهٔ بی اختیار شد


    بی ذوق در طریق عمل کامل اوفتاد

    زد تکیه بر قناعت و امیدوار شد


    بعد از هزار جام قدح نوش، ذوق را

    عادت به درد سر شد و دفع خمـار شد


    حسن از عمل نتیجهٔ شرم است و بازگشت

    نی هر که خون چکاند ز رخ شرمسار شد


    جز با گریستن مژه ای در جهان نبود

    آن هم ز حرص مردم دیدهٔ ما ناگوار شد


    هر چند دست و پا زدم، آشفته تر شدم

    ساکن شدم در میانهٔ دریاکنار شد


    عرفی بسی ملاف که بر چرخ تاختم

    مردی کنون بتاز که بختی سوار شد
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    کو عشق کاز شمایل عقلم جنون چکد

    از گریه نوش ریزد و از خنده خون چکد


    لب تشنگی ز ریشهٔ چشمم کشد برون

    آن قطره های خون که ز ریش درون چکد


    خوش دل بدانم ار بچکد خون دل ز چشم

    دل خون خویش می خورد، از دیده خون چکد


    دل نیست این درد فشان است و خون چکان

    دردی ز درد جوشد و خونی ز خون چکد


    عرفی نگویمت بچکان خون دل ز چشم

    گر ننگ صبر نیست بهل تا برون چکد
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    به داغ کفر و دین در کوچه و بازار می باید

    به خلوت سبحه بر کف، در میان زنار می باید


    حکایت های هشیارانه سنجد فهم بدمستی

    ولیکن نکتهٔ مسـ*ـتانه را هشیار می باید


    بساطی که در آن طرح دو عالم می توان کردن

    به دست آورده ام، اندازه و پرگار می باید


    اگر در عشق صد توفان بود، مستغنی از نوحم

    وگر در عافیت بادی وزد غمخوار می باید


    اگر با دوست در گلشن زدی ساغر، گواه است او

    نسیم باده و آرایش دستار می باید


    محل تنگ است زاهد، گوشهٔ ویرانه می گویم

    شما را سبحه و ما را بت و زنار می باید


    محبت آفتاب محشر و مشکل که عرفی را

    به صحرای قیامت سایهٔ دیوار می باید
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ز فتنه ای دل و جانم به ناله بر دستند

    که ناز و عشـ*ـوه ز تاثیر صحبتش مستند


    چگونه می به میان آورم در این مجلس

    که باده حوصله سوز است و جمله بد مستند


    کدام بزم بچیدم که تنگ حوصله گان

    به بوی می که شنیدند شیشه ها بشکستند


    مگو به تجربه جامی بده، که نشنیدم

    که شیشه ای که شکستند باز پیوستند


    هلاک صحبت رندان بی شر و شورم

    که بوی می بشنیدند و تا ابد مستند


    بیا به دیر مغان، آبرو مبر عرفی

    که از برون و درون در به روی ما بستند
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    کسی میوهٔ غم ز باغم نَخُورد

    که حسرت به خوشـی‌ و فراغم نخورد


    نیاسودم از خوردن غم، دمی

    که اندیشهٔ غم دماغم نخورد


    دو صد شیشهٔ خون از دماغم چکید

    که مرهم شرابی ز داغم نخورد


    به عهدم چنان عافیت مُرد زود

    که نو باوهٔ نخل باغم نخورد


    شب غم چنان تلخ بر من گذشت

    که پروانه دود چراغم نخورد


    شدم شاخ گل، هیچ بلبل نخاست

    شدم استخوان، هیچ زاغم نخورد


    مگر خورد عرفی نوشید*نی از سفال

    که کوثر ز سیمین ایاغم نخورد
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    کنون که دیده خریدیم، باغ ها گم شد

    شکست توبه، نوشید*نی از ایاغ ها گم شد


    برای گم شدگان، صد سراغ حاضر بود

    مرا چو نام برآمد، سراغ ها گم شد


    به شاخ سنبل زلفی، دلم نشیمن کرد

    که زیر سایهٔ برگیش باغ ها گم شد


    به روزگار من ای شمع آفتاب مخند

    که در سیاهی روزم چراغ ها گم شد


    رسید محمل عرفی به آستان بهشت

    ز خوشـی‌ خانهٔ جنت فراغ ها گم شد
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    تا چند به زنجیر خرد بند توان بود

    بی مـسـ*ـتی و آشوب جنون چند توان بود


    جامی بکشم، تا به کی از اهل خرابات

    شرمنده ز نشکستن سوگند توان بود


    بی رنگی و دیوانگئی پیش بگیریم

    تا چند خود آرای و خردمند توان بود


    در ننگ فرورفتم و زین راحت و آرام

    دردی نه، بلایی نه، چنین چند توان بود


    گر مژدهٔ الماس دما دم برسانند

    صد سال به یک زخم تو خرسند توان بود


    یعقوب مده دل به جگر گوشهٔ مردم

    تا چند اسیر غم فرزند توان بود
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    104
    بازدیدها
    4,544
    بالا